eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.3هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5هزار ویدیو
91 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 طلبکار نباشیم... 💠 هر یک از زوجین در زندگی مشترک، وظایف و حقوق خود را به خوبی می‌دانند اما اغلب فقط نسبت به حقوق خود، از طرف مقابل طلبکار هستند؛ این موضوع سبب بسیاری از بی اخلاقی‌ها و عدم تعامل بین زن و مرد می‌گردد. 🔶 این در حالی است که اگر هر یک از زوجین از وظایف خود و حقوق طرف مقابل اطلاع داشته باشد؛ به حای این‌که بگوید «حقوق من این است»، می‌گوید «حقوق همسر من این است.» 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت54 نشست توی ماشین و سلام کرد و به من و یاسر دست داد --سلام یاسر جون. --به به! آقا ساسان. سوال من به کمک یاسر جواب داده شد به شوخی گفت --میبینم تیپ عوض کردی. ساسان توی آینه دستی به موهاش کشید و خندید --دیگه بالاخره هر تیپی مخصوص هر جاییه دیگه.....! مسیری که یاسر میرفت واسم آشنا بود و در کمال تعجب چند متر اونور تر کوچه ای که خونه شهرزاد اونجا بود، ماشینو پارک کرد و ازمون خواست پیاده شیم. همین که رفتیم توی حسینیه، با سیل عظیمی از جمعیت روبه رو شدیم که هرکسی توی حال خودش بود و کاری به کار بغل دستیش نداشت. یاسر با دوستش سلام و عیلک کرد و اومد‌‌. با یاسر و ساسان، رفتیم میون جمعیت‌۰ شور و حال عجیبی که واسه اولین بار اونجا تجربه کردم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. حس میکردم،روی زمین نیستم و حال دل و قلبم بارونی شده بود....... مراسم تموم شد و یاسر به من گفت با ساسان بریم تا خودش بیاد. همین که از حسینیه اومدیم بیرون، بوی خاک بارون خورده به مشامم رسیدو یه نفس عمیق کشیدم. --میگم حامد؟ برگشتم طرفش --بله؟ --میشه دفعات بعدی خواستی بیای اینجا، به منم بگی؟ خندیدم و چشمک زدم --چیشد آقا ساسان؟ خوشت اومده؟ --هرهرهر! حالت چهرش جدی شد و بهم نگاه کرد --میدونی حامد، حس میکردم روی زمین نیستم! صداشو آورد پایین تر --وقتایی که مست پست میکنی چه حالی میشی؟ خندیدم. --کوفت دارم جدی حرف میزنم. میدونی حامد، یه حالی بود مثل همون موقع، اما شبیه به اون نبود و تفاوت زیادی داشت. اصلاً قابل مقایسه نبود! --آره میدونم چی میگی! یاسر اومد بین من و ساسان وایساد و یه دستشو انداخت گردن من، دست دیگشم گردن ساسان. --چی پچ پچ میکنید شما دوتا؟ --داشتیم در مورد حال و هوای امشبمون حرف میزدیم. --عههه! خب حالا نتیجش چی شد؟ بهتون خوش گذشت یانه؟ --عالیییی بود. روشو کرد طرف ساسان و با خنده گفت --تو چی جوجه سوسول؟ ساسان خندید --بیست بیست بود! --پس بیاید بریم که الاناست موش آبکشیده بشید. همینجور که داشتیم پیاده میرفتیم --عه یاسر، پس ماشینت کو؟ به اونور کوچه اشاره کرد --جاش بد بود اومدم عوض کردم. همینجور که داشتیم از روبه روی کوچه رد میشدیم، با صدای داد و بیداد یه مرد نگاهم چرخید سمت کوچه. همونجا وایسادم و به صدا گوش دادم. --ببین شهرزاد.... با شنیدن اسمش، دویدم توی کوچه و به صدای ساسان و یاسر اهمیت ندادم. چند قدم مونده بود تا برسم به خونش که دیدم یه پسر به زور میخاست بره تو خونه. دویدم و همین که خواست در رو هول بده با شتاب هولش دادم رو زمین. پخش زمین شد و صداش در اومد. با برگشتن صورتش چشمام چهارتا شد. فریاد زدم --کامرااااااان؟؟! آرنجشو گذاشت رو زمین و با چهره ای در هم به من نگاه کرد. عصبانی شد و خواست بلند بشه که با لگد زدم تو پاش. --هوووی یارو! اصلاً تو اینجا چیکار میکنی؟ یادته رفته چی بهت گفته بودم؟ به طرفش هجوم بردم و چند تا لگد محکم، به شکم و پهلوهاش زدم. با دستم فکشو گرفتم و فشار دادم --تو اینجا چه غلطی میکنی؟ تو صورتش فریاد زدم --هااااااااان؟ کوبوندمش رو زمین و وایسادم پشتمو کردم بهش. چند تا نفس عمیق کشیدم و خواستم برگردم که با صدای جیغ شهرزاد و بعد هم گوشه ی کاپشنم که توسط شهرزاد کشیده شد. همون موقع صدای گلوله اومد. چشمام اختیارشون از دست دادن و روی یه جفت تیله مشکی بیقرار میخکوپ شدن. یه دفعه دستشو کشید عقب و سرشو انداخت پایین. --دستاتو بگیر بالا! یاسر تفنگ به دست چند متر جلوتر از من ایستاده بود و کامرانو مخاطب قرار داد. برگشتم طرف کامران که به زور وایساده بود و اسلحشو محکم تو دستش نگه داشته بود. صدای یاسر جدی بود و همینجور که حرف میزد آروم آروم میومد جلو --آقای کامران حیدری! پسر غلام حیدری،گل سر سبد هرچی خلاف و قاچاقه. درست نمیگم؟ صداشو برد بالا و فریاد زد --درررررست نمیگم؟ کامران با گستاخی جواب داد --خب کامران حیدری پسر غلام حیدی که چی؟ خببب! بعدش؟ اصلاً به من چه که بابای من کیه و چه غلطی میکنه! به شهرزاد اشاره کرد --من فقط شهرزادو میخوام! با این جملش سرم داغ شد و با ادامه حرفش دیگه نتونستم طاقت بیارم --اونممم واسه همین امشبببب! با یه حرکت تنفگشو پرت کردم اونطرف و یقشو گرفتم و کوبیدمش به دیوار! با آرامش از زیر دندونای قفل شدم گفتم --چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو؟ توی صورتش فریاد زدم --بگووووو تا همینجا نصفت کنم! دور از چشم من دستشو آورد بالا و با مشت زد زیر چشمم. همین که خواستم عکس العمل نشون بدم، هولم داد و شروع کرد دویدن. یاسر دوید دنبالش --ایست! ایستتتت! به پشت سرم نگاه کردم.............. 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📌 سوال کاربر: ❌همسرم به من سوء ظن دارد؟! 💠 سلام خسته نباشید من خانم هستم دانشجوی کارشناسی ارشد متاهل با دو فرزند 11و7ساله هستم ازنظر اعتقادی مقید هستم و تا الان که نزدیک 15 سال از ازدواج ما گذشته مشکل جدی با همسرم در زندگی مشترکمان  نداشته ام ، به تازگی همسرم خیلی حساس شده و روی چت من با آقایان همکلاسی هایم واکنش نشان میدهد با اینکه استفاده از گوشی من کاملا برای اعضای خانواده ممکن ودر دسترس است(کلا خانواده ما یک گوشی هوشمند داریم و اونم گوشی من هست بنابراین شاد بچه‌ها و استفاده از واتساپ و تلگرام و ایتا و... برای همه خانواده