eitaa logo
خوشتیپ آسمانی
2.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
52 فایل
✅ تـنها کانـال رسـمـی شـهید بـابک نوری هریس 🌹 با حضور و نظارت خـانـواده مـحـترم شـهـیـد خادم کانال: @Khoshtipasemani_1@Rina_noory_86
مشاهده در ایتا
دانلود
☝️🏻 آن روزها ڪہ دشمن بہ " جانمان " حملہ ڪرد، "شهدا" ما را خود ڪردند!🍃  نڪند این روزها ڪہ دشمن بہ " نان مان " حملہ ڪردہ است شرمندہ شویم!✋🏻 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
شهید سید مجتبی علمدار: ⚠️از خیابان شهدا؛ آرام آرام در حال گذر بودم! 🌷🍃اولین ڪوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه ڪردی... جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم... 🌷🍃دومین ڪوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این ڪوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه ڪردی؟ جوابی نداشتم و از از ڪوچه گذشتم... 🌷🍃به سومین ڪوچه رسیدم! شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محڪم مرا خواند! گفت: و در ڪجای زندگی ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی ڪه گوشه اش نمناڪ شد! سر به گریبان؛ گذشتم... 🌷🍃به چهارمین ڪوچه! شهید عبدالحمید دیالمه... آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عڪس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن ڪردن مردم! ڪردی؟! برای خودت چه ڪردی!؟ برای دفاع از !!؟ همچنان ڪه دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم... 🌷🍃به پنجمین ڪوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نڪردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... 🌷🍃ششمین ڪوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ،نگهبانی ... ڪم آوردم... گذشتم... 🌷🍃هفتمین ڪوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز ڪنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود ڪه در خطر لغزش و تهدیدشان میڪرد! را دیدم... از ڪم ڪاری ام شرمنده شدم و گذشتم... 🌷🍃هشتمین ڪوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوڪی هم ڪنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را میڪردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوڪی می سپرد! برای ارسال نزد ... 🌷🍃پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میڪردند،برایشان... ⚠️اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود... دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم ڪه با چه ڪردم! تمام شد... 💢از ڪوچه پس ڪوچه های دنیا! بی شهدا،نمی توان گذشت...🚫 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🍃 ✍شب شد منطقه خیلی خطرناک واطرافمون بود و هنوز انجام نشده بود ❤️✨حسین نظری لوح پستی نوشت ساعت پست من هم 2- 3 شب بود، پست قبل منم بود، من خوابم برد بیدارشدم دیدم ❤️✨به بابک گفتم چرا منو نکردی پست بدم؟ گفت نداشت بیدار بشی من خودم جای شماهم پست دادم، گفتم آخه این چه کاری بود ❤️✨گفت من خودم داشتم با خودم درد دل میکردم و راز و نیاز میکردم و حرف میزدم و زمان هم گذشت با این که حواسمم به اطراف بود، ❤️✨بنده خدا بابک نوری از نشون داد و تو اون هوای حمص و بوکمال که هواش وحشتناک سرد بود منو خودش کرد... 🌷 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
📒 ✍شب شد منطقه خیلی خطرناک واطرافمون بود و هنوز انجام نشده بود ❤️✨حسین نظری لوح پستی نوشت ساعت پست من هم 2- 3 شب بود، پست قبل منم بود، من خوابم برد بیدارشدم دیدم ❤️✨به بابک گفتم چرا منو نکردی پست بدم؟ گفت نداشت بیدار بشی من خودم جای شماهم پست دادم، گفتم آخه این چه کاری بود ❤️✨گفت من خودم داشتم با خودم درد دل میکردم و راز و نیاز میکردم و حرف میزدم و زمان هم گذشت با این که حواسمم به اطراف بود، ❤️✨بنده خدا بابک نوری از نشون داد و تو اون هوای حمص و بوکمال که هواش وحشتناک سرد بود منو خودش کرد... 🖤 💛✨ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
~🕊 ⚘🍃 ‌ از اول نامزدیمون💍 با خودم کنار اومده بودم که من ، اینو تا ابد ڪنارم نخواهم داشت💔 یه روزے از دستش میدم😞 اونم با ... وقتی كه گفت میخواد بره🚶 انگار ته دلم ، آخرین بند پاره شد💔 انگار میدونستم ڪہ دیگه برنمیگرده ... اونقد ناراحت بودم ... نمیتونستم گریه کنم ... چون میترسیدم اگه گریه ڪنم ، بعداً پیش ائمه(ع) شمـ 😞 يه سمت بود و يه سمت ... احساسم ميگفت جلوش وایسا نذار بره❌ ولی ایمانم اجازه نمیداد ... یعنی همش به این فکر میکردم که ... چطور میتونم تو چشماے (ع)نگاه کنم و ... انتظار شفاعت داشته باشم😕 در حالےکه هیچ کاری تو این دنیا نکردم اشکامو که دید😢😭 دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت😭 " دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیـــــا "😭 راحت کلمه ی ❤... دوستت دارم ...❤ 💕... عاشقتم ...💕 رو بیان میڪرد ... روزی که میخواست بره … گفت : "من جلو دوستام ، پشت تلفن نمیتونم بگم ❤ ❤ میتونم بگم ... دلم برات تنگ شده ...💔 ولی نمیتونم بگم ... چیکار کنم ...؟!" گفتم ... " تو بگو یادت باشه ، من یادم میفته ...☺️ از پله ها که میرفت پایین ... بلند بلند داد میزد ... ❣یادت باشـه ... ❣یادت باشـه ... منم میخندیدم و میگفتم : 💕یادم هسسست ... 💕یادم هسسست ...😭 . . ✍🏻روایت همسر ♥️🕊 ✨💖 . . بازآۍ دلبرا کھ دلم بۍقرار توست..💔 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---