eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.3هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.9هزار ویدیو
91 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸خــــ💗ـــــدایــا🌸 💗چـه خیــــرے 💗از ایـن بهتـــر...! 💗ڪه عطــرِ 💗حضــورِ تُـــو را...؟! بنــوشَــم 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🖋 7 روش عالی برای شادابی در كار: ✨سعی‌كنید خوش‌بین باشید ✨نگرش‌تان را تغییر دهید ✨قدرشناس شغل‌تان باشید ✨با همكاران‌تان با نرمش و گذشت رفتار كنید ✨شایعه‌سازی نكنید ✨با همکاران خود صمیمی باشید ✨انتظار تغییر داشته باشید و خود را برای آن آماده كنید 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
گفت: محبت كن، راه دورى نمى رود گفتم: برعكس، محبت همه جا مى رود از زمين تا آسمان، از دل به دل حتّى تا پيش خدا هم مى رود 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت33 سرمو بلند کردم. دیگه هیچ صدایی ازش نمیومد. سرشو گذاشته بود روی قبر رو چشماش بسته بود. آروم صداش زدم --حاج خانم؟ حاج خانم؟ مردد بودم ولی گوشه ی چادرش رو گرفتم و تکون دادم. --صدای منو میشنوید؟ حیرون بلند شدم و به اطراف نگاه کردم، هیچ کس اونجا نبود! خدایا چیکار کنم؟ با موبایلم شماره ۱۱۵ رو گرفتم و گفتن چند دقیقه دیگه میرسن. خدا خدا میکردم، اتفاقی نیفته! آمبولانس اومد و سریع بردنش بیمارستان و منم با ماشین دنبال آمبولانس راه افتادم........ --سلام خانم. --سلام بفرمایید. --ببخشید یه خانم مسنی رو چند دقیقه پیش آوردن اینجا. میشه بپرسم حالشون چطوره؟ --چند لحظه صبر کنید.....! بهشون اکسیژن وصل کردن. شما پسرشونید؟ به خودم نهیب زدم ایندفعه، دیگه نباید دروغ بگم. --نه من....... با اومدن دکتر پرستار حرفمو قطع کرد. --خسته نباشید دکتر. به من اشاره کرد --پسر همون خانمی که چند دقیقه پیش آوردنش. تو اون لحظه میخواستم سرمو بکوبم به دیوار! --ببخشید آقای دکتر، میتونم ببینمشون؟ --بله. فقط باهاشون حرف نزنید بهتره. --چشم. بعد از اینکه از بخش رفتم بیرون، به مامانم زنگ زدم. --سلام حامد جان خوبی مادر؟ --سلام مامان. خوبم. شما خوبی؟ بابا نیومد خونه؟ --خوبم شکر. باباتم کارخونس هنوز نیومده. --راستی آرمان کجاس؟ --اونم نشسته کارتون میبینه! حوصلش سر رفته طفلکی. --ببین مامان من الان تو راهم دارم میام خونه، اگه اشکالی نداره، لباسای آرمان رو گذاشتم توی کمد کمکش کنین لباساش رو بپوشه. خودتون هم آماده شید باید ببرمتون یه جا. --چیشده مادر اتفاقی افتاده؟ --نه مامان جان! نگران نباشین. --خدا بخیر کنه. باشه مادر.مراقب خودت باش. --چشم خداحافظ.... چندتا کمپوت و آبمیوه و... گرفتم و دادم به پرستار --خانم من یه جایی کار دارم باید برم. اگه میشه اینارو بدین به اون حاج خانم. --باشه چشم.فقط زودتر بیاین اگه خواستن مرخص بشن اینجا باشین! --چشم.. از بیمارستان خارج شدم و به طرف خونه راه افتادم. ماشینو بیرون خونه پارک کردم. زنگ آیفون رو فشار دادم --مامان جان در رو باز کن منم. --بیا تو مادر. در هال رو باز کردم و چشمم به آرمان که آماده نشیته بود روی مبل افتاد. به طرفش رفتم و تازه نگاهم به مدل مویی که زده بود افتاد. --سلام داداش حامد. --به به! آرمان خان. ماشاالله خوشتیپ شدی. خندید و خجالت زده سرشو انداخت پایین. همون موقع مامانم چادر به دست از اتاق خارج شد. --امروز رفتیم آرایشگاه. همون آرایشگاه دوستت بود؟