🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت58
افکارم گره شده بود و نمیدونستم از کجا باید شروع کنم به فکر کردن.
خیالم از بابت شهرزاد راحت شده بود چون امشب با دیدن ساسان، شوکه شد و این شوک حافظشو برگردوند.
اما از دست کامران اعصبانی بودم و دلم میخواست یه بار درست و حسابی از خجالتش دربیام.
با وجود همه اتفاقات، درخواست یاسر ذهنمو دچار چالش کرده بود.
چون یاسر واسه نگه داشتنم تو اطلاعات خیلی تلاش کرد.
تو اون اوضاع با اون شرایط، هیچ کس منو قبول نمیکرد و حتی ندیده منو رد میکردن.
اما یاسر کمکم کرد و تونستم توی چند ماه اخیر هرچی اطلاعات از اکیپ و غلام داشتم به پلیسا بدم.
با درخواست جدید یاسر، بین قبول کردن و قبول نکردن مونده بودم.....
نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد که با صدای زنگ موبایلم، بیدار شدم.
با چشمای نیمه باز گوشیمو برداشتم و به صفحش خیره شدم.
خدایا شماره ناشناس این وقت شب؟
دکمه وصل رو زدم و صدامو صاف کردم.
--الو؟
صدایی که از ترس میلرزید توی گوشم پیچید
--ا...الو، آقای رادمنش؟
با شنیدن صدای شهرزاد بلند شدم نشستم.
--شمایید؟
--بله، واقعا متاسفم این وقت شب مزاحم شدم. اما.....
گریش گرفت و سعی میکرد گریشو خفه کنه.
--میشه آروم باشید بگید چی شده؟
--سا...سا...ن! ساسان حالش خوب نیست!
--چییی؟ یعنی چی که حالش خوب نیست؟
--نمیدونم اما تبش خیلی بالاس.واقعا نمیدونم چیکار کنم!
دستپاچه بلند شدم
--ببنید اول اروم باشید و بعد زنگ بزنید، آمبولانس. منم الان میام.
--باشه...خداحافظ....
با برداشتن کاپشن و سوییچ ماشین خیلی اروم و بی صدا رفتم بیرون و در هال رو باز کردم.
هوا خیلی سرد بود و باد میومد....
با سرعت زیاد خودمو به خونه شهرزاد رسوندم و از ماشین پیاده شدم.
زنگ رو زدم و منتظر ایستادم
در باز شد
--سلام.
سلام کردم و بدون اجازه وارو حیاط شدم.
--زنگ زدین آمبولانس؟
--بله گفتن تو راهن.
همون موقع صدای زنگ اومد و شهرزاد خواست بره باز کنه.
--شما بمونید من میرم.
امبولانس اومد و ساسان و شهرزاد رو برد و منم با ماشین دنبالشون رفتم....
سریع بردنش بخش اورژانس.
صندلی های اورژانس همه پُر بود و فقط دوتا صندلی خالی بود.
حال شهرزاد خوب نبود و رفت نشست.
منم ایستاده بودم.
بعد از چند دقیقه دکتر اومد
--آقای دکتر حالشون بهتره؟
--بله، اما خطر از بیخ گوششون رد شده.
ببینید، ریه هاش دچار عفونت شده و با اینکه کمه، دمای بدن واسه مقاومت میره بالا و خطرناکه.
--میتونم ببینمش؟
--بله اما الان مسکن بهشون تزریق کردن و خوابیده.
--باشه ممنونم.
شهرزاد اومد پیش من
--چیشد؟ حالش خوبه؟
--بله شما نگران نباشید.
--نمیتونم ببینمش؟
--الان مسکن بهش تزریق کردن.
یه دفعه چشماش بسته شد و دستشو به دیوار گرفت
نگران پرسیدم
--حالتون خوبه؟
--بله. یه لحظه جلو چشمم سیاه شد.
--بفرمایید بشینید.
آروم آروم رفت نشست رو صندلی.
رفتم بیرون و دوسه تا آبمیوه و کیک و رانی و... گرفتم....
با فاصله یه صندلی کنارش نشستم.
یه رانی باز کردم و با کیک جلوی صورتش گرفتم.
--اینو بخورید لطفاً.
خجالت زده رانی و کیک رو گرفت
--ممنون.
--نوش جان.
