#زيـاږݓݩــاݦـہشهــڌا
♥️|دل ڪہ هوایـــے شــود،پــرواز اســتــ
……ڪہ آســمــانــیــت مــےڪنــد.……
واگــر بــال خــونــیـــن داشــتــہ بــاشــے
دیــگــر آســمــــان،طــعــم ڪربــلــا مــےگــیــرد. دلــــهارا راهےڪربــلــاے جــبــــهہها مــےڪنــیــم و دســت بــر ســیــنــہ، بــہ زیــارت "شــــهــــــداء" مــےنــشــیــنــیــمــ...|♥️
🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊
🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌼اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یااَنصارَفاطِمَةَ سَیِّدَةِ 🌹نِسآءِ العالَمینَ
🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ
🕊الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ،
🕊بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ
🌼الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنےکُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
#شادے_روح_شهـــــــدا_صلوات🌸
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
#225 فوری وارد حیاط شدم و گوشه سمت راست تخت جا گرفتم سرم رو پایین انداختم تا چادر حائل صورتم بشه و
#226
چادرم رو سر کردم و پشت سرش وارد حیاط شدم همین یک روز محرمیت کار خودش رو کرده بود
هم حسابی صمیمی شده بودیم و هم حالا صدبرابر قبل دلتنگش میشدم ولی چاره ای جز تحمل نبود!
آقاجون جلوی در منتظرش بود:
_برو به سلامت باباجون خیلی مواظب خودت باش
درسته خانومت نیست ولی هروقت اومدی تهران یه سر به ما بزن!
خندید: چشم حاجی اون که حتما
پرسیدم:
_از مامانت اینا خداحافظی کردی دیگه؟ میخوای من برسونمت فرودگاه؟
فوری گفت: نه بابا اینهمه راه تو ترافیک کجا بیای
زنگ زدم حمید دامادمون الان میاد میرسوندتم
بابا پیشانیش رو بوسید و برای اینکه راحتتر باشیم داخل منزل رفت
هر دو میخندیدیم ولی بغض پشت پلکها و بیخ گلومون سنگینی میکرد
از اینکه باز هم برای این مدتی طولانی باید از هم دور میشدیم
ایمان زودتر به حرف اومد:
اونجا که میرید خیلی مواظب خودت باش یه شماره کارتم برام بفرس برات پول بریزم یادت نره
لبخندی زدم: پولاتو نگه دار واسه عروسی لازمت میشه!
قبل از اینکه جوابی بده صدای بوق ماشین حمید ناچارش کرد در رو باز کنه
دوباره نگاهی انداخت و بجای هر حرفی که تا نوک زبونش می اومد فقط گفت:برو داخل هوا سرده
خداحافظ
نتونستم بگم خداحافظ
فقط لب برچیدم تا بغضم سرباز نکنه سوار ماشین که شد دستی براش تکون دادم و برگشتم داخل
در رو بستم و حلقه ظریف نشونم رو توی دست جا به جا کردم
حالا میتونستم دل سیر گریه کنم!
تا شب حالم گرفته بود و به شوخی و طعنه های بچه ها محل نمیگذاشتم
بعد از شامی که نخوردم خواستم زود بخوابم اما رضوان به در اتاق زد و گفت رضا پایین منتظرته!
از یادآوری کار رضا ضربه ای روی پیشانیم زدم و بلند شدم
تا وارد حیاط شدم از دیدن لبخندش شرمنده گفتم:
_ببخشید داداش بخدا همون روز که حمیده خانوم اومد اینجا من میخواستم باهاش حرف بزنم ولی...
_بله میدونم ایشون که رفت هوش و هواس شمارم برد!
فدا سرت بالاخره آبجی بزرگه ای اولویت با توئه ولو سر یه دقیقه!
اما حالا که شما سر و سامون گرفتی یه فکری به حال ما هم بکن پونزده روز دیگه باید برگردیدا!پیشونیش رو بوسیدم: دورت بگرده خواهرت خیالت راحت
فردا شب هرطور شده باهاش حرف میزنم
سری تکان داد: دور از جونت
ببینیم و تعریف کنیم!
تمام طول روز رو با ژانت حرف زده بودم و مقدمه چیده بودم و حالا بعد از نماز مغرب و عشا و قبل از برگشت بچه ها از بیرون، تنهایی دونفره مون دقیقا بهترین زمان برای مطرح کردن موضوع خواستگاری بود اما انگار سنگ به زبونم وصل کرده بودن
ژانت متعجب پرسید:
_ضحی چرا به یه گوشه خیره شدی؟ چیزی شده؟!
_ها؟ نه... میگم ژانت... باید حرف بزنیم
_خب بزنیم درباره چی؟
_درباره ازدواج!
خندید: تمام امروز رو درباره همین موضوع حرف زدیم
من که گفتم خیلی برای تو و رضوان خوشحالم و به نظرم ازدواج اتفاق خوبی توی زندگی هر دختر و پسره حالا چرا دوباره راجع بهش حرف بزنیم؟
_میخوام بدونم نظرت درباره ازدواج خودت چیه؟
یادته قبلا که حرف میزدیم گفتم ازدواج میتونه تو رو از تنهایی دربیاره و صاحب خانواده کنه
مسئولیتهای سنگینی که مال تو نیست رو از دوشت برداره و نیاز عاطفیت رو تامین کنه
_آره یادمه به نظر میاد اتفاق خوبی باشه ولی میدونی که اونجا کسی به ازدواج فکر نمیکنه
بنابراین من چطور میتونم توقع داشته باشم به این راحتی که شما ازدواج میکنید من هم ازدواج کنم
لبخند پر از استرسی زدم: خب...
خب مگه حتما باید اونجا این اتفاق بیفته تصور کن آدمی از یه ملیت دیگه ازت خواستگاری کنه
یه مسلمان معتقد و خوش رفتار
اونوقت جوابت چیه؟
بلند خندید: اگر چنین شانسی بیارم قطعا از دستش نمیدم!
ولی قبول کن یکم رویاییه!
با این جواب جرئت بیشتری برای بیان جمله بعدی پیدا کردم:
_پس میشه گفت آدم خوش شانسی هستی چون این اتفاق افتاده!
گیج نگاهم کرد: منظورت چیه؟
سعی کردم لبخند از لبم نیفته: خب...
خب یه بنده خدایی تو رو از من خواستگاری کرده و خواسته نظرت رو بپرسم
گیح و ناباور خندید: چی داری میگی کسی منو اینجا نمیشناسه از کی حرف میزنی؟
آب دهانم رو فرو دادم و یک کلمه گفتم: رضا...
و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم...
سلام دوستان نظرتون و درباره پست های کانال اینکه فعالیت کانال و زیاد کنیم کم کنیم کلا هر نظری دارید بگید😉👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16181573372383
#خدا
✨دوست شهید نوری:
🌱یک روز قبل از سالگرد شهادت🌹 بابک بود،هرطور برنامه ریزی میکردم نمیتوانستم خودم را به مراسم برسانم.
ازاینکه کارها پیچیده شده بودن خیلی ناراحت بودم😔،باخودم میگفتم شاید بابک دوست نداره به مهمونیش برم.
🍃شب موقع خواب دوباره یادم افتاد و گفتم:
خیلی بی معرفتی،دلت نمیخواد من بیام؟باشه ماهم خدایی داریم ولی بابک خیلی دوستت دارم بااینکه ازت دلخورم😔
توی همین فکرا بودم که خوابم برد😴..
خواب بابک رو دیدم،بهت زده شده بودم ،زبونم بندامده بود.😳
بابک خونه ی ما بود.❤️
میخندید و میگفت:چراناراحتی!؟☺️
گفتم:بابک همه فکر میکنن تومردی.🌱
گفت: ✨نترس،اسیر شده بودم، ازاد شدم.
باهیجان بغلش کرده بودم و به خانوادم میگفتم:ببینید بابک نمرده،اسیر شده بود.💔✨
بابک گفت:فردا بیا مهمونیم.☺️
گفتم:چه مهمونی ⁉️
گفت:جشن سالگرد ازادیم.😉
گفتم :ینی چی⁉️
گفت:جشن #آزادیم از اسارت دنیا.🕊
بغضم گرفت😔 شروع به گریه کردم😭،از شدت اشک صورتم خیس شده بود،ازخواب بیدار شدم.
با چشمام پراز اشک نماز صبح خوندم.📿
برخلاف انتظار تمام مشکلات حل شد ونفهمیدم چطوری رسیدم به مراسم بابک.😊
گفتم بابک خیلی مردی.❤️
🎤راوی:دوست شهید🌹
#خواهر_شهید_نوری
#شهید_بابک_نوری🌻
#برادر_شهید🥀
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#احکام
•| یکسوالِاساسی :⁉️
.
•| اگـر لا اِکراهَ فِي الدّین
•| پسچراحجابِاجبارے؟!
.
°| پاسخے فوق العادھ براے
°|علتِ #حجاب_اجباری/🚨/
|🎞| توجه : این #ڪلیپ
از حجمِکمے برخوردار اسٺ!
در نتیجــــہ : ↓🎈
#توصیکم_بشدت ''🚦<
#ریحانہ 💕|~
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
••
در خانهۍ #خدا♥️ را بکوب
و دلت را بھ او بسپار
تنھا جایی است
کھ ساعت کاری ندارد
ورود برای عموم آزاد است :)
•🌱| #حرف_قشنگ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🍀🌼🍀
🌸 #کلام_بزرگان
🔺 سحرها را از دست ندهيد ؛ ولو دو ركعت هم اگر ميتوانيد نماز (نافله شب) بخوانيد.
🔺در اين زمانه هم كه به بركت موبايل و تلويزيون و... اكثر مردم تا نيمه شب مشغول و سرگرم هستند !
🔺سحرها را ضايع نكنيم ، اگر نماز مستحبی هم نخوانديم ، حداقل ده مرتبه " يا ارحم الرّاحمين" بگوييم!
🔺اگر آن را هم انجام ندادي اقلاً رو به قبله بنشين و بگو: " سبحان الله والحمدلله و لا اله الّا الله و الله اكبر"
🔺اگر در چند سحر با جانت اين جمله رو بگويي ، عالَمَت عوض می شود .
👤 استاد فاطمی نیا
📿📿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
•~•🖇🖌•~•
#بیوگرافۍ📝
گــاهے
دستـــــ " پدر و مادرت"
را ببــــوس😘
ایـڹ بـوسہ معجزه اے
مي ڪند😍
ڪه وصف ناشدني ست
گاهي همیڹ بوسہ
گره گشایت می شود
شڪ نڪن.😌👌🏼
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#خاطــره🎞
🌱همرزمشهیــد:
✨همان روز شهادتش دیدم یه گوشه نشسته داره مینویسه توحال خودش بود...
🌻من به شوخی گفتم آقاچی مینویسی 😉بروپشت دوربین یا خودش میادیانامه اش☺️ یه شعرهم براش خوندم باخنده گفت عموبعدمیخونی🙈
گفتم بعدکجاست🤨😄
چندساعت بعدکه شهیدشد🥀جلوی بیمارستان کاغذ📜راازجیبش درآوردم مقداری مقدمه داشت داخل همان مقدمه نوشته بودنوشتن✍ هرروزراازپدرم یادگرفتم ونوشته بودکه امروزاینجایه جوریه💔 میگن شهادت فکرکنم اینجایکی شهیدمیشه🌷 آدمهاهمه یه شکلین همه خوبن✨ خدایاآیامیشه؟؟؟
🍃عموشاهین همین حالاآمدومیگه که یاخودش میادیانامه اش وووودیگه نتونستم بقیه رابخونم گریه امونم نداد😭
شهدایه فکری به حال من روسیاه بکنید😞
+ خدایاچقدرادب داشت این آقابابڪ . .♥️
#شهیدبابکنورے🌹
#شهیدِگیلانے✨
#خوشتیپ_اسمانی❤️
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
خوشتیپ آسمانی
#226 چادرم رو سر کردم و پشت سرش وارد حیاط شدم همین یک روز محرمیت کار خودش رو کرده بود هم حسابی صمیمی
#227
نگاهش رنگ شگفتی گرفت و اثری از شوخی و خنده ی چند ثانیه قبل روی صورتش باقی نموند
ترسیده از این که بهش برخورده باشه به تقلا افتادم:
_این فقط یه پیشنهاده ژانت من وظیفه داشتم بهت بگم تو رو خدا فکر بد نکن خیلی راحت میتونی بگی نه و تمام...
با ذوق عجیبی لب باز کرد:
_بگم نه؟! چرا باید بگم نه!
برادرت از نظر من یه مرد فوق العاده ست ضحی!
مشکل اینجاست که من اصلا باورم نمیشه که اون از کسی مثل من خواستگاری کرده باشه
من نه خانواده ای دارم و نه حتی ایرانی هستم چند ماه بیشتر از مسلمون شدنم نمیگذره ولی...
با هیجان خندید: باورم نمیشه واقعا خودش اینو گفت؟!
ناباور لب زدم: آره خودش گفت
حالا تو نظرت...
خیلی راحت گفت: واضحه که نظرم مثبته!
چشمهاش برقی زد و با ذوق خندید:
رضا مرد دوست داشتنی و با ایمانیه!
تازه من اینطوری صاحب یه پدر و مادر میشم اونم پدر و مادر تو که انقدر خوبن
میتونم برای همیشه ایران بمونم پیش شما دیگه لازم نیست برگردم نیویورک و دنبال کار بگردم
با هیجان زایدالوصفی رو به من خندید: وای ضحی باورم نمیشه باهام شوخی که نمیکنی!
ناباور خندیدم
باورم نمیشد به این راحتی بله گرفته باشم
بی تعارف حرف زدن یه جاهایی چقدر خوبه...
درحالی که از شدت خنده نمیتونستم نفس بکشم گفتم: نه شوخی نمیکنم پس من به مامان و بابا میگم فردا شب یه قرار خواستگاری بذاریم و حرف بزنیم
خوبه؟!
لبخندی زد: عالیه!
وقتی کتایون ماجرا رو فهمید باورش نمیشد!
چندین بار از ژانت سوال کرد تا مطمئن بشه
اما رضوان مدام ژانت رو میبوسید و ابراز خوشحالی میکرد
وقتی موافقت ژانت رو سربسته به گوش رضا رسوندم باورش نمیشد
مدام میپرسید: یعنی انقدر زود جواب داد؟ مطمئنی حاضره ایران بمونه؟
و من مجبور بودم مدام مطمئنش کنم
با مامان و آقاجون هم موضوع رو مطرح کردم و قرار شد شب بشینیم و حرف بزنیم
و شب همگی دور هم نشستیم تا حرف بزنیم!
آقاجون و مامان
رضا و رضوان و من و کتایون
و ژانت...
خانواده ی عمو نیومدن تا ژانت راحتتر حرف بزنه
همون ابتدای جلسه آقاجون گفت:
چون پدر و مادر دختر نازنینم حضور ندارن گفته باشم من طرف عروسم!
رضا لبخندی زد و کتایون فوری ترجمه کرد
به دنبال ترجمه ژانت با نگاهی که علاقه ازش سرازیر بود فارسی رو به بابا گفت: ممنون
علاقه قلبی جالبی بین آقاجون و مامان و ژانت به وجود اومده بود که حتی کمی جای حسادت دخترانه توش وجود داشت!
آقاجون کمی درباره رضا و تربیت و اعتقاد و شغل و موقعیت زندگیش حرف زد و مامان هم چند سوال از ژانت درباره گذشته و خانواده و برنامه ش برای آینده پرسید
بعد آقاجون از ژانت خواهش کرد:
_دخترم اگر راضی باشی چند دقیقه ای با رضا حرف بزنید و سنگاتون رو وا بکَنید
ژانت بی تعارف از جا بلند شد: بله حتما کجا باید بریم؟
لبخندم رو خوردم و رو به رضا اشاره کردم
رضا با خجالت گفت: تشریف بیارید
و بعد وارد حیاط شد و ژانت پشت سرش
مامان نگاهش رو از اونها گرفت و با ذوق گفت:
_الهی بگردم چقدر به هم میان!
ماشاالله این دختر چقدر بی ریا و خوش قلبه
کتایون لبخندی زد: ممنون لطف دارید
ناچار بود نقش تنها فامیل عروس رو به تنهایی ایفا کنه
طولی نکشید که برگشتن درحالی که چهره رضا از خنده سرخ بود و رد لبخند هنوز روی لبهاش نمایان
تا نشستن ژانت خیلی راحت و بی مقدمه گفت: ما حرف زدیم
از نظر من هر زمان که لازم باشه میتونیم مراسم عروسی برگزار کنیم فقط من یه شرط داشتم که به ایشون گفتم
حاجی فوری گفت: چه شرطی؟
رضا به سختی جواب داد:
_والا حاجی میگن که میخوان بعد از... ازدواج اینجا پیش شما زندگی کنیم!
مامان ذوق زده به طرف ژانت
برگشت و صورتش رو بوسید: عزیز دلم چی از این بهتر
خدا حفظت کنه این که شرط نیست لطفه
ژانت با محبت دست مامان رو گرفت و روی چشمش گذاشت: خیلی دوستتون دارم
اونقدر مظلومانه ابراز احساسات کرد که لبهای مامان از بغض لرزید و براش آغوش باز کرد
و همین مراسم ساده شد مبنای ما برای اینکه قبل از رسیدن به تاریخ بازگشت من مهیای عروسی جمع و جوری برای رضا و ژانت بشیم تا زندگی مشترکشون رو آغاز کنن
با نگاهی به تقویم روز دهم دی ماه مصادف با ولادت حضرت زینب به عنوان قرار عقد و عروسی تعیین شد و همه برای تهیه مقدمات عروسی و چیدن طبقه ی بالا برای عروس و داماد بسیج شدیم
اما حالا کتایون که مطمئن شده بود ژانت موندنی شده برای برگشت به آمریکا مستاصل شده بود مدام میگفت: ژانت که موندگار شد توهم که شیش ماه دیگه برمیگردی! مامانمم که اینجاست
من برم اونجا چکار!
و من هم میگفتم: خب بمون کی مجبورت کرده اگرم نمیخوای بری خونه همسر مادرت بی پول که نیستی خونه اجاره کن!
و بعد اون جواب میداد: تنها دلیل تعللم شرکته خیلی براش زحمت کشیدم نمیتونم ولش کنم
و باز من میگفتم: لازم نیست ولش کنی به قول خودت از دور مدیریتش کن!
هر چند ماه یکبارم سربزن
خوشتیپ آسمانی
#227 نگاهش رنگ شگفتی گرفت و اثری از شوخی و خنده ی چند ثانیه قبل روی صورتش باقی نموند ترسیده از این ک
#228
ژانت هم مدام میگفت تنها مشکل زندگی توی ایران نبود کتایونه
اونقدر من و رضوان و ژانت طی این مدت باهاش حرف زدیم و دلیل و برهان آوردیم که قانع شد بمونه
اما گفت باید برگرده و چندماهی بمونه تا اموالش رو به پول تبدیل کنه و برای شرکت هم یک فکر اساسی کنه
بنابراین قرار بر این شد که تا قبل از شروع کلاسهای ترم جدید من و کتایون به آمریکا برگردیم
و چون میخواستیم بعد از عروسی بریم برای دوازدهم دی ماه بلیط گرفتم
مراسم عروسی ژانت و رضا از این جهت که هم عروسی برادرم بود و هم عروسی رفیق عزیزم بی نهایت لذت بخش بود
اما مثل تمام لحظات لذت بخش جهان خیلی زود به پایان رسید و بانگ رحیل در گوش من و کتایون طنین انداخت
روز دوازدهم دی ماه ۱۳۹۸ آخرین روز حضور ما در این منزل گرم بود و باز باید برمیگشتیم به همون جایی که هیچکدوم هیچ حس خوب و خاطره خوشی ازش نداشتیم
برای من اینبار ترک کردن خانه و کاشانه و پدر و مادر و رضوان و رضا و البته کشوری که همسرم توش نفس میکشید، سخت تر شده بود
کتایون هم با وجود ژانت و مادرش خیلی سخت دل میکند و فقط به امید همراهی من دلخوش بود
هول و حوش غروب بود که دوباره پرسید:
_دقیق چه ساعتی پرواز داریم؟!
گفتم: گفتم که ساعت ده شب بلیط داریم واسه بغداد
از اونورم ساعت پنج صبح واسه آمریکا باز تو دوحه توقف داره
بلیط بغداد گرفتم که این چند ساعت بینش رو بتونیم بریم کاظمین زیارت
سری تکان داد: خوبه
حال همه از رفتن ما گرفته بود و حال خودمون بیشتر
من اما فشار عجیبی روی قلبم افتاده بود که نفس کشیدن رو هم سخت میکرد اما به روی خودم نمی آوردم
بعد از شام با همه اهل منزل خداحافظی کردیم تا به فرودگاه بریم اما هیچ کدوم راضی به اون خداحافظی نشدن و تا فرودگاه همراهیمون کردن
و اونجا هم خانواده کتایون بهمون ملحق شدن
خداحافظی نسبتا طولانی مون تا پای پرواز طول کشید
ژانت که حسابی بدحال بود و رضا مدام دلداریش میداد
چندین بار در آغوشش گرفتم و از رضوان و رضا خواستم مواظبش باشن حال مادر کتایون هم دست کمی از ژانت نداشت و کتایون تا لحظه رفتن مشغولش بود
وقت رفتن مادر کتایون از من التماس دعا داشت:
اول به خدا بعد به تو سپردمش
تو رو خدا مواظبش باش
با لبخند مطمئنش کردم: چشم خیالتون راحت سیما خانوم
کتایون که گویا از بقیه خداحافظی کرده بود همون لحظه کنارمون رسید و رو به من گفت: بریم؟
به موافقت سرتکون دادم اما قبل از رفتن رو به احسان گفت:
من توی سفر اربعین به شما خیلی زحمت دادم
حلال کنید
احسان خیلی آروم و متین جواب داد:
_زحمتی نبود
مواظب خودتون باشید اونجا
ان شاالله به سلامتی برمیگردید
به سلامت!
کتایون نگاهی به من کرد و بعد آهسته گفت: خیلی ممنونم
با اجازه تون
هر دو یکبار دیگه مادر هامون رو در آغوش گرفتیم و من دست آقاجون رو بوسیدم
کتایون هم با خواهرش خداحافظی کرد و پشت کردیم که بریم اما هر دو صورتمون خیس شده بود
ژانت و رضوان دوباره چند قدم پشت سرمون دویدن و به نوبت در آغوشمون گرفتن
این سختترین تجربه رفتن برای من و کتایون بود
سخت ترین لحظات عمرم رو میگذروندم اما ناچار به رفتن بودیم و دلخوش به برگشتن
به زحمت رد شدیم و از پشت پنجره برای آخرین بار براشون دست تکون دادیم...
تا زمانی که هواپیما از زمین بلند بشه من و کتایون حرفی با هم نزدیم
اون سرش رو به شیشه تکیه داده بود و به بیرون زل زده بود و من هم به اتفاقات غیر منتظره این مدت که با سرعتی باورنکردنی زندگیمون رو دچار تغییرات اساسی کرد فکر میکردم
اما بعد سعی کردم سر صحبت رو باز کنم:
_نگران نباش خیلی زود برمیگردیم
اما کتایون چیزی رو به زبون آورد که حرف دل خودم هم بود:
_نمیدونم چرا انقد دلشوره دارم!
سعی کردم اعتنا نکنم:
چیزی نیست اضطراب جداییه
تا یه چیزی بخوری رسیدیم بغداد
میریم زیارت آروم میشی
چیزی نگفت و باز از پنجره مشغول تماشای زمین زیر پاش شد
حس غریب و غیر قابل وصفی داشتم
تلفیقی از اضطراب و دلهره و هیجان
حس میکردم روزهای سختی در پیشه...
چشمهام رو بستم به این امید که کمی آروم بشم
و برای فرار از این حال عجیب به چیزهای خوب فکر کنم
به امید به روزهای خوب
به پایان خوشی که خدا وعده ش رو بهمون داده..
❌پایان❌
پ.ن: بزودی فایل پی دی اف رمان تقدیمتون میشه
ممنون از همراهی و صبرتون🌷
التماس دعا...
خوشتیپ آسمانی
#228 ژانت هم مدام میگفت تنها مشکل زندگی توی ایران نبود کتایونه اونقدر من و رضوان و ژانت طی این مدت ب
خب دوستان رمان ضحی هم تموم شد امیدوارم لذت برده باشید
ممنون از صبوریتون☺️
لطفاً نظرتون رو درباره رمان ضحی در لینک زیر بگید🙃👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16181575408494
#زيـاږݓݩــاݦـہشهــڌا
♥️|دل ڪہ هوایـــے شــود،پــرواز اســتــ
……ڪہ آســمــانــیــت مــےڪنــد.……
واگــر بــال خــونــیـــن داشــتــہ بــاشــے
دیــگــر آســمــــان،طــعــم ڪربــلــا مــےگــیــرد. دلــــهارا راهےڪربــلــاے جــبــــهہها مــےڪنــیــم و دســت بــر ســیــنــہ، بــہ زیــارت "شــــهــــــداء" مــےنــشــیــنــیــمــ...|♥️
🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊
🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌼اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یااَنصارَفاطِمَةَ سَیِّدَةِ 🌹نِسآءِ العالَمینَ
🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ
🕊الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ،
🕊بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ
🌼الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنےکُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
#شادے_روح_شهـــــــدا_صلوات🌸
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🌾صبح را با خنده ات
زیبا کن ای مرد خدا :)🌸
تا که شادان گردد این
قلبِ پریشان حال ما 🍁❤️•°
#برادر_شهیدم🌟🌼
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
|•🌸🌿•|
من براے رعایت حجاب خودم هزاران دلیل دارم
جلب رضایت خدا☺️
آرامش روانے🧠
انقراض بے بند و بارے😻
آرامش فردےو اجتماعے😌
تقویت تمرکز🤭
تحکیم بنیان خانوادھ🙂
کاهش خیانت و نا امنے😖
شکر نعمت زیبایے!☺
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#لبخند 🤣
شبعملیات بود..✋🏽
حاجاســـماعیلحقگو بھ علیمسگری گفت:⚡️
ببینتیـربارچیچہ ذکرےمیگه...🤨
کهاینطوراستوارجلوی تیروترکش وایسادھ
و اصلاترسیبهدلشراهنمیده🌱
فضولیشگلڪرد..
نزدیکتیرباچےشد🚶🏻♀
ودیددارهباخودشزمزمھمیکنه :🍂
دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،... 😧
(آهنگ پلنگ صورتی!)😂
رو بھ داشعلی ڪردوگفت:
معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته...😐😂
الاندارھ اثراتشو میبینھ..🔫😑😂
بخندمؤمن:))
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
سلام✋
به هواپیمای ماه مبارک رمضان خوش آمدید
شماره پرواز✈1442هجری
مقصد ما به سوی مغفرت و رضایت خداس.
مدت زمان پرواز 30 روز میباشد.
و در طول روز 15 تا 16 ساعت پرواز✈ خواهیم کرد
☝در طول پرواز، خوردن و آشامیدن و سیگار کشیدن🚭 و گناه کردن 🔞📵با هر وسیلهای ممنوع⛔ میباشد.
از مسافرین محترم خواهشمندیم کمربند ایمان و پرهیزگاری خود را در طول پرواز بسته نگه دارند.
📓خلبان پرواز: قرآن کریم
کادر پرواز (همه فرشتگان) سفر خوشی را برای شما آرزومند هستند.
با آروزی موفقیت شما مسافران عزیز همراه با صبر و تقوی تا إنشاءالله به سلامت به مقصد که همان رضایت خداوند باشد برسیم.
ماه رمضان مبارک♥️
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رب شهر رمضان...✨💫
دلم میگه حسین جان💚
#ماه_رمضان🌷🌙
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
لینک واتساپ گروه مهدویت، شهداء، ولایت2👇🏻👇🏻
🌐
https://chat.whatsapp.com/CipfsFqnkHJ1QWTOkZOXnH
لینک کانال مهدویت، شهداء، ولایت در پیام رسان ایتا 👇🏻👇🏻
🌐
https://eitaa.com/mahdavyatshoadavlayat
کانون تخصصی مهدویت استان هرمزگان و بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعودعج استان هرمزگان
#ارسالی
دوستان عزیز خیلی معذرت میخوام ازتون لینکی که برای ارسال پیام هاتون درباره رمان ضحی بود مشکل پیدا کرده😕
لطفاً نظراتتون رو درباره رمان ضحی در لینک زیر بفرستید👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16183464560654
دعای روز اول ماه رمضان🌙
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
اللهمَ اجْعلْ صِیامی فـیه صِیـام الصّائِمینَ
وقیامی فیهِ قیامَ القائِمینَ
ونَبّهْنی فیهِ عن نَومَةِ الغافِلینَ
وهَبْ لی جُرمی فیهِ یا الهَ العالَمینَ واعْفُ عنّی یا عافیاً عنِ المجْرمینَ.🌸
✨🍃خدایا قرار بده روزه مرا در آن روزه داران واقعى وقیام وعبادتم در آن قیام شب زنده داران وبیدارم نما در آن از خواب بى خبران وببخش به من گناهم را در این روز اى معبود جهانیان ودر گذر از من اى بخشنده گناهکاران.✨🍃
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
Tahdir joze1.mp3
4.13M
🍃 تلاوت جزء 1 قرآن کریم📿
🔮التماس دعا🤲🏻
#ماه_مبارک_رمضان✨🌙
#تلاوت
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---