#داستان_آموزنده
🔆وصيت عجيب #عبيد_زاكانى
عبيد زاكانى در تاريخ ايران معروف است ، و اين معروفيت او از كار شاعرى و طنزگوئى و شوخ طبعى او به وجود آمد، او در سال 690 قمرى در روستاى زاكان (پانزده كيلومترى شمال غربى قزوين ) به دنيا آمد و در سن 82 سالگى در سال 772 درگذشت .
عبيد كه از علماى عصر شاه طهماسب بود، هنر شاعرى را در 23 سالگى آغاز كرد و در 26 سالگى از چهره هاى سرشناس شعر زمان خود به شمار مى آمد، از معروفترين شوخيهاى او وصيت عجيب او است به اين ترتيب :
او در سالهاى پيرى با اينكه چهار پسر داشت ، تنها بود و پسرهاى او هزينه زندگى او را تاءمين نمى كردند، او در اين مورد چاره اى انديشيد و آن اينكه هر يك از پسرانش را جداگانه به حضور طلبيد و به او گفت : علاقه مخصوصى به تو دارم و فقط به تو مى گويم به برادرهايت نگو، عمرى را تلاش كرده ام و اندوخته اى به دست آورده ام و متاءسفانه هيچكدام از پسرانم غير از تو لياقت ارث بردن از آن را ندارد، و آن را به صورت پول در خمره اى گذاشته ام و در فلان جا دفن كرده ام ، پس از مرگ من تو مجاز هستى كه آن را براى خود بردارى .
اين وصيت جداگانه باعث شد كه از آن پس ، پسرها رسيدگى و محبت سرشارى به پدر مى كردند، و بخصوص دور از چشم يكديگر اين كار را مى نمودند تا ديگران پى به راز نبرند، به اين ترتيب ، عبيد آخر عمرش را با خوشى زندگى گذراند تا از دنيا رفت .
پسران هر كدام در پى فرصتى بودند تا به آن گنج دست يابند، كنجكاوى آنها در مخفى نگهداشتن گنج ، باعث شد كه هر چهار پسر به اصل جريان پى بردند و فهميدند كه به هر چهار نفر اين وصيت شده ، با هم تصميم گرفتند در ساعت تعيين شده سراغ آن خمره پر پول بروند. با شادى و هزار حسرت به آن محل رفته و آنجا را كندند تا سر و كله خمره پيدا شد، همه در شوق و ذوق غرق بودند، و هر چه به وصل آن پول نزديك مى شدند آتش عشقشان شعله ورتر مى گرديد.
وقتى كاملا دور خمره را خالى كردند و سر خمره را باز نمودند، ناگهان ديدند، درون خمره خالى است ، تنها برگ كاغذى يافتند كه روى آن شعر نوشته بود:
خداى داند و من دانم و تو هم دانى
كه يك فلوس ندارد عبيد زاكانى
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
#بصیرت_خوشاب
#حکایت
@khoshab1
Basiratkhoshab.ir
🌱🕊
⭕️✍ #حکایت زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
بازرگانی زنی زیبا داشت
که او را زهره نام داشت ، عزم سفر کرد
برای او لباسی سفید تهیه کرد
و کاسه ای رنگ نیل به خادم داد
و گفت هر وقت زن حرکت ناشایستی کرد یک انگشت نیل بر لباس او بزن
تا وقتی که آمدی من بدانم چقدر کار ناشایست انجام داده
پس از مدتی به خادم نامه نوشت که :
چیزی نکند زهره که ننگی باشد
بر جامه او ز نیل رنگی باشد
خادم نوشت :
گر آمدن خواجه درنگی باشد
چون باز آید زهره پلنگی باشد
#عبید_زاکانی
#بصیرت_خوشاب
@khoshab1
پسرکی، جامه ای به فقیری داد. خبر به گوش پدر رسید.
با پسر، عتاب آغاز کرد.
پسر گفت در کتابی خواندم که هر که بزرگی خواهد، باید هر چه دارد ایثار کند؛ من بدین دلیل جامه را ایثار کردم.
پدر گفت ای ابله، آن کلمه را به غلط خوانده ای؛ چون ایثار نیست، بلکه انبار است.
نباید ایثار کرد، باید انبار کرد.نبینی که همه بزرگان، انبارداری می کنند؟
#عبید_زاکانی
کتاب " اخلاق الاشراف "
@khoshab1
🍃🌺🍃
#بصیرت_خوشاب
مولانا شرفالدّین دامغانی بر درِ مسجدی میگذشت،
خادم مسجد، سگی را در مسجد میزد و سگ فریاد میکرد.
مولانا درِ مسجد بگشاد و سگ به در جست.(سگ فرار کرد)
خادم با مولانا عتاب کرد.
مولانا به خادم گفت: "ای یار معذور دار که سگ عقل ندارد،
از بی عقلی در مسجد میآید،
ما که عقل داریم هرگز ما را در مسجد دیدهای ...؟"
#عبید_زاکانی
@khoshab1