مشترکاً استفاده میشه) ولی ایشون من رو متهم به پاک کردن چت ها میکند (چت های من کاملا درسی و در رابطه با مسایل دانشگاه است) و به خصوص حساسیتش در مورد استیکر ها و ایموجی ها چشمگیر است این مسئله باعث کدورت بین ما شده (اینکه یک دفعه شوهرم به من حس بی اعتمادی پیدا کرده باعث آزرده خاطر شدن شدید من و به تبعش قهر با ایشون شده) ما همدیگرو خیلی دوست داریم و نمیخوام مسئله بزرگ بشه و قهر من با ایشون طول بکشه ولی نمیدونم موضوع رو چطور مدیریت کنم خواهشمندم در باره رفتار صحیح در این برهه حساس زندگیم ، منو راهنمایی کنید 📚پاسخ مشاور: ♻️ باسلام خدمت شما کاربر گرامی: باعث افتخار هست که در خدمت فرهیخته ای هستیم که در کنار پیشرفت و ترقی به فکر زندگی  خانواده هست. این یک امتیاز مثبت محسوب میشه که انسان اولویت ها را فراموش نکنه. 🌀 از جایی که بیان کردید یه فرزند 11 ساله دارید و به تازگی هم همسرتون رفتارش درمورد شما تغییرکرده یعنی قبلا هم شما دانشجو بوده اید و همسرتون با این مساله مشکلی نداشته پس مشکل ایشون درس خوندن شما و دانشجو بودنتون نیست وگرنه در همون اول زندگی بعد از یه مدتی کوتاه بروز می دادن. ◀️ یه بررسی کوتاه و اجمالی داشته باشید و ببینید چه رفتارهایی را شما از رابطتتون با ایشون حذف یا کمرنگ کرده اید که برداشت همسرتون عامل این حذف و کم رنگی همون رابطه های درسی هست. مثلا شما از نظر کلامی و بیان احساسات یه تغیراتی کردید که ایشون فکر می کنه به خاطر روابط درسی هست و افکارش به سمت وسوسه های مخرب و منفی حرکت می کنه. 🔹 به هر حال خودتون می دونید که مردان نیاز به توجه دارند و توجه صد در صدی همسرانشون را خواهان هستند و هر چیزی که باعث بشه این توجه یک درصد هم کم بشه، به عنوان دشمن و مانع محسوب شده، سعی می کنند از میون بردارند و اگر توانش را نداشته باشند که درست و اصلاحش کنند خب طبیعتا دست به بهونه گیری و نهایتا قهر می زنند. 👈 نکته ی بعدی که به نظر می رسه تعریف کردن از جزئیاتِ برخوردهای دانشجویان، برای اطرافیان هست. گاهی از روی صداقت و به خاطر صمیمی کردن فضا ممکنه شما برخوردهای دوستانتون را در مجازی و حقیقی برای همسرتون توضیح داده و به تعریف نشسته باشید و این در ذهن همسرتون به سمت و سوی نادرست سوق داده بشه و گاهی هم مثل دفعات قبل که خدمتتون عرض کردم به منفی عمل کنه. 💢 تعریف و تمجید از همکلاسی هاتون را دقت داشته باشید مخصوصا اگر اقا هستند که اصلا و ابدا و به هیچ وجه از خصوصیات فردی اقایان در مجموعه ای که هستید و حتی اساتیدتون پیش همسرتون صحبت نکنید. ▫️ اینکه گفتید گوشی مشترک دارید یعنی در اوج شفافیت و صداقت دارید با همسرتون رفتار می کنید و ای کاش ایشون مقداری قدردان این رفتار عالی و مثبت شما می شد. اما برای اینکه این برخورد بسیار تاثیرگذارتون تکمیل بشه در مواردی که می خواهید با یکی ا زهمکلاسی هاتون صحبت درسی کنید مشغول کاری بشید و در این موضوع از همسرتون کمک بگیرید و از ایشون درخواست کنید که صحبت هاتون را تایپ کنه