خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋
🍃🌸🦋
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتچهلوهفت
خیلی زود شروع کرد روز اول آجر روز بعد هم دورتادور دیوار حیاط را خراب کرد می خواست بقیه کار را شروع کند که یکی از بچههای سپاه امد دنبالش بهش گفت بفرما تو گفت نه اگه بیای بیرون بهتره، رفت و آمد، خیره شد به چشمای من«کار مهمی پیش اومده باید برم» طبیعی و خونسرد گفتم: عیبی نداره برو زود برگرد صداش مهربان تر شد و گفت تو شهر کارم ندارن.
پس کجا؟
می خوام برم جبهه.
یک آن داغی صورتم را حس کردم حسابی ناراحت شدم تو کوچه می آمدی خانه ما با آن وضع انگشت نما بود به قول معروف شده بود نقل مجلس دور و برم نگاه کردم و گفتم شما میخوای منو با چند تا بچه کوچک تو این خونه بی دروپیکر بزاری و بری؟! چیزی نگفت!
اقلا همون دیوار درب و داغون خودش و خراب نمیکردی!.
طبق معمول اینطوروقتا وقتی خندید گفت خودتو ناراحت نکن بهت قول میدم که حتی یه گربه روی پشت بوم خونه نیاد. صورتم گرفته تر و ناراحتیم بیشترشد گفت: حالا دیوار حیاط خرابه که خراب باشه این که عیبی نداره دلم می خواست گریه کنم گفتم یعنی همین درسته که من تو این خونه بی دروپیکر باشم با چند تا بچه قد و نیم قد؟؟
باز هم سعی کرد آرامم کند فایده نداشت دلخوریم هر لحظه بیشتر می شد خنده از لب هایش رفت و جدی شد ولی مهربانی تو صداش موج میزد، گفت: نگاه کن من از همون اول بچگی و از همان اول جوانی که تو روستا بودم هیچ وقت نه روی پشت بام به کسی رفتم نه از دیوار کسی بالا رفتم نه به زن و ناموس کسی نگاه کردم.
حرفهای آخرش حواسم را جمع کرد هرچند که ناراحت بودم ولی منتظر شنیدن بقیه شدم..
الان هم میگم که تو اگه با سرو روی باز هم میخوای بری بیرون کسی طرفت نگاه نمیکنه خیالتون راحت باشه که هیچ جنبنده توی خونه مزاحم شما نمیشه چون مزاحم کسی نشدم هیچ ناراحت نباش...
مطمئن و خاطرجمع حرف میزد به خودم که آمدم از این رو به آن رو شده بودم،حرفهایش آب روی آتش بود. وقتیساکش را بست انگار اندازه سرسوزن هم نگرانی نداشتم.
چند وقت بعد آمد نگاهش مهربانی همیشه را داشت.بچهها را یکی یکی بغل میکرد و میبوسید. هنوز ننشسته بود که رو کرد به من و خوب کشیده و معنیداری گفت پرسید: تو این چند وقت دزدیچیزی نیومد؟ با خنده گفتم نه, خندید. ادامه دادم:اثر آن حرفتون اینقدر زیاد بود که با خیال راحت زندگی کردیم اگر بگی یک ذره هم دلم تکون خورده،دروغ گفتی.
خدا رحمتش کند هنوز که هنوز است اثر آن حرفش توی دل من و بچه ها مانده.بهقول خودش:هیچ جنبنده ای مزاحم ما نشده است.۱
پاورقی:۱_شهید برونسی کم کم به وضع آن خانه سر و سامان داد.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃🌸🦋 #خاڪهاےنرمـکوشڪ #پارتچهلوهفت خیلی زود شروع کرد روز
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتچهلوهشت
«نذر فی سبیل الله»
﴿همسر شهید﴾
همیشه ازین نذر ها داشتم این دفعه هم یک گوسفند نذر کرده بودم، نذر برگشتن عبدالحسین.
مادرم و دیگران هم که گوسفند را دیده بودند تعجب کرده بودند،کنجکاو قضیه شدند و علتش را میپرسیدند،میگفتم:«نذر داشتم»
بالاخره گوسفند را کشتیم،خودش نشست و با حوصله همه گوشت هارا تقسیم کرد،کارش که تمام شد دست هایش را شست و گفت: یک کیسه گونی بزرگ برام بیار.
گفتم گونی میخوای چیکار؟
اشاره کرد به پلاستیک گوشت ها و گفت:میخوام اینارو بزارم توش.
فکر کردم خودش میخواد گوشت فامیل هارا بدهد گفتم شما نمیخواد زحمت بکشی خودم میدم.
لبخند زد،انگار فکرم را خواند و لبخندی زد و گفت: مگه شما این گوسفند رو در راه خدا نذری نکردی؟؟
گفتم خب چرا. پس برو یه گونی بیار.»
رفتم آوردم همه گوشت هارا ریخت توی گونی حتی مقداری هم برای خودمان نگه نگذاشت.کیسه را پشت موتورش گذاشت و گفت:توی فامیل ما الحمدلله کسی نیس که به نون شبش محتاج باشه. خداحافظی کرد و رفت.
نمیدانم گوشت هارا کجا برد.فامیل و همسایه ها میخواستند ته توی گوشت گوسفند را در بیاورند و میگفتند: گوسفند و کشتین؟
«اره»
وقتی این را شنیدند چشم هایشان گرد شد.
«چه بی سر وصدا»
حتما انتظار داشتند سهمی هم به آن ها برسد،بعضی هایشان با کنایه میگفتند:«گوسفند رو برای خودشون کشتند!!»
بعد ها هم اگر گوسفندی نذر داشتم همین کار را میکرد هرچه میپرسیدم:گوشت ها را کجا میبری؟؟
نمیگفت،هیچ وقت هم نگذاشت کسی بفهمد.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتچهلونه
«نمره تک»
﴿حسن برونسی﴾فرزند ارشد شهید
از درس ما اصلا غافل نمیشد،هربار می آمد مرخصی از مدرسه ی همه مان خبر میگرفت،قبل از بقیه هم می آمد مدرسه من.خاطره ی آن روز هنوز هم مثل روشنایی روز توی ذهنم میدرخشد.
نشسته بودیم توی کلاس معلم دیکته گفته بود و حالا داشت ورقه هارا تصحیح میکرد.ورقه ای را برداشت و نگاهی به من کرد پیش خودم گفتم:حتما مال منه!
دلم شروع کرد به تند زدن میدانستم خراب کردم. هرچه قیافه اش تو هم تر میرفت حال و اوضاع من بدتر میشد،یکهو صدای در کلاس حواس همه را پرت کرد،معلم با صدای بلند گفت« بفرمایید»
در باز شد از چیزی که دیدم قلبم ریخت،پدرم دم در ایستاده بود!
معلم بلند شد و سلام و احوالپرسی کردند و گفت:اتفاقا خیلی به موقع اومدین حاج آقا.
پدرم لبخندی زد و گفت: چطور؟
«همین حالا دیکته ی حسن رو تصحیح کردم پیش پای شما تموم شد»
باهم رفتند سر میز و ورقه مرا نشان پدر داد یکدفعه چهره ی پدرم گرفته شد و نگاه ناراحتش آمد تو نگاهم!
دهانم خشک شده بود،سرم را انداختم پایین و خجالت کشیدم از لابه لایه حرفای معلم فهمیدم نمره ام هفت شده است.
«این چه نمره ایه شما گرفتی؟»
صدای پدرم مرا به خودم آورد سرم را بالا آوردم،«چرا درس نمیخونی آقای معلم میگه درسات ضعیفه؟!»
حرفی نداشتم بزنم انگار حالم را فهمید و گفت:حالا بیا خونه تا ببینم چی میشه.