صدای زنگ موبایل اومد
--آقای رادمنش؟
--بله؟
--میشه موبایل ساسان رو جواب بدید؟
--بله بدین موبایل رو.
گرفتم و به شماره نگاه کردم.
مامان.
جواب دادم
--سلام زهره خانم.
--سلام حامد تویی؟
--بله. شما خوبید؟
--نه حامد، میدونی چقدر زنگ زدم بهش؟
کجایید شما؟
--راستش ساسان یکم حالش خوب نبود.
--وااای خدااا چی شده بچم؟
--نگران نباشید یکم تب کرده.
--ای وای بمیرم. کدوم بیمارستانید؟
--نمیخواد بیاید.من هستم.
--آخه دلم طاقت نمیاره.
--بخدا چیزی نیست. حالش بهتر بشه خودم میارمش.
--الهی خیر ببینی.
--ممنونم.وظیفس.
--میشه با ساسان حرف بزنم؟
--الان مسکن بهش تزریق کردن خوابیده. بیدار شد میگم بهتون زنگ بزنه.
--باشه حامد. مراقب ساسانم باشیا!
--چشم زهره خانم. فعلا خداحافظ.
--خداحافظ.
برگشتم و نگاهم به نگاه شهرزاد گره خورد.
وجودم لزرید و قلبم تو سینم بند نبود.
اما گره ی نگاه هامون ساده بود و به ثانیه نکشیده از هم باز شد.........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت59
با شنیدن حرف های یاسر و چیزایی که ساسان گفته بود، علامت سوالایی توی ذهنم به وجود اومده بود!
دلو زدم به دریا و زیر لب بسم الله گفتم و با فاصله یه صندلی کنارش نشستم.
صدامو صاف کردم.
--خانم وصال؟
--بله.
--میتونم چند تا سوال در مورد زندگی شخصیتون بپرسم؟
با تردید جواب داد
--بفرمایید؟
--میشه... با مکث ادامه حرفمو گفتم. بگید از کی با کامران آشنا شدید؟
سکوت کرد و به روبه روش خیره شد.
چند ثانیه بعد چشماش اشکی شد و بارون اشک روی گونش جاری شد.
--ببخشید ناراحتتون کردم؟
با لجبازی اشکاشو پاک کرد
--نه! نه! ناراحت نشدم.
--پس...میشه جواب سوالم رو بدین؟
--از وقتی که تنها شدم. اون موقع ۱۶_۱۵ سالم بود.
چهل بابام که تموم شد، درست ۱ هفته بعد مامانم مُرد و من تنهای تنها شدم.
یه روزم کامران اومد دم خونمون و گفت دوست ساسانِ و از طرف ساسان اومده.
منم یه نوجوون بی تجربه و زود باور....
اون روز منو برد به یه مهمونی که به عمرم ندیده بودم.
با دیدن ساسان، خوشحال از اینکه اونجا تنها نیستم، اما با رفتار ساسان من خورد شدم.
با تهمتی که بهم زد لجبازیم گُل کرد تلخ ترین قسمت زندگیم شروع شد....
آهی کشید و ادامه داد
--رابطم رو با ساسان قطع کردم و هر جا میدیدمش بهش کم محلی میکردم.
کامران اما باهام خوب بود و میگفت میتونم مثل یه برادر روش حساب کنم.
اما من دختر بودم و درجه احساسم، از برادری فراتر میرفت.
تموم فکر و ذهنم شده بود کامران و حتی توی محلمون همه با چشم بد نگاهم میکردن.
اون روزا فکر میکردم این چیزا مهم نیست و مهم فقط کامرانه.
یه روز اتفاقی، پستر تبلیغاتی یه نمایشگاه، با عنوان دفاع مقدس رو دیدم
و کنجکاو شدم.
تصمیم گرفتم یه روز برم.
اتفاقاً با کامران رفتیم و اون همش چرت و پرت میگفت تا حواسم منو پرت کنه. اما تصویرا و وسایلی که اونجا بود ذهنمو هر لحظه بیشتر از قبل درگیر میکرد.
جمله هایی از حجاب و چادر، توجهم رو بیشتر از همه به خودش جلب میکرد.
اون روز دلم میخواست حتی یه بار چادر پوشیدن رو تجربه کنم.
حس میکردم واسه تنوع گزینه خوب و مورد قبولیه.
یه روزم رفتم بازار و یه چادر واسه خودم خریدم.
با پوشیدنش برای اولین بار حس خوبی داشتم.
بعد از ظهرش کامران اومد دنبالم تا بریم بیرون، ما با دیدن من با چادر، اخم و تَخم کرد و گفت باید درش بیارم و من با قبول نکردم و گفتم که به تو ربطی نداره.
خلاصه اون روز، شد روز آخر!
آخر همه چیز!از بیرون رفتن، گرفته تا همه چیز.
ظاهر ماجرا تموم شده بود، اما قلبم شکسته بود.
انگار دنیا تموم بد بختیاشو ریخته بود رو سرم و من دوباره تنها شده بودم.
از اینکه با پول کامران زندگیم میچرخید، از خودم متنفر شده بودم.
چند بار خواستم برم پیش ساسان، اما غرورم اجازه نمیداد.
یه روز نزدیک غروب رفتم خرید، یه دفعه خوردم به یه خانم کاغذایی که دستش بود ریخت رو زمین.
فرصت اینو پیدا نکردم که یه معذرت خواهی درست و حسابی ازش بکنم. چون انقدر عجله داشت که سریع کاغذاشو برداشت و سوار تاکسی شد و رفت.
کاغذ کوچیکی روی زمین بود که یه آدرس روش نوشته شده بود.
کاغذ رو برداشتم و با دقت خوندم.
واسه فهمیدن محل آدرس، کنجکاو شدم و قِید خرید رو زدم.
کاغذو به راننده تاکسی نشون دادم و خواستم منو ببره به محل آدرس.
توی راه ماشین راننده خراب شد و گفت باید صبر کنم تا درست بشه.
با خودم تصمیم گرفتم پیاده آدرسو پیدا کنم.
شب شده بود و منم تنها توی خیابون.
کنار خیابون ایستاده بودم و چشمم خورد به گلستان شهدایی که اون طرف خیابون بود.
ترسم تبدیل به شادی شد و همین که خواستم برم اون طرف خیابون، جلوی چشمام سیاه شد و دیگه هیچی نفهمیدم....
صدای اذان پخش شد و شهرزاد هم حرفشو قطع کرد.
رفتم پیش ساسان،اما هنوز خواب بود.
برگشتم پیش شهرزاد.
--من میرم نماز بخونم مشکلی پیش اومد باهام تماس بگیرید.
--میشه منم باهاتون بیام؟
--بله.
نزدیک سرویس بهداشتی، راهمون از هم جدا شد و بعد از اینکه وضو گرفتم اومدم بیرون و دیدم شهرزاد منتظر ایستاده.
رفتم پیشش و همینجور که چشمم به زیپ کاپشنم بود
--شرمنده معطل شدین.
خجالت کشید
--نه این چه حرفیه......
🍁نویسنده: حلما 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
💢 دروغی که هرگز نباید مردها آن را باور کنند!
💠 یکی از آن حرفهایی که نباید باور کنید، این است که همسرتان بگوید: «برایم مهم نیست که به زنهای دیگر نگاه کنی.»
اگرچه ممکن است همسرتان برای اینکه وانمود کند که زن خونسرد و روشنفکری است، این دروغ را به شما بگوید، اما او دوست ندارد که شما حتی به یک ماکت زن موقرمزِ پشت ویترین مغازه نیز نگاه کنید.
🔶 زنها میخواهند که نگاه شوهرشان، فقط به خودشان معطوف باشد و نه شخص دیگری؛ بنابراین اگر همسرتان به شما گفت که در این مسئله حساس نیست و از این رفتار شما اذیت نمیشود، هیچگاه باور نکنید و به چشمان خود، وفاداری را بیاموزید؛ در غیر این صورت، منتظر یک مشاجره و اختلاف، به بهانههای مختلف باشید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
💥 همسرم همهش غر میزنه؛
من که گفتم؛ فلان کار رو نکن!
من که گفتم؛ فلان چیزو نخر!
من میدونستم آخرش اینجوری میشه!
و ......
💥 چرا اینجوریه آخه؟
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
4_5987636219708705494.m4a
3.79M
قدرت و شکوه در زنان در کلام مقام معظم رهبری...👌❤️
#استاد_پناهیان
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt