4_6015002102051373190.mp3
1.09M
استاد پناهیان:
💕بزرگترها جوونها را ازدواج بدهند
یک قدمی بردارید، مثل ماست نباشید!🙄☺️
#ازدواج
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
💢 طلبکار نباشیم...
💠 هر یک از زوجین در زندگی مشترک، وظایف و حقوق خود را به خوبی میدانند اما اغلب فقط نسبت به حقوق خود، از طرف مقابل طلبکار هستند؛ این موضوع سبب بسیاری از بی اخلاقیها و عدم تعامل بین زن و مرد میگردد.
🔶 این در حالی است که اگر هر یک از زوجین از وظایف خود و حقوق طرف مقابل اطلاع داشته باشد؛ به حای اینکه بگوید «حقوق من این است»، میگوید «حقوق همسر من این است.»
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت54
نشست توی ماشین و سلام کرد و به من و یاسر دست داد
--سلام یاسر جون.
--به به! آقا ساسان.
سوال من به کمک یاسر جواب داده شد
به شوخی گفت
--میبینم تیپ عوض کردی.
ساسان توی آینه دستی به موهاش کشید و خندید
--دیگه بالاخره هر تیپی مخصوص هر جاییه دیگه.....!
مسیری که یاسر میرفت واسم آشنا بود و در کمال تعجب چند متر اونور تر کوچه ای که خونه شهرزاد اونجا بود، ماشینو پارک کرد و ازمون خواست پیاده شیم.
همین که رفتیم توی حسینیه، با سیل عظیمی از جمعیت روبه رو شدیم که هرکسی توی حال خودش بود و کاری به کار بغل دستیش نداشت.
یاسر با دوستش سلام و عیلک کرد و اومد.
با یاسر و ساسان، رفتیم میون جمعیت۰
شور و حال عجیبی که واسه اولین بار اونجا تجربه کردم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
حس میکردم،روی زمین نیستم و حال دل و قلبم بارونی شده بود.......
مراسم تموم شد و یاسر به من گفت با ساسان بریم تا خودش بیاد.
همین که از حسینیه اومدیم بیرون، بوی خاک بارون خورده به مشامم رسیدو یه نفس عمیق کشیدم.
--میگم حامد؟
برگشتم طرفش
--بله؟
--میشه دفعات بعدی خواستی بیای اینجا، به منم بگی؟
خندیدم و چشمک زدم
--چیشد آقا ساسان؟ خوشت اومده؟
--هرهرهر!
حالت چهرش جدی شد و بهم نگاه کرد
--میدونی حامد، حس میکردم روی زمین نیستم!
صداشو آورد پایین تر
--وقتایی که مست پست میکنی چه حالی میشی؟
خندیدم.
--کوفت دارم جدی حرف میزنم.
میدونی حامد، یه حالی بود مثل همون موقع، اما شبیه به اون نبود و تفاوت زیادی داشت. اصلاً قابل مقایسه نبود!
--آره میدونم چی میگی!
یاسر اومد بین من و ساسان وایساد و یه دستشو انداخت گردن من، دست دیگشم گردن ساسان.
--چی پچ پچ میکنید شما دوتا؟
--داشتیم در مورد حال و هوای امشبمون حرف میزدیم.
--عههه! خب حالا نتیجش چی شد؟ بهتون خوش گذشت یانه؟
--عالیییی بود.
روشو کرد طرف ساسان و با خنده گفت
--تو چی جوجه سوسول؟
ساسان خندید
--بیست بیست بود!
--پس بیاید بریم که الاناست موش آبکشیده بشید.
همینجور که داشتیم پیاده میرفتیم
--عه یاسر، پس ماشینت کو؟
به اونور کوچه اشاره کرد
--جاش بد بود اومدم عوض کردم.
همینجور که داشتیم از روبه روی کوچه رد میشدیم، با صدای داد و بیداد یه مرد نگاهم چرخید سمت کوچه.
همونجا وایسادم و به صدا گوش دادم.
--ببین شهرزاد....
با شنیدن اسمش، دویدم توی کوچه و به صدای ساسان و یاسر اهمیت ندادم.
چند قدم مونده بود تا برسم به خونش که دیدم یه پسر به زور میخاست بره تو خونه.
دویدم و همین که خواست در رو هول بده با شتاب هولش دادم رو زمین.
پخش زمین شد و صداش در اومد.
با برگشتن صورتش چشمام چهارتا شد.
فریاد زدم
--کامرااااااان؟؟!
آرنجشو گذاشت رو زمین و با چهره ای در هم به من نگاه کرد.
عصبانی شد و خواست بلند بشه که با لگد زدم تو پاش.
--هوووی یارو! اصلاً تو اینجا چیکار میکنی؟ یادته رفته چی بهت گفته بودم؟
به طرفش هجوم بردم و چند تا لگد محکم، به شکم و پهلوهاش زدم.
با دستم فکشو گرفتم و فشار دادم
--تو اینجا چه غلطی میکنی؟
تو صورتش فریاد زدم
--هااااااااان؟
کوبوندمش رو زمین و وایسادم پشتمو کردم بهش.
چند تا نفس عمیق کشیدم و خواستم برگردم که با صدای جیغ شهرزاد و بعد هم گوشه ی کاپشنم که توسط شهرزاد کشیده شد.
همون موقع صدای گلوله اومد.
چشمام اختیارشون از دست دادن و روی یه جفت تیله مشکی بیقرار میخکوپ شدن.
یه دفعه دستشو کشید عقب و سرشو انداخت پایین.
--دستاتو بگیر بالا!
یاسر تفنگ به دست چند متر جلوتر از من ایستاده بود و کامرانو مخاطب قرار داد.
برگشتم طرف کامران که به زور وایساده بود و اسلحشو محکم تو دستش نگه داشته بود.
صدای یاسر جدی بود و همینجور که حرف میزد آروم آروم میومد جلو
--آقای کامران حیدری! پسر غلام حیدری،گل سر سبد هرچی خلاف و قاچاقه.
درست نمیگم؟
صداشو برد بالا و فریاد زد
--درررررست نمیگم؟
کامران با گستاخی جواب داد
--خب کامران حیدری پسر غلام حیدی که چی؟ خببب! بعدش؟ اصلاً به من چه که بابای من کیه و چه غلطی میکنه!
به شهرزاد اشاره کرد
--من فقط شهرزادو میخوام!
با این جملش سرم داغ شد و با ادامه حرفش دیگه نتونستم طاقت بیارم
--اونممم واسه همین امشبببب!
با یه حرکت تنفگشو پرت کردم اونطرف و یقشو گرفتم و کوبیدمش به دیوار!
با آرامش از زیر دندونای قفل شدم گفتم
--چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو؟
توی صورتش فریاد زدم
--بگووووو تا همینجا نصفت کنم!
دور از چشم من دستشو آورد بالا و با مشت زد زیر چشمم.
همین که خواستم عکس العمل نشون بدم، هولم داد و شروع کرد دویدن.
یاسر دوید دنبالش
--ایست! ایستتتت!
به پشت سرم نگاه کردم..............
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
📌 سوال کاربر:
❌همسرم به من سوء ظن دارد؟!
💠 سلام خسته نباشید
من خانم هستم دانشجوی کارشناسی ارشد متاهل با دو فرزند 11و7ساله هستم ازنظر اعتقادی مقید هستم و تا الان که نزدیک 15 سال از ازدواج ما گذشته مشکل جدی با همسرم در زندگی مشترکمان نداشته ام ، به تازگی همسرم خیلی حساس شده و روی چت من با آقایان همکلاسی هایم واکنش نشان میدهد
با اینکه استفاده از گوشی من کاملا برای اعضای خانواده ممکن ودر دسترس است(کلا خانواده ما یک گوشی هوشمند داریم و اونم گوشی من هست بنابراین شاد بچهها و استفاده از واتساپ و تلگرام و ایتا و... برای همه خانواده مشترکاً استفاده میشه) ولی ایشون من رو متهم به پاک کردن چت ها میکند (چت های من کاملا درسی و در رابطه با مسایل دانشگاه است) و به خصوص حساسیتش در مورد استیکر ها و ایموجی ها چشمگیر است
این مسئله باعث کدورت بین ما شده
(اینکه یک دفعه شوهرم به من حس بی اعتمادی پیدا کرده باعث آزرده خاطر شدن شدید من و به تبعش قهر با ایشون شده) ما همدیگرو خیلی دوست داریم و نمیخوام مسئله بزرگ بشه و قهر من با ایشون طول بکشه ولی نمیدونم موضوع رو چطور مدیریت کنم
خواهشمندم در باره رفتار صحیح در این برهه حساس زندگیم ، منو راهنمایی کنید
📚پاسخ مشاور:
♻️ باسلام خدمت شما کاربر گرامی:
باعث افتخار هست که در خدمت فرهیخته ای هستیم که در کنار پیشرفت و ترقی به فکر زندگی خانواده هست. این یک امتیاز مثبت محسوب میشه که انسان اولویت ها را فراموش نکنه.