زنگ تفریح بچه ها دورم گرفتند و هر کدام چیزی میگفتند،یکی شان گفت:اگه بری خونه حتما یه فصل کتک میخوری.
بهش خندیدم و گفتم بابای من اهل زدن نیست خیلی ناراحت بشه دعوام میکنه ولی اگه کتکمم بزنه عیبی نداره چون خیلی دوسش دارم.
زنگ خورد و من راهی خانه شدم
وارد خانه شدم پدرم را دیدم بهم لبخند زد و گفت:این دفعه عیبی نداره، ان شاءالله ازین به بعد خوب درس بخونی.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتپنجاه
[عملیات بی برگشت]
«حجتالاسلام محمدرضا رضایی»
یک روز میگفت:
آن موقع که من فرمانده یه گردان بودم بین مسئولین رده بالا صحبت از یک عملیات حسابی سخت بود،
یک روز از کادر فرماندهی تیپ آمدند پیشم، بی مقدمه گفتند:«برات یک ماموریت داریم که فقط کار خودته قبول میکنی؟»
پرسیدم:چیه؟
«خلاصه اش اینه که تو این ماموریت برگشتی نیست.»
گفتم:بگید تا بدونم ماموریتش چیه.
«تو این عملیاتی که صحبتش هست قرار شده از چند تا محور عمل کنیم.از تعداد نیروی دشمن و اینکه منتظر حمله ی ما هست خبر داری،بنابرین اگر پیروز هم بشیم قطعا تلفاتمون بالاست.شما باید با گردانت بری تو دل دشمن باهاش مشغول بشی و اینطوری دشمن از اطرافش غافل میشه و ما میتونیم از محور های دیگه وارد عمل بشیم و پیروزی هم درصدش با یاری خدا میره بالا»
ساکت بودم و داشتم روی قضیه فکر میکردم یکی شان ادامه داد:همون طور که گفتم احتمالش هست که حتی یکیتون هم برنگرده حالا با این شرایط قبول میکنی؟
گفتم:بله،وقتی وظیفه باشه قبول میکنم.شب عملیات همه نکات رو به نیرو ها گفتم و با ذکر و توسل تو خط اول نفوذ میکردیم،چهره بچه ها یکی از یکی دیگر مصمم تر بود و قدمهایشان را محکم بر میداشتند.دقیق نمیدانم چقدر راه رفته بودیم بالاخره رسیدیم به محلی که تعیین شده بود،درست تو حلق دشمن.
اشاره کردم به بچه ها که موضع بگیرند،همه ساکت بودیم وقتش بود که عرض اندام کنیم و خودی نشان دهیم،میدانستم بچه ها منتظر صدای من هستند و توکل کردم به خدا و داد زدم:«الله اکبر»
سکوت منطقه شکست و صدای شلیک گلوله ها بلند شد،دشمن گیج شده بود ولی خیلی زود به خودش مسلط شد تو فاصله ی چند دقیقه از زمین و آسمان گرفتنمان زیر آتش،به بچه ها داد زدم «دراز بکشید و کسی شلیک نکنه»
هرکس جان پناهی گرفت من هم گوشه ای دراز کشیدم با تمام وجود مشغول ذکر گفتن بودیم،مدتی بعد بالاخره صدای بیسیم بلند شد یکی از فرماندهان عملیات بود فکر نمیکرد حتی من زنده باشم گفت:ایثار شما الحمدلله کار خودش و کرد اگه زنده موندین برگردین.چند دقیقه بعد راه افتادیم طرف عقب.
پیروزی چشمگیری نصیب بچه ها شده بود وقتی رسیدیم عقب بعضی ها انگشت به دهان شدند!
خودمان هم باورمان نمیشد همه به عشق شهادت رفته بودیم که برنگردیم.از قدرت خدا و لطف ائمه ،تنها یکی دو شهید داده بودیم و یکی دوتا هم مجروح!
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتپنجاهویک
[صف غذا]
«حجتالاسلام محمدرضا رضایی»
تو جبههها توفیق نداشتم کنار او باشم من از قم اعزام میشدم او از مشهد مقدس، فقط دو سه بار قسمت شده بود که تو خط مقدم ببینمش.
یک بارش تو یکی از پادگان ها بود سر ظهر بود و نماز را خوانده بودیم از مسجد آمدم بیرون چشمم افتاد به یک تویوتا که داشت غذا میداد.چند تا بسیجی هم تو صف غذا بودند ما بین آن ها یکدفعه چشمم افتاد به او یک آن خیال کردم اشتباه کردم دقیق تر نگاه کردم.
«اقای برونسی!..صف غذا!...»
با خودم گفتم شاید اشتباه شنیدم که فرمانده گردان شده!
رفتم جلو احوالش را پرسیدم و گفتم:شما چرا ایستادی صف غدا؟مگر فرمانده گردان نیسین؟؟
خنده از لب هایش رفت و با ناراحتی گفت:مگه فرمانده گردان با بقیه بسیجی ها فرق میکنه که غذا بدون صف بگیره؟؟
یاد حدیثی افتادم:«من تواضع الله رفعه الله.»
با خودم گفتم بیخود نیست آقای برونسی این قدر تو جبهه ها در آوازه شده.
بعدا فهمیدم بسیجی ها خیلی مانع این کارش شده بودند ولی از پس او بر نمیآمدند.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتپنجاهودو
[آخرین آرزو]
﴿حمید خلخالی﴾
عشق او به حضرت فاطمه غیر قابل توصیف بود،یک بار بین بچه ها گفت که دوست دارم با خون گلوم اسم مقدس مادرم فاطمه زهرا (س)رو بنویسم.
همه بچه ها متعجب شدند.و ادامه داد یک صحنه در روز عاشورا قلب من را آتیش میزند اون هم وقتی که امام حسین خون علی اصغر رو به آسمان پاشیدند.
تو عملیات والفجر یک باهاش نبودم خبر دادند که مجروح شده و تیر به گلویش خورده،گلو جای حساسی بود حتی احتمال دادم که شهید شده باشد ولی بچه ها می گفتند نه خدارو شکر تیرش کاری نبوده.
گفتم چطور؟
«ظاهرا گلوله از فاصله دوری شلیک شده وقتی به گلوی حاجی خورده آخرین حدود بردش بوده.
یکی از بچه ها گفت بالاخره حاجی به آرزوش رسید من خودم دیدم رو یک تخته سنگ با همون خونی که از گلوش میومد اسم مقدس بی بی رو نوشت.
اتفاقا آن روز قسمت شد عبدالحسین را با بقیه مجروح ها ببینم نیمه بیشهوش بود زخم روی گلوش رو واضح دیدم و اثر خون روی انگشت سبابه دست راستش را.
به بیمارستان که رسیده بود امان نداده بود زخمش خوب شود و بلافاصله برگشت منطقه،چهره اش شور و نشاط خاصی داشت.با خوشحالی میگفت:خدا لطف کرد و دعای من مستجاب شد دیگه غیر شهادت هیچ آرزویی ندارم.»
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتپنجاهوسه
[سخنرانی اجباری]
﴿مجید اخوان﴾
هفته ای یکی دوبار توی صبحگاه سخنرانی میکرد یک بار قبل از صبح مرا خواست.رفتم پهلویش،
گفت: اخوان بیا امروز صبحت کن!دست و پایم را گم کردم،
متواضعانه گفتم:حاج آقا شما سخنران هستی ما که اهلش نیستیم.گفت:بری صحبت کنی بلد میشی.شروع کردم به اصرار که نروم آخرش ناراحت شد و گفت:من یک پیرمرد بی سواد روستایی هستم صحبت میکنم شما ها که محصل هستین از پسش بر نمیاین؟واقعا خجالت داره!
سرم را انداختم پایین و حاجی گفت برو خودت و آماده کن که بیای صحبت کنی...
نه تنها من بلکه همه کادر تیپ را وادار به سخنرانی میکرد،یک سخنرانی اجباری بود.
هرکس این هارا میشنید جای هیچ چیزی در دلش نمیماند جز این که اورا تحسین کنند.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتپنجاهوچهار
|نسخه الهی|
{مجید اخوان}
قاسم از بچه های خوب و با معرفت گردان بود آن وقت ها که حاجی برونسی فرمانده گردان بود قاسم هم دستیارش بود.
یک روز امد پیش حاجی و بی مقدمه گفت:من دیگه نمیتونم کار کنم!
حاجی پرسید:چرا؟؟
قاسم نشست و انگار که بخواهد گریه کند با ناراحتی گفت: اینقدر ذهنم مشغوله که میترسم اونجوری که باید کار کنم نکنم و شرمنده بشم.شاید فقط من و حاجی از مشکلات شدید خانوادگی قاسم خبر داشتیم،نشست و با حاجی دردودل کردن،ازین مورد ها زیاد داشتیم حاجی برونسی حکم یک پدر را داشت و همه بسیجی ها نزد او می آمدند و مشکلاتشان را میگفتند.حرفای قاسم تمام شد و حاجی از آیه های قرآن و احادیث استفاده کرد وچند راه پیش پایش گذاشت.نسخه هایش همیشه از قرآن و نهجالبلاغه بود.وقتی حرفایشان تمام شد قاسم آرامش خاصی پیدا کرده بود.
قاسم که شهید شد رفتیم خانه اش پدر و مادرش و برادر و همسرش تو همان خانه زندگی میکردند وقتی صحبت از اخلاق قاسم شد همسرش گفت:من با مادر قاسم مشکلات شدیدی داشتم و این آخری ها قاسم هروقت می آمد حرفایی میزد که همه مشکلاتمان حل میشد و انگار آب روی آتیش بود.و ادامه داد:قاسم ازین حرفا یاد نداشت اگه یاد داشت قبلاً مشکلاتمون و حل میکرد بالاخره نمدونم تو جبهه چی یادش دادند فقط میدونم این که میگن جبهه دانشگاست واقعا حرف درستیه چون من خودم به عینه دیدم.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتپنجاهوپنج
|شهردار|
{سید کاظم حسینی}
آن شب کار شستن ظرفها به عهده حاجی بود.هر چند شب یک بار نوبتش میشد.
غذا که خوردیم ظرف هارا جمع کردیم حاجی شروع کرد به تمیز کردن سفره،ظرف ها کنارش بود،یکی از بچه ها خواست به حساب خودش تیز بازی در بیاورد آهسته بلند شد روی سر پنجه پاهایش امد پشت حاجی با احتیاط خم شد و ظرف هارا برداشت و رفت.
فکر کرد حاجی او را ندیده،دید ولی خودش را زد به آن راه میدانستم جلویش را نمیگیرد بزرگوار تر ازین حرفا بود که تو جمع تو ذوق کسی بزند.سفره را جمع کرد و سریع رفت بیرون.
کسی که ظرف هارا برده بود نشسته بود پای شیر آب و خواست شروع کند به شستن که حاجی از پشت سر شانه هایش را گرفت و بلندش کرد و صورتش را بوسید و گفت:تا همین جا که کمک کردی و ظرف هارا آوردی دستت درد نکنه بقیه اش با خودم.
گفت:حاج آقا تو دیگه حالمون بهم نزن حالا که آستین هارو دادیم بالا.
حاجی آستین هایش کشید پایین و گفت:نه آقا جان شما برو دنبال کار های خودت.اصرارش فایده نداشت از او پیله تر حاجی بود.
آخرش گفت:شما میخوای اجر این کار و ازم بگیری این کار از شناسایی بیشتره درسته من فرمانده گردانم ولی اگه برم دنبال کارم و ظرفمو یکی دیگه بشوره این که نشد فرماندهی!
