eitaa logo
خوشتیپ آسمانی
2.1هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
52 فایل
✅ تـنها کانـال رسـمـی شـهید بـابک نوری هریس 🌹 با حضور و نظارت خـانـواده مـحـترم شـهـیـد خادم کانال: @Khoshtipasemani_1@Rina_noory_86
مشاهده در ایتا
دانلود
•🪁🌼• خیلی ناراحت شدم ،گذشت . .🍂 خیلی گریه کردم ، گذشت . .🌷 خیلی خوشحال شدم ، گذشت . .🍃 خیلی دوست داشتم ، گذشت. .🦋 همه چیز میگذره ؛ پس الکی غصه نخورید . .🤗 امیدت به اون بالاسریت باشه رفیق🙃🌈 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
✍شهید حاج قاسم سلیمانے: از اصول مراقبٺ ڪنید. ✅ اصول یعنے⬅️ "ولایٺ فقیه" ... خامنه اے عزیز را عزیزجان خود بدانید👌😍 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🎞 : من اولین روز بود بابک و دیدم هر چند از لحاظ پوششی تقریبا شبیه بابک بودم ولی اینقدر شهامت دارم بگم که در موردش چه فکری میکردیم... برگشتم به خودم گفتم این یعنی مرد جنگه با این تیپ و قیافه اومده اینجا⁉️ این اومده وقتشو بگذرونه😓 ولی مدتی گذشت و متوجه شدم تصمیمش واقعا جدیه تو همه چیز جزء اولین ها بود ازش پرسیدم بابک هدفت چیه⁉️ که به من گفتش داداش... میخوام واسه خدا و بندگان پاکش که ائمه و معصومین و حضرت زینب (س) و برای دفاع از ناموس و جهاد در مقابل شیاطین زمان برم بجنگم.... گفتم: دمت گرم داداش از جوونیت زدی و دنبال راه درست افتادی برگشت گفت: حالا ببین خدا از ما قبول میکنه⁉️😔 بهش گفتم: پس چی قبول میکنه داداش همین که نیت به این پاکی کردی خودش کلی ارزش داره و جهاد حساب میشه همش میگفت: خدا تا ما رو نبخشیده از این دنیا نبره🤲🏻 خدا پاکش کرد و خودش خریدارش شد💚 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشتیپ آسمانی
#200 _ما شده مهمون رو یک ماه تو خونمون نگه داشتیم برای ما عجیب نیست تازه فکر نکن اونجا کسی مزاحمته ه
_نخیر بحث ناز و این حرفا نیست ولی حق نداری از من خرج کنی! چرا منو بده میکنی؟ آقا شاید من اصلا شوهر نکردم به تو چه مربوط فکر زندگی خودت باش! _بیخود‌!! شاید شوهر نکردم یعنی چی‌؟ بچه ها شما بگید وقتی... صدای پیام گوشیش باعث شد کلامش رو نیمه رها کنه و پیام رو باز کنه گوشی رو گرفت جلوم و از رو چشمی خوندم: _خداخیرش بده مگه اون آدمت کنه بهش بگو خیالت راحت فردا برای بعد صفر قرارشو میذارم زدم زیر خنده: عاشقتم زن عمو! _زهرمار،دسیسه چین ،حالا بذار دارم برات! بعد رو به کتایون و ژانت گفت: من حرف بدی میزنم؟ میگم بابا ۲۶ سال رو رد کردی مگه تا کی آدم خواستگار داره بذار تا پسره هنوز زن نگرفته کتایون فوری واکنش نشون داد: واقعا هنوز زن نگرفته؟ رضوان گیج پرسید: کی؟! چه خرابکاری بزرگی! لبم رو به دندون گرفتم و رو به کتایون ابروهام رو تا حد امکان بالا بردم که سکوت کنه و حرفی نزنه اما موضوع هیچ جوره جمع و جور نمیشد کتایون_خب خواستگارش دیگه رضوان جدی شد: مگه تو خواستگارشو میشناسی؟ آهسته سرم رو بالا فرستادم ولی کتایون گفت:فکر کنم یعنی یه چیزایی گفته بود ضحی رضوان رو به من برگشت و بازوم رو فشار داد: ا... یه دقیقه دست و پا ببینم چی میگه! کی رو بهتون گفته؟ کتایون راحت گفت: گفت چند سال پیش یه خواستگار داشته که رد کرده من فکر کردم همونو میگی! رضوان فوری گفت‌: ایمان؟ پلکهام رو محکم کوبیدم به هم و دوباره باز کردم باز هم اسمش اومد! کتایون سرتکون داد: آره اسمش همین بود رضوان سری تکون داد و با صدایی که انگار از ته چاه درمی اومد جواب داد: نه منظور من اون نبود! اون که خیلی ساله پرونده ش بسته شده منظور من برادر رفیقمونه که چند ماهیه حرف خواستگاری زدن و این نمیذاره بیان خواستگاری! رو کرد به من: ضحی مگه تو...؟ فوری گفتم: نه بابا من فقط داشتم درباره چند سال پیش حرف میزدم میخواستم علت خراب شدن حال بابا رو بگم داستانشو تعریف کردم همین کتایون که دردم رو میدونست بی موقع دهن باز کرد: همین نیست رضوان ضحی هنوز به این پسره فکر میکنه! بخاطر همین خواستگار راه نمیده کفری برگشتم سمتش و چشم دراندم:هیچ معلوم هست چی میگی نصف شبی خل شدی؟! رضوان دلخور بهم خیره شده بود کلافه آخرین تقلام رو کردم: یه چیزی میگه واسه خودش! رضوان با غیض سرتکون داد: واقعا که! خب چرا به من نگفتی ترسیدی برم بهش بگم؟ نفسم رو با صدا بیرون فرستادم: انقد قبر کهنه نشکافید خجالت بکشید! لبش رو به دندون گرفت: من خنگو بگو فکر میکردم سر ماجرای عمو ازش بدت اومده! _من اصلا با اون کاری ندارم فقط یکمی احساس دِین میکنم همین اونم مهم نیست دیگه همه چی تموم شده رفته پی کارش شما هم جمع کنید بساط تفحصتون رو خوشم نمیاد! نگاهش درخشید و با لبخند گفت: چرا تموم شد؟! گیج و مبهوت نگاهش کردم و کتایون زودتر از من با ته خنده ای توی صداش پرسید: پس هنوز زن نگرفته؟! لبخند رضوان روی صورتش پهن شد: تا جایی که من خبر دارم نه! ما با خانواده اونا سر همون گله گذاری دیگه رابطه ای نداریم ولی به هر حال همسایه ان خونه شون توی کوچه خودمونه! ما که اینهمه سال تو خونه شون عروسی ندیدیم! فوری و ناباور نفی کردم تا امید واهی توی دلم پا نگیره: چی میگی واسه خودت یه دونه پسر حمیده خانوم تا الان مجرد مونده؟! یادت نیست همون موقع چه عجله ای داشت واسه زن گرفتنش؟ اینم شد دلیل؟ شاید تالاری باغی چیزی گرفتن واسه عروسیش! _اونم هم سن و سال داداشای خودمونه دیگه نابغه یه دونه پسر حاج مرتضی زن نگرفته مگه آسمون به زمین اومد! خب نگرفته دیگه میگم اصلا عروسی ندیدیم و نشنیدیم تو خانواده شون برای ایمان چطور دخترش رو شوهر داد فهمیدیم؟! کتایون فوری گفت: چطور میشه مطمئن شد؟! رضوان غرق فکر جواب داد: _من سوال نکردم ولی فکر کنم رضا هنوز باهاش رابطه داره میشه ته و توش رو درآورد و مطمئن شد ترسیده گفتم: جون هر کی دوست داری آبروریزی نکن رضوان! عحب گیری افتادیم نصف شبی _من جایی اسمی از تو نمیارم باقیشم دیگه به تو مربوط نیست! رو کردم به کتایون با غیض: همینو میخواستی دیوونه؟! دستی بهم زد و خندید: دقیقا همینو! وقتی تو شهامتش رو نداری دنبال خواسته هات بری مجبوریم هُلت بدیم دیگه! تمام روز به حسرت زیارت میگذشت و اگر خاطرات مختلفی که رضوان و کتایون رد و بدل میکردن نبود اصلا نمیگذشت! منتظر بودیم روز به شب برسه و شهر خلوت بشه تا راه زیارت پیش بگیریم دلم انگار توی سینه بند نبود هر دم پر می‌کشید و به زور پر و بالش رو زنجیر میکردم تا باز کمی تحمل کنه سر میز شام توی رستوران پرسیدم: رضا امروز بیرون رفتید شما؟! رضا لقمه توی دهنش رو فرو داد: آره چطور؟ _میخوام ببینم شهر خلوت شده یا نه؟ سری تکون داد: نگران نباش سحر میتونیم بریم حرم الان برید استراحت کنید ساعت دو میریم لبخندی از سر رضایت زدم:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️|دل ڪہ هوایـــے شــود،پــرواز اســتــ ……ڪہ آســمــانــیــت مــےڪنــد.…… واگــر بــال خــونــیـــن داشــتــہ بــاشــے دیــگــر آســمــــان،طــعــم ڪربــلــا مــےگــیــرد. دلــــ‌هارا راهےڪربــلــاے جــبــــ‌هہ‌ها مــےڪنــیــم و دســت بــر ســیــنــہ، بــہ زیــارت "شــــ‌هــــــداء" مــےنــشــیــنــیــمــ...|♥️ 🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊 🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ 🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌼اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یااَنصارَفاطِمَةَ سَیِّدَةِ 🌹نِسآءِ العالَمینَ 🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ 🕊الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، 🕊بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ 🌼الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنےکُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... 🌸 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
. . یڪ عمر شهیدانہ سفر کردن و رفتن هم‌ قافلھ با عشق و جنون، کم هنرے نیست... . . ♥️ 🌙 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
در کنار بارگاه ملکوتی امام رضا علیه السلام به یاد شهید بابک نوری و اعضای کانال🤲🏻🤲🏻
🎞 دوست‌شهید‌نوری: توی‌دوره‌های‌بسیج‌که‌برای‌ماگذاشته‌بودن‌باهم بودیم‌و‌کلاس‌های‌طولانی‌داشت‌حدود‌شش‌تا هشت‌ساعت‌تئوری‌وچندساعت‌عملی یبار‌که‌هوا‌خیلی‌گرم‌بود‌گفتن‌تایم‌استراحته واعلام کردن:اقایون‌هندوانه‌گرفتیم‌بیاییدببرید پخش‌کنید بابک‌ویکی‌از‌دوستان‌رفتن‌آوردن‌و‌گذاشتن ‌وسط بابک‌بابغل‌دستیش‌گرم‌صحبت‌شد ماهرکدوم‌برای‌خودمون‌برداشتیم‌و‌مشغول‌خوردن شدیم دیدم‌بابک‌نمیخوره‌‌گفتم: تو‌چرا‌بر‌نمیداری؟ گفت:مگه‌نباید‌پیش‌دستی‌وچنگال‌بیاد؟! گفتم:نه‌بابا‌فضا‌فضای‌خودمونیه‌با‌دست‌بزن‌بالا خندید‌وشروع‌کرد‌به‌خوردن واقعا‌اون‌روزها‌بهترین‌روزهای‌عمرم‌بود.... 🌹 به‌نقل‌از‌فرمانده‌گردان: نصف‌شب‌بابک‌فرماندرو‌از‌خواب‌بیدار‌میکنه میگه‌من‌شهید‌میشم،🌱 به‌خانوادم‌بگو‌حلالم‌کنن✨ فرمانده‌میگه‌حرف‌الکی‌نزن‌برو‌بذار‌بخوابیم... میخوابه‌و‌خواب‌میبینه‌بابک‌شهید‌شده‌از‌خواب‌ می‌پره‌پیش‌خودش‌میگه‌نکنه‌فردا‌ بابک‌شهید‌بشه🌷 نقشه‌میکشه‌که‌صبح‌به‌راننده‌پشتیبان‌بگه‌که‌با‌یه بهونه‌ای‌بابک‌و‌ببره‌عقبو‌یه‌جایی‌جاش‌بذاره❗️ دوباره‌میخوابه‌صبح‌از‌خواب‌بیدارش‌میکنن‌و‌میگن باید‌آتیش‌بریزیم‌رو‌سر‌دشمن...وتو‌اون‌شلوغی نقشش‌یادش‌میره‌چند‌ساعت‌بعد‌بچه‌ها‌ شهیدمیشن‌🕊فرمانده‌تازه‌یاد‌حرفای‌بابک‌و‌خوابش‌و نقشش‌میوفته🦋 💔 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشتیپ آسمانی
#201 _نخیر بحث ناز و این حرفا نیست ولی حق نداری از من خرج کنی! چرا منو بده میکنی؟ آقا شاید من اصلا ش
_خب خدا روشکر انقدر استراحت کردیم دیگه هیچ نیازی به استراحت نداریم! هر چی سریعتر بریم بهتره احسان که مثل همیشه متفکر به بشقابش زل زده بود کمی دست دست کرد و نگاهی به رضا انداخت و بعد بالاخره زبان باز کرد: ببخشید میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟ مخاطبش کتایون بود با اخم کمرنگی جواب داد: بله حتما _شما با... اردشیر فرخی تاجر ایرانی تبار آمریکایی نسبتی دارید؟! رنگ از رخ کتایون پرید آب دهانش رو فرو داد و با تردید گفت: چرا این سوال رو میپرسید اصلا از کجا میشناسیدش؟! احسان قاشقش رو توی بشقاب خالی رها کرد: این اسم برای من آشناست بنا به دلایلی امروز که رضا پاستون رو داد من بلیطا رو بگیرم دیدم نام پدرتون...البته شاید تشابه اسمی باشه کتایون عصبی سر تکون داد: نه نیست مگه چند تا اردشیر فرخی توی آمریکا تجارت میکنن! منظورتون اینه که پدر من علیه جمهوری اسلامی جرمی مرتکب شده؟ با این حساب من برای ورود به ایران منعی دارم؟ احسان فوری سر تکون داد: نه نه اصلا این هیچ ربطی به ورود شما به ایران نداره اینم یه کنجکاوی شخصی بود ببخشید اگر ناراحتتون کردم کتایون سر تکون داد: خواهش میکنم مشکلی نیست اشاره ای به من کرد: تموم نشد؟ از جا بلند شدم: رضا جان ما میریم بالا پس ساعت دو جلو در هتل خوبه؟ سری تکون داد: خوبه تا وارد اتاق شدیم کتایون کلافه روی تخت افتاد و اه بلند و غلیظی گفت گفتم: بابا چی شده مگه؟ _میبینی که اسمشم دست از سرم برنمیداره رضوان دلسوزانه گفت: ببخشید اگر ناراحت شدی کتایون متعجب نگاهش کرد: تو چرا عذرخواهی میکنی من عصبی ام از داشتن همچین پدری که... حرفش رو قطع کردم: ا... هرچی باشه پدرته اینهمه سال بزرگت کرده _پدری که مادرت رو ازت دور میکنه بهت دروغ میگه به مادرت تهمت میزنه جلوی دیگران باعث خجالتت میشه چرا باید بهش احترام گذاشت؟ رضوان فوری گفت: تو چرا باید خجالت بکشی؟! ولش کن تلخ نشو حیفه چند ساعت دیگه میخوایم بریم زیارت بگیرید بخوابید که سر حال باشید کتایون چشمهاش رو بست و چند بار عمیق نفس کشید ژانت دستی به پیشانیش کشید: الکی حرص نخور چیزی نشده که مهم اینه مشکلی نیست و میتونی بیای ایران سری تکون داد و پشت کرد تا مثلا بخوابه حالش خوب نبود و این رو حس میکردم روزهای سختی رو میگذروند روزهای گذار... با هیجان و ذوق فراوان لباسم رو تن میکردم و نگاهی هم به ساعت داشتم: بجمبید دیگه دیر شد قرار بود دو جلو در باشیم ساعت دو و ده دقیقه ست! ژانت آماده و دست به سینه جلوی در ایستاده بود: من که حاضرم نگاهی به کتایون کردم که تازه داشت موهاش رو می‌بست کلافه گفتم: دور تند نداری تو؟! بی خیال گفت: دیگه سریعتر از این؟ رضوان چادرش رو مقابل صورتم گرفت: ولش کن حالا یکم منتظر بمونن طوری نمیشه که اینو ببین زیپش گیر کرده تو که بیکاری درستش کن من لباسمو بپوشم! همونطور که زیپ رو از گیر خارج میکردم زیر لب غر هم میزدم تا بالاخره این دو نفر حاضر شدن و از اتاق بیرون رفتیم توی لابی هتل احسان و رضا رو سر توی دست گرفته مشغول چرت پیدا کردیم! رضوان جلوتر از بقیه مقابل پاشون ایستاد و پا به زمین کوبید با تکان ناگهانی بلند شدن و رضا با چشمهای خمار از خواب و اخمهای مثلا درهم اعتراض کرد: _چه خبرته دیر اومدی میخوای زودم بری؟ لبخندی زدم: غر نزن بهت نمیاد بریم؟ لبخندی زد و سر تکون داد: بریم در خنکای خواب‌گریز شب از خیایان بلند منتهی به حرم گذشتیم و رو بروی حرم قمر متوقف شدیم زیر لب به قربان شکوه و جبروتش رفتم و سلامی دادم وارد بازرسی شدیم و عبور کردیم طول خیابان موازی با بین الحرمین رو برای رسیدن به پل طی کردیم و بعد، بالاخره واردش شدیم مقابل ورودی حرم حضرت عباس رسیدیم و با شعف و ذوق و حیرانی بین این دو حرم زیبا چشم میگرداندیم نمیشد تصمیم گرفت که به کدوم جهت بری و به کجا نگاه کنی ژانت تند تند و با بغض و چشم خیس عکس میگرفت و من و رضوان حیران گنبد ها چشم میچرخوندیم و برای بار نمیدانم چندم سلام میدادیم اما کتایون... به نقطه نامعلونی خیره شده بود و هیچ تحرکی نداشت چند ثانیه گذشت که رضا پادرمیانی کرد و از حال عجیبمون خارجمون کرد: بیاید کفشاتون رو بدید کفش داری و برید داخل اول برید حرم حضرت عباس چون ممکنه دم صبح بسته بشه رو کرد به ژانت: دوربینتون رو بدید من تحویل امانت داری میدم شما به زیارتتون برسید ژانت فوری دوربین رو از گردن خارج کرد و به طرفش گرفت: ممنونم با ته نشین بغض توی صدا پرسیدم: کی کجا پیداتون کنیم؟! سر در گوش احسان سوال بی سر و صدایی پرسید و جوابی شبیهش شنید و بعد گفت: _کی میخواید برگردید؟ تا دهان باز کردم گفت: فقط خودتو درنظر نگیر بقیه شاید خسته بشن طولانی بشه زیارت نگاهی به بچه ها کردم: بچه ها من میخوام تا طلوع آفتاب اینجا بمونم اگر کسی خسته میشه الان بگه که قرار برگشت رو بذاریم
~🕊 💥 +بهش‌گفٺم: «چرایه طور‌لباس نمےپوشے ڪھ‌درشأن‌وموقعیٺ اجٺماعیٺ‌باشه؟ یھ‌ڪم‌بیشٺرخرج خودٺ‌ڪن. چراهمش‌لباساےسادھ و‌ارزون‌مے‌پوشے؟ ٺوڪه ‌وضعٺ خوبه». -گفٺ: «ٺوبگو‌چراباید یه چیزایي داشٺہ ‌باشم‌ڪه بعضیا حسرٺ‌داشٺن‌اوناروبخـورن؟ چرابایدزرق‌وبرق‌دنیاچشمام روڪورڪنه؟ دوسٺ‌دارم مثل بقیه ‌مردم‌زندگےڪنم». ♥️🕊 📚منبع:آن روزهشٺ‌صبح، صفحه21و22 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفقا...🌿 حواسمون باشه😉 گوشی تو دستمون تحت کنترله📱👆🏻 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🌻 •|گاهی باید مثل حضرت یوسف؏✨ به سمت درهای بسـ🔒ـته حرکت کنیم🚶... اونوقته که می‌بینیم👀 خــــــدا❣چجوری، برامون درها رو بـــازمیکنه!|• ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
↓💚 میدونی ڪِی💌 از‌چشم‌ِ خدا‌ میفتے؟!😞 ‼️ زمانۍ‌ڪہ‌آقا‌ امام‌زمان‌💚 ‼️ سرشو‌بندازه‌ پایین‌ و از‌ ‼️ گناه‌‌ڪردن ‌تو خجالت بڪشہ ‼️ولے تـو‌انگار‌ نہ‌انگار..!:(😫 ✨ نزار‌ڪارت‌ بہ‌ اون‌جاها‌ برسہ...!💔 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
شھادت‌آغازخوشبختےاست،خوشبَختۍ‌ کھ‌پایٰان‌نَدارَدشھیدکھ‌بشوئ خوشبَختِ‌اَبَدۍمیشَوۍ🌿! 🌙 ♥️ ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
؟!✨ 💎حجاب یعنی: زرهی در برابر چشم های مریض💎 ♥️حجاب یعنی: تمام زیبایی زن برای یک نفر♥️ 🌺حجاب یعنی: نشان دادن شخصیت خویش🌺 🌹حجاب یعنی: من انتخاب میکنم که تو چی بپوشی🌹 🌸حجاب یعنی: عزت ،شوکت،پاکدامنی افتخار،شجاعت،قدرت🌸 🌼حجاب یعنی: فخر،زینت،پاکی قلب مرواریدی درون صدف🌼 🦋حجاب یعنی: بندگی خداوند خشنودی الله🦋 حجاب یعنی سپری محکم در برابر چشم های نامحرم و آتش جهنم بارالها !خواهران دینیم را هدایت فرما آمین🤲🌹 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشتیپ آسمانی
#202 _خب خدا روشکر انقدر استراحت کردیم دیگه هیچ نیازی به استراحت نداریم! هر چی سریعتر بریم بهتره احس
کسی جوابی نداد و وقتی نگاهم خیره باقی موند تک به تک گفتن مشکلی ندارن قرار شد صبح خودمون برگردیم هتل و مقابل کفشداری از هم جدا شدیم اشاره ای کردم تا جمعیت نسبتا شلوغ دور در ورودی رو بشکافیم و وارد حرم علمدار بشیم دست و دلم با هم میلرزید و نفسم به شماره افتاده بود هرقدمی که برمیداشتم ضرب آهنگش توی سرم اکو میشد حواسم به بقیه نبود که چه حالی دارن تا اینکه رضوان دستم رو کشید و گوشه ای نشونم داد: ببین من و کتایون اون گوشه میشینیم، تو و ژانت برید و بیاید وقتی برگشتید من میرم گنگ سری تکون دادم و دستم رو دور مچ ژانت حلقه کردم تا گمش نکنم با همون حال پریشان خودم رو کشیدم تا مقابل ضریح پیداش کردم! قاب چشمهام از تجمع اشک تار شده بود و تصویر این طلا کوبِ سرخ پوش، مثل عکس رخ مهتاب که افتاده درآب، توی این حلقه ی گرم و آماده ی فروچکیدن میلرزید ژانت با انگشتهاش فشاری به دستم وارد کرد: بریم جلو؟! به سختی پای لنگم رو کشوندم تا وارد حلقه جمعیت دور ضریح شدیم اینبار به عکس نجف ژانت بود که رفیق علیلش رو میکشید و جلو میبرد تا وقتی که دستم رو توی دست ضریح گذاشت و من نمیدونستم با این فرصت کوتاه چه میشه کرد که فقط اشک ریختم و زبانم حتی برای به زبان آوردن یک کلمه نمیچرخید! از دلم میگذشت که هزار بار دور ادب و وفا و عشقش بگردم ولی حسرت یک کلمه به دل زبان الکنم موند!! برگشتیم و کنار رضوان و کتایون به سنگ مرمر دیوار تکیه دادیم رضوان پرسید: شلوغ بود؟ و من انگار لال شده باشم ذهنم رو به دنبال واژه ها میگشتم و اصلا به یاد نمی آوردم جایی که ازش اومدیم چقدر شلوغ بود، که ژانت نجاتم داد: نه خیلی ولی داشت شلوغ میشد به نظرم همین الان برو رضوان از جا بلند شد و کتابچه دعای توی دستش رو توی بغل ژانت گذاشت: اگر خواستی دعایی بخونی این زیارت امین الله رو بخون اینم زیارت خود حضرت عباس نگهش دار تا من برگردم و دور شد دستی به صورت خیسم کشیدم و نفسم رو با صدا و عمیق آزاد کردم ژانت نگاهی به کتاب کرد و با لبخند پرسید: رضوان یادش رفته من عربی بلد نیستم؟ چشمهام گرد شد و سری تکون دادم: چی بگم لابد! آدم محو میشه اینجا اخمی خوشرنگ میان ابروهای روشنش نشست: ضحی امیرالمومنین امام ماست ولی عباس پسرش بقول تو علمدار کربلاست قطعا شان امام علی بیشتره درسته؟ مطمئن سر تکون دادم: واضحه! _پس چرا اونجا انقدر بی تاب و منقلب نبودی چرا اینجا حالت اینجوریه؟! چشمهام دوباره با حجم اشک گرم شد و جوشید: این جا مقتله عزیزم اینجا سرزمین حروف مقطعه است! زمین کربلا تماشاگر بزرگترین حادثه تاریخه داره باهامون حرف میزنه از دیده هاش میگه... کتایون دستش رو ستون کرد و از جاش بلند شد: الان برمیگردم نگاهم پشتش کشیده شد و گفتم: جایی نری گمت کنیم نیم ساعت دیگه از حرم میریم بیرون زود برگرد همونطور که دور میشد دستی تکون داد مقصدش رو نفهمیدم چشم ازش گرفتم و به ژانت دادم: تو نسبت به اینجا چه حسی داری؟ _خیلی خاصه چطوری بگم انگار انرژی خاصی اینجا در جریانه که به وضوح حس میشه با لبخند سری تکون دادم: درسته تو ادبیات دینی بهش میگن حرارت کمی با ژانت درباره حس و حال این زمین بی شبیه حرف زدم تا اینکه رضوان برگشت با هم امین الله و زیارت حضرت عباس خوندیم اما خبری از کتایون نشد کم کم نگرانش میشدم چون میدونستیم اینجا نمیشه با گوشی وارد حرم شد همه توی هتل جاشون گذاشته بودیم‌ و اومده بودیم و حالا بدون اونها پیدا کردن هم محال بود نگران نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: بهش گفتم نیم ساعت دیگه میریم چطور نیومد رو کردم به ژانت: به نظرت اگر کتایون رو اینجا گم کنیم میتونه تا هتل خودش رو برسونه؟! فکری کرد و گفت: اره کتایون که گم نمیشه خیالت راحت به ذهنم رسید بپرسم: تو چی؟ اگر اتفاقی گممون کنی راه هتل رو بلدی؟ مطمئن سر تکون داد: آره بابا یه مسیر مستقیم بود نگران ما نباش گم نمیشیم نفسم رو آهسته رها کردم خواستم رو به رضوان حرفی بزنم که از گوشه چشم کتایون رو دیدم که نزدیک میشد به طرفش برگشتم و تا رسید گله کردم: کجایی تو نیم ساعته نگرانت شدم! فارغ از نگرانی و دلهره من آروم جواب داد: بیخود نگران شدی گفتی نیم ساعت منم نیم ساعته برگشتم و ساعتش رو نشونم داد نگاهم رو ازش گرفتم و به رضوان دادم: بریم بیرون؟ موافقت کردن و همگی از حرم خارج شدیم وارد بین الحرمین که شدیم جمعیت نسبت به زمان ورود به حرم کمی بیشتر شده بود رضوان پا تند کرد: بیاید بریم زودتر زیارت کنیم تا شلوغتر از این نشده دست به دست هم گره کردیم و این کوچه رویایی و مملو از آدم رو با نگاه مستقیم به قبله آمال طی کردیم تا به ورودی حرم رسیدیم حس عجیبی به دلم چنگ انداخته بود و زیر و زبرش میکرد احساس میکردم قلبم بین دو انگشت کسی بازی میکنه و حالم رو دگرگون کرده...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️|دل ڪہ هوایـــے شــود،پــرواز اســتــ ……ڪہ آســمــانــیــت مــےڪنــد.…… واگــر بــال خــونــیـــن داشــتــہ بــاشــے دیــگــر آســمــــان،طــعــم ڪربــلــا مــےگــیــرد. دلــــ‌هارا راهےڪربــلــاے جــبــــ‌هہ‌ها مــےڪنــیــم و دســت بــر ســیــنــہ، بــہ زیــارت "شــــ‌هــــــداء" مــےنــشــیــنــیــمــ...|♥️ 🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊 🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ 🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌼اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یااَنصارَفاطِمَةَ سَیِّدَةِ 🌹نِسآءِ العالَمینَ 🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ 🕊الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، 🕊بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ 🌼الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنےکُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... 🌸 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
✨ امـام‌سجـاد(؏): منتظࢪان‌ظهـوࢪ‌امـام‌مهـدۍ(عج)برتریـن‌اهـل‌هر‌زمان‌اند.🍃🌼 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
” -تو همینـ عڪسا..🗞 هنوزمـ غوغاے چشماے تو رو میشهـ دید!✨ چشمایے ڪهـ اینـ دنیا رو دید و دلـ برید.. گفتے باید همـ قسمـ شیمـ..🔗 تا نگنـ 'مولاے عشقـ' دوبارهـ تنهاسـ:) ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🎞 『داداش هنوز دیر نشده برگرد💔 عابدے بیان ڪرد: رفتن بابڪ به صورت یڪدفعه اے بود، یڪ شب من و شهاب ڪشیڪ درمانگاه بودیم ڪہ تلفنۍ بہ ما اطلاع داد ڪہ قرار است امشب اعزام بشوم ڪہ من و شهاب فورا ماشین را روشن ڪردیم و برای  خداحافظۍ با او رفتیم سمت سپاه، آنجا تا قبل از اعزام با او صحبت و شوخی ڪردیم و گفتیم:داداش هنوز دیر نشده و می تونی تا هنوز سوار ماشین نشدی از تصمیمت برگردی و...ولۍ واقعا از راهۍ ڪہ انتخاب ڪرده بود مطمئن بودیم و همانجا تقریبا تا۳۰_۲۰ دقیقه قبل از اعزام و خداحافظۍ با او عڪس یادگارے گرفتیم.』 ♥️ ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
✋🏻😇 ؋یسبوڪ⇦آخرین‌بازدید10دقیقہ‌قبل تلگرام⇦آخرین‌بازدید:8دقیقہ‌قبل اینــستاگرام⇦اکثراً آنلاین!! قرآن⇦آخرین ‌بازدیـــد : رمضان ‌سال ‌گذشتــــہ!🚶🏾‍♂ «اَلَم یـَانِ لِلَذیـنَ اَمَنُوا اَن تَخشَعَ قُلوبُهُم لِذِڪرِ اللَه؟!..» "آیا هنوز وقت‌آن‌نرسیده‌اسٺ ؛ کھ دل هاے مومنان، براے خدا ؛ خاشع گردد...؟!🌱 😞 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🎞 |دوست‌شہید| ڪلاس های بسیج‌باهم بودیم وطولانۍ بودیه روز بحث تحلیل وتفسیرطول ڪشیدخوردیم‌به اذان مغرب گفتن پنج دیقه صبرڪنیدڪلاس تموم‌شہ ماهم قبول‌ڪردیم‌بعدازدودیقه صداے اذان بلندشدواستادمشغول صحبت‌بودڪه یڪ دفعہ بابڪ باصدای بلندگفت آقای فلانۍ،دارن اذان‌میگن بذاریدبرای بعدنمازهمہ برگشتیم یه نگاش‌ڪردیم و یہ نگاه به استاد بعدش بابڪ گفت خب چیہ اذانہ نمیاید! باشہ خودم میرم بلندشد خیلۍ راحت وشیڪ درو بازڪردو رفت‌برای وضو استادم بنده‌خدا دید اینجوریہ گفت باشه‌بریم نماز بخونیم. ♥️ ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---