خوشتیپ آسمانی
سلام امیدوارم حال خودتونم عالی باشه؛
من بهتون توبه رو توصیه میکنم هرچند که بنظرتون لازم نباشه ینی یه جورایی توبه مثه حمام میمونه شمارو رو ترمیم میکنه باعث رویش روحتون میشه
یه موردی رو میشناختم مثه شما بود دلش میخواست توبه کنه ولی انگار یه مانع خیلی بزرگی جلوشو گرفته بود ،
اگه اینطوری هستید یکم صبورباشید خودتونو به دست خدا بسپرید ازش عمر طولانی بخواین تا وقتش ک رسید دلی توبه کنین منم دعاتون میکنم آروم بشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃گر تو رفتی ....
دلش قرص بود
🍂🌼انکه نامش ز نفس تنگ بود
آنکه بودی نفس درد دمش
تو برفتی و ز درد تنگ سرش ....😔❤️🌱
#شهیدبابکنوری
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
#حرف_حساب🦋💫
🌟🌾شهدا جاذبهٔ عجیبی دارند.
اثر مغناطیسی شهدا در آدمهای سالم فوق تصور است💥☄
🌻میتواند به عنوان یک محک برای ارزیابی دلهای نورانی و پاک قرار بگیرد.🌼✨
#استادپناهیان
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#حجاب 🧡
بیا فڪࢪ کنیمـ🧠..
حجابـ🧕🏻، محدودیت استـ💛...
من آزادانہ عاشقت هستمـ😌!
اے زیباترین محدودیت دنیا♥️💛
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#خاطــره🎞
برادرشهید :
از زمانی که شهید حججی ،شهید شدند،
بابک یک دِینی احساس کرد که حتما من باید برم ..!
بابک رو نمیتونستیم جلوش رو بگیریم .
بعدشهید حججی شهید جعفر نیا ، شهید شدند .
شهیدجعفر نیا همرزم بابک درشمال غرب بود ،
باهم رفیق بودند، فرمانده یگان تکاوری بود،
شهیدجعفرنیا که شهید میشه ،بابک تاکید داشت که باید من برم دیگه . خانواده مخالفت میکردند ...
به قول مادرم :
"انقدر اومد رفت ،انقدر اومد
رفت تا من رو راضی کنه که بره .."
#شہیدبابڪنورے♥️
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
~🕊
#تلنگر💥
🔹همسرش میگه :
🔸یه روز اومدم خونه دیدم چشماش سرخه!!🥺
🔹نگاه کردم دیدم کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب توے دستاشه ..📚
🔸بهش گفتم :گریه کردی🤔؟!!
🔹یه نگاهیے به من کرد و گفت:راستی اگه خدا اینطورے که توے این کتاب نوشته با ما معامله کنه عاقبت ما چے میشه!؟
🔸مدتی بعد براے گروه خودشون یه صندوق درست کرده بود و به دوستانش گفت:
🔹هرکسی غیبت کنه باید ۵۰ تومان بندازه تو صندوق📥
باید جریمه بدیم تا گناه تکرار نشه🤍
#شهید_محمدحسین_فایده❤️🕊
#روایت_همسر_شهید💕
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#رمانضحی
#پارتهفت
#کپیمجاز
هر چیزی به ذهنش میرسید با خشم و انزجار تمام به طرفم پرتاب میکرد و من زیر این رگبار توهین و افترا احساس خفگی داشتم...
نه بخاطر خودم، بخاطر باوری که بدون داوری براش حکم صادر شده بود...مثل همیشه...
خونم به جوش اومده بود و تمام رگهای صورتم نبض داشت... به وضوح دویدن پر آب و تاب خون داغم رو توی این رگهای متورم حس میکردم ولی باز هم وقت عصبانی شدن نبود...
وقت حرف زدن بود اونهم آروم و منطقی...
منتظر شدم تا خوب خودش رو خالی کرد و بعد گفت: جواب سوالت رو گرفتی؟ حالا اخلاق داشته باش و بدون مغلطه هر چه سریعتر از اینجا برو...
به سختی کندن یک کوه از جا، لبخندی زدم:
_این هیولایی که تو الان وصف کردی بعید میدونم اخلاقی داشته باشه که تو ازش طلب اخلاق میکنی... به هر حال من میرم... اما بعد از اینکه تمام تهمت هایی که زدی رو ثابت کردی...
چند لحظه بی حرکت بهم زل زد ... حتی پلک هم نمیزد.. توی چشمهاش هم خشم بود هم شگفتی...