حالا اسمشو یادم نیس! --یاسرو میگی مامان؟ --آهان آره یاسر. آرمانو بردم پیشش، چند دقیقه ایه اومدیم. --عههههه! به سلامتی! --عه راستی من کیفمو برنداشتم شما برید تو حیاط. منم الان میام..... دست آرمان رو گرفتم و باهم نشستیم روی نیمکت. --آرمان؟ سوالی بهم خیره شد. --به مامانت خبر دادی اینجایی؟ --آره دیروز بهش زنگ زدم. --خب حالش خوب بود؟ --نمیدونم داداش. --خب خوبه که خبردادی. پاشو بریم توی ماشین..... --ببین مامان، الان من شمارو میبرم بیمارستان.. حرفمو قطع کرد --وا حامد، بیمارستان واسه چی مادر؟ قضیه همون شب و امروز رو خلاصه گفتم. --خدا بخیر کنه! پس اونشبم خونه همون خانم موندی؟ --بله راستش اونشب میخواستم بیام، ولی خب ماشین نبود. --باشه مادر. راستی وایسا یکم سوپ بگیرم، نگفتی زودتر خودم درست کنم. --چشم مامان جان. جلوی یه رستوران نگه داشتم و خواستم پیاده شم، که مامانم اجازه نداد. --نمیخواد تو بری بزار خودم برم ببینم چی باید بگیرم. برگشتم و با لبخند به آرمان نگاه کردم. --الان مامانمو میزاریم بیمارستان پیش اون خانم و دوتایی میریم خونتون. --جدی داداش؟ --بله. مامانم سوار ماشین شد و منم حرفمو قطع کردم. --خب حامد جان بریم مادر. ماشینو پارک کردم جلوی بیمارستان. --مامان، پس منو و آرمان میریم تا یه جایی و برمیگردیم.... آرمان آدرس خونشون رو داد و راه افتادیم. جلوی کوچه نگه داشتم. همین که خواستم پیاده شم، آرمان دستمو گرفت. --نه داداش! شما بمون! من خودم میرم. میترسم تیمور چیزی بگه. --نه داداشی! من باهات میام تا فکر نکنه هر کاری بخواد میتونه بکنه! بی هیچ حرفی دستمو رها کرد و با هم از ماشین پیاده شدیم. جلوی در خونه ایستادیم ولی آرمان، ترسیده دستمو گرفت. لبخند اطمینان بخشی زدم و درو زدم. صدای کلفت و بم مردونه ای از داخل حیاط اومد. --کیه؟ کتی! کتی! کدوم گوری هستی؟ برو ببین کیه. همون موقع درباز شد و آرمان با ترس محکم به کاپشنم چسبید. --سلام. تیمور خان؟ --فرمایش. تازه نگاهش به آرمان افتاد... خنده وحشتناکی کرد --آرمان؟ تویی؟ کدوم گوری بودی تا الان؟ با حرفش دستشو به طرف آرمان دراز کرد....... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📌 سوال کاربر: ❌ همسرم خیلی سرش تو گوشیه؟! 🍂 سلام همسرم خیلی سرش تو گوشیه حتی من باهاش حرف میزنم توجهی نداره نگاه نمیکنه بهشم میگم میخنده یا فوقش همون لحظه فقط کنار میذاره و گاهی هم ناراحت میشه و طلبکار لطفا راهکاری بفرمایید 📚 پاسخ مشاور: (استاد ملکی) 🍃 باسلام خدمت شما کاربر گرامی: از حسن اعتماد و همراهی شما تقدیر و تشکر می شود. امیدوارم بتونید با استفاده از مهارت هایی که دارید و راهکارهای پیشنهادی از این نگرانی و ناراحتی فارغ شده و از این بابت آرامش نسبی نصیبتون بشه. 💠 گوشی به دست گرفتن علت های مختلفی داره که بهتره شما درمورد هر کدومشون فکر کنید و ابتدا ریشه یابی کنید. ⬅️ به عنوان مثال جذاب نبودن فضای گفتگو با همسر و خانواده  می تونه یکی از علت هاش باشه که بعد از اینکه متوجه شدید مشکل اینجاست سعی کنید جذابیت هایی گفتاری و رفتاری را ببرید بالا. ♨️ ممکنه به خاطر تنوع و جذابیت هایی که فضای مجازی داره شخص ترجیح بده بیشتر اونجا زمان را سپری کنه. گاهی پیش میاد در انتهای صحبت های دو نفره و خانوادگی تنش و ناراحتی پیش بیاد که در اینگونه موارد هم طرف مقابل تشخیص میده که بره جایی که راحت تر باشه و مورد بازخواست قرار نگیره. 🌀 البته گاهی این گوشی دست گرفتن خیلی زیاد نیست و حساسیت شما را هم به همراه داره. شنیدن از دیگران درمورد دردسرهای گوشی و عدم توجه همسران به همدیگه به خاطر اعتیاد به گوشی ممکنه شما را تحت تاثیر قرار بده و حساس بشید. لذا اگر می بینید توجه همسرتون به شما در حد نرمال و طبیعی هست خیلی حساس نشید. ♻️ مثلا در زمان های دیگه ای ایشون باشما و بقیه ی افراد خانواده صحبت می کنه و توجه داره و در زمان های خاصی میره سمت گوشی ، در اینگونه موارد شما باید جانب انصاف را رعایت کنید. منظور اینه که حق بدید که همسرتون زمان هایی را هم با گوشی همراه باشند. برای چک کردن پیامهاشون و یا دیدن مطالب مورد علاقشون. 💢 پس تا زمانی که این رفتارش به روابطتتون اسیب نزده نگران نباشید و با مهارت های ارتباطی و موثر می تونید از وقوع اتفاقات بد در این موارد جلوگیری کنید. 👈 کارهایی را انجام بدید که همسرتون دوست داره و این کار زمان هایی باشه که حدس میزنید حوصلش داره سر میره و نیاز به تفریح و تنوع داره. 🔸 لازم به ذکر هست که درباره ی گوشی دست گرفتن و یا حتی اعتیادش به گوشی با ایشون جر و بحث نکنید و مدام تذکر ندید که اینکارتون مشکل را نه تنها حل نمی کنه بلکه چند برابر می کنه. 💥پیشنهادی که ممکنه ازش تعجب کنید ولی می تونه یه راهکار باشه اینه که: شما هم از امکانات گوشی ایشون به درخواست خودتون استفاده کنید... در استفاده از گوشی با ایشون در مواقع و مواردی همراهی کنید. 🌸موفق باشید. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
💫پروردگارا🙏 ⭐️هیچ قلـ❤️ـبی راخالی از 💫عشـ❤️ـق مگذار ⭐️هیچ خـ🏠ـونه ای را 💫بی سرپرست نکن ⭐️هیچ چشـ😔ـمی را 💫گریان نکن ⭐️خدایا🙏دستهایت پناه 💫تاریکی دنیاوآخرتمان باشد ⭐️شبتون بهشت❤🌙 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
💕✨روزتون قشنگ ❄️✨ذهنتون آروووم ⛄️✨شادی هاتون بی پایان 💕✨دلتون پراز امید ❄️✨قلبتون مهربون ⛄️✨زندگیتون عاشقانه 💕✨وهزارآرزوی زیبا ❄️✨نصیب لحظه هاتون ⛄️✨امروزتون زیبا و دلچسب ❄️چهارشنبه تون عالی و بینظیر💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرسته ای برای نجات💗 قسمت34 با حرکت تیمور نزدیک بود آرمان با صورت بخوره روی زمین. با دستم کتفشو از دست تیمور کشیدم بیرون. ولی تیمور این حرکت من رو بهانه کرد و یقمو گرفت و پرتم کرد توی خونه. تنها کاری که اون لحظه تونستم انجام بدم، این بود که با دستام بیام رو زمین. --بیبینم! تو چیکاره این جوجه خروسی؟ روبه روش ایستادم --ببینید آقای محترم! من اصلا قصد دعوا ندارم...... با مشتی که زیر چشمم فرود اومد، حرفم نیمه تموم موند و محکم به دیوار خوردم. دستشو آورد جلو تا مشت دوم رو بزنه که دستشو تو هوا گرفتم. --ببین تیمور خان! نزار که کلامون بره توهم! --بزار بره توهم ببینم چه غلطی میخوای بکنی! یه لگد زد توی شکمم و منو انداخت رو زمین. درد بدی توی پهلوم پیچید، و باعث شد، دادم بره هوا. --هاااان چی شدددد؟ اوف شدییی؟ بعد از این جمله بلند خندید. دستمو گرفتم به دیوار و بلند شدم، همین که خواست هولم بده، چندتا مشت هواله صورتش کردم و با لگد پرتش کردم روی زمین. دوباره خواست بلند بشه، که یه مشت خوابوندم زیر چشمش و زانومو توی شکمش فشار دادم. یقشو گرفتم و گردنشو آوردم بالا. --ببین آقا تیمور، اونقدرام به قدلدریت نناز. دیدی که؟ دست منم چیزی ازت کم نداره! الانم بگو کتایون خانم کجاست؟ --به به! کتایووون خانم! اون.......کی شد کتایون خانم ما خبر...... با مشتی که زدم تو دهنش حرفش قطع شد. انگشتمو بالا بردم و به نشونه تهتدی بالا و پایین بردم. --شما حق زدن همچین حرفی رو نداری! اگه یه دفعه دیگه به مادرآرمان توهین کنی، اونوقت با من طرفی! همون موقع صدای فریاد مامان گفتن آرمان بلند شد. بلند شدم و به سرعت خودمو به آرمان رسوندم. --چیشده آرمان؟ با گریه فریاد زد --داداش توروخداااااا کمکش کن. به آمبولانس زنگ زدم و آدرس رو دادم. آمبولانس اومد و مامان آرمان رو برد..... --همینطور که آرمانو بغل کرده بودم و میخواستم از در برم بیرون، نگاهم به تیمور افتاد. --بیبین جوجه قرطی! امروز که هیچی! اما اگه یه دفعه دیگه خواستی بیای اینجا! به اون ننت بگو حلواتو بار بزاره! به تهدیداش اهمیتی ندادم و آرمانو سوار ماشین کردم. با سرعت رفتم تا به آمبولانس برسم و توی راه چند بار نزدیک بود تصادف کنم.... مامان آرمان رو سریع به اورژانس انتقال دادن. توی سالن نشسته بودیم که چشمم افتاد به مامانم که از دور داشت به ما نزدیک میشد. همین که رسید به من دو دستی زد تو سرش. --واااای خدا مرگم بده! این چه سر و وضع...... با ناباوری به آرمان نگاه کرد. --آرمان؟ چی شده پسرم؟ آرمان با شنیدن این جمله، از رو صندلی بلند شد و به مامانم نگاه کرد. اما نمیدونم مامانم چی توی صورتش دید که نشست روبه روش و سرشو بغل کرد. چند ثانیه بعد صدای هق هق آرمان شروع شد. میون گریه هاش نالید --مهتاب....خانم! --جون مهتاب، کی اشک تورو درآورده؟ اون لحظه از عادت دو روزه آرمان به مامانم تعجب کرده بودم... بعد از گذشت چند دقیقه، در اتاق باز شد و پرستارا با تخت مامان آرمان اومدن بیرون. بلند شدم و رفتم پیش دکتر --حالشون خوبه؟ --بله ولی خطر از بیخ گوششون رد شد. اما یه سکته خفیف کردن، که اگه دیرتر میرسید بیمارستان، مرگشون حتمی بود. فقط..... با کاوش قیافه من حرفش رو قطع کرد. --با همسرتون دعواتون شده؟ --نه راستش من همسرشون نیستم. من... با اومدن آرمان، حرفمو ادامه ندادم. --آقای دکتر، مامانم خوب میشه؟ --آره عزیزم خوب میشه، فقط باید بیشتر مراقبش باشی. --چشم. قول میدم.... دست آرمان رو گرفتم و نشوندمش رو صندلی. --آرمان؟ --بله داداش؟ --ببخشید که حواسم بهت نبود. خجالت زده سرمو انداختم پایین. --بخاطر من بود که مامانت حالش بد شد. --نه داداش شما ببخش که اینهمه برات دردسر درست میکنم. ولی تیمور حقش بود کتک بخوره!... با اومدن مامانم حرفشو ادامه نداد. --چیشد مادر؟ حالش چطوره؟ --هیچی مامان جان! خطر رفع شده. --خب خدارو هزار مرتبه شکر. آرمان جان پاشو بریم. --کجا مهتاب خانم؟ --ببرمت بیرون یه چیزی بخوری، بیشتر از اینم اینجا نمون واست خوب نیست. --چشم. پس داداش حامد؟ --حامدم میاد. --حامد پاشو مادر...... توی آینه به صورتم خیره شدم. زیر چشم چپم، کبود بود و گوشه لبم خونی شده بود. بعد از مرتب کردن سر و وضعم وضو گرفتم و رفتم پیش مامان و آرمان. وقتی داشتم بهشون نزدیک میشدم، حواسم رفت پیش حرفای آرمان که داشت سیر تا پیاز امروز رو تعریف میکرد. --ماشاالله آقا آرمان از بی بی سی فعال ترن. --عه چیکارش داری حامد؟خب آرمان بعدش چیشد؟ خندیدم و موهای آرمان رو بهم ریختم. --مامان من میرم نماز خونه..... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا