🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋
🍃
#پارت2
#آن_بیست_و_سه_نفر
ماشین کنارسنگری ک جلوی آن منتظر بودم ایستاد راننده پیاده شد و سراغ فرمانده خط را گرفت. درنگ نکردم پوتینم را روی سپر گلی گذاشتم و پریدم بالا . دیگ بزرگی کف وانت بود. ندیده دهانم آب افتاد. بوی عدس پلوی گرم و چرب میخواست بپیچد توی دماغم ک راننده گف :
«شرمنده اخوی !چیز زیادی توش نیست»
کمی خورش در گودی دیگ دیده میشد ک لایه ای روغن سفت و سبز و ترک خورده سطح ان را پوشانده بود. خوشحال ، دیگ را پایین کشیدم.بعد از بیست و چهار ساعت گرسنگی ، کمی خورش سبزی یخ کرده داشتم ک باید برای خوردن ان تکه نانی گیر می اوردم. ماشین تدارکات، ب غیر از ته مانده خورش سبزی ، ک گوشت و پلویش بچه های خط پشتی خورده بودند، چیز دیگری نیاورده بود ؛ حتی چند تکه نان توی سنگر ، پشت، سنگر پای خاک ریز،همه جا را دنبال تکه ای نان ک ارتشی ها دور انداخته باشند، گشتم. روی سقف یکی از سنگر ها ، میان صندوق ها و پوکه های فشنگ و نوار های خالی کالیبر، کف دستی نان کپک زده و خشک گیر اوردم که خدا می داند چند روز ان بالا افتاب و باران خورده بود. زیر شیر تانک آب ان را شستم و شکمی از عزا در اوردم!
کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