🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋
🍃
#پارت6
#آن_بیست_و_سه_نفر
این جور وقت ها دیگر فرمانده جوان کفرش در می آمد و برای چندمین بار قصه پیرزن روستایی و تخم مرغ های اهدایی آن پیر زن روستایی به جبهه خریده شده است.
بازی با موش هایی که اب باران ب لانه هایشان می افتاد و از بد روزگار با ما هم سنگر می شدند هم یکی دیگر از سرگرمی هایمان بود.
روزی علیجان یکی از ان کوچولوهایش را گرفت و آورد داخل سنگر. رشته نازکی ب گردن موش انداخت و سر رشته را ب صندوق فشنگی گره زد.
وقتی از سر پست می آمد ، جلوی موش کوچولویش خوراکی می گذاشت و برای خنداندن هم سنگر هایش بنا می کرد ب صحبت کردن با موش بینوا ، که در سنگری امن سه وعده در روز پزیرایی می شد معمولا نقش یک سرباز اسیر عراقی را داشت.
کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