و برای فلان مخاطبتون ارسال کنه. ⬅️ اگر بخواهیم خلاصه ی یک جلسه ی سه ساعته از یک مشاوره را توی یک پاراگراف براتون بیان کنیم: ایشون نسبت به رفتارهای شما حساس شده و ممکنه این حساسیت به خاطر خبرها و صحبت های دیگران و حتی برخوردهای بعضی از دانشجو نما ها هم باشه، یا به یک نوع چت و یا مثلا به ایموجی که حامل یک حس هست واکنش منفی داشته باشه؛  پس ضمن اینکه این نگرانی و ناراحتی را شما باید درک می کنید، بهشون بگید که در چه شرایطی هستند (همدلی)، شما نسبت به این حساسیت نباید حساس بشید و به قول معروف از کوره در برید. اگه فکر می کنید نسبت به این مشکل مساله ای هست که در متن هها و صحبت ها بهش اشاره ای نشده در یادداشتی بیان کنید تا درموردش صحبت کنیم. 🌸موفق باشید.  🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت55 ساسان همونجور که مات و مبهوت به ته کوچه نگاه میکرد نگاهش برگشت طرف شهرزاد و ناباورانه بهش خیره شدو حلقه اشک تو چشماش موج زد. بارون شدت گرفته بود و صدا دار میبارید. آروم آروم اومد نزدیک شهرزاد و روبه روش ایستاد. چهره شهرزاد، در هم شده بود و انگار داشت یه چیزی رو مرور میکرد با صدای بغض آلود و بمی گفت --ش....ش...شهرزاد خودتی؟ شهرزاد اما مات و مبهوت تر از ساسان بود و باشنیدن صدای ساسان، سرشو آورد بالا و بهش نگاه کرد آروم و متعجب زیر لب --س..سا...سا...ن؟ با اینکه درک اون صحنه واسم غیر قابل تحمل شده بود، اما بی صدا گوشه ای ایستاده بودم و با بهت و تعصب دست و پنجه نرم میکردم. ساسان فاصله بینشون رو پر کرد و شهرزاد رو به آغوش کشید. سد اشکاش باز شد --الهی قربونت برم شهرزاد! کجا بودی خواهری؟ خواهری؟ چطور ممکن بود؟ اصلاً باورم نمیشد! شهرزاد با بغض و گریه --ساساااان! --جون دل ساسان! از آغوشش خارج شد و سرشو انداخت پایین. ساسان همینطور که اشکاشو پاک میکرد بهش لبخند زد --الهی قربونت برم! کجا بودی؟میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ شهرزاد باز گریش گرفت و ساسان مجدد به آغوشش کشید. بلند بلند گریه میکرد. گریه میکرد و گله داشت. از تنهایی! از بی کسی!.... اون لحظه دلم میخواست هر چی دارم بدم تا کمبوداش رو جبران کنه.... از آغوشش جداش کرد و با بغض لبخند زد. --من فدای اشکات بشم! چادرشو مرتب کرد و اشکای صورتشو پاک کرد. اما انگار تمومی نداشت و نم نم میبارید. دست ساسان رو گرفت --بیا بریم تو خونه! اینجا سرده. ساسان به من اشاره کرد --آخه حامدم هست. شهرزاد سرشو انداخت پایین و با صدای آرومی گفت --آقای رادمنش شماهم بفرمایید. اینجا سرده خیس میشید زیر این بارون. اما من هنوزم توی شوک بودم. اخم ریزی، بین ابروهام دادم --خیلی ممنون. دیر وقته مزاحم نمیشم. --شهرزاد جان میشه بری تو خونه من چند دقیقه دیگه میام. --باشه. پس بیایا! چند قدم رفت و برگشت به پشت سرش نگاه کرد --ساسان! مثل دفعه اخر نشه؟ قطره اشکی از چشمش پایین چکید --نه...! نمیشه.... بعد از رفتن شهرزاد ساسان اومد روبه روی من ایستاد --حامد؟ بی هیچ حسی توی چشماش نگاه کردم. --ازم دلخوری؟ نفس صدا داری کشیدم و دستمو لای موهام فرد بردم. --واسه چی باید دلخور باشم؟ تاسف وار سرشو تکون داد --نمیدونم! میدونم که از دیدن صحنه امشب شوکه شدی! اما حامد من و شهرزاد.... حرفشو قطع کرد. کلافه پرسیدم --تو و شهرزاد چی ساسان!؟ --من و شهرزاد خواهر و برادر خونی هم هستیم. --چرا تا الان بهم نگفته بودی؟ --چون که قرار نبوده و نیست، که کسی بفهمه. --یعنی چی؟ --ببین حامد، بابا و مامان من که ازدواج میکنن، ۳ سال بعدش من به دنیا میام و مامانم، دلش میخواسته من دختر باشم. میره دکتر و دکترم بهش میگه، بنا به دلایلی دیگه نمیتونه باردار بشه. مامانمم از این موضوع خیلی ناراحت میشه و به بابام میگه، هر جور شده باید من یه دختر داشته باشم!.... آخر سر هم، مامانم به بابام این اجازه رو میده که با یه زن دیگه ازدواج کنه و یه دختر به اسم مامان من به دنیا بیاره. بابای منم، ناچار با مامان شهرزاد به شرط به دنیا آوردن دختر ازدواج میکنه و اونم قبول میکنه. بالاخره باهم ازدواج میکنن و شهرزاد به دنیا میاد. اون موقع من ۲ سالم بوده‌. وقتی شهرزاد به دنیا میاد و بابام میبرتش پیش مامانم، قبولش نمیکنه و میزنه زیر همه چیز و میگه من همین ساسانم برام کافیه. بابام که از کارهای مامانم خسته شده بوده و راه چاره ای نداشته،‌ظاهر ماجرارو طوری نشون میده که مامان شهرزاد رو طلاق داده. اما واقعیت بابام عاشق مامان شهرزاد میشه و گاهی پنهانی بهش سر میزد. یادش بخیر!!! به اینجای حرفش که رسید، نشست روی جدول کنار کوچه و یه سیگار روشن کرد و پک عمیقی بهش زد. پشت بندش، سرفش گرفت. کنارش نشستم و اول یکی زدم پس گردنش. سیگارشو از دستش کشیدم و زیر پا له کردم. صدامو بردم بالا --آخه چند دفعه باید دکتر بهت بگه ریت نسبت به سیگار حساسه! تو چشمام نگاه کرد. --حامد اون روزا بهترین روزای عمرم بود! اونقدری که مامان شهرزاد دوسم داشت و بهم محبت میکرد.... لبخند تلخی زد. --مامان خودم باهام اینجوری نبود..! تا اینکه بزرگ تر شدیم. به اینجای حرفش که رسید، تلخندش عمیق تر شد. -- من ۱۷ سالم بود و شهرزاد ۱۵ سالش. قطره اشکی همراه با خندش پایین چکید........... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت56 --من عاشقش شده بودم حامد. با شنیدن اون حرفش میخواستم سر خودمو و ساسانو باهم به دیوار بکوبم. --یه روزم دلو زدم به دریا و به بابام گفتم. حامد هیچ وقت سیلی که اون لحظه از بابام خوردم رو یادم نمیره. اون روز از فکر و خیال بچگی و عاشقی اومدم بیرون و واقعیت رو باور کردم. باور واقعیت، منو خراب کرد! اون روز وقتی از نمایشگاه ماشین بابااومدم بیرون، بی هدف توی خیابون رفتم و رفتم. حواسم به زمان نبود، و همون زمان لعنتی منو برد اونجا! صداش میلرزید --حامد من نمیخواستم برم! اون منو برد! همون کامران عوضی! خلاصه که از اون روز به بعد، من شدم باعث و بانی تمام مشکلات بابام. تا اینکه دووم نیاورد و دق کرد! درست یک هفته بعد از چهل بابا، مامان شهرزاد سکته کرد