🌀 از جایی که بیان کردید یه فرزند 11 ساله دارید و به تازگی هم همسرتون رفتارش درمورد شما تغییرکرده یعنی قبلا هم شما دانشجو بوده اید و همسرتون با این مساله مشکلی نداشته پس مشکل ایشون درس خوندن شما و دانشجو بودنتون نیست وگرنه در همون اول زندگی بعد از یه مدتی کوتاه بروز می دادن.
◀️ یه بررسی کوتاه و اجمالی داشته باشید و ببینید چه رفتارهایی را شما از رابطتتون با ایشون حذف یا کمرنگ کرده اید که برداشت همسرتون عامل این حذف و کم رنگی همون رابطه های درسی هست. مثلا شما از نظر کلامی و بیان احساسات یه تغیراتی کردید که ایشون فکر می کنه به خاطر روابط درسی هست و افکارش به سمت وسوسه های مخرب و منفی حرکت می کنه.
🔹 به هر حال خودتون می دونید که مردان نیاز به توجه دارند و توجه صد در صدی همسرانشون را خواهان هستند و هر چیزی که باعث بشه این توجه یک درصد هم کم بشه، به عنوان دشمن و مانع محسوب شده، سعی می کنند از میون بردارند و اگر توانش را نداشته باشند که درست و اصلاحش کنند خب طبیعتا دست به بهونه گیری و نهایتا قهر می زنند.
👈 نکته ی بعدی که به نظر می رسه تعریف کردن از جزئیاتِ برخوردهای دانشجویان، برای اطرافیان هست. گاهی از روی صداقت و به خاطر صمیمی کردن فضا ممکنه شما برخوردهای دوستانتون را در مجازی و حقیقی برای همسرتون توضیح داده و به تعریف نشسته باشید و این در ذهن همسرتون به سمت و سوی نادرست سوق داده بشه و گاهی هم مثل دفعات قبل که خدمتتون عرض کردم به منفی عمل کنه.
💢 تعریف و تمجید از همکلاسی هاتون را دقت داشته باشید مخصوصا اگر اقا هستند که اصلا و ابدا و به هیچ وجه از خصوصیات فردی اقایان در مجموعه ای که هستید و حتی اساتیدتون پیش همسرتون صحبت نکنید.
▫️ اینکه گفتید گوشی مشترک دارید یعنی در اوج شفافیت و صداقت دارید با همسرتون رفتار می کنید و ای کاش ایشون مقداری قدردان این رفتار عالی و مثبت شما می شد. اما برای اینکه این برخورد بسیار تاثیرگذارتون تکمیل بشه در مواردی که می خواهید با یکی ا زهمکلاسی هاتون صحبت درسی کنید مشغول کاری بشید و در این موضوع از همسرتون کمک بگیرید و از ایشون درخواست کنید که صحبت هاتون را تایپ کنه و برای فلان مخاطبتون ارسال کنه.
⬅️ اگر بخواهیم خلاصه ی یک جلسه ی سه ساعته از یک مشاوره را توی یک پاراگراف براتون بیان کنیم:
ایشون نسبت به رفتارهای شما حساس شده و ممکنه این حساسیت به خاطر خبرها و صحبت های دیگران و حتی برخوردهای بعضی از دانشجو نما ها هم باشه، یا به یک نوع چت و یا مثلا به ایموجی که حامل یک حس هست واکنش منفی داشته باشه؛ پس ضمن اینکه این نگرانی و ناراحتی را شما باید درک می کنید، بهشون بگید که در چه شرایطی هستند (همدلی)، شما نسبت به این حساسیت نباید حساس بشید و به قول معروف از کوره در برید.
اگه فکر می کنید نسبت به این مشکل مساله ای هست که در متن هها و صحبت ها بهش اشاره ای نشده در یادداشتی بیان کنید تا درموردش صحبت کنیم.
🌸موفق باشید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت55
ساسان همونجور که مات و مبهوت به ته کوچه نگاه میکرد نگاهش برگشت طرف شهرزاد و ناباورانه بهش خیره شدو حلقه اشک تو چشماش موج زد.
بارون شدت گرفته بود و صدا دار میبارید.
آروم آروم اومد نزدیک شهرزاد و روبه روش ایستاد.
چهره شهرزاد، در هم شده بود و انگار داشت یه چیزی رو مرور میکرد
با صدای بغض آلود و بمی گفت
--ش....ش...شهرزاد خودتی؟
شهرزاد اما مات و مبهوت تر از ساسان بود و باشنیدن صدای ساسان، سرشو آورد بالا و بهش نگاه کرد
آروم و متعجب زیر لب
--س..سا...سا...ن؟
با اینکه درک اون صحنه واسم غیر قابل تحمل شده بود، اما بی صدا گوشه ای ایستاده بودم و با بهت و تعصب دست و پنجه نرم میکردم.
ساسان فاصله بینشون رو پر کرد و شهرزاد رو به آغوش کشید.
سد اشکاش باز شد
--الهی قربونت برم شهرزاد! کجا بودی خواهری؟
خواهری؟ چطور ممکن بود؟ اصلاً باورم نمیشد!
شهرزاد با بغض و گریه
--ساساااان!
--جون دل ساسان!
از آغوشش خارج شد و سرشو انداخت پایین.
ساسان همینطور که اشکاشو پاک میکرد بهش لبخند زد
--الهی قربونت برم! کجا بودی؟میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
شهرزاد باز گریش گرفت و ساسان مجدد به آغوشش کشید.
بلند بلند گریه میکرد.
گریه میکرد و گله داشت. از تنهایی! از بی کسی!....
اون لحظه دلم میخواست هر چی دارم بدم تا کمبوداش رو جبران کنه....
از آغوشش جداش کرد و با بغض لبخند زد.
--من فدای اشکات بشم!
چادرشو مرتب کرد و اشکای صورتشو پاک کرد.
اما انگار تمومی نداشت و نم نم میبارید.
دست ساسان رو گرفت
--بیا بریم تو خونه! اینجا سرده.
ساسان به من اشاره کرد
--آخه حامدم هست.
شهرزاد سرشو انداخت پایین و با صدای آرومی گفت
--آقای رادمنش شماهم بفرمایید.
اینجا سرده خیس میشید زیر این بارون.
اما من هنوزم توی شوک بودم.
اخم ریزی، بین ابروهام دادم
--خیلی ممنون. دیر وقته مزاحم نمیشم.
--شهرزاد جان میشه بری تو خونه من چند دقیقه دیگه میام.
--باشه. پس بیایا!
چند قدم رفت و برگشت به پشت سرش نگاه کرد
--ساسان! مثل دفعه اخر نشه؟
قطره اشکی از چشمش پایین چکید
--نه...! نمیشه....
بعد از رفتن شهرزاد ساسان اومد روبه روی من ایستاد
--حامد؟
بی هیچ حسی توی چشماش نگاه کردم.
--ازم دلخوری؟
نفس صدا داری کشیدم و دستمو لای موهام فرد بردم.
--واسه چی باید دلخور باشم؟
تاسف وار سرشو تکون داد
--نمیدونم! میدونم که از دیدن صحنه امشب شوکه شدی! اما حامد من و شهرزاد....
حرفشو قطع کرد.
کلافه پرسیدم
--تو و شهرزاد چی ساسان!؟
--من و شهرزاد خواهر و برادر خونی هم هستیم.
--چرا تا الان بهم نگفته بودی؟
--چون که قرار نبوده و نیست، که کسی بفهمه.
--یعنی چی؟
--ببین حامد، بابا و مامان من که ازدواج میکنن، ۳ سال بعدش من به دنیا میام و مامانم، دلش میخواسته من دختر باشم.
میره دکتر و دکترم بهش میگه، بنا به دلایلی دیگه نمیتونه باردار بشه.
مامانمم از این موضوع خیلی ناراحت میشه و به بابام میگه، هر جور شده باید من یه دختر داشته باشم!....
آخر سر هم، مامانم به بابام این اجازه رو میده که با یه زن دیگه ازدواج کنه و یه دختر به اسم مامان من به دنیا بیاره.
بابای منم، ناچار با مامان شهرزاد به شرط به دنیا آوردن دختر ازدواج میکنه و اونم قبول میکنه.
بالاخره باهم ازدواج میکنن و شهرزاد به دنیا میاد.
اون موقع من ۲ سالم بوده.
وقتی شهرزاد به دنیا میاد و بابام میبرتش پیش مامانم، قبولش نمیکنه و میزنه زیر همه چیز و میگه من همین ساسانم برام کافیه.
بابام که از کارهای مامانم خسته شده بوده و راه چاره ای نداشته،ظاهر ماجرارو طوری نشون میده که مامان شهرزاد رو طلاق داده.
اما واقعیت بابام عاشق مامان شهرزاد میشه و گاهی پنهانی بهش سر میزد.
یادش بخیر!!!
به اینجای حرفش که رسید، نشست روی جدول کنار کوچه و یه سیگار روشن کرد و پک عمیقی بهش زد.
پشت بندش، سرفش گرفت.
کنارش نشستم و اول یکی زدم پس گردنش.
سیگارشو از دستش کشیدم و زیر پا له کردم.
صدامو بردم بالا
--آخه چند دفعه باید دکتر بهت بگه ریت نسبت به سیگار حساسه!
تو چشمام نگاه کرد.
--حامد اون روزا بهترین روزای عمرم بود!
اونقدری که مامان شهرزاد دوسم داشت و بهم محبت میکرد....
لبخند تلخی زد.
--مامان خودم باهام اینجوری نبود..!
تا اینکه بزرگ تر شدیم.
به اینجای حرفش که رسید، تلخندش عمیق تر شد.
-- من ۱۷ سالم بود و شهرزاد ۱۵ سالش.
قطره اشکی همراه با خندش پایین چکید...........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت56
--من عاشقش شده بودم حامد.
با شنیدن اون حرفش میخواستم سر خودمو و ساسانو باهم به دیوار بکوبم.
--یه روزم دلو زدم به دریا و به بابام گفتم.
حامد هیچ وقت سیلی که اون لحظه از بابام خوردم رو یادم نمیره.
اون روز از فکر و خیال بچگی و عاشقی اومدم بیرون و واقعیت رو باور کردم.
باور واقعیت، منو خراب کرد!
اون روز وقتی از نمایشگاه ماشین بابااومدم بیرون، بی هدف توی خیابون رفتم و رفتم.
حواسم به زمان نبود، و همون زمان لعنتی منو برد اونجا!
صداش میلرزید
--حامد من نمیخواستم برم!
اون منو برد! همون کامران عوضی!
خلاصه که از اون روز به بعد، من شدم باعث و بانی تمام مشکلات بابام.
تا اینکه دووم نیاورد و دق کرد!
درست یک هفته بعد از چهل بابا، مامان شهرزاد سکته کرد و مُرد.
یقمو گرفت تو مشتش
--حامد بخداااا من نتونستم! حالم دست خودم نبود!
یه دفعه حالش بد شد و خواست بیفته که بازوشو گرفتم.
به صورتش ضربه زدم و هرچی صداش زدم فایده نداشت!
مونده بودم چیکار کنم.
تازه یاد یاسر افتاده بودم و نمیدونستم کجاس.
ساعت ۱۲ شب بود و هیچ کس توی کوچه نبود.
تب ساسان خیلی بالا بود و میترسیدم اتفاقی واسش بیفته.
با دیدن یاسر که از ته کوچه میومد خوشحال شدم و خدارو شکر کردم.
جلوی من ایستاد و دستاشو گذاشت رو زانوهاش و نفس نفس میزد.
--یاسر خوبی؟
عصبانیت از سر و روش میبارید.
به ساسان اشاره کرد
--این چشه؟
--نمیدونم داشت حرف میزد یه دفعه حالش بد شد الانم تب داره.
اومد نزدیک و تبشو چک کرد.
--اوووو چه تبش بالاس.
پاشو زیر کتفشو بگیر.
دوتایی زیر کتفاشو گرفتیم و بردیمش توی ماشین.
یه دفعه یاد شهرزاد افتادم.
--حامد؟
--یاسر چیزه میگم....پس شهرزا....
حرفمو قطع کردم
یعنی شهرزاد خانم چی میشه؟
خندید
--برو بهش بگو بیاد.
از خجالت کم مونده بود آب بشم.
دویدم توی کوچه و با سرعت خودمو به خونه ی شهرزاد رسوندم.
با تردید زنگ زدم و منتظر موندم.
باصدای خش داری که حاصل گریه بودجواب داد
--صبر کنید، الان میام.
در رو باز کرد و حاضر و آماده اومد بیرون.
--بریم.
--شما از کجا فهمیدید؟
--همه ی حرفاشو شنیدم.
خجالت زده سرشو انداخت پایین.
با دستم به روبه رو اشاره کردم.
--بفرمایید.
همین که من و شهرزاد سوار شدیم، یاسر با سرعت حرکت کرد.
جلوی بیمارستان، با برانکارد ساسانو بردن و من و یاسر و شهرزاد هم رفتیم دنبالشون.
یاسر رفت پیش دکتر و باهاش صحبت کرد.
--چیشد یاسر؟
--دکترش میگه چیز خاصی نبوده و فشار عصبی بهش وارد شده که خداروشکر رفع شده.
روشو کرد طرف شهرزاد
--خانم وصال شما باید واسه پاسخ به چند تا سوال برین به این کلانتری.
کارتی که آدرس روش بود و داد به شهرزاد.
--حامد توهم باید هرچی که از کامران میدونی رو بگی.
--باشه.
همین که نشست رو صندلی موبایلش زنگ خورد و بلند شد رفت بیرون.
دوباره من و شهرزاد تنها شده بودیم و این من بودم که داشتم از درون میسوختم.
با صداش به خودم اومدم.
--آقای رادمنش؟
--بفرمایید.
--شرمنده این همه مزاحمتون شدم.
--نه خواهش میکنم.
پرستار اومد
--ببخشید همراه آقای وصال شمایید؟
بلند شدم ایستادم
--بله.اتفاقی افتاده؟
--نه به هوش اومدن میخوان شمارو ببینن.
شهرزاد هم ایستاد.
--ببخشید میشه من ببینمش؟
--بله.
کنار هم اما با فاصله، همقدم شدیم و رفتیم پیش ساسان.
ساعد دستشو گذاشته بود رو پیشونیش و چشماش بسته بود.
شهرزاد نشست رو صندلی و صداش زد
--ساسان؟
چشماشو باز کرد و به شهرزاد لبخند زد
--خوبی؟
--اره خوبم.
--خداروشکر.
--حامد یاسر نیومد؟
--چرا اومده رفت بیرون.
موبایلم زنگ خورد و با گفتن ببخشید اومدم بیرون.
--الو؟
--الو حامد؟
--سلام بابا جون.
--سلام حامدکجایی بابا؟
--سرشب که رفته بودیم با یاسر و ساسان هیئت.
بعدش ساسان حالش بد شد آوردیمش بیمارستان.
--عه چرا چیشد؟
--دکتر میگه فشار عصبی بهش وارد شده.
--انشاالله که زودتر خوب بشه.
--انشاالله. آرمان و مامان کجان؟
--تازه رسیدیم خونه.
آرمان خوابیده بود مامانت بردش تو اتاق.
--باشه بابا بهشون سلام برسون.
--حامد؟
--جانم بابا؟
--اومدی خواب بودم، فردا یه تکه پا بیا کارخونه کارت دارم.
--چشم بابا.
--فعلا خداحافظ......
رفتم اورژانس و نشستم پیش یاسر.
--عه کجا بودی تو؟
--بابام زنگ زده بود.
--اهان.
--یاسر؟
--بله؟
--کامران چی شد امشب؟
--هیچی بچها گرفتنش. ببین حامد!
کلافه به من خیره شد
--ببین حامد، شهرزاد در خطره.
ناباورانه گفتم
--یعنی چی؟
--از اونجایی که من میدونم، دار و دسته غلام یکی و دوتا نیستن.
از اونجاییم که شهرزاد یه مدت با کامران بوده...........