🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋
🍃
#پارت3
#آن_بیست_و_سه_نفر
در این مدت فرمانده لیستی از انچه خطش احتیاج داشت نوشته بود. کاغذ را گرفت و ب طرف راننده لندکروز ، ک داشت دیگ خالی شده را می گذاشت بالای ماشین . وقتی نشست پشت فرمان که برود ، من هم برای پیدا کردن محسن و یوسف نشستم بغل دستش گفت:«تو کجا؟» گفتم:«خط پشتی»
سر شب بود ک ان طرف خاکریز دوم پیاده ام کرد صدای اذان از رادیو های داخل سنگر ها شنیده میشد. کنار تانکر های اب ک جا ب جا در امتداد خاکریز گذاشته شده بودند ، رزمنده های جوان با عجله در حال وضو گرفتن بودند. پرسان پرسان توانستم محسن و یوسف و حسن اسکندری (حسن اسکندری متولد کهنوج، پس از هشت سال و سه ماه اصارت ب وطن بازگشت . او اکنون بازنشسته و ب شغل کشاورزی مشغول است) رفیق هم روستایی مان را پیدا کردم . یوسف برادر بزرگ ترم نشان داد در بیست و چهار ساعت مفقودی ام نگران بوده است. از دیدارشان خوشحال بودم و در شگفت از اینکه در سنگر انها چقدر خوراکی پیدا می شود کنسرت، کمپوت، نان ، مربا، ان وقت ما در خط مقدم داشتیم از گرسنگی تلف میشدیم
کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