🌹
گاهي گمان نميکني ، ولي خوب ميشود ،
گاهي نميشود که نميشود که نميشود ...!
گاهي هزار دوره دعا ، بي اجابت است ،
گاهي نگفته قرعه به نام تو ميشود ...!
گاهي گدايِ گدايي و بخت با تو يار نيست !
گاهي تمام شهر گداي تو مي شود ...!
گاهي براي خنده دلم تنگ ميشود ،
گاهي دلم تراشه اي از سنگ ميشود ...!
گاهي تمام آبيِ اين آسمانِ ما ،
يک باره تيره گشته و بي رنگ ميشود ...!
گاهي نفس ، به تيزيِ شمشير ميشود ،
از هرچه زندگيست ، دلت سير ميشود ...!
گويي به خواب بود ، جوانيمان گذشت ،
گاهي چه زود فرصتمان دير ميشود ...
کاري ندارم کجايي چه ميکني ...
بي عشق سر مکن ، که دلت پير ميشود ...!
👤 قیصر امین پور
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
چهار حرف راستی که بهتره به شوهرتان نگید:
➤ فلانی که اومده بود خواستگاریم خیلی مهربون بود.
هر عاقلی می گوید، حرف شما درست است،چون هر آدمی حسنی دارد.اما زخم این سخن در وجود شوهر شما التیام ناپذیر است.
➤ بدم میاد ازت
طبیعی است که هر رابطه ای پست و بلند دارد، اما وقتی حالتان بد می شود جملاتی از این قبیل فقط رابطه شما را برای مدتی خراب می کند و دیگر هیچ.
➤ چکار داری؟
بیان گذشته، آن هم با جزئیات و موبه مو، آن هم برای آدم مو از ماست کش، کاری کشنده است؛ اما پنهان کردن گذشته و سانسور آن هم زندگی خراب کن!
➤ از آبجیت متنفرم.
افکار منفی خود را درباره افراد برای خود نگه دارید. بخصوص اگر این افکار درباره دوستان یا بستگان شوهرتان باشد. سودی که ندارد هیچ، زندگیتان را هم تلخ نمی کند.
آری جز راست نباید گفت؛اما هر راست نشاید گفت .البته دروغ گفتن حتی اگر کوچک باشه بنیان خانواده رو نابود می کنه!
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
❖
متنی زیبا🌺
🌺ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ؛
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮﻧﺪ!
ﺷﺎﯾـﺪ ﻗﺪ ﺑﮑﺸﻨﺪ
ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮔﺮﻓﺖ...!
ﻣﻴﺪﻭنید ﺧﻮﻧﻪ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟
🌺ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎﻳﻰ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻳﻪ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻰ ﺻﺪ ﻣﺘﺮﻯ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﻛﻠﻰ ﺍﻣﻜﺎﻧﺎﺕ ﺩﻳﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ...
🌺ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ«ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﺩﺭﻙ ﻣﺘﻘﺎﺑﻞ»
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ«ﺟﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻬﺶ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻰ ﻳﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻴﺎﺩ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺕ»
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ«ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭﺍﻣﻨﻴﺖ»
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ«ﻳﻪ ﺍﺳﺘﻜﺎﻥ ﭼﺎﻯ ﮔﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻛﺴﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﻯ»
🌺ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ«ﻓﻀﺎﻳﻰ ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ
ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺩﻭﺩ
ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺍﺳﺘﺮﺱ»
ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ«ﻭﻗﺘﻰ ﻭﺍﺭﺩﺵ ﻣﻴﺸﻰ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﻰ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺒﻴﻨﻰ»
ﻳﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﺘﺮﺍﮊﺵ ﺑﺎﻻ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻭﺳﻌﺖ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻣﺎﺵ ﺯﻳﺎﺩﻩ.
🌺ﻫﻤﭽﻴﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭ می کنیم.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✴️ نگاه صحیح به ازدواج و زندگی مشترک
🔹نکاح ، حرف انشاء صورت انسانی است نه اطفاء شهوت حیوانی!
#همسرداری
#علامه_حسن_زاده_آملی
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸خــــ💗ـــــدایــا🌸
💗چـه خیــــرے
💗از ایـن بهتـــر...!
💗ڪه عطــرِ
💗حضــورِ تُـــو را...؟! بنــوشَــم
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🖋 7 روش عالی برای شادابی در كار:
✨سعیكنید خوشبین باشید
✨نگرشتان را تغییر دهید
✨قدرشناس شغلتان باشید
✨با همكارانتان با نرمش و گذشت رفتار كنید
✨شایعهسازی نكنید
✨با همکاران خود صمیمی باشید
✨انتظار تغییر داشته باشید و خود را برای آن آماده كنید
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
گفت: محبت كن، راه دورى نمى رود
گفتم: برعكس، محبت همه جا مى رود
از زمين تا آسمان، از دل به دل
حتّى تا پيش خدا هم مى رود
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت33
سرمو بلند کردم.
دیگه هیچ صدایی ازش نمیومد.
سرشو گذاشته بود روی قبر رو چشماش بسته بود.
آروم صداش زدم
--حاج خانم؟ حاج خانم؟
مردد بودم ولی گوشه ی چادرش رو گرفتم و تکون دادم.
--صدای منو میشنوید؟
حیرون بلند شدم و به اطراف نگاه کردم، هیچ کس اونجا نبود!
خدایا چیکار کنم؟
با موبایلم شماره ۱۱۵ رو گرفتم و گفتن چند دقیقه دیگه میرسن.
خدا خدا میکردم، اتفاقی نیفته!
آمبولانس اومد و سریع بردنش بیمارستان و منم با ماشین دنبال آمبولانس راه افتادم........
--سلام خانم.
--سلام بفرمایید.