بالاخره برگشت وقتی امد گفت:بیخود نیست که این حاجی اگه شب عملیات به نیرو ها بگه بمیر هم میمیرن.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتپنجاهوشش
[میوه برای همه]
{سید کاظم حسینی}
گاهی جلسات گردان خیلی طول میکشید.یک بار که بنا شد چند دقیقه ای استراحت کنیم یکی از بچه ها گفت: آقا،تدارکات بره یک چیزی بیاره تا بخوریم ما که خیلی ضعف کردیم.
بعد از اینکه به توافق رسیدند قرار شد یکی از بچه های تدارکات ترتیب کار را بدهد.رفت و زود برگشت.درست یادم نیست هندوانه آورد یا میوه دیگری.قبل اینکه بچه ها بخواهند مشغول خوردن بشوند حاجی به حرف آمد و گفت:برای تمام نیرو ها این رو گرفتی یا نه؟
او که میوه آورده بود با چشم های گرد شده اش جواب داد:نه حاج آقا این جوری که خرجمون خیلی زیاد میشه.
عبدالحسین اخمهایش را کشید به هم و گفت: مگه فرق ما بقیه چیه؟ما اینجا نشستیم و داریم روی نقشه و کاغذ،کار تئوری میکنیم؛اونا هستن که فردا باید انژری رو مصرف کنن و برن تو دل دشمن.حرفهای دیگری هم زد ولی درست یادم نمانده ولی خوب خاطرم هست که تا آن میوه هارا برای همه کادر گردان نگرفتند لب بهشون نزد.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتپنجاهوهفت
[فرماندهی بی لطف]
{ابوالحسن برونسی(برادر شهید)}
یک روز توی منطقه جلسه داشتیم یکی از فرماندهان رده بالا هم آماده بود و به عبدالحسین گفت:حاجی برات خواب ها دیدیم
عبدالحسین لبخندی زد و گفت:خیره ان شاءالله
گفت:با پیشنهاد ما و تأیید مستقیم فرمانده لشکر شما از این به بعد فرمانده گردان هستین.
خیره عبدالحسین بودم بر خلاف انتظارم خوشحال نبود،برگه حکم فرماندهی رو به طرفش دراز کردند نگرفت! گفت: فرماندهی گروهانش از سر من زیاده چه برسه به فرماندهی گردان!
گفتند:این حرف ها چیه حاجی؟!
ناراحت گفت:مگر امام نهم ما چقدر عمر کردند؟
همه ساکت بودند انگار منظورش را نگرفتند. ادامه دادند:حضرت توی سن جوانی شهید شدند حالا من با سن چهل و دو سالگی تازه بیام فرمانده گردان بشم؟؟
گفتند:به هرحال این حکم از طرف بالا ابلاغ شده و شما هم موظفی به قبول کردنش.بلند شد و گفت:نه بابا جان دور مارو خط بکش این چیزا لیاقت میخواد که من ندارم.
آن روز خیلی گفتیم قبول کند فایده نداشت، روز بعد صبح زود رفته بود مقر و به فرماندهی گفته بود قبول میکند. همه تعجب کرده بودند.حدس میزدیم که سری توی کارش باشد وگر نه به این سادگی زیر بار نمیرفت.بالاخره هم یک روز توی مسجد بعد از اصرار زیاد ما پرده از رازش برداشت و گفت:
همون شب خواب دیدم که خدمت آقا امام زمان رسیدم.حضرت خیلی لطف کردند و بعد دستی به سرم کشیدند و گفتند شما میتوانی فرمانده تیپ هم بشوی...
خدا رحمتش کند همین اطاعت محضش بود که آن عجایب و شگفتی هارا در زندگی او رقم زد.
یادم هست آخر وصیتنامه اش نوشته بود:اگر مقامی هم قبول کردم به خاطر این بود که میگفتند واجب شرعی است وگرنه فرماندهی برای من لطفی نداشت.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