🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋
🍃
#پارت5
#آن_بیست_و_سه_نفر
نورد
ماه های دی ماه و بهمن سال ۱۳۶۰ را در جبهه نورد گذراندیم ؛ هر سه برادر توی یک سنگر.
یوسف بیست سال، محسن هجده سال، و من شانزده سال داشتم. فرماندهی جوان، اهل کاشان داشتیم ک چندان سخت نمیگرفت.
کار ما هر روز و شب نگهبانی بود. ساعت های متوالی در سنگر شناسایی ب سکوت نیزار گوش میدادیم تا اگر خش خش بلم دشمن را شنیدیم یا گمان کردیم شنیده ایم ، زمین و زمان را از صدای رگبار مسلسل پر کنیم.
بادی اگر شاخه بلند نیای را ب هم می زد، کم کم پنج گلوله از ما می گرفت.
آن قدر در تیر اندازی افراط کردیم که یک روز فرمانده جوان ، که هیچوقت عصبانیتش را ندیده بودیم ، قانون های سختی برای تیر اندازی وضع کرد.
مشکل ما فقط تیر اندازی ب سمت بلم های نادیده نبود. زندگی یکنواخت گاهی خسته مان میکرد و برای روحیه گرفتن راهی نداشتیم جز این که هنگام بیکاری مسابقه تیر اندازی بگذاریم.
پاره ای اوقات هم گلوله های کلاشینکف را برای زدن گنجشک هایی حرام میکردیم ک ب هوای نان خشکه های پای خاکریز می آمدند.
کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