eitaa logo
خوشتیپ آسمانی
2.1هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
52 فایل
✅ تـنها کانـال رسـمـی شـهید بـابک نوری هریس 🌹 با حضور و نظارت خـانـواده مـحـترم شـهـیـد خادم کانال: @Khoshtipasemani_1@Rina_noory_86
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️|دل ڪہ هوایـــے شــود،پــرواز اســتــ ……ڪہ آســمــانــیــت مــےڪنــد.…… واگــر بــال خــونــیـــن داشــتــہ بــاشــے دیــگــر آســمــــان،طــعــم ڪربــلــا مــےگــیــرد. دلــــ‌هارا راهےڪربــلــاے جــبــــ‌هہ‌ها مــےڪنــیــم و دســت بــر ســیــنــہ، بــہ زیــارت "شــــ‌هــــــداء" مــےنــشــیــنــیــمــ...|♥️ 🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊 🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ 🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌼اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یااَنصارَفاطِمَةَ سَیِّدَةِ 🌹نِسآءِ العالَمینَ 🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ 🕊الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، 🕊بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ 🌼الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنےکُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... 🌸 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
. . یڪ عمر شهیدانہ سفر کردن و رفتن هم‌ قافلھ با عشق و جنون، کم هنرے نیست... . . ♥️ 🌙 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
در کنار بارگاه ملکوتی امام رضا علیه السلام به یاد شهید بابک نوری و اعضای کانال🤲🏻🤲🏻
🎞 دوست‌شهید‌نوری: توی‌دوره‌های‌بسیج‌که‌برای‌ماگذاشته‌بودن‌باهم بودیم‌و‌کلاس‌های‌طولانی‌داشت‌حدود‌شش‌تا هشت‌ساعت‌تئوری‌وچندساعت‌عملی یبار‌که‌هوا‌خیلی‌گرم‌بود‌گفتن‌تایم‌استراحته واعلام کردن:اقایون‌هندوانه‌گرفتیم‌بیاییدببرید پخش‌کنید بابک‌ویکی‌از‌دوستان‌رفتن‌آوردن‌و‌گذاشتن ‌وسط بابک‌بابغل‌دستیش‌گرم‌صحبت‌شد ماهرکدوم‌برای‌خودمون‌برداشتیم‌و‌مشغول‌خوردن شدیم دیدم‌بابک‌نمیخوره‌‌گفتم: تو‌چرا‌بر‌نمیداری؟ گفت:مگه‌نباید‌پیش‌دستی‌وچنگال‌بیاد؟! گفتم:نه‌بابا‌فضا‌فضای‌خودمونیه‌با‌دست‌بزن‌بالا خندید‌وشروع‌کرد‌به‌خوردن واقعا‌اون‌روزها‌بهترین‌روزهای‌عمرم‌بود.... 🌹 به‌نقل‌از‌فرمانده‌گردان: نصف‌شب‌بابک‌فرماندرو‌از‌خواب‌بیدار‌میکنه میگه‌من‌شهید‌میشم،🌱 به‌خانوادم‌بگو‌حلالم‌کنن✨ فرمانده‌میگه‌حرف‌الکی‌نزن‌برو‌بذار‌بخوابیم... میخوابه‌و‌خواب‌میبینه‌بابک‌شهید‌شده‌از‌خواب‌ می‌پره‌پیش‌خودش‌میگه‌نکنه‌فردا‌ بابک‌شهید‌بشه🌷 نقشه‌میکشه‌که‌صبح‌به‌راننده‌پشتیبان‌بگه‌که‌با‌یه بهونه‌ای‌بابک‌و‌ببره‌عقبو‌یه‌جایی‌جاش‌بذاره❗️ دوباره‌میخوابه‌صبح‌از‌خواب‌بیدارش‌میکنن‌و‌میگن باید‌آتیش‌بریزیم‌رو‌سر‌دشمن...وتو‌اون‌شلوغی نقشش‌یادش‌میره‌چند‌ساعت‌بعد‌بچه‌ها‌ شهیدمیشن‌🕊فرمانده‌تازه‌یاد‌حرفای‌بابک‌و‌خوابش‌و نقشش‌میوفته🦋 💔 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشتیپ آسمانی
#201 _نخیر بحث ناز و این حرفا نیست ولی حق نداری از من خرج کنی! چرا منو بده میکنی؟ آقا شاید من اصلا ش
_خب خدا روشکر انقدر استراحت کردیم دیگه هیچ نیازی به استراحت نداریم! هر چی سریعتر بریم بهتره احسان که مثل همیشه متفکر به بشقابش زل زده بود کمی دست دست کرد و نگاهی به رضا انداخت و بعد بالاخره زبان باز کرد: ببخشید میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟ مخاطبش کتایون بود با اخم کمرنگی جواب داد: بله حتما _شما با... اردشیر فرخی تاجر ایرانی تبار آمریکایی نسبتی دارید؟! رنگ از رخ کتایون پرید آب دهانش رو فرو داد و با تردید گفت: چرا این سوال رو میپرسید اصلا از کجا میشناسیدش؟! احسان قاشقش رو توی بشقاب خالی رها کرد: این اسم برای من آشناست بنا به دلایلی امروز که رضا پاستون رو داد من بلیطا رو بگیرم دیدم نام پدرتون...البته شاید تشابه اسمی باشه کتایون عصبی سر تکون داد: نه نیست مگه چند تا اردشیر فرخی توی آمریکا تجارت میکنن! منظورتون اینه که پدر من علیه جمهوری اسلامی جرمی مرتکب شده؟ با این حساب من برای ورود به ایران منعی دارم؟ احسان فوری سر تکون داد: نه نه اصلا این هیچ ربطی به ورود شما به ایران نداره اینم یه کنجکاوی شخصی بود ببخشید اگر ناراحتتون کردم کتایون سر تکون داد: خواهش میکنم مشکلی نیست اشاره ای به من کرد: تموم نشد؟ از جا بلند شدم: رضا جان ما میریم بالا پس ساعت دو جلو در هتل خوبه؟ سری تکون داد: خوبه تا وارد اتاق شدیم کتایون کلافه روی تخت افتاد و اه بلند و غلیظی گفت گفتم: بابا چی شده مگه؟ _میبینی که اسمشم دست از سرم برنمیداره رضوان دلسوزانه گفت: ببخشید اگر ناراحت شدی کتایون متعجب نگاهش کرد: تو چرا عذرخواهی میکنی من عصبی ام از داشتن همچین پدری که... حرفش رو قطع کردم: ا... هرچی باشه پدرته اینهمه سال بزرگت کرده _پدری که مادرت رو ازت دور میکنه بهت دروغ میگه به مادرت تهمت میزنه جلوی دیگران باعث خجالتت میشه چرا باید بهش احترام گذاشت؟ رضوان فوری گفت: تو چرا باید خجالت بکشی؟! ولش کن تلخ نشو حیفه چند ساعت دیگه میخوایم بریم زیارت بگیرید بخوابید که سر حال باشید کتایون چشمهاش رو بست و چند بار عمیق نفس کشید ژانت دستی به پیشانیش کشید: الکی حرص نخور چیزی نشده که مهم اینه مشکلی نیست و میتونی بیای ایران سری تکون داد و پشت کرد تا مثلا بخوابه حالش خوب نبود و این رو حس میکردم روزهای سختی رو میگذروند روزهای گذار... با هیجان و ذوق فراوان لباسم رو تن میکردم و نگاهی هم به ساعت داشتم: بجمبید دیگه دیر شد قرار بود دو جلو در باشیم ساعت دو و ده دقیقه ست! ژانت آماده و دست به سینه جلوی در ایستاده بود: من که حاضرم نگاهی به کتایون کردم که تازه داشت موهاش رو می‌بست کلافه گفتم: دور تند نداری تو؟! بی خیال گفت: دیگه سریعتر از این؟ رضوان چادرش رو مقابل صورتم گرفت: ولش کن حالا یکم منتظر بمونن طوری نمیشه که اینو ببین زیپش گیر کرده تو که بیکاری درستش کن من لباسمو بپوشم! همونطور که زیپ رو از گیر خارج میکردم زیر لب غر هم میزدم تا بالاخره این دو نفر حاضر شدن و از اتاق بیرون رفتیم توی لابی هتل احسان و رضا رو سر توی دست گرفته مشغول چرت پیدا کردیم! رضوان جلوتر از بقیه مقابل پاشون ایستاد و پا به زمین کوبید با تکان ناگهانی بلند شدن و رضا با چشمهای خمار از خواب و اخمهای مثلا درهم اعتراض کرد: _چه خبرته دیر اومدی میخوای زودم بری؟ لبخندی زدم: غر نزن بهت نمیاد بریم؟ لبخندی زد و سر تکون داد: بریم در خنکای خواب‌گریز شب از خیایان بلند منتهی به حرم گذشتیم و رو بروی حرم قمر متوقف شدیم زیر لب به قربان شکوه و جبروتش رفتم و سلامی دادم وارد بازرسی شدیم و عبور کردیم طول خیابان موازی با بین الحرمین رو برای رسیدن به پل طی کردیم و بعد، بالاخره واردش شدیم مقابل ورودی حرم حضرت عباس رسیدیم و با شعف و ذوق و حیرانی بین این دو حرم زیبا چشم میگرداندیم نمیشد تصمیم گرفت که به کدوم جهت بری و به کجا نگاه کنی ژانت تند تند و با بغض و چشم خیس عکس میگرفت و من و رضوان حیران گنبد ها چشم میچرخوندیم و برای بار نمیدانم چندم سلام میدادیم اما کتایون... به نقطه نامعلونی خیره شده بود و هیچ تحرکی نداشت چند ثانیه گذشت که رضا پادرمیانی کرد و از حال عجیبمون خارجمون کرد: بیاید کفشاتون رو بدید کفش داری و برید داخل اول برید حرم حضرت عباس چون ممکنه دم صبح بسته بشه رو کرد به ژانت: دوربینتون رو بدید من تحویل امانت داری میدم شما به زیارتتون برسید ژانت فوری دوربین رو از گردن خارج کرد و به طرفش گرفت: ممنونم با ته نشین بغض توی صدا پرسیدم: کی کجا پیداتون کنیم؟! سر در گوش احسان سوال بی سر و صدایی پرسید و جوابی شبیهش شنید و بعد گفت: _کی میخواید برگردید؟ تا دهان باز کردم گفت: فقط خودتو درنظر نگیر بقیه شاید خسته بشن طولانی بشه زیارت نگاهی به بچه ها کردم: بچه ها من میخوام تا طلوع آفتاب اینجا بمونم اگر کسی خسته میشه الان بگه که قرار برگشت رو بذاریم
~🕊 💥 +بهش‌گفٺم: «چرایه طور‌لباس نمےپوشے ڪھ‌درشأن‌وموقعیٺ اجٺماعیٺ‌باشه؟ یھ‌ڪم‌بیشٺرخرج خودٺ‌ڪن. چراهمش‌لباساےسادھ و‌ارزون‌مے‌پوشے؟ ٺوڪه ‌وضعٺ خوبه». -گفٺ: «ٺوبگو‌چراباید یه چیزایي داشٺہ ‌باشم‌ڪه بعضیا حسرٺ‌داشٺن‌اوناروبخـورن؟ چرابایدزرق‌وبرق‌دنیاچشمام روڪورڪنه؟ دوسٺ‌دارم مثل بقیه ‌مردم‌زندگےڪنم». ♥️🕊 📚منبع:آن روزهشٺ‌صبح، صفحه21و22 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفقا...🌿 حواسمون باشه😉 گوشی تو دستمون تحت کنترله📱👆🏻 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🌻 •|گاهی باید مثل حضرت یوسف؏✨ به سمت درهای بسـ🔒ـته حرکت کنیم🚶... اونوقته که می‌بینیم👀 خــــــدا❣چجوری، برامون درها رو بـــازمیکنه!|• ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
↓💚 میدونی ڪِی💌 از‌چشم‌ِ خدا‌ میفتے؟!😞 ‼️ زمانۍ‌ڪہ‌آقا‌ امام‌زمان‌💚 ‼️ سرشو‌بندازه‌ پایین‌ و از‌ ‼️ گناه‌‌ڪردن ‌تو خجالت بڪشہ ‼️ولے تـو‌انگار‌ نہ‌انگار..!:(😫 ✨ نزار‌ڪارت‌ بہ‌ اون‌جاها‌ برسہ...!💔 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
شھادت‌آغازخوشبختےاست،خوشبَختۍ‌ کھ‌پایٰان‌نَدارَدشھیدکھ‌بشوئ خوشبَختِ‌اَبَدۍمیشَوۍ🌿! 🌙 ♥️ ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---