خوشتیپ آسمانی
#222 خواستگاری هم میکنم برات! فقط یکم بهم زمان بده تو اینجور کارا نمیشه عجله به خرج داد _من عجله ای
#223
پایین پله ها که رسیدم مامان رو دیدم که با عجله دیس میوه و پیش دستی روی میز میچید
با دیدنم به در اشاره کرد:
_در رو باز کن حمیده خانومه!
با چشمهای از حدقه بیرون زده بهش خیره شدم
پاهام انگار مال خودم نبود
نزدیک بود بیفتم
مامان بی صدا تشر زد:
_درو باز کن!!
خودم رو تا کنار در کشیدم و بازش کردم
حمیده خانوم و الهه دخترش و البته امیرعلی نوه کوچکش توی قاب ایستاده بودن
اگرچه حضور سر زده شون اونهم بعد از چندسال بسیار غیر مترقبه بود اما سعی کردم عادی باشم
از جلوی در کنار رفتم و لبخند به لب احوال پرسی کردم:
_سلام خیلی خوش اومدید بفرمایید
مامان هم جلو اومد و با حمیده خانوم حال و احوال کرد و سمت پذیرایی برای نشستن راهنمایی شون کرد
بعد از نشستن حمیده خانوم رو به مامان بابت اینهمه سال دوری و کدورت ابراز ناراحتی کرد و گفت که ان شاالله من بعد مثل قبل روابط بهتری داشته باشیم و رفت و آمدها احیا بشه
و من گمان کردم تنها دلیل حضورش همینه و از حسن رفتارش خوشحال شدم ولی گفتم حالا که طرف صحبت مامانه بهتره من برم بالا و به ژانت که تنها مونده و ماموریتم برسم
اما تا از جا بلند شدم و با عذرخواهی قصد رفتن کردم حمیده خانوم گفت:
_دخترم ضحی جان میشه خواهش کنم بشینی؟
ما بخاطر تو اومدیم!
با بهت مضاعفی سر جام نشستم:
_بله چشم درخدمتم
_ضحی جان من اومدم با تو در حضور مادرت حرف بزنم
میخوام ازت خواهش کنم که کدورت های گذشته رو فراموش کنی همونطور که ما فراموش کردیم
با خجالت سر به زیر انداختم: خواهشا بیشتر از این خجالتم ندید حمیده خانوم
من باید از شما طلب بخشش و حلالیت کنم
دلیل و باعث کدورت منم و البته شما با اومدنتون بزرگواری رو تموم کردید
_پس خیالم راحت باشه که بابت اون قضایا مکدر نیستی؟!
_اگر شما حلالم کرده باشید نه
خندید:
_من چرا باید حلالت کنم دخترم
چک رو یکی دیگه خورده
از خودش حلالیت بگیر!
لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو پایین تر بردم
مامان که احساس میکرد در حال اذیت شدنم میانجیگری کرد:
حمیده خانوم جون جریان چیه؟
حمیده خانوم با نگاه خریداری براندازم کرد:
_والا چی بگم!
حاج خانوم شما که میدونی من از دار دنیا همین یه پسرو دارم
همه عمر آرزوم بودم دومادیشو ببینم ولی الان سی سالش شده و هرکی رو براش نشون میکنم میگه نه!
هم من هم شما میدونیم چرا
اصلا انگار گِل دل ایمان منو با اسم ضحی برداشتن به هیچ دختر دیگه ای روی خوش نشون نمیده
مردم و زنده شدم تو این چهارسال ولی...
لبخندش به خنده تبدیل شد:
_اون چَکی هم که ضحی جون خورد جای اینکه منصرفش کنه مصر ترش کرد!
قلبم توی دهنم میزد و درست صداش رو نمیشنیدم!
حس میکردم تمام خون بدنم به صورتم هجوم آورده و همرنگ لبو شدم زبونم بند اومده بود از حرفهایی که میشنیدم
اما حمیده خانوم بی خبر از دل بی طاقت من همچنان ادامه میداد:
_منم که از همون نوجوونیشون پا پیش گذاشتم شما شاهدید!
اما حالا خب اتفاقاتی افتاد که نشد
حالا که الحمدلله دیگه مانعی نیست اگر اجازه بدید برای خواستگاری مزاحم بشیم!!
چیزی به بیهوش شدنم نمونده بود
مامان با تعلل جواب داد:
_والا چی بگم خود ایمان اینطور خواسته؟
_بله خانوم خودش خواسته
الان که بوشهره البته
سه سالی میشه منتقل شده پایگاه شکاری بوشهر
ولی امشب پرواز داره میاد تهران
منتها سه روز بیشتر نمیتونه بمونه
اگر شما اجازه بدید همین شب جمعه که اتفاقا شب میلاد هم هست برای خواستگاری مزاحمتون بشیم
مامان فوری گفت:
_قدمتون روی چشم فقط...
اجازه بدید من از حاج آقا کسب تکلیف کنم امشب بهتون تلفن میکنم
حمیده خانوم با لبخند تشکر کرد و مهیای رفتن میشدن که من به هر زحمتی بود زبون باز کردم:
_ببخشید... حمیده خانوم
من یه سوال ازتون دارم
_جانم دخترم
_شما واقعا با دلتون اومدید این پیشنهاد رو دادید؟
یا فقط بخاطر... پسرتون؟
نفس عمیقی کشید:
_بهت دروغ نمیگم
من خیلی از دستت دلخور بودم
تمام این سه چهار سال هم هر چی ایمان گفت من مخالفت کردم
ولی اونروز عقد رضوان که دیدمت دیدم ماشاالله برا خودت خانومی شدی کینه از دلم رفت
باز مهرت به دلم افتاد
مثل بچگیات...
با ایمان تلفنی حرف زدم و گفتم راضی ام
اونم گفت اواسط ماه میتونه بیاد تهران و... منم مزاحمتون شدم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ببخشید اما یه مطلب دیگه هم هست!
من هنوز شیش ماه از دوره تحصیلم مونده چند روز دیگه باید برگردم آمریکا
_میدونم عزیزم همون روز گفتی
منم به ایمان گفتم
اجازه بده حرفای مقدماتی رو بزنیم و اگر خدا خواست نامزد کنید وقتی برگشتی عروسی میگیریم!
شیش ماه که چیزی نیس چشم رو هم بذاری تموم شده ان شاالله تا اونموقع ایمان هم منتقل شده تهران دنبال کارای انتقالیش هست
مامان نگذاشت حرف دیگه ای بزنم و با تکرار این حرف که شب باهاشون تماس میگیره بدرقه شون کرد
من ولی گیج و گم میان پذیرایی ایستاده بودم
باورش سخت بود
خیلی سخت!
https://eitaa.com/khoshtipasemani/13968
پارت اول رمان زیبای ضحی ❤️👆
برای دوستانی که تازه وارد جمعمون شدن🙃
#خاطره
📝همرزم شهید نوری:
🔗رفتیم پیش بچه ها، حسین را دیدم. همدیگر را در آغوش کشیدیم. #خوشحال بودم.
حسین جان دیدی امدم.🌸🔗
🌙حسین لبخندی زد و گفت: گفتم که میایی
بعد #جوانی_زیبا پیش ما امد. خیلی با وقار.
سلام و علیک کرد و رفت.
✨گفتم:حسین جان این آقا کیست؟
خیلی تیپ امروزی #شاداب و جوان بود.
گفت: بابک نوری. خیلی پسر خوبیه، با ادب و اصیل.
💕گفتم: مشخص است چون او مرا که تا به حال ندیده بود #بسیار #تحویل گرفت و بعد رفت.
ای کاش میدانستم #شهید میشود و او را در اغوش میگرفتم و قول #شفاعت میگرفتم.🙃
#شهید_بابک_نوری_هریس🐣
#شهید_دهه_هفتادی_مدافع_حرم
♥️ولادت : ۷۱/۷/۲۱ رشت
♥️شهادت : ۹۶/۸/۲۸ بوکمال سوریه
🎓پیشه: دانشجوی ارشد رشته حقوق دانشگاه تهران💕
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
∞♥∞
⚠️ #تـــݪنگـــر
⛵️هر لحظه #خـــدا را صـــدا بزن
کشتی نوح را یڪ غیر حرفهای
سـاخت...🌸☘
🛥اما ڪشتی تایتانیڪ را هزاران
حـــرفه ای ... #بــــاخـــداباش
تا هیـــــچ طــوفانی نتواند در
مقابلت قد علم ڪند.🌷
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
جوانگفت :
امامزمانترامیشناسی؟
پیرمرد :
بلهمیشناسم!(:
جوان :
پسسلامشکن!
پیرمـرد:
السلامعلیکیاصاحبالزمان🖐🏻✨
جوانلبخندیزدوگفت :
#وعلیکمالسلام....!🙃🌸
-آخخداتوروبهبهترینات!
همچینروزیرونصیبمونکن..
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
تلنگر⚠️⚡️
میدونی شرط تحول😇 چیه..؟
شرط تحول ⬅️شناخت از خداست❣
وقتی اللهُ ❤️ بشناسی⬇️
عاشقش میشوی 💞
وقتی عاشقش💞 باشی⬅️ گناه 🔥نمیکنی
و وقتی گناه 🔥نکنی⬇️
امتحان میشوی💫
اگر قبول شدی✅ شهید میشوی🕊
اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک 🌻
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#خدا
تنہایے یعنے
ڪسے نبـاشـد از
رنـج هایتــ برایـش
بگویے، یا شادۍ هایتــ
را بہ او ابـراز ڪنے.خـدا
گاهے عمدا انسان را تنہا میگذارد
تا با خودش مناجاتــ ڪنیم . . .🙃
#استادپناهیان
#خواهر_شهید_نوری
#شهید_بابک_نوری🌻
#برادر_شهید🥀
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#استوری[🌼✨]
دݪݦ جز هۅایٺ هۅایے ندٵࢪכ:)😌
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
خوشتیپ آسمانی
#223 پایین پله ها که رسیدم مامان رو دیدم که با عجله دیس میوه و پیش دستی روی میز میچید با دیدنم به در
#224
بچه ها وقتی ماجرا رو فهمیدن بعد از اینکه حسابی با جیغ و داد و تبریک و ماچ و بغل خودشون رو تخلیه کردن تمام مدت تا موعد قرار رو به تحلیل اوضاع و شرایط و البته توجیه کمی خصمانه ی من برای جواب مثبت بی چون و چرا گذروندن
اما من کماکان گیج بودم
از طرفی باور نمیکردم اینهمه سال این رابطه دوطرفه باشه
و بابت این اتفاق دلم میخواست ساعتها پای سجاده اشک بریزم و سجده شکر به جا بیارم
اما از طرفی هنوز برای دادن جواب مثبت مصمم نبودم
اگر چه دلم بهش میکشید اما...
واقعیت این بود که اون اتفاق هیچ وقت از ذهن هیچ کس پاک نمیشد و برای همیشه مایه شرمندگی بود
علی ای حال زودتر از اونچه فکر میکردم پنجشنبه شب از راه رسید
قبل از اینکه من با حال پریشونم کنار بیام
رضوان لباسی که به سلیقه خودش برام خریده بود رو به ضرب و زور تنم کرده بود و مقابل آینه کنارم به تماشا ایستاده بود
خوب که تماشا کرد رو به بچه ها گفت:می بینید سلیقه رو...
میدونستم هلویی خیلی بهش میاد
کتایون کلافه اخم درهم کشید:
_تو چرا قیافه ت شبیه کساییه که کتک خوردن!
بابا یکم بخند ناسلامتی به آرزوت رسیدی
اخمی کردم: خبه شماهام آبرومو بردید آرزو آرزو...
کی گفته من همچین آرزویی داشتم؟
چشم دراند: چه رویی داری تو!
ژانت خواهرانه از جا بلند شد و دست روی شانه هام گذاشت:
_الان مشکلت چیه ضحی جون؟
مگه تو دوستش نداری؟
سرم رو پایین انداختم:
_خب چرا ولی من نسبت بهش شرمنده ام نمیتونم با این حس کنار بیام یعنی منظورم اینه که...
صدای زنگ در همه مون رو از جا پروند رضوان در اتاق رو باز کرد و از پله سرک کشید
بعد با حرص غر زد: اونقدر شیربرنج بازی در آوری که دیر شد
این شال رو سر کن بعدم برو تو آشپزخونه تا صدات کنم
بچه ها بیاید بریم پایین
کتایون_ما دیگه کجا بیایم؟!
رضوان_خب بیاید دیگه ابنهمه آدم اون پایینن فقط جا واسه شما تنگه؟
واقعا میخوای این لحظه استثنائی رو از دست بدی؟
کتایون با چشمکی از جابلند شد و دست ژانت رو هم کشید: البته که نه گفتم شاید خوششون نیاد غریبه تو مراسم باشه وگرنه مگه میشه از خیر دیدن لحظه دیدار یار غایب بعد چهار سال گذشت!
پریدم و دست رضوان رو گرفتم
تمام بدنم از درون میلرزید:
_تو رو خدا نرید من نمیتونم چای بگردونم مطمئنم یه گندی میزنم
تو رو خدا رضوان... تو رو خدا تو چای ببر
کتایون_حالا حتما باید یکی چای بگردونه؟
رضوان_حتما که نه...
نگاش کن چه هم میلرزه دیوونه
اصلا ولش کن از خیر چای گذشتیم بیا باهم بریم بشینیم
موقع پذیرایی شد من خودم چای میارم
نفس راحتی کشیدم و خواستم شالم رو سر کنم که رضوان از دستم گرفت و روی سرم تنظیم کرد:
_چته چرا انقدر میلرزی رنگت پریده زشته اینطوری ببیننت
کتی تو کیفت شکلاتی چیزی نداری بهش بدیم؟
کتایون فوری از قوطی بزرگی آبنبات آبی رنگی بیرون کشید و زیر زبونم گذاشت
هیچ کدوم نمیتونستن حال من رو درک کنن حتی تصور دیدنش بعد از اینهمه سال قبض روحم میکرد
اونهم بعد از آخرین دیدار و رفتاری که باهاش کردم
طول کشید تا تونستم درست راه برم و همراهشون از پله ها پایین رفتم
وقتی وارد پذیرایی شدیم همه دور هم روی زمین نشسته بودن
همه... آقاجون و عمو
مامان و زن عمو
رضا و احسان
حمیده خانوم و حاج آقا صادق رئوف
دختر و داماد و نوه شون... و...
دیدمش که سر به زیر بین پدر و دامادش نشسته بود و نگاهش به گل قالی بود تمام تلاشم رو کردم که گریه نکنم
از ذوق یا دلتنگی یا شاید هم حسرت هدر دادن چندین سال اشک به چشمهام هجوم آورده بود و من فقط بهشون التماس میکردم آبروم رو نبرن
پشت بچه ها پنهان شده بودم تا کمتر دیده بشم
اما وقتی وارد پذیرایی شدیم همه به احترامم بلند شدن و ناچار برای دیده بوسی با حمیده خانوم و سلام و علیک با حاج صادق جلو رفتم
تمام تلاشم رو میکردم که نگاهم سمتش نره
آروم و سر به زیر برگشتم و بین بچه ها گوشه پذیرایی کز کردم
نه سر بلند میکردم و نه گوشم میشنید که بین مهمانها و خانواده چه جملاتی رد و بدل میشه
فقط گاهی با سقلمه و توضیح رضوان سربلند میکردم و جواب سوال حمیده خانوم یا حاج صادق رو میدادم
زیر پوست پیشانی و گونه ها و پلکهام انگار ذغال گر گرفته بود
اما دست ها و پاهام از شدت یخ زدگی بی حس شده بود
درون دلم هم انگار هر لحظه سنگی به سطح آب میخورد و موج میساخت
تا لحظه ای که این جمله از زبان حمیده خانوم ادا شد:
_اگر حاج آقا اجازه بدن این دو تا جوون برن حرفاشون رو با هم بزنن
با تردید به حاج بابا چشم دوختم که با خیال راحت گفت: خواهش میکنم حتما
و بعد رو به من کرد: ضحی جان بابا با آقا ایمان برید تو حیاط حرفاتون رو بزنید
ان شاالله هر چی خیره
صدای ان شاالله جمع پیچید و من هم ناچار به بلند شدن بودم اما نفسم به شماره افتاده بود
میترسیدم قدم از قدم برنداشته تعادلم رو از دست بدم و زمین بخورم به هر زحمتی بود بلند شدم و بدون نگاه کردن بهش با قدمهای بلند خودم رو به در رسوندم...
خوشتیپ آسمانی
#224 بچه ها وقتی ماجرا رو فهمیدن بعد از اینکه حسابی با جیغ و داد و تبریک و ماچ و بغل خودشون رو تخلیه
#225
فوری وارد حیاط شدم و گوشه سمت راست تخت جا گرفتم
سرم رو پایین انداختم تا چادر حائل صورتم بشه و اومدنش رو نبینما
اگرچه خیلی دلتنگش بودم ام ناخودآگاه از دیدنش فرار میکردم
وقتی سمت چپ تخت نشست احساس کردم سمت چپ بدنم آتش گرفته
دیگه هیچ مانعی برای اشکهام وجود نداشت و بی اجازه روی گونه هام سر خوردن
طولی نکشید که صدای گرمش توی گوشم پیچید:
_سلام و بعد ساکت شد
از پشت حریر نازک چادرم میدیدمش که برای حرف زدن تقلا میکنه، سرش رو بالا میگیره و نگاهی به آسمون میندازه، با دستهاش بازی
میکنه
حال اونهم بهتر از من نبود...
کمی که گذشت دوباره گفت:
_بعد از اینهمه سال حرف زدن خیلی سخته
دوباره کمی ساکت شد و بعد ادامه داد:
میدونم مامان باهاتون حرف زده ولی..
خودمم باید بگم
من ضحی خانوم؛
البته اگر از اینکه اسمتون رو به زبون بیارم
ناراحت نمیشید
لبم رو از شدت خجالت به دندون گرفتم و ایمان با لبخند ادامه داد:
_من... یعنی ما...تقریبا حرف خاصی برای گفتن با هم نداریم
چون شما منو میشناسی
منم شما رو میشناسم
با هم بزرگ شدیم
خودتونم میدونید که من همیشه شما رو... دوست داشتم
حتی اون روز که... دعوامون شد؛
من فقط عصبانی بودم بابت...
ولش کنید اصلا مهم نیست
فقط میخوام عذرخواهی کنم
بابت حرفایی که اون روز زدم
بذارید پای عصبانیت و ببخشید
حالا بگید هنوز مثل اون روز از من متنفرید یا...
با صدایی که اثر گریه توش نمایان بود حرفص رو قطع کردم:
لطفا ادامه ندید این رفتارتون بیشتر اذیتم میکنه
صورتش ناباور به طرفم چرخید و بعد از چند ثانیه مکث پرسید: داری گریه میکنی؟!
چادر رو از روی صورتم کنار زدم و صورت سمت صورتش چرخوندم
از پشت پرده اشک به صورتش زل زدم و صادقانه، با لحنی که مظلومیت و ندامتش بیش از هر چیز نمایان بود گفتم:
_لطفا بیشتر از این خجالتم ندید!
من باید بابت اون رفتار و اون اتفاقات عذرخواهی کنم
سرش رو پایین انداخت و جدی گفت: میشه خواهش کنم گریه نکنی؟
اشکهام رو از روی صورت برداشتم و سر تکان دادم: ببخشید دست خودم نبود
شرمندگی اون روز چهار ساله که با منه!
_ولی اون روز من مقصر بودم که بد حرف زدم و ناراحتتون کردم
حالا میشه ازت خواهش کنم همینجا اون اتفاق رو برای همیشه فراموش کنیم و بدون در نظر گرفتنش بهم جواب بدی؟!
فوری گفتم: ما فراموش کنیم دیگرانم فراموش میکنن؟
اونقدرام که شما فکر میکنید هضمش راحت نیست
_ زیادی این ماجرا رو توی ذهنت بزرگش کردی یه دعوای ساده بوده تموم شده رفته
چه اهمیتی داره کی چی میگه
بعد از اینهمه سال باز باید معطل اون اتفاق لعنتی باشیم؟
من هشت ساله منتظرم بابا انصافم خوب چیزیه!
لبم رو به دندون گرفتم تا لبخندم بیرون نریزه
دربرابر این اعتراف صادقانه بهانه هام کارگر نبود
اگرچه هنوز نگران بودم ولی دلم میخواست این فاصله رو تموم کنم
با تانی گفتم:
_شما میدونید که من دوترم از دوره تحصیلم توی آمریکا باقی مونده؟
_بله میدونم منم تا شیش ماه دیگه باید بوشهر بمونم
اگر شما اجازه بدی و امشب نامزد کنیم وقتی برگشتی عقد میکنیم میریم سرخونه زندگی خودمون
سر برگردوندم و چشم درشت کردم: امشب؟
_آره امشب
من پس فردا بعد از ظهر باید برم بوشهر بلیط دارم
شما هم که فکر کنم پونزده روز دیگه عازمید
همو که نمیبینیم
لااقل یه محرمیت بخونیم راحت تلفنی در ارتباط باشیم
دلم به حال خودمون میسوخت که این فراق دامنه دار باید کماکان ادامه داشته باشه
دوباره پرسید: بالاخره بله؟!
با شیطنت سر تکون دادم: بفرمایید بریم داخل نظرمم میگم
و از جا بلند شدم
برخلاف تصورم بی مخالفت دنبالم راه افتاد
وارد پذیرایی که شدیم حمیده خانم رو به من گفت:
_دخترم ما با حاج آقا حاج خانوم حرف زدیم که اگر راضی باشی امشب یه محرمیت بخونیم و نامزد کنید
چون ایمان پس فردا راهیه
تو هم که باید بری
حالا اگر نظرت مثبته که ان شاالله هست دهنمون رو شیرین کنیم
آب دهنم رو فرو دادم و نگاهی به ایمان انداختم
هیچ اضطرابی نداشت!
انگار از جوابم مطمئن بود
یعنی اینقدر واضح بود که چقدر دوستش دارم؟
نگاهی به حاج بابا کردم و وقتی با لبخند پلک روی هم گذاشت با خجالت لب باز کردم:
هر چی نظر پدر و مادرم باشه
من حرفی ندارم...
حمیده خانوم لبخندی زد: خب الحمدلله بله رو هم گرفتیم
برای سلامتی عروس و داماد یه صلوات بفرستید...
لبخندی به روی بازش زدم: برام نامه بنویس
همونطور که کفشش رو میپوشید نمک ریخت:
_کبوتر نامه رسون نداریم اونورا
مجبوری دوریمو تحمل کنی!
#زيـاږݓݩــاݦـہشهــڌا
♥️|دل ڪہ هوایـــے شــود،پــرواز اســتــ
……ڪہ آســمــانــیــت مــےڪنــد.……
واگــر بــال خــونــیـــن داشــتــہ بــاشــے
دیــگــر آســمــــان،طــعــم ڪربــلــا مــےگــیــرد. دلــــهارا راهےڪربــلــاے جــبــــهہها مــےڪنــیــم و دســت بــر ســیــنــہ، بــہ زیــارت "شــــهــــــداء" مــےنــشــیــنــیــمــ...|♥️
🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊
🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌼اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یااَنصارَفاطِمَةَ سَیِّدَةِ 🌹نِسآءِ العالَمینَ
🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ
🕊الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ،
🕊بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ
🌼الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنےکُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
#شادے_روح_شهـــــــدا_صلوات🌸
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
#225 فوری وارد حیاط شدم و گوشه سمت راست تخت جا گرفتم سرم رو پایین انداختم تا چادر حائل صورتم بشه و
#226
چادرم رو سر کردم و پشت سرش وارد حیاط شدم همین یک روز محرمیت کار خودش رو کرده بود
هم حسابی صمیمی شده بودیم و هم حالا صدبرابر قبل دلتنگش میشدم ولی چاره ای جز تحمل نبود!
آقاجون جلوی در منتظرش بود:
_برو به سلامت باباجون خیلی مواظب خودت باش
درسته خانومت نیست ولی هروقت اومدی تهران یه سر به ما بزن!
خندید: چشم حاجی اون که حتما
پرسیدم:
_از مامانت اینا خداحافظی کردی دیگه؟ میخوای من برسونمت فرودگاه؟
فوری گفت: نه بابا اینهمه راه تو ترافیک کجا بیای
زنگ زدم حمید دامادمون الان میاد میرسوندتم
بابا پیشانیش رو بوسید و برای اینکه راحتتر باشیم داخل منزل رفت
هر دو میخندیدیم ولی بغض پشت پلکها و بیخ گلومون سنگینی میکرد
از اینکه باز هم برای این مدتی طولانی باید از هم دور میشدیم
ایمان زودتر به حرف اومد:
اونجا که میرید خیلی مواظب خودت باش یه شماره کارتم برام بفرس برات پول بریزم یادت نره
لبخندی زدم: پولاتو نگه دار واسه عروسی لازمت میشه!
قبل از اینکه جوابی بده صدای بوق ماشین حمید ناچارش کرد در رو باز کنه
دوباره نگاهی انداخت و بجای هر حرفی که تا نوک زبونش می اومد فقط گفت:برو داخل هوا سرده
خداحافظ
نتونستم بگم خداحافظ
فقط لب برچیدم تا بغضم سرباز نکنه سوار ماشین که شد دستی براش تکون دادم و برگشتم داخل
در رو بستم و حلقه ظریف نشونم رو توی دست جا به جا کردم
حالا میتونستم دل سیر گریه کنم!
تا شب حالم گرفته بود و به شوخی و طعنه های بچه ها محل نمیگذاشتم
بعد از شامی که نخوردم خواستم زود بخوابم اما رضوان به در اتاق زد و گفت رضا پایین منتظرته!
از یادآوری کار رضا ضربه ای روی پیشانیم زدم و بلند شدم
تا وارد حیاط شدم از دیدن لبخندش شرمنده گفتم:
_ببخشید داداش بخدا همون روز که حمیده خانوم اومد اینجا من میخواستم باهاش حرف بزنم ولی...
_بله میدونم ایشون که رفت هوش و هواس شمارم برد!
فدا سرت بالاخره آبجی بزرگه ای اولویت با توئه ولو سر یه دقیقه!
اما حالا که شما سر و سامون گرفتی یه فکری به حال ما هم بکن پونزده روز دیگه باید برگردیدا!پیشونیش رو بوسیدم: دورت بگرده خواهرت خیالت راحت
فردا شب هرطور شده باهاش حرف میزنم
سری تکان داد: دور از جونت
ببینیم و تعریف کنیم!
تمام طول روز رو با ژانت حرف زده بودم و مقدمه چیده بودم و حالا بعد از نماز مغرب و عشا و قبل از برگشت بچه ها از بیرون، تنهایی دونفره مون دقیقا بهترین زمان برای مطرح کردن موضوع خواستگاری بود اما انگار سنگ به زبونم وصل کرده بودن
ژانت متعجب پرسید:
_ضحی چرا به یه گوشه خیره شدی؟ چیزی شده؟!
_ها؟ نه... میگم ژانت... باید حرف بزنیم
_خب بزنیم درباره چی؟
_درباره ازدواج!
خندید: تمام امروز رو درباره همین موضوع حرف زدیم
من که گفتم خیلی برای تو و رضوان خوشحالم و به نظرم ازدواج اتفاق خوبی توی زندگی هر دختر و پسره حالا چرا دوباره راجع بهش حرف بزنیم؟
_میخوام بدونم نظرت درباره ازدواج خودت چیه؟
یادته قبلا که حرف میزدیم گفتم ازدواج میتونه تو رو از تنهایی دربیاره و صاحب خانواده کنه
مسئولیتهای سنگینی که مال تو نیست رو از دوشت برداره و نیاز عاطفیت رو تامین کنه
_آره یادمه به نظر میاد اتفاق خوبی باشه ولی میدونی که اونجا کسی به ازدواج فکر نمیکنه
بنابراین من چطور میتونم توقع داشته باشم به این راحتی که شما ازدواج میکنید من هم ازدواج کنم
لبخند پر از استرسی زدم: خب...
خب مگه حتما باید اونجا این اتفاق بیفته تصور کن آدمی از یه ملیت دیگه ازت خواستگاری کنه
یه مسلمان معتقد و خوش رفتار
اونوقت جوابت چیه؟
بلند خندید: اگر چنین شانسی بیارم قطعا از دستش نمیدم!
ولی قبول کن یکم رویاییه!
با این جواب جرئت بیشتری برای بیان جمله بعدی پیدا کردم:
_پس میشه گفت آدم خوش شانسی هستی چون این اتفاق افتاده!
گیج نگاهم کرد: منظورت چیه؟
سعی کردم لبخند از لبم نیفته: خب...
خب یه بنده خدایی تو رو از من خواستگاری کرده و خواسته نظرت رو بپرسم
گیح و ناباور خندید: چی داری میگی کسی منو اینجا نمیشناسه از کی حرف میزنی؟
آب دهانم رو فرو دادم و یک کلمه گفتم: رضا...
و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم...
سلام دوستان نظرتون و درباره پست های کانال اینکه فعالیت کانال و زیاد کنیم کم کنیم کلا هر نظری دارید بگید😉👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16181573372383
#خدا
✨دوست شهید نوری:
🌱یک روز قبل از سالگرد شهادت🌹 بابک بود،هرطور برنامه ریزی میکردم نمیتوانستم خودم را به مراسم برسانم.
ازاینکه کارها پیچیده شده بودن خیلی ناراحت بودم😔،باخودم میگفتم شاید بابک دوست نداره به مهمونیش برم.
🍃شب موقع خواب دوباره یادم افتاد و گفتم:
خیلی بی معرفتی،دلت نمیخواد من بیام؟باشه ماهم خدایی داریم ولی بابک خیلی دوستت دارم بااینکه ازت دلخورم😔
توی همین فکرا بودم که خوابم برد😴..
خواب بابک رو دیدم،بهت زده شده بودم ،زبونم بندامده بود.😳
بابک خونه ی ما بود.❤️
میخندید و میگفت:چراناراحتی!؟☺️
گفتم:بابک همه فکر میکنن تومردی.🌱
گفت: ✨نترس،اسیر شده بودم، ازاد شدم.
باهیجان بغلش کرده بودم و به خانوادم میگفتم:ببینید بابک نمرده،اسیر شده بود.💔✨
بابک گفت:فردا بیا مهمونیم.☺️
گفتم:چه مهمونی ⁉️
گفت:جشن سالگرد ازادیم.😉
گفتم :ینی چی⁉️
گفت:جشن #آزادیم از اسارت دنیا.🕊
بغضم گرفت😔 شروع به گریه کردم😭،از شدت اشک صورتم خیس شده بود،ازخواب بیدار شدم.
با چشمام پراز اشک نماز صبح خوندم.📿
برخلاف انتظار تمام مشکلات حل شد ونفهمیدم چطوری رسیدم به مراسم بابک.😊
گفتم بابک خیلی مردی.❤️
🎤راوی:دوست شهید🌹
#خواهر_شهید_نوری
#شهید_بابک_نوری🌻
#برادر_شهید🥀
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#احکام
•| یکسوالِاساسی :⁉️
.
•| اگـر لا اِکراهَ فِي الدّین
•| پسچراحجابِاجبارے؟!
.
°| پاسخے فوق العادھ براے
°|علتِ #حجاب_اجباری/🚨/
|🎞| توجه : این #ڪلیپ
از حجمِکمے برخوردار اسٺ!
در نتیجــــہ : ↓🎈
#توصیکم_بشدت ''🚦<
#ریحانہ 💕|~
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
••
در خانهۍ #خدا♥️ را بکوب
و دلت را بھ او بسپار
تنھا جایی است
کھ ساعت کاری ندارد
ورود برای عموم آزاد است :)
•🌱| #حرف_قشنگ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🍀🌼🍀
🌸 #کلام_بزرگان
🔺 سحرها را از دست ندهيد ؛ ولو دو ركعت هم اگر ميتوانيد نماز (نافله شب) بخوانيد.
🔺در اين زمانه هم كه به بركت موبايل و تلويزيون و... اكثر مردم تا نيمه شب مشغول و سرگرم هستند !
🔺سحرها را ضايع نكنيم ، اگر نماز مستحبی هم نخوانديم ، حداقل ده مرتبه " يا ارحم الرّاحمين" بگوييم!
🔺اگر آن را هم انجام ندادي اقلاً رو به قبله بنشين و بگو: " سبحان الله والحمدلله و لا اله الّا الله و الله اكبر"
🔺اگر در چند سحر با جانت اين جمله رو بگويي ، عالَمَت عوض می شود .
👤 استاد فاطمی نیا
📿📿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
•~•🖇🖌•~•
#بیوگرافۍ📝
گــاهے
دستـــــ " پدر و مادرت"
را ببــــوس😘
ایـڹ بـوسہ معجزه اے
مي ڪند😍
ڪه وصف ناشدني ست
گاهي همیڹ بوسہ
گره گشایت می شود
شڪ نڪن.😌👌🏼
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#خاطــره🎞
🌱همرزمشهیــد:
✨همان روز شهادتش دیدم یه گوشه نشسته داره مینویسه توحال خودش بود...
🌻من به شوخی گفتم آقاچی مینویسی 😉بروپشت دوربین یا خودش میادیانامه اش☺️ یه شعرهم براش خوندم باخنده گفت عموبعدمیخونی🙈
گفتم بعدکجاست🤨😄
چندساعت بعدکه شهیدشد🥀جلوی بیمارستان کاغذ📜راازجیبش درآوردم مقداری مقدمه داشت داخل همان مقدمه نوشته بودنوشتن✍ هرروزراازپدرم یادگرفتم ونوشته بودکه امروزاینجایه جوریه💔 میگن شهادت فکرکنم اینجایکی شهیدمیشه🌷 آدمهاهمه یه شکلین همه خوبن✨ خدایاآیامیشه؟؟؟
🍃عموشاهین همین حالاآمدومیگه که یاخودش میادیانامه اش وووودیگه نتونستم بقیه رابخونم گریه امونم نداد😭
شهدایه فکری به حال من روسیاه بکنید😞
+ خدایاچقدرادب داشت این آقابابڪ . .♥️
#شهیدبابکنورے🌹
#شهیدِگیلانے✨
#خوشتیپ_اسمانی❤️
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
خوشتیپ آسمانی
#226 چادرم رو سر کردم و پشت سرش وارد حیاط شدم همین یک روز محرمیت کار خودش رو کرده بود هم حسابی صمیمی
#227
نگاهش رنگ شگفتی گرفت و اثری از شوخی و خنده ی چند ثانیه قبل روی صورتش باقی نموند
ترسیده از این که بهش برخورده باشه به تقلا افتادم:
_این فقط یه پیشنهاده ژانت من وظیفه داشتم بهت بگم تو رو خدا فکر بد نکن خیلی راحت میتونی بگی نه و تمام...
با ذوق عجیبی لب باز کرد:
_بگم نه؟! چرا باید بگم نه!
برادرت از نظر من یه مرد فوق العاده ست ضحی!
مشکل اینجاست که من اصلا باورم نمیشه که اون از کسی مثل من خواستگاری کرده باشه
من نه خانواده ای دارم و نه حتی ایرانی هستم چند ماه بیشتر از مسلمون شدنم نمیگذره ولی...
با هیجان خندید: باورم نمیشه واقعا خودش اینو گفت؟!
ناباور لب زدم: آره خودش گفت
حالا تو نظرت...
خیلی راحت گفت: واضحه که نظرم مثبته!
چشمهاش برقی زد و با ذوق خندید:
رضا مرد دوست داشتنی و با ایمانیه!
تازه من اینطوری صاحب یه پدر و مادر میشم اونم پدر و مادر تو که انقدر خوبن
میتونم برای همیشه ایران بمونم پیش شما دیگه لازم نیست برگردم نیویورک و دنبال کار بگردم
با هیجان زایدالوصفی رو به من خندید: وای ضحی باورم نمیشه باهام شوخی که نمیکنی!
ناباور خندیدم
باورم نمیشد به این راحتی بله گرفته باشم
بی تعارف حرف زدن یه جاهایی چقدر خوبه...
درحالی که از شدت خنده نمیتونستم نفس بکشم گفتم: نه شوخی نمیکنم پس من به مامان و بابا میگم فردا شب یه قرار خواستگاری بذاریم و حرف بزنیم
خوبه؟!
لبخندی زد: عالیه!
وقتی کتایون ماجرا رو فهمید باورش نمیشد!
چندین بار از ژانت سوال کرد تا مطمئن بشه
اما رضوان مدام ژانت رو میبوسید و ابراز خوشحالی میکرد
وقتی موافقت ژانت رو سربسته به گوش رضا رسوندم باورش نمیشد
مدام میپرسید: یعنی انقدر زود جواب داد؟ مطمئنی حاضره ایران بمونه؟
و من مجبور بودم مدام مطمئنش کنم
با مامان و آقاجون هم موضوع رو مطرح کردم و قرار شد شب بشینیم و حرف بزنیم
و شب همگی دور هم نشستیم تا حرف بزنیم!
آقاجون و مامان
رضا و رضوان و من و کتایون
و ژانت...
خانواده ی عمو نیومدن تا ژانت راحتتر حرف بزنه
همون ابتدای جلسه آقاجون گفت:
چون پدر و مادر دختر نازنینم حضور ندارن گفته باشم من طرف عروسم!
رضا لبخندی زد و کتایون فوری ترجمه کرد
به دنبال ترجمه ژانت با نگاهی که علاقه ازش سرازیر بود فارسی رو به بابا گفت: ممنون
علاقه قلبی جالبی بین آقاجون و مامان و ژانت به وجود اومده بود که حتی کمی جای حسادت دخترانه توش وجود داشت!
آقاجون کمی درباره رضا و تربیت و اعتقاد و شغل و موقعیت زندگیش حرف زد و مامان هم چند سوال از ژانت درباره گذشته و خانواده و برنامه ش برای آینده پرسید
بعد آقاجون از ژانت خواهش کرد:
_دخترم اگر راضی باشی چند دقیقه ای با رضا حرف بزنید و سنگاتون رو وا بکَنید
ژانت بی تعارف از جا بلند شد: بله حتما کجا باید بریم؟
لبخندم رو خوردم و رو به رضا اشاره کردم
رضا با خجالت گفت: تشریف بیارید
و بعد وارد حیاط شد و ژانت پشت سرش
مامان نگاهش رو از اونها گرفت و با ذوق گفت:
_الهی بگردم چقدر به هم میان!
ماشاالله این دختر چقدر بی ریا و خوش قلبه
کتایون لبخندی زد: ممنون لطف دارید
ناچار بود نقش تنها فامیل عروس رو به تنهایی ایفا کنه
طولی نکشید که برگشتن درحالی که چهره رضا از خنده سرخ بود و رد لبخند هنوز روی لبهاش نمایان
تا نشستن ژانت خیلی راحت و بی مقدمه گفت: ما حرف زدیم
از نظر من هر زمان که لازم باشه میتونیم مراسم عروسی برگزار کنیم فقط من یه شرط داشتم که به ایشون گفتم
حاجی فوری گفت: چه شرطی؟
رضا به سختی جواب داد:
_والا حاجی میگن که میخوان بعد از... ازدواج اینجا پیش شما زندگی کنیم!
مامان ذوق زده به طرف ژانت
برگشت و صورتش رو بوسید: عزیز دلم چی از این بهتر
خدا حفظت کنه این که شرط نیست لطفه
ژانت با محبت دست مامان رو گرفت و روی چشمش گذاشت: خیلی دوستتون دارم
اونقدر مظلومانه ابراز احساسات کرد که لبهای مامان از بغض لرزید و براش آغوش باز کرد
و همین مراسم ساده شد مبنای ما برای اینکه قبل از رسیدن به تاریخ بازگشت من مهیای عروسی جمع و جوری برای رضا و ژانت بشیم تا زندگی مشترکشون رو آغاز کنن
با نگاهی به تقویم روز دهم دی ماه مصادف با ولادت حضرت زینب به عنوان قرار عقد و عروسی تعیین شد و همه برای تهیه مقدمات عروسی و چیدن طبقه ی بالا برای عروس و داماد بسیج شدیم
اما حالا کتایون که مطمئن شده بود ژانت موندنی شده برای برگشت به آمریکا مستاصل شده بود مدام میگفت: ژانت که موندگار شد توهم که شیش ماه دیگه برمیگردی! مامانمم که اینجاست
من برم اونجا چکار!
و من هم میگفتم: خب بمون کی مجبورت کرده اگرم نمیخوای بری خونه همسر مادرت بی پول که نیستی خونه اجاره کن!
و بعد اون جواب میداد: تنها دلیل تعللم شرکته خیلی براش زحمت کشیدم نمیتونم ولش کنم
و باز من میگفتم: لازم نیست ولش کنی به قول خودت از دور مدیریتش کن!
هر چند ماه یکبارم سربزن
خوشتیپ آسمانی
#227 نگاهش رنگ شگفتی گرفت و اثری از شوخی و خنده ی چند ثانیه قبل روی صورتش باقی نموند ترسیده از این ک
#228
ژانت هم مدام میگفت تنها مشکل زندگی توی ایران نبود کتایونه
اونقدر من و رضوان و ژانت طی این مدت باهاش حرف زدیم و دلیل و برهان آوردیم که قانع شد بمونه
اما گفت باید برگرده و چندماهی بمونه تا اموالش رو به پول تبدیل کنه و برای شرکت هم یک فکر اساسی کنه
بنابراین قرار بر این شد که تا قبل از شروع کلاسهای ترم جدید من و کتایون به آمریکا برگردیم
و چون میخواستیم بعد از عروسی بریم برای دوازدهم دی ماه بلیط گرفتم
مراسم عروسی ژانت و رضا از این جهت که هم عروسی برادرم بود و هم عروسی رفیق عزیزم بی نهایت لذت بخش بود
اما مثل تمام لحظات لذت بخش جهان خیلی زود به پایان رسید و بانگ رحیل در گوش من و کتایون طنین انداخت
روز دوازدهم دی ماه ۱۳۹۸ آخرین روز حضور ما در این منزل گرم بود و باز باید برمیگشتیم به همون جایی که هیچکدوم هیچ حس خوب و خاطره خوشی ازش نداشتیم
برای من اینبار ترک کردن خانه و کاشانه و پدر و مادر و رضوان و رضا و البته کشوری که همسرم توش نفس میکشید، سخت تر شده بود
کتایون هم با وجود ژانت و مادرش خیلی سخت دل میکند و فقط به امید همراهی من دلخوش بود
هول و حوش غروب بود که دوباره پرسید:
_دقیق چه ساعتی پرواز داریم؟!
گفتم: گفتم که ساعت ده شب بلیط داریم واسه بغداد
از اونورم ساعت پنج صبح واسه آمریکا باز تو دوحه توقف داره
بلیط بغداد گرفتم که این چند ساعت بینش رو بتونیم بریم کاظمین زیارت
سری تکان داد: خوبه
حال همه از رفتن ما گرفته بود و حال خودمون بیشتر
من اما فشار عجیبی روی قلبم افتاده بود که نفس کشیدن رو هم سخت میکرد اما به روی خودم نمی آوردم
بعد از شام با همه اهل منزل خداحافظی کردیم تا به فرودگاه بریم اما هیچ کدوم راضی به اون خداحافظی نشدن و تا فرودگاه همراهیمون کردن
و اونجا هم خانواده کتایون بهمون ملحق شدن
خداحافظی نسبتا طولانی مون تا پای پرواز طول کشید
ژانت که حسابی بدحال بود و رضا مدام دلداریش میداد
چندین بار در آغوشش گرفتم و از رضوان و رضا خواستم مواظبش باشن حال مادر کتایون هم دست کمی از ژانت نداشت و کتایون تا لحظه رفتن مشغولش بود
وقت رفتن مادر کتایون از من التماس دعا داشت:
اول به خدا بعد به تو سپردمش
تو رو خدا مواظبش باش
با لبخند مطمئنش کردم: چشم خیالتون راحت سیما خانوم
کتایون که گویا از بقیه خداحافظی کرده بود همون لحظه کنارمون رسید و رو به من گفت: بریم؟
به موافقت سرتکون دادم اما قبل از رفتن رو به احسان گفت:
من توی سفر اربعین به شما خیلی زحمت دادم
حلال کنید
احسان خیلی آروم و متین جواب داد:
_زحمتی نبود
مواظب خودتون باشید اونجا
ان شاالله به سلامتی برمیگردید
به سلامت!
کتایون نگاهی به من کرد و بعد آهسته گفت: خیلی ممنونم
با اجازه تون
هر دو یکبار دیگه مادر هامون رو در آغوش گرفتیم و من دست آقاجون رو بوسیدم
کتایون هم با خواهرش خداحافظی کرد و پشت کردیم که بریم اما هر دو صورتمون خیس شده بود
ژانت و رضوان دوباره چند قدم پشت سرمون دویدن و به نوبت در آغوشمون گرفتن
این سختترین تجربه رفتن برای من و کتایون بود
سخت ترین لحظات عمرم رو میگذروندم اما ناچار به رفتن بودیم و دلخوش به برگشتن
به زحمت رد شدیم و از پشت پنجره برای آخرین بار براشون دست تکون دادیم...
تا زمانی که هواپیما از زمین بلند بشه من و کتایون حرفی با هم نزدیم
اون سرش رو به شیشه تکیه داده بود و به بیرون زل زده بود و من هم به اتفاقات غیر منتظره این مدت که با سرعتی باورنکردنی زندگیمون رو دچار تغییرات اساسی کرد فکر میکردم
اما بعد سعی کردم سر صحبت رو باز کنم:
_نگران نباش خیلی زود برمیگردیم
اما کتایون چیزی رو به زبون آورد که حرف دل خودم هم بود:
_نمیدونم چرا انقد دلشوره دارم!
سعی کردم اعتنا نکنم:
چیزی نیست اضطراب جداییه
تا یه چیزی بخوری رسیدیم بغداد
میریم زیارت آروم میشی
چیزی نگفت و باز از پنجره مشغول تماشای زمین زیر پاش شد
حس غریب و غیر قابل وصفی داشتم
تلفیقی از اضطراب و دلهره و هیجان
حس میکردم روزهای سختی در پیشه...
چشمهام رو بستم به این امید که کمی آروم بشم
و برای فرار از این حال عجیب به چیزهای خوب فکر کنم
به امید به روزهای خوب
به پایان خوشی که خدا وعده ش رو بهمون داده..
❌پایان❌
پ.ن: بزودی فایل پی دی اف رمان تقدیمتون میشه
ممنون از همراهی و صبرتون🌷
التماس دعا...
خوشتیپ آسمانی
#228 ژانت هم مدام میگفت تنها مشکل زندگی توی ایران نبود کتایونه اونقدر من و رضوان و ژانت طی این مدت ب
خب دوستان رمان ضحی هم تموم شد امیدوارم لذت برده باشید
ممنون از صبوریتون☺️
لطفاً نظرتون رو درباره رمان ضحی در لینک زیر بگید🙃👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16181575408494