eitaa logo
خوشتیپ آسمانی
2.4هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
52 فایل
✅ تـنها کانـال رسـمـی شـهید بـابک نوری هریس 🌹 با حضور و نظارت خـانـواده مـحـترم شـهـیـد کانال دوم👇👇👇: @magharammar313 خادم کانال: @Khoshtipasemani_1@Rina_noory_86
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 پیام تازه از حضرت امام رسیده بود از مردم خواسته بودند بریزند توی خیابانها و علیه رژیم تظاهرات کنند. عبدالحسین کوچه چهنو بود خانه قیاسی نامی را تعمیر می‌کرد آن روز سر کار نرفت ظاهرا خبر داشت که قرار است تظاهرات بشود غسل شهادت کرد و سر از پا نشناخته داشت آماده رفتن می‌شد، نوارهای امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کرد یکجا بهم گفت: اگه وقتی من دیر کردم اینا همه رو رد کن خداحافظی کرد و رفت. مردم ریخته بودم توی حرم امام رضا و ضد رژیم شعار می دادند تا ظهر خبرهای بدی رسید، می‌گفتند مامور های وحشی شاه قصابی راه انداختند حتی تو حرم هم تیراندازی کردند خیلی ها شهید شدن خیلی ها را هم گرفتند،حالا هم حرص و جوش او را می‌زدم و هم حرص و جوش کتاب و نوارها را یکی دو روز گذشته ازش خبری نشد. بیشتر از این نمی شد معطل کنم دست به کار شدم و رساله حضرت امام را بردم خانه برادرش او یکی از موزائیک هارا در آورد و زیرش را خالی کردو رساله را گذاشت و رویش را پوشاند‌. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 برگشتم خانه مانده بودم نوارها و کتاب ها را چه کار کنم یاد یکی از همسایه ها افتادم که پسرش پیش عبدالحسین شاگردی می‌کرد با خودم گفتم توکل به خدا میبرمشون همونجا انشالله که قبول میکنه برخلاف انتظارم با روی باز استقبال کردند هر چه بود گرفتند و گفتند ما اینهارا قایم می کنیم خاطرت جمع باشه،هفت هشت روزی گذشت باز هم خبری نشد تو این مدت تک و توکی از آن به اصطلاح شاه دوستا حسابی از اذیتمان کردند و زجر می‌دادند. بعضی وقتها می آمدند و با خاطر جمعی میگفتند:اعدامش کردن و جنازه اش رو هم دیگه نمی‌بینین مگه کسی میتونه با شاه در بیوفته؟؟! بالاخره هم یکی آمد در خانه گفت اوستا عبدالحسین زنده است، باور کردنش مشکل بود با شک پرسیدم: کجاست؟ گفت:, زندان وکیل‌آباد اگه میخوای آزاد بشه یا ۱۰۰ هزار تومان پول ببری یا یک سند خونه. چهره ام گرفته تر شد نه آنقدر پول داشتیم و نه خانه سند داشت. مرد رفت من ماندم و هزار جور فکر و خیال خدا خدا می کردم راهی پیدا شود، با خودم می گفتم پیش کی برم که اینقدر پول به من بده یا سند خونه رو هرکه انگشت می‌گذاشتم آخرش فکرم می‌خورد به بن بست. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 تازه اگر کسی هم راضی می‌شد به این کار مشکل بود بیاید زندان تله بودن، گیر افتادن و هزار فکر دیگر نمی گذاشت. تو این مخمصه یک لحظه در زدند چادرم را سرم کردم و رفتم دم در مرد غریبه بود خودش را کشاندکنار دستاچه گفت : سلام, جوابش را دادم، گفت: ببخشید خانم، من غیاثی هستم اوستا حسین تو خونه ما کار می‌کردند. نفس راحتی کشیدم ادامه داد:میخواستم ببینم برای چی این چند روزه نیامدن سرکار؟