و مُرد. یقمو گرفت تو مشتش --حامد بخداااا من نتونستم! حالم دست خودم نبود! یه دفعه حالش بد شد و خواست بیفته که بازوشو گرفتم. به صورتش ضربه زدم و هرچی صداش زدم فایده نداشت! مونده بودم چیکار کنم. تازه یاد یاسر افتاده بودم و نمیدونستم کجاس. ساعت ۱۲ شب بود و هیچ کس توی کوچه نبود. تب ساسان خیلی بالا بود و میترسیدم اتفاقی واسش بیفته. با دیدن یاسر که از ته کوچه میومد خوشحال شدم و خدارو شکر کردم. جلوی من ایستاد و دستاشو گذاشت رو زانوهاش و نفس نفس میزد. --یاسر خوبی؟ عصبانیت از سر و روش میبارید. به ساسان اشاره کرد --این چشه؟ --نمیدونم داشت حرف میزد یه دفعه حالش بد شد الانم تب داره. اومد نزدیک و تبشو چک کرد. --اوووو چه تبش بالاس. پاشو زیر کتفشو بگیر. دوتایی زیر کتفاشو گرفتیم و بردیمش توی ماشین. یه دفعه یاد شهرزاد افتادم. --حامد؟ --یاسر چیزه میگم....پس شهرزا.... حرفمو قطع کردم یعنی شهرزاد خانم چی میشه؟ خندید --برو بهش بگو بیاد. از خجالت کم مونده بود آب بشم. دویدم توی کوچه و با سرعت خودمو به خونه ی شهرزاد رسوندم. با تردید زنگ زدم و منتظر موندم. باصدای خش داری که حاصل گریه بودجواب داد --صبر کنید، الان میام. در رو باز کرد و حاضر و آماده اومد بیرون‌. --بریم. --شما از کجا فهمیدید؟ --همه ی حرفاشو شنیدم. خجالت زده سرشو انداخت پایین. با دستم به روبه رو اشاره کردم. --بفرمایید. همین که من و شهرزاد سوار شدیم، یاسر با سرعت حرکت کرد. جلوی بیمارستان، با برانکارد ساسانو بردن و من و یاسر و شهرزاد هم رفتیم دنبالشون. یاسر رفت پیش دکتر و باهاش صحبت کرد. --چیشد یاسر؟ --دکترش میگه چیز خاصی نبوده و فشار عصبی بهش وارد شده که خداروشکر رفع شده. روشو کرد طرف شهرزاد --خانم وصال شما باید واسه پاسخ به چند تا سوال برین به این کلانتری. کارتی که آدرس روش بود و داد به شهرزاد. --حامد توهم باید هرچی که از کامران میدونی رو بگی‌. --باشه. همین که نشست رو صندلی موبایلش زنگ خورد و بلند شد رفت بیرون. دوباره من و شهرزاد تنها شده بودیم و این من بودم که داشتم از درون میسوختم. با صداش به خودم اومدم. --آقای رادمنش؟ --بفرمایید. --شرمنده این همه مزاحمتون شدم. --نه خواهش میکنم. پرستار اومد --ببخشید همراه آقای وصال شمایید؟ بلند شدم ایستادم --بله.اتفاقی افتاده؟ --نه به هوش اومدن میخوان شمارو ببینن. شهرزاد هم ایستاد. --ببخشید میشه من ببینمش؟ --بله. کنار هم اما با فاصله، همقدم شدیم و رفتیم پیش ساسان. ساعد دستشو گذاشته بود رو پیشونیش و چشماش بسته بود. شهرزاد نشست رو صندلی و صداش زد --ساسان؟ چشماشو باز کرد و به شهرزاد لبخند زد --خوبی؟ --اره خوبم. --خداروشکر. --حامد یاسر نیومد؟ --چرا اومده رفت بیرون. موبایلم زنگ خورد و با گفتن ببخشید اومدم بیرون. --الو؟ --الو حامد؟ --سلام بابا جون. --سلام حامدکجایی بابا؟ --سرشب که رفته بودیم با یاسر و ساسان هیئت. بعدش ساسان حالش بد شد آوردیمش بیمارستان. --عه چرا چیشد؟ --دکتر میگه فشار عصبی بهش وارد شده. --انشاالله که زودتر خوب بشه. --انشاالله. آرمان و مامان کجان؟ --تازه رسیدیم خونه‌. آرمان خوابیده بود مامانت بردش تو اتاق. --باشه بابا بهشون سلام برسون. --حامد؟ --جانم بابا؟ --اومدی خواب بودم، فردا یه تکه پا بیا کارخونه کارت دارم. --چشم بابا. --فعلا خداحافظ...... رفتم اورژانس و نشستم پیش یاسر. --عه کجا بودی تو؟ --بابام زنگ زده بود. --اهان. --یاسر؟ --بله؟ --کامران چی شد امشب؟ --هیچی بچها گرفتنش. ببین حامد! کلافه به من خیره شد --ببین حامد، شهرزاد در خطره. ناباورانه گفتم --یعنی چی؟ --از اونجایی که من میدونم، دار و دسته غلام یکی و دوتا نیستن. از اونجاییم که شهرزاد یه مدت با کامران بوده...........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت57 حس کردم یه سطل آب یخ روم خالی کردن. --چ...چ...چییی؟ --ببین حامد، کامران از شهرزاد سوء استفاده کرده. اخمام رفت تو هم -- پسره....لا اله الا الله. --خبببب حالا! اولاً صداتو بیار پایین. داشت میخندید --دوم، راست گفتن آدم عاشق کر و کور میشه ها. غصبناک نگاهش کردم --کی گفته من..... یاسرررر! --باشه بابا. چند ثانیه نه یه بار میزد زیر خنده. دوباره جدی شد و به حرفش ادامه داد --ببین حامد، بعد از مرگ بابای شهرزاد، وفوت مامانش، شهرزاد تنها میشه و کامران یه روز میاد دم خونشون و به بهانه اینکه دوست ساسانه، شهرزادو همراه خودش میبره. خدایا دیگه داشتم دیوونه میشدم!! --کامران شهرزاد رو میبره توی یه مهمونی و ساسان با دیدن شهرزاد تعجب میکنه و دعواش میکنه. کامران میپره وسط و میگه عاشق شهرزاده و چند بار باهاش رفته بیرون. شهرزاد که اصلاً حال و روز خوبی نداشته. ساسان هم با شنیدن این حرف، قید شهرزاد رو میزنه و از اون روز با دیدنش توی مهمونی ها هم بهش اهمیتی نمیده و به کل باهاش قطع رابطه میکنه..... با شنیدن حرف های یاسر دلم میخواست کامرانو خفه کنم و با بیشترین توانی که دارم بزنمش.... --آقای رادمنش؟ با شنیدن صداش سرمو آوردم بالا و با دیدنش تموم فکر و خیالام نابود شد. --ساسان کارتون داره‌. --چشم الان میام.... ساسان میخواست کاپشنشو بپوشه. رفتم کمکش کردم کاپشنشو پوشید و اومدیم بیرون.... ساسان همراه با شهرزاد از ماشین پیاده شد و رفتن خونه شهرزاد. استرس گرفته بودم و متوجه نشدم دارم پامو تکون میدم. یه دفعه ماشین ایستاد و گیج به یاسر نگاه کردم. --چته حامد؟ نفس صداداری کشیدم و دوتا دستامو توی موهام بردم. --آخه داداش من، اون الان بعد از چند وقت داداششو دیده،اونوقت تو اینجا داری خود کشی میکنی! --نمیدونم یاسر! دست خودم نیست! ساسان رفیقمه درست! اما یاسر‌....! شروع کرد خندیدن --آخه داداش من! هرچی که باشه داداششه! صاف نشستم و اخمو مهمون صورتم کردم. --بریم یاسر. راست میگی داداششه. ماشینو روشن کرد و راه افتاد --ساسان از من چیزی نپرسید؟ --نه، ولی یاسر راستش رو بخوای خودمم باورم نمیشد. --خیلی وقت بود دنبالش بودیم. مارمولکیه ها! --راستی حامد، یه ماموریت جدید داریم. وجود تو خیلی به نفعمون میشه. --نمیدونم یاسر! میترسم مثل دفعه قبل تازه خودمم نتونم خودمو جمع کنم. --نه داداش.این دفعه فرق داره. برگشتم به چهار سال قبل‌. بعد از اینکه از دانشکده فنی مهندسی برق، به هزار مکافات فارق التحصیل شدم. یه روز یاسر بهم زنگ زد و گفت برم پیشش. اون روز من وارد یه بازی جدیدی شدم. از یه طرف غرق اکیپ کثیف و آلوده ای شده بودم و از طرف دیگه باید جاسوسی میکردم. حتی چند بار به یاسر گفتم دیگه نمیتونم، اما اون میگفت باید تا آخرش باشم و کم نیارم. نزدیک یه سال بود که وارد اون بازی شده بودم...... با توقف ماشین از فکر و خیال دراومدم. --دستت درد نکنه یاسر. دیر وقته تعارفت کنم بیای خونه. --نه بابا این چه حرفیه. خواستم از ماشین پیاده شم که دستشو گذاشت رو شونم برگشتم و نگاهش کردم --میتونیم روت حساب کنیم؟ --باشه بهش فکر میکنم. خیلی آروم و بی صدا رفتم تو هال و رفتم تو آشپزخونه و آب خوردم. اومدم برم تو اتاقم که با دیدن بابا که داشت کتاب میخوند رفتم نشستم کنارش. آروم سلام کردم --سلام بابا. کتابشو گذاشت کنار و عینک مطالعشو از رو چشمش برداشت. --به به! شازده! نمیبینمت پسر! خندیدم --از کم سعادتی پسره بابا! --خوبی؟ جرات نگاه کردن توی چشماش رو نداشتم سرمو انداختم پایین. --بله خداروشکر. --خوب به ظاهر البته. --بابا؟ --جانم؟ --راستش همون دختری که هزینه عملش رو تقبل کردین به هوش اومده‌. --خب. اینو که میدونم. --از کجا فهمیدین؟ --از همونجایی که تو فهمیدی. خندید و منم خندم گرفت...... تموم اتفاقاتی که افتاده بود رو گفتم و بابا در سکوت به حرفام گوش میداد. --حامد؟ --بله بابا؟ --چرا درخواست یاسر رو قبول نمیکنی؟ --میترسم دوباره وارد همون بازی ها بشم. --تو به خودت اطمینان داری؟ --اره. اما؟ --ببین حامد اما و ولی، مثل گره تو کار آدماس. پس بشین بدون اما و ولی فکر کن و تصمیمتو بگیر. یادت نره تو الان جوونی و تازه شروع زندگیته. --چشم بهش فکر میکنم. --ساسان حالش بهتر شد؟ --اره اتفاق خاصی نیفتاده بود واسش. دستشو زد روشونم --پاشو بابا! پاشو برو بخواب، خسته ای. --چشم. رفتم تو اتاقم و آروم در رو باز کردم. لباسامو عوض کردم و تشک و پتو آوردم کنار تخت پهن کردم و دراز کشیدم......... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💢 اهل تغییر و تحوّل باشیم... 💠 اگر زندگی یک‌نواخت شود، خستگی، سردی و بی‌حوصلگی را به دنبال خواهد داشت ولی اگر انسان، اهل تحوّل، تغییر و تنوع‌گرایی باشد و ایجاد جذابیت را سرلوحه کارش قرار دهد، نشاط و شادابی، انگیزه، سرزندگی و آرامش در خانه و اعضای خانواده‌اش حاکم می‌شود. 🔆 تغییر و تحوّل، به‌وقت و هزینه‌های اضافی و گزاف نیاز ندارد؛ گاهی جابه‌جایی یک وسیله در منزل مانند تغییر جای گلدان، فرش، تلویزیون و کمد، انگیزه و نشاط انسان را افزایش می‌دهد. گاهی نیز یک نظافت ساده، پوشیدن یک لباسِ زیبا و تغییر در آراستگی ظاهری، تغییر و تحوّل به شمار می‌آید و می‌تواند حال شما را خوب کند. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt