.
هيچ نيازۍ به قُربِ عرش ندارد
فاطمہ ديدن خودش، ڪمال علۍ بود:)🌙
.
.-آرهواآلا:)
#عیدتونمبارڪ😍✨🍃
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
. هيچ نيازۍ به قُربِ عرش ندارد فاطمہ ديدن خودش، ڪمال علۍ بود:)🌙 . .-آرهواآلا:) #عیدتونمبارڪ😍✨🍃
عــٰاقدش گفت :
کـه مهریـه او آب شود...
و قرار اسٺ کـه او مــٰادر اربــ♥️ـاب شود😍
سالروزازدواجمولاعلےوحضرتفاطمہزهرا(س)مبارکااااا🥳🎉🎈
🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋
🍃
#پارت13
#آن_بیست_و_سه_نفر
#دیدار_با_حسن_اسکندری
یک روز بروز را قانع کردم برای دیدن حسن اسکندری ،در جبهه کناری ، همراهم بیاید.
بروز پسری مهربان بود. قبل از اینکه جبهه ای بشود کنار دست پدرش مشهدی قلندر قانع مینشست توی مینی بوس و روی خط فاریاب_جیرفت
کار می کرد. در عملیات بستان و فتح المبین هم شرکت کرده بود.
راه افتادیم. در راه کمی اضطراب داشتم.
نه با فرمانده درباره رفتنمان حرفی زده بودم و ن با یوسف، که در جبهه بزرگ تر از من بود. قمقمه هایمان را پر از اب و تفنگ هایمان را حمایل کردیم و زدیم ب دشت
وسیعی که از کنار باتلاق سمت چپ تا دور دست ها ادامه می یافت . توی راه گاهی صدای خمپاره های دشمن به گوش می رسید ، که از روی سرمان ب سمت مواضع توپخانه ارتش
خودمان می رفت. ترس برم داشته بود. پشت خاکریز و توی سنگر امن بود. اما آنجا ، وسط دشت ، هر لحظه
احتمال دیده شدن ما وجود داشت. با این حال ، زیر آفتاب گرم زمستانی ، که ته مانده آب داخل چاله های زمین را بخار می کرد ، پیش می رفتیم.
ساعتی بعد ،ب خاکریزی نزدیک شدیم. به نگهبان های خط فهماندیم خودی هستیم و وارد محوطه سنگر ها
شدیم. خیلی راحت حسن را پیدا کردیم. از دیدن ما تعجب کرد...
کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋
🍃
#پارت14
#آن_بیست_و_سه_نفر
یک دیگر را در آغوش
گرفتیم و بلند خندیدیم . پس از احوال پرسی ، حسن ما را ب سنگرش دعوت کرد.
سنگرش بهتر از سنگر ما بود. گوشه ای از سنگر نان و پنیر و دو قوطی فلزی بزرگ مربای هویج گذاشته بودند.
حسن و هم سنگرانش با غذای گرم از ما پذیرایی کردند و بعد از ناهار اتفاقاتی را که در آن جبهه یا جبهه های دیگر افتاده بود برایمان تعریف کرد. از دیدار حسن سیر نمی شدیم؛ اما باید قبل از غروب آفتاب به سنگرهایمان برمی گشتیم . با حسن اسکندری و دوستانش رو بوسی کردیم و راه بازگشت را پیش گرفتیم . چند قدم که دور شدیم ، حسن صدا زد:«احمد، واست. کارت دارُم» ایستادم. حسن نزدیک شد و گفت:«عید ایایی بِرین مشهد؟»با خوشحالی پیشنهاد او را پذیرفتم . سپس با برزو راهی شدم.
میانه راه صندوقی را دیدیم که نیمه ان از زمین بیرون زده بود. ب زحمت نیمه دیگرش را از گل در اوردیم و
در ان را باز کردیم. نوار تا خورده ای از گلوله های کالیبر ، صحیح و سالم و براق، داخل صندوق می درخشید ؛مثل گنج ! خواستیم ان را با خودمان ببریم اما راه دور بود و صندوق سنگین. تا انجا ک میتوانستیم از فشنگ های داخل برداشتیم و با خود بردیم. قبل از غروب آفتاب ب سنگرهایمان رسیدیم . داستان دیدار حسن اسکندری
را برای دو برادرم، یوسف و محسن و علیجان تعریف کردیم بی آنکه بدانیم ان فشنگ ها سرنوشتی برایمان رقم خواهند زد.
کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 #پارت14 #آن_بیست_و_سه_نفر یک دیگر را در آغوش گرفتیم و بل
دو پارت طولانی تقدیم ب شما عزیزان😍😍
هدایت شده از - الحَنیـن -
[+💛]
من به چشم های بی قرار تو قول میدهم،ریشه های ما به آب میرسد.ما دوباره سبز میشویم!
@DIVAR_NEVESHTHA
39.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫بـر اوج محݕٺ عݪے اوجے نیسٺ🌺
در بحـر بجز ڪرامٺݜ موجے ݩیسٺ🌊
در ڪݪ ممالڪ و مذاهݕ بہ جہاݩ 🌏
مانند عݪۍ و فاطمہ زوجے نیسٺ😍💞
"ساݪروز ݩورانـے ټرین پیۅند هستۍ مبارڪــــ✨🌈👑
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