, بغض گلویم را گرفت از روی ناراحتی می‌خواست گریه ام بگیرد جریان را دست و پا شکسته برایش تعریف کردم ،گفت: شما ناراحت نباشین خونه من سند داره خودم امروز میرم به امید خدا آزادش می کنم. خداحافظی کرد. از خوشحالی زیاد کم مانده بود سکته کنم دعا می‌کردم هرچه زودتر صحیح و سالم برگردد نزدیک ظهر بود سر و صدای تو کوچه بلند شد دختر کوچکم را بغل کردم و سریع رفتم بیرون بقال سرکوچه یک جعبه شیرینی دستش گرفته بود با خنده و خوشحالی داشت بین مردم تقسیم می‌کرد رفتم جلو لابلای جمعیت چشمم افتادبه عبدالحسین در جا خشکم زد چند لحظه مات و مبهوت مانده بودم این همان عبدالحسین چند روز پیشه؟؟!! قیافش خیلی مسن تر از قبل نشان می‌داد صورتش شکسته شده بود دهانش انگار کوچکتر شده بود همسایه‌ها هم پشت سر هم صلوات می‌فرستادند و خوشحالی می‌کردند ولی او گرفته بود و لام تا کام حرف نمی‌زد از بین مردم آهسته آهسته آمد و یک راست رفت خانه پشت سرش رفتم تو گفت:در را ببند در را بستم آمدم روبرویش ایستادم به اندازه چند سال پیر شده‌ بود دهانش را باز کرد که حرف بزند دیدم دندانهایش نیس،گفت:چیه خوشحال شدین که شیرینی میدین،اهی از ته دل کشید و گفت ای کاش شهید می شدم. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 آن روزتا شب هر چه می پرسیدم: چه بلایی سرت آوردن ؟،چیزی نگفت، حالش که بهتر شد شب باز رفقای طلبش آمدن آن طرف پرده باهم نشستند به صحبت،لا به لای حرف‌هایش اسم سروانی را برد و گفت:اسلحه رو پشت گردنم گذاشت دست و پام بسته بودن. یکیشون اومد جلوم سیلی میزد و میگفت: پدرسوخته بگو اونایی که باهات بودن کجا هستند؟؟ می‌گفتم:کسی با من نبوده،همان سروان،گفت: نگاه کن پدر سوخته این همه کتک میخوره رنگش عوض نمیشه آخرشم کفرش در اومد و شروع کرد به زدن یعنی می‌زدبه قصد این که دندونام را بشکنه. عبدالحسین می‌خندید و از وحشی‌گری ساواک حرف میزد من آرام گریه می کردم تمام دندان‌هایش را شکسته بودند. روحیه اش قوی تر شده بود مصمم تر از قبل میخواست مبارزه ادامه بدهد،تضاهرات شده بود عبدالحسین هم تظاهرات بود،شب شد و باز هم خبری از او نشد دیگر زیاد حرص و جوش نداشتم حتی زندان رفتنش برام طبیعی شده بود،همان طلبه ها آمدند و گفتند در خانه سیمان دارید، جاشو نشان دادم یک کیسه سیمان آوردن اعلامیه ها جدید امام گذاشتن زیر پله ها رویش را هم با دقت سیمان کردند کارشان تمام شد به من گفتند نوارها و این چند تا کتاب هم با شما ببرین پیش همون همسایه ای که دفعه قبل برده بودین صبح همه رو ریختم توی ساک و رفتم دم خانه شان، گفتم آقای برونسی را دوباره گرفتن،جور خاصی گفت: خوب؟، می خوام دوباره نوار اینجا قایم کنید.گفت: حاج خانوم من نمیتونم شوهرم نیست.زیاد معطل نکردم خداحافظی کردم و برگشتم خانه مانده بودم چه کارکنم! ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 اخرش گفتم :«توکل بر خدا همینجا قایمشون میکنم، عبدالحسین هم که عاشق شهادته اگه اینارو پیدا کردن اونم به آرزوش میرسه.» چند تا قالی داشتیم بعضی از نوار هارو گذاشتم لای قالی ها،بعضی هارا هم لای متکا گذاشتم،کتاب هارا هم به زیرزمین بردم و درون قابلمه گذاشتم. یکهو سروکله نحسشان پیدا شد ،از درو دیوار ریختند داخل خانه. حسن هفت سالش بود همانجا زبانش بند امد،دو سه تاشان با کفش آمدند داخل خانه به خودم تکانی دادم،یکیشان اسلحه گرفت طرفم و گفت همانجا که هستی بشین.در آن لحظه خدا کمکم کرد و همان متکا که درونش نوار بود را زود برداشتم و روی پایم گذاشتم و دخترم را هم خواباندم رو متکا. شروع کردن به گشتن به خانه گاهی زیر چشمی به قالی ها نگاه می‌کردم و به امام زمان متوسل شدن آقا هم گویی چشم آن هارا کور کرده بودند،انگار نه انگار که ما داخل خانه قالی داریم،طرفش هم نرفتند!» هرچه بیشتر گشتند کمتر چیزی پیدا می‌کردند آخرش هم دست از پا دراز تر گورشان را گم کردند. باز هم آقای غیاثی سند گذاشت و آزادش کرد.با آقای رضایی و چند نفر دیگر آمد خانه از از همه سراغ نوار هارا گرفت.گفتم:لای قالی رو بدین بالا. داد بالا وقتی نوار هارا دیدند همه شان مات و مبهوت مانده بودند،با تعجب گفت:ینی ساواکی ها اینارو ندیدن؟! گفتم اگه میدیدن که میبردن و شما هم به آرزوت میرسیدی. خندید و سراغ چیز های دیگر را گرفت گفتم خودتون پیدا کنید. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 کمی گشتند چیزی دستگیرشان نشد،گفت:حاج خانوم اذیتمون نکن،بگو نوار ها کجاست، متکا را آوردم و سرش را باز کردم،نوار هارا که دیدند گفتند:ینی اینا همینجوری اومدن و نوار هارو ندیدن؟؟ گفتم تازه قسمت مهمش تو زبرزمینه.وقتی کتاب هارا در قابلمه دیدند از تعجب مانده بودند چکار کنند. چند روز بعد از آزاد شدنش امام از پاریس امدند،۲۲بهمن هم که انقلاب پیروز شد.همان روزها با آقای قیاسی رفت و با سند خانه او سند را رد کرده بودند تهران با هم رفتن آنجا وقتی برگشتن سند را آورده بودند چند تا برگه دیگر هم دسته عبدالحسین بود و آنها را داده است نپرسیدم چیه همانطور که میخندید گفت حکم اعدام منه چشمانم گردش را با پرونده های عبدالحسین فرستاده بودند تهران دادگاه اعدام داده بود به حساب آنها پرونده و پرونده سنگین بوده لحظه هایی که حکم اعدام را میدیدم از ته دل خدا را شکر میکردم که امام از پاریس برگشتند و انقلاب پیروز شده و گرنه چند روز بعد از عبدالحسین را اعدام می کردند. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 «حربه» ﴿حجت الاسلام محمدرضا رضایی﴾ یک روز باهم بودیم خاطره از کردستان برام تعریف کرد می گفت: در سنندج سرپرست نگهبان ایستاده بودم هوای اطراف را درست و حسابی داشتم یک دفعه دیدم از روبرو سر و کله دختر پیدا شد داش راست می آمد طرف من روسری سرش نبود و وضع افتضاحی داشت با خودم گفتم شاید راهش رو بکشه بره نرفت قشنگ آمد چند قدمی ام ایستاد بهش نگاه نمیکردم شش دانگ حواسم جمع بود که دست از پا خطا نکنم با تمام وجود دوست داشتم هر چه زودتر گورش را گم کند چند لحظه گذشته هنوز ایستاده بود از مگس هم سمج تر بود یک آن نگاهش کردم صورتش غرق آرایش بود انگار انتظار همین لحظه را می کشید بهم چشمک زد و بعد هم لبخند.حس کردم رنگ چهره ام کبود شد دندانهایم را به هم فشرده صورتم را برگرداندم ،غریدم برو دنبال کارت. نرفت! کارش را بلد بود یک بار دیگر حرفم را تکرار کردم باز هم نرفت، این بار سریع گلن گدن را کشیدم بهش چشم غره رفتم و داد زدم:برو گم شو وگرنه سوراخ سوراخت میکنم!» رنگ از صورتش پرید یکهو برگشت و پا گذاشت به فرار.«۱» ۱_پاورقی:گروه های ضد انقلاب در کردستان از راه‌های مختلفی می خواستند در صف آهنین رزمندگان اسلام نفوذ کنند از جمله این راه ها یکی هم این بود که دختران زیبا را برای رسیدن به مقاصد پریده شان این گونه در یوغ می‌کشیدند. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 «فرشته واقعی» ﴿همسر شهید﴾ هر وقت آن عکس را می بینم یاد خاطره شیرینی می‌افتم تو نگاه عبدالحسین مهربانی موج میزند دست هایش را انداخت دور گردن دوتا پسر بچه کُرد با یک ایشان دارد صحبت می‌کند دور و برشان همه یک گله گوسفند است سردی هوای کردستان هم انگار توی عکس حس می‌شود خاطره اش را خود عبدالحسین برام تعریف کرد: شب اولی که پسربچه ها را دیدم زیاد بهشان حساس نشدم برام عجیب بود ولی زیاد مشکوک نبود بقیه بچه ها هم تعجب کرده بودند دوتا چوپان کوچولو این موقع شب کجا میرن شب بعد دوباره آمدن دو تا پسر بچه با یک گله گوسفند و از همان راهی که دیشب آمده بودند.باید کاسه زیر نیم کاسه باشد! سابقه کوله ها را داشتیم پیر و جوان و زن و بچه برایشان فرقی نمی‌کرد همه را می کشیدند به نوکری خودشان اکثر هم با ترساندن و با زور و فشار به قول معروف پیچیدیم به عمل دوتا چوپان کوچولو،جلوشان را گرفتم دقیق و موشکافانه نگاهشان کردم چیز مشکوکی به نظر نمیرسید متوجه گوسفندان شدم حرکتشان کمی غیر طبیعی بود یک فکری مثل برق از ذهنم گذشت نشستم به تماشای زیر شکم گوسفند ها چیزی که نباید ببینم دیدم نارنجک زیر شکم به هر کدام از گوسفند ها یک نارنجک بسته بودند ماهرانه و با دقت.دوتا بچه انگار میخ شده بودند به زمین می گفتی که چشم هایشان می خواد از کاسه بزند بیرون، اگر می خواستم از دست کسی عصبانی بشوم دست ضد انقلاب بود آن اصل کاری ها بهشان گفتم نترسید ما با شما کاری نداریم. نارنجک ها را ضبط کردیم آنها را تا صبح نگه داشتیم صبح مثل اینکه بخواهم بچه‌های خود را نصیحت کنم دست انداختم دور گردنشان و شروع کردم به حرف زدن دست آخر ازشون تعهد گرفتم و گفتم شما آزادید میتونید برید.باورشان نمیشد وقتی فهمیدن حرفم را راست است، خداحافظی کردند و آهسته آهسته دور شدن هر چند قدم که می رفتن پشت سرشان را نگاه می کردند معلوم بود هنوز گیج هستند حق هم داشتند قول‌های عجیب و غریبی که کومله ها از بچه های سپاه در ذهن آنها ساخته بودند با چیزی که آنها دیدن زمین تا آسمون فرق میکرد،غول خیالی کجا؟ فرشته واقعی کجا؟ ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 «خانه استثنایی» ﴿همسرشهید﴾ سپاه که کم‌کم شکل گرفت، عبدالحسین دیگر وقت سر خاروندن هم پیدا نمی‌کرد ۲۴ ساعت سپاه بود ۲۴ ساعت خانه خیلی وقت ها هم دائم از سپاه بود اول حقوق نمی‌گرفت بعد هم که به اصطلاح حقوق بگیرشد حقوقش جواب خرج و مخارج ما را نمی داد برای همین کار بنایی هم قبول می‌کردم اکثر شهرها می‌رفت سرکار. آن وقت خانه ما طلاب بود ۴۰ متر بیشتر نمی شد چند دفعه بهش گفتم این خونه برای ما کوچیکه ما الان ۵ تا بچه داریم باید فکر جای دیگه باشیم. هیچ وقت ولی مجال فکرکردنش پیش نمی آمد تا چه برسد بخواهد جای دیگری دست و پا کند اول چشم امیدم به آینده بود ولی وقتی جنگ شروع شد از او قطع امید کردم دیگر نمی شد ازش توقع داشت.یک ماه رفت برای آموزش خودم دست به کار شدم خانه را فروختم و چهار راه بالاتر خانه بزرگتری خریدم. خاطره آن روز شیرینی خاصی برام دارد..همان روزکه داشتیم اثاث کشی می‌کردیم یادم هست که وسایل زیادی نداشتیم همانها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توی فرقون و می‌بردیم خانه جدید. وسط راه چشمم افتاد به عبدالحسین از نگاهش معلوم بود تعجب کرده آمد جلو یکماه ندیده بودمش،سلام و احوالپرسی کردیم‌. پرسید کجا میرین؟ چهار راه جلو را نشان دادم اونجا خونه خریدم‌. خندیدو گفت: حتما بزرگتر از خونه قبلی هست؟ :آره ،باز خندید، از کجا می‌خواین پول بیارین؟ گفتم هر کار باشه برای پولش می کنیم خدا کریمه! چیزی نگفت،یقین داشتم از کاری که کردم ناراحت نمی شود وقتی خانه جدید را دید خوشحال هم شد.خانه خشتی بود و کف حیاتش موزاییک نداشت دیوار دورش هم گلی بود با دقت همه جا نگاه کرد گفت این برای بچه ها حرف نداره دست و پا شم خیلی بازه کار اثاث کشی تمام شد عبدالحسین زودتر از آنچه فکرش را می‌کردم راهی جبهه شد