--ببخشید یه خانم مسنی رو چند دقیقه پیش آوردن اینجا.
میشه بپرسم حالشون چطوره؟
--چند لحظه صبر کنید.....! بهشون اکسیژن وصل کردن. شما پسرشونید؟
به خودم نهیب زدم ایندفعه، دیگه نباید دروغ بگم.
--نه من.......
با اومدن دکتر پرستار حرفمو قطع کرد.
--خسته نباشید دکتر.
به من اشاره کرد
--پسر همون خانمی که چند دقیقه پیش آوردنش.
تو اون لحظه میخواستم سرمو بکوبم به دیوار!
--ببخشید آقای دکتر، میتونم ببینمشون؟
--بله. فقط باهاشون حرف نزنید بهتره.
--چشم.
بعد از اینکه از بخش رفتم بیرون،
به مامانم زنگ زدم.
--سلام حامد جان خوبی مادر؟
--سلام مامان. خوبم. شما خوبی؟ بابا نیومد خونه؟
--خوبم شکر. باباتم کارخونس هنوز نیومده.
--راستی آرمان کجاس؟
--اونم نشسته کارتون میبینه! حوصلش سر رفته طفلکی.
--ببین مامان من الان تو راهم دارم میام خونه، اگه اشکالی نداره، لباسای آرمان رو گذاشتم توی کمد کمکش کنین لباساش رو بپوشه.
خودتون هم آماده شید باید ببرمتون یه جا.
--چیشده مادر اتفاقی افتاده؟
--نه مامان جان! نگران نباشین.
--خدا بخیر کنه. باشه مادر.مراقب خودت باش.
--چشم خداحافظ....
چندتا کمپوت و آبمیوه و... گرفتم و دادم به پرستار
--خانم من یه جایی کار دارم باید برم. اگه میشه اینارو بدین به اون حاج خانم.
--باشه چشم.فقط زودتر بیاین اگه خواستن مرخص بشن اینجا باشین!
--چشم..
از بیمارستان خارج شدم و به طرف خونه راه افتادم.
ماشینو بیرون خونه پارک کردم.
زنگ آیفون رو فشار دادم
--مامان جان در رو باز کن منم.
--بیا تو مادر.
در هال رو باز کردم و چشمم به آرمان که آماده نشیته بود روی مبل افتاد.
به طرفش رفتم و تازه نگاهم به مدل مویی که زده بود افتاد.
--سلام داداش حامد.
--به به! آرمان خان. ماشاالله خوشتیپ شدی.
خندید و خجالت زده سرشو انداخت پایین.
همون موقع مامانم چادر به دست از اتاق خارج شد.
--امروز رفتیم آرایشگاه. همون آرایشگاه دوستت بود؟حالا اسمشو یادم نیس!
--یاسرو میگی مامان؟
--آهان آره یاسر. آرمانو بردم پیشش، چند دقیقه ایه اومدیم.
--عههههه! به سلامتی!
--عه راستی من کیفمو برنداشتم شما برید تو حیاط. منم الان میام.....
دست آرمان رو گرفتم و باهم نشستیم روی نیمکت.
--آرمان؟
سوالی بهم خیره شد.
--به مامانت خبر دادی اینجایی؟
--آره دیروز بهش زنگ زدم.
--خب حالش خوب بود؟
--نمیدونم داداش.
--خب خوبه که خبردادی. پاشو بریم توی ماشین.....
--ببین مامان، الان من شمارو میبرم بیمارستان..
حرفمو قطع کرد
--وا حامد، بیمارستان واسه چی مادر؟
قضیه همون شب و امروز رو خلاصه گفتم.
--خدا بخیر کنه! پس اونشبم خونه همون خانم موندی؟
--بله راستش اونشب میخواستم بیام، ولی خب ماشین نبود.
--باشه مادر. راستی وایسا یکم سوپ بگیرم، نگفتی زودتر خودم درست کنم.
--چشم مامان جان.
جلوی یه رستوران نگه داشتم و خواستم پیاده شم، که مامانم اجازه نداد.
--نمیخواد تو بری بزار خودم برم ببینم چی باید بگیرم.
برگشتم و با لبخند به آرمان نگاه کردم.
--الان مامانمو میزاریم بیمارستان پیش اون خانم و دوتایی میریم خونتون.
--جدی داداش؟
--بله.
مامانم سوار ماشین شد و منم حرفمو قطع کردم.
--خب حامد جان بریم مادر.
ماشینو پارک کردم جلوی بیمارستان.
--مامان، پس منو و آرمان میریم تا یه جایی و برمیگردیم....
آرمان آدرس خونشون رو داد و راه افتادیم.
جلوی کوچه نگه داشتم.
همین که خواستم پیاده شم، آرمان دستمو گرفت.
--نه داداش! شما بمون! من خودم میرم.
میترسم تیمور چیزی بگه.
--نه داداشی! من باهات میام تا فکر نکنه هر کاری بخواد میتونه بکنه!
بی هیچ حرفی دستمو رها کرد و با هم از ماشین پیاده شدیم.
جلوی در خونه ایستادیم ولی آرمان، ترسیده دستمو گرفت.
لبخند اطمینان بخشی زدم و درو زدم.
صدای کلفت و بم مردونه ای از داخل حیاط اومد.
--کیه؟ کتی! کتی! کدوم گوری هستی؟ برو ببین کیه.
همون موقع درباز شد و آرمان با ترس محکم به کاپشنم چسبید.
--سلام. تیمور خان؟
--فرمایش.
تازه نگاهش به آرمان افتاد...
خنده وحشتناکی کرد
--آرمان؟ تویی؟ کدوم گوری بودی تا الان؟
با حرفش دستشو به طرف آرمان دراز کرد.......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11