بعد از چند لحظه مکث با خشم مضاعفی غرید:یعنی چی؟
بی تفاوت گفتم: تو الان کلی رذائل اخلاقی به من و مهمتر به دین من نسبت دادی و گفتی به این دلایل نمیخواید که من اینجا باشم... واضحه که من هیچ کدوم این اتهامات رو نمیپذیرم و دلیلی برای ترک اینجا ندارم ولی اگر تو بتونی حرفات رو اثبات کنی من سر قولم هستم و اینجا رو تخلیه میکنم... اما باید بتونی ثابت کنی هر چی گفتی حقیقت داره و همه این چیزها درباره من و دینم صدق میکنه...
باید ثابت کنی ما مسلمون ها متعصب، آدمکش و ضد امنیت هستیم
باید ثابت کنی ضد علم و متحجریم... باید ثابت کنی مسلمون ها همینقدر که تو میگی بد و خطرناکن تا این موجود خطرناک رو(اشاره کردم به خودم) از محیط زندگی رفیقت دور کنی...
خنده ی بلندی سر داد:اینو که دیگه همه میدونن چی رو باید ثابت کنم؟
برو بیرون یه نظرسنجی بکن تا حساب کار دستت بیاد...شماها سرتون تو لاک خودتونه فکر میکنید فاتح دنیایید... متوجه نیستید که دنیا شما رو چطور میبینه...
_چطور میبینه؟
_همونطوری که هستید... بعضی هاتون حداقل اونقدری صداقت دارید که این تهجر رو روراست نشون بدید مثل القاعده و داعش... بعضی هاتونم مثل تو، پشت ظاهر موجه و لبخند و آرامشتون پنهانش میکنید... سعی میکنید بگید ما با اونا فرق داریم... متمدنیم... صلح طلبیم.. درحالی که اصلا هویت شما با صلح و تمدن در تضاده...
دیگه رسما از وکالت ژانت استعفا داده بود و خودش باهام طرف شده بود...
صبر کردم تا سخنرانی ش تموم بشه و بعد نفس عمیقی کشیدم و گفتم: باشه اصلا همه این حرفایی که میزنی درسته ولی باید برای حرفایی که میزنی دلیل داشته باشی دیگه مگه نه؟ برای هر حرفی که میزنی...
من میگم #اسلام متمدن، مترقی و حامی صلحه دلیل هم دارم براش... تو میگی ذات اسلام با صلح و تمدن در تضاده تو هم برای حرفت دلیلی داری؟ میتونی عقلانی قانعم کنی یا باز میخوای به نظرسنجی حواله م بدی؟!...
_معلومه که دلیل دارم... معلومه که حرفم منطق داره. منطق واقعی نه مثل شما که آسمون ریسمون به هم میبافید تا یه چیزی از توش دربیاد!...
_داری کار خودتو سخت میکنی اینم به لیست اتهاماتت اضافه شد...
برای هر حرفی که تاحالا زدی باید دلیل بیاری وگرنه از درجه اعتبار ساقطه و اونوقته که تو بخاطر این تهمت ها بدهکار من میشی...
و البته که من هم دلیلی برای ترک خونه م بدون دلیل موجه نمیبینم...
اگر میخوای منو از اینجا بیرون کنی از عقلت کمک بگیر و با زبان عقل حرف بزن نه داد و بیداد و فحش و فضیحت...اگرم حرفی برای گفتن نداری من که اینجا خیلی راحتم...
پوزخندی زد:خیلی ام راحت نباش به نظرم از همین الان شروع کن کم کم وسایلت رو جمع کن که یبارکی اذیت نشی...
برگشت طرف مبل که کیفش رو برداره و بره...
سرخوش پرسیدم:حالا کی شروع کنیم؟
برگشت و با تعجب نگاهم کرد:چی رو؟
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#رمان_ضحی
#پارتهشت
#کپیمجاز
_همین الان داشتی رجز میخوندی حواست کجاست...
مباحثه رو میگم...کی حرفات رو ثابت میکنی و شر منو از سر دوستت کم میکنی؟
لبخند کجی زد:خیلی طول نمیکشه... امشب میام که ببینم چی میگی الان دیرم شده باید برم قراردارم...
ژانت مواظب خودت باش. فعلا...
طوری به ژانت گفت مواظب خودت باش که انگار با افعی تنهاش میگذاره... معلوم نیست این چهار ماه کجا بوده!... به زحمت خنده م رو کنترل کردم... خداروشکر عصبانیتم خوابیده بود...
اون که رفت ژانت هم نگاه نفرت آمیزی به سر تاپای من کرد و برگشت اتاقش..
نگاهم روی کیسه داروها موند... روی میز جا مونده بودن...اونقدر عصبانی بود که یادش رفت ببردشون...
خواستم ببرم دم اتاقش ولی ترسیدم از لج من داروهاش رو بندازه دور!
احتمالا خودش میاد دنبالشون... منم باید برگردم سر پروژه م و بعدش هم یک فکری به حال شام بکنم... میهمان داریم!...
*
بعد از تموم شدن کار پروژه فرستادمش برای صاحبش و بعد هم رفتم سراغ شام.... قرمه سبزی بهترین گزینه برای آشنایی بود...
تمام مدتی که آشپزی میکردم به این فکر میکردم که علی رقم تمام رفتار های عجیب و بعضا زننده ای که توی این دوسال و چند ماه توی آلمان و حالا هم اینجا بخاطر حجابم که معرف دینم بود دریافت کردم، رفتار ژانت کمی بیش از حد عجیب و غیر معمول بود و همه اتفاقها کنار هم میگفت رازی در این رفتار هست که اینبار عزم کرده بودم کشفش کنم...
ساعت تقریبا هشت و نیم بود که صدای زنگ در واحد بلند شد. من پای اجاق بودم. ژانت از اتاقش اومد بیرون و در رو برای دوستش باز کرد.
با هم اومدن داخل پذیرایی و روی کاناپه ی رو به روی آشپزخونه نشستن. همونطور مشغول ولی بلند سلام کردم. ژانت که البته جواب نداد و کتایون هم خیلی کوتاه و بی حوصله گفت: سلام
داشتم برنج رو آبکش میکردم. کارم تقریبا رو به پایان بود که صدای کتایون در اومد: بیا بشین نمیخواد پخت و پز کنی شام آخر رو مهمون من. زنگ میزنم یه چیزی بیارن...
معلوم بود حسابی خسته است اما از اون عصبانیت وحشتناک سر ظهر خبری نبود که کنایه و طنز از کلامش سر در آورده بود...
لبخند کمرنگی زدم و همونطور که پشتم بهش بود در جواب کنایه شام آخرش بلند گفتم:غذا رو که بخوری مشتری میشی از این به بعد هر شب اینجایی.
یک جور کری خوانی پنهان برای اثبات نتیجه مبارزه ای بود که در آستانه آغازش بودیم...
وقتی برگشتم طرفش و چشم تو چشم شدیم خیلی جدی گفت: من این وقت شب خسته و کوفته ی کار نیومدم اینجا دستپخت حضرت عالی رو میل کنم خیال هم نکن با یه بشقاب قرمه سبزی میتونی خاممون کنی نخورده نیستیم...
بیا بشین ببینم چه خوابی برامون دیدی و کی دست از سر مون برمیداری...
از آشپزخونه خارج شدم و رفتم سمت مبل تک نفره ی زیر کانتر:
_من برات دعوت نامه نفرستاده بودم حضرت والا شما یه سری تهمت و اتهام به من و تفکرم زدی که باید بتونی ثابت کنی...
وگرنه من که تو خونه م نشسته بودم داشتم زندگیمو میکردم...
_خودتم میدونی این بحثا هیچ فایده ای نداره نه ما نه تو هیچ کدوم نظرمون عوض نمیشه فقط وقت کشیه پس اگر میخوای بری برو اگرم میخوای بمونی حداقل دست از سرمون بردار...
واقعا هدفت رو از این معرکه گیری ها درک نمیکنم...
شما که مثلا ادعای ایمان و اخلاق هم دارید از خون مردم رو تو شیشه کردن و اذیت کردنشون چه لذتی میبرید؟همینه دیگه همتون همینید...
خونسرد گفتم:اتهام جدید... اینم به لیست اثبات هات اضافه شد...
نشستم روی مبل و خودم رو جلو کشیدم: ببین... با ننه من غریبم و تحریک احساسات نمیتونی منو گول بزنی و دست به سر کنی... به من و مهمتر دینم اتهام وارد شده من میخوام این اتهام رفع بشه همین...
هدف من واضحه من دنبال احقاق حقم... شما باشی از کنار اینهمه توهین به همین سادگی رد میشی؟ من حق دارم بابت اینهمه افترا از شما منطق بخوام و فرصت داشته باشم که از خودم دفاع کنم این حداقل حق منه...
آخر این ماجرا چه حق با من باشه و چه شما من از اینجا میرم چون هیچ اصراری به تحمل نگاه های پر از نفرت و تحقیرآمیز شما ندارم ولی قبلش حق، هر چی که هست باید آشکار بشه... و شما(با دست به هر دوشون اشاره کردم) باید... بابت توهین ها و اتهامهاتون پاسخگو باشید...
مسئولیت پذیری میدونی چیه خانم فرخی؟ به قول خودت اخلاق داشته باش پای حرفی که زدی وایسا و ثابتش کن اگر براش دلیل داری...
زبون فقط یه تیکه گوشت نیست که خیلی راحت توی دهن بچرخونی و دیگران رو زخمی کنی هر حرفی که میزنی؛ هر حرفی، باید آمادگی پذیرش عواقب و مسئولیتش رو داشته باشی این اولین شرط اخلاقه خانم استاد اخلاق!
پس وقتی داری وظیفه ت رو انجام میدی سر من منت نذار و وقتی به عنوان یه آدم به قول خودت با اخلاق مشغول انجام وظیفه ای بیخود به جون بقیه غر نزن...
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#زيـاږݓݩــاݦـہشهــڌا
♥️|دل ڪہ هوایـــے شــود،پــرواز اســتــ
……ڪہ آســمــانــیــت مــےڪنــد.……
واگــر بــال خــونــیـــن داشــتــہ بــاشــے
دیــگــر آســمــــان،طــعــم ڪربــلــا مــےگــیــرد. دلــــهارا راهےڪربــلــاے جــبــــهہها مــےڪنــیــم و دســت بــر ســیــنــہ، بــہ زیــارت "شــــهــــــداء" مــےنــشــیــنــیــمــ...|♥️
🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊
🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌼اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یااَنصارَفاطِمَةَ سَیِّدَةِ 🌹نِسآءِ العالَمینَ
🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ
🕊الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ،
🕊بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ
🌼الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنےکُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
#شادے_روح_شهـــــــدا_صلوات🌸
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
اهلِ #دل🙈کـه باشی♡
دو چیز را خوب یاد میگیری👇🏻
1⃣جُدا شدن از زمین🌎
2⃣پریدن بـه آسمان..🕊]
#شہیدبابڪنورے♥️
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
#رمانضحی
#پارتنه
#کپیمجاز
او هم به جلو خم شد:
_پس جدی جدی میخوای جنگ زرگری راه بندازی...باشه... ملالی نیست... اتفاقا منم سرم درد میکنه واسه کم کردن روی امثال تو..
من هستم فقط اینو بگم که خیال نکنی تونستی منو مجبور به انجام کاری بکنی تو به چشم هرچی بهش نگاه میکنی، احقاق حق یا رفع اتهام یا هر چی من فقط به چشم یه رقابت برای کم کردن روی تو بهش نگاه میکنم که نتیجه ش هم میشه رفع زحمت جنابعالی از اینجا که کادوش میدم به دوستم...
ضمنا بدنیست بدونی من تا حالا هیچ مسابقه ای رو نباختم...
لبخندی زدم: خوبه شکست هم مقدمه ی پیروزیه امید وارم جنبه شو داشته باشی...
حالا از کجا و چجوری شروع کنیم؟
لبخند کجی که تمام مدت روی لبش بود از روی لبش افتاد: نمیدونم خودت پیشنهاد دادی خودتم شروع کن...
خیلی راحت گفتم: خب برای شروع باید از هم شناخت داشته باشیم. شما ظاهرا منو میشناسید مسلمان هستم با تمام اعتقادات یک مسلمان ولی من چندان نمیدونم شما چی فکر میکنید همینقدر میدونم که با اسلام مشکل دارید...
برگشت و دوباره تکیه ش رو داد به مبل:ژانت مسیحیه اتفاقا مسیحی معتقدی هم هست حتی هر هفته کلیسا هم میره(انصافا این یکی اونجا مورد نادری بود) اما من به چیز خاصی اعتقاد ندارم یعنی نیازی برای داشتن اعتقاد نمیبینم آدمهای ضعیف به نقطه ی اتکا نیاز دارن...
به چیزی تحت عنوان دین از هر نوعش اعتقاد ندارم. به خدا هم کاری ندارم هست یا نیست برام فرقی نمیکنه چون تو زندگیم تاثیری نداره من دارم زندگیمو میکنم به کسی هم نیاز ندارم...
هرچند با مجموع شواهد علمی و عقلی بعید میدونم وجود داشته باشه...
احساس کردم نقطه ی شروع باید یه جایی همین حوالی باشه...بلافاصله پرسیدم:منظورت کدوم شواهده؟
_خب امروز علم میتونه بدون نیاز به در نظر گرفتن خالق برای جهان همه چیز رو توجیه کنه... ضمنا به نظر من با وجود اینهمه ظلم و ناعدالتی که توی این دنیا وجود داره اگر خدایی بود حتما تابه حال واکنش نشون داده بود...با این وضع اگر خدایی هم باشه طرفدار ظالمهاست منم نیازی به این خدا ندارم...
_خب الان دو تا مقوله ی متفاوت داریم... درباره ی اولی که باید ثابت کنی علم چطور جهان رو بدون خالق توجیه میکنه.... دومی ولی یکم پیچیده تره... باید یکم دقیقتر راجع بهش بحث کرد فقط اینو به من بگو که از کجا میدونی واکنشی نشون نداده؟
_خب واضحه اگر واکنشی داشت الان وضع دنیا این نبود...طبعا واکنشی که حس نشه به دردی نمیخوره...
تکیه کردم:
_اینکه یه خدایی تصور کنی که با هر رفتاری از سوی بشر واکنش نشون بده یه برداشت سطحیه که خدا رو تا سطح رفتارهای انسانی تنزل میده...
طبیعتا سطح تحمل خدا خیلی بالاتر از این حرفهاست و واکنشش هم پروسه و طراحی شده ست نه دفعتا... منطق این روشش رو هم بعدا کامل توضیح میدم...
الان برگردیم به مقوله ی اول همون توجیه علمی جهان بدون خدا...
نگاهی به ساعتش انداخت: الان که دیگه خیلی دیره باید زودتر برم تا این خانم بلرتون در رو نبسته و گیر نیفتادم...بقیه ش باشه برای فردا شب...
از جاش بلند شد و ما هم پشت سرش...
کیف و پالتوش رو برداشت و راه افتاد سمت در...
گفتم:آخه اینجوری که بده شام نخوردی...یه نیم ساعتی وقت داری بیا شام بخور بعد برو...
لبخندی زد:گفتم که رشوه قبول نمیکنم...
_اگرم قبول میکردی من نمیدادم واسه بازی برده که بیخود خرج نمیکنن!
هر دو اهل کلکل بودیم و پرواضح بود که این تقابل تا آخر ادامه داره و کسی هوس ترک میدون به سرش نمیزنه....
ابروهاش رو بلند کرد و با اطمینان گفت:خواهیم دید...
با ژانت دست داد و خداحافظی کرد و رفت...
ژانت هم بی هیچ حرفی برگشت اتاقش...
و من موندم و یک قابلمه پرِ قرمه سبزی!!
...
تا ساعت یک و نیم ظهر دانشگاه بودم و بعدش هم تا شش غروب آزمایشگاه...
وقتی برگشتم خونه ژانت توی اتاقش بود ولی خبری از کتایون نبود... باخودم گفتم احتمالا همون حول و حوش ساعت دیشب پیداش میشه... خداروشکر قرمه سبزی دیشب به قوت خودش باقیه و میتونم یکم استراحت کنم...
تقریبا نزدیک همون ساعت دیشب بود که اومد...
داشتم توی اتاق کتاب میخوندم...صدای باز شدن در رو که شنیدم اومدم توی پذیرایی...
سلام کردم و نشستم رو به روشون..فقط کتایون آروم جوابم رو داد...
در جعبه ی گزی که قبلا روی میز گذاشته بودم رو برداشتم:بفرمایید نمک نداره...
حتی نگاه هم نکردن... خیلی جدی گفت:ممنون واسه ی خوردن گز نیومدم...
_پس شروع کنیم؟
سر تکون داد... ژانت هم که در سکوت مطلق به سرامیکها خیره شده بود و کلا واکنشی نداشت...
خودم باید شروع میکردم... با زبون لبهام رو تر کردم و زیر لب بسم اللهی گفتم... بعد صدام رو بلند کردم:
_خب... بحث دیشب به اینجا رسید که بنا شد شما اثبات کنی که علم جهان بدون خالق رو توجیه میکنه...
#رمانضحی
#پارتده
#کپیمجاز
فقط یه سوال... شما میگی علم ثابت میکنه که خدایی وجود نداره یا اینکه ممکن است خدایی نباشد...
یعنی در مجموع اعتقادت اینه خدایی وجود ندارد یا میگی نمیدانم هست یا نیست؟
چون اینکه بگی چیزی وجود دارد با ارائه ادله و سند قابل اثباته و اینم که بگی نمیدانم هست یا نه قابل قبوله ولی اینکه بگی میدانم نیست خیلی کار رو سخت میکنه چون ادعات از جنس نفیه و واضحه که نفی رو نمیشه به راحتی اثبات کرد...
چطوری میخوای ثابت کنی قطعا نیست این غیرممکنه مخصوصا در امور شهودی و نادیدنی... چون ابزار بررسیش رو نداری...
_من که از اول گفتم نمیگم قطعا نیست بلکه نمیدونم هست یا نه ابهام وجود داره و احتمالا نیست و علم هم بدون نیاز به خدا چیستی جهان و پروسه شکل گیری پدیده ها و موجودات رو توجیه میکنه و دیگه نیازی به وجود خدا نداره جهان الزاما... ضمنا باشه یا نباشه برای من فرقی نمیکنه کاری باهاش ندارم...
_خب این عاقلانه تره چون قطعا اگر کسی با قطعیت بگه خدا نیست کل اصول استدلالی و علمی رو زیر سوال برده و حرفش هم از درجه اعتبار ساقطه...
اما اینکه از یک طرف میگی ابهام وجود داره و از طرف دیگه میگی کاری ندارم هست یا نه برام مهم نیست، زیاد سازگاری منطقی نداره...
چیزی که درموردش ابهام وجود داره رو که رها نمیکنن عقل این رو نمیپذیره مخصوصا در مواقعی که ضریب خطر بالا باشه...
چیزی به اندازه این مطلب مورد بحث نبوده توی تاریخ یعنی علم احتمال هیچ درصدی برای این رویداد قائل نیست؟
قطعا هست پس در مورد چیزی که احتمال صحت داره دفع خطر احتمالی شرط عقله این درصد هرچقدر هم که کم باشه واقعا تو رو به فکر فرو نمیبره؟ بیمه کردن ماشینت هم دقیقا سر احتیاط برای همین احتمال کوچیکه...
الان احتمالا سالهاست که تصادف نکردی و تخفیف بیمه هم داری... این یعنی چندین ساله پول مفت به بیمه دادی بدون اینکه ازش خدماتی بگیری ولی جالب اینه که هیچ کس اینو حماقت نمیدونه حتی تخفیف بیمه افتخار هم محسوب میشه...
ولی اگر کسی یک روز بدون بیمه ماشین رو بیرون ببره بهش میگن دیوونه... چون احتیاط نکرده احتمال تصادف رو در نظر نگرفته...
تو که خودتو آدم عاقلی میبینی حاضری یه روز با ماشینی که بیمه نداره بری سر کار؟ که میگی من راحتم دارم زندگیمو میکنم؟
چقدر این رفتارت عاقلانه است؟ یه بار برای همیشه این مسئله رو با خودت حل کن خب...با شک که نمیشه زندگی کرد...مگه اینکه خودتو به فراموشی بزنی که قطعا عاقلانه نیست...
بگذریم از این بحث بریم سر همون بحث توجیه علمی جهان بدون خدا... چون این تیتر رو تو معرفی کردی خودت هم شروع کن...
_خب اول تو بگو کتاب طرح بزرگ داوکینز رو خوندی؟
تا دهن باز کردم صدای گوشی تلفنش بلند شد...
با دست اشاره کرد که صبر کنم و جواب داد... چند قدمی دور شد و آهسته شروع به حرف زدن کرد...
تماسش که تموم شد برگشت سمت ما:متاسفم من باید برم یه مشکلی توی خونه مون پیش اومده باید حلش کنم...
ژانت پرسید:مگه پدرت خونه نیست؟
همونطوری که پالتوش رو تن و کلاهش رو سر میکرد گفت: معلومه که نه اون که هیچ وقت نیست چه برسه الان که تعطیلات درست و حسابی تموم نشده... سوئیسه... رفته اسکی!
این مشکل رو که حل کنم خونه رو میسپرم به دیمن آخر هفته میام پیشت میمونم که این بازی هم زودتر تموم بشه چون هر روز رفت و آمد از اون سر شهر به این سر شهر واقعا خسته کننده ست...
بعد رو کرد به من و با لحن بامزه ای گفت: یه وقت خیال نکنی بخاطر افاضات شماست ها ما واسه تخلیه اینجا عجله داریم... کاش ژانت سوزنش روی این خونه گیر نکرده بود تا بهترین نقطه شهر براش آپارتمان اجاره میکردم و تو میموندی و این سوئیت درب داغون...
جمله ی آخرش رو فارسی گفت و من هم از علت سری بودنش سر در نیاوردم...
فقط لبخندی زدم و گفتم: قبلا هم بهت گفته بودم که در حال انجام وظیفه هستی و نباید سر من منت بزاری نه؟
ژانت کلافه گفت: واسه چی فارسی صحبت میکنید کتی مگه نمیدونی من متوجه نمیشم...
_چیز خاصی نبود... مواظب خودت باش فردا صبح میبینمت...
تا دم در همراهش رفتم و تازه یادم افتاد که چه بلایی سرم اومده... آهی کشیدم و قبل از اینکه بیرون بره گفتم:آخه شام...
به کنایه تمام گفت_ممنون صرف شده نوش جونت...
_خیلی ممنون به سلامت...
بدرقه ش کردم و در رو بستم و نیاز به توضیح نیست که ژانت هم بدون هیچ حرفی برگشت اتاقش...
و من کم مونده بود گریه م بگیره که با این همه قرمه سبزی باید چکار کنم...
یک آن یه فکری به سرم زد که یکم عجیب و خطرناک بود ولی بدجور وسوسه م میکرد...
نگاهی به ساعت انداختم و کاشف به عمل اومد یک ساعتی تا بسته شدن در ساختمون وقت دارم... این شد که در یک حرکت بسیار سریع تمام قابلمه برنج و ایضا قرمه سبزی رو توی چهار تا ظرف پلاستیکی دردار کشیدم و حاضر شدم...
🕋 #امیرالمؤمنین علی علیه السلام :
⏰ وَ قَالَ (عليه السلام): مِنْ كَفَّارَاتِ الذُّنُوبِ الْعِظَامِ إِغَاثَةُ الْمَلْهُوفِ وَ التَّنْفِيسُ عَنِ الْمَكْرُوبِ.
🧭 و درود خدا بر او فرمود: از كفاره گناهان بزرگ، 😢به فریاد مردم رسیدن، و آرام كردن مصیبت دیدگان است.😇
📚 #نهج_البلاغه ، #حکمت ۲۴
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
ســردار قاآنے|👤
⤶
ۺــاگـرداڹِ مڪٺبِـ
شــہٻدسلٻمانے🌿
اۅڶ اسٺخۅان آمرٻکایےۿا را
خُــرد خۅاۿندڪرد
ۏ
بعد از مـــنطقہـ🗺
بٻرۅنشـــاڹخۅاۿند ڪــــرد(:✌️🏼🇮🇷
#دَمِۺُـماحٻدرۍسَردار|🌙✋🏼
#اۅڶُداشتہباشٻنٺابعدیۺ|🕶📎
#بہحۅڶۏقۅهےالۿے|💛
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌺🌿
🌻با خدا همدستیو💫
دستاشو میگیری
دو دستی...:)🖐🏻
#استوری🎥
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
رفیقیہسوال...
عملِاینهفتَتجوریبود
کہامامزمانتببینن؛
"خجالتنکشے⁉️
یابازمباگناهاتسیلےزدی
توصورتِپسرفاطمھۜ(:💔
#اللھمعجللولیڪالفرج🤲🏻
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
~🕊
#طنزجبهه
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم
کنارم ایستاده بود که یهو یه خمپاره اومد و بوممم...
نگاه کردم دیدم یه ترکش بهش خورده و افتاده روی زمین
دوربین رو برداشتم و رفتم سراغش
بهش گفتم توی این لحظات آخر اگه حرف و صحبتی داری بگو
در حالی که داشت شهادتین رو زیر لب زمزمه می کرد ، گفت:
من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم:
اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه
خواهشاً اون کاغذ روی کمپوت رو جدا نکنید
بهش گفتم: بابا این چه جمله ایه؟😐
قراره از تلویزیون پخش بشه ها!🤦♂
یه جمله بهتر بگو برادر...
با همون لهجه ی اصفهانیش گفت:
اخوی! آخه نمی دونی ، تا حالا سه بار به من رب گوجه افتاده..😂
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
Shab2Fatemieh1-1399[04].mp3
5.03M
🎤 میثم مطیعی
📃 مادر خوبم دردت به جونم😔
🎶 زمزمه
📌#فاطمیه
#فاطمیہ_خط_مقدم_ماست
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
خوشتیپ آسمانی
🌿🌺🌿 🌻با خدا همدستیو💫 دستاشو میگیری دو دستی...:)🖐🏻 #استوری🎥 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═
~🕊
وقتی نگاهت👀 به من دوخته شده،
🌻مگر میتوان دست از پا خطا کرد؟
تو هم #شهیدی🥀
✨🦋هم #شاهدی✋🏻
و هم #تمام_جان_منی•°❤️°•
☘☘☘
#برادر_شهیدم
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#خاطــره🎞
|دوستشہید|
«دوست شهید به یکی دیگر از خاطرات خود با بابک را به روز کشیکش در درمانگاه جمعیت هلال احمر اشاره کرد که آنروز شیفت نبود و افزود: در آنروز من به جشنی دعوت شده بودم که می بایست حتما می رفتم بنابرین با چند نفر از دوستان تماس گرفتم که بتوانم روزم را با کسی تغییر بدهم ولی متاسفانه کسی قبول نمی کرد که در نهایت با بابک تماس تصویری گرفتم و بابک قبول کرد که جای من شیفت بماند و من در جوابش به صورت شوخی گفتم که داداش حتما در شادی هایت جبران می کنم که بابک لبخندی زد و گفت:
"من خودم کلاس اصلی هستم و نیازی به جبرانینیست"»
#شہیدبابڪنورے♥️
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
#حرف_حساب🍃
میگم: آخه این مدل لباس؟👔
میگه: همه میپوشند
میگـم: این جور حرف زدند؟🗣
میـگه :همه همینجورے حرف میزنند
میـگم: غیبت؟🤦♀
میـگه: همه میڪنند!
تاوانِ گناهات رو چے؟!
اونو فقط خودت پس میدهے🌱🙃
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#رمانضحی
#پارتیازده
با پلاستیک ظرفها بیرون رفتم و کنار سطل زباله بزرگ کنار خیابون ایستادم
هر چهار ظرف رو به چهار تا از بچه های زباله گردی که رد میشدن دادم....
بعضیاشون یکم عجیب نگاه کردن و نگرفتن ولی بالاخره چهار نفر پیدا شدن که این غذاهای نذری روزی شون بشه...
خیلی زود برگشتم خونه که دیر نشه... فکر نمیکردم قسمتم بشه یه روز توی نیویورک نذری بدم... اونم قرمه سبزی!
*
بعد از طلوع آفتاب کمی چشمهام گرم شده بود و در صدد بودم بلند شم ولی نمیتونستم و هی خواب رو تمدید میکردم... و این کشمکش ادامه داشت تا اینکه صدای زنگ در بلند شد و متعاقبا صدای مکالمه ژانت و کتایون خیلی محو به گوشم رسید و مجبورم کرد دل از خواب بکنم...
اول یک چشمم رو باز کردم و دادمش به ساعت نشسته روی پاتختی کوچیک زیر پنجره و عددی که عقربه های ساعت نشونم میداد باعث شد اونیکی چشمم هم به سرعت باز بشه...
باورم نمیشد این خواب کوتاهی که همش هم به عذاب وجدان بیداری گذشت انقدر طول کشیده باشه... اخه کی ساعت 11 شد؟!...
خیلی سریع بلند شدم و بیرون رفتم که چشمم به جمال کتایون خانوم و البته ژانت روشن شد... گرم گفتم: سلام...
بعد از چند ثانیه فقط کتایون جواب داد: سلام...
وارد آشپزخونه شدم:صبحونه خوردی؟ بشین یکم ارده شیره بیارم برات... خوردی تاحالا؟
جواب نداد... همونطور که مشغول کار بودم نگاهمو دوختم بهش... مجبور شد جواب بده... بی حوصله: نه چی هست حالا؟
_شیره ی انگور و ارده ی سرخ... یه مخلوط مقوی و انرژی زا خیلی خوبه خوشمزه هم هست به شدت هم گرمه مناسب صبح زمستون... الان براتون میارم بیاید بشینید دیگه...
چون دیر بیدار شده بودم و فرصت چای دم کردن نبود چای ساز رو روشن کردم و نپتون ها رو آماده تا سر سه دقیقه چند فنجان چای بی کیفیت تحویل هم بحث های عزیزم بدم...
هر چی گشتم قرابت بیشتری برای ذکر عنوان مشترک پیدا نکردم!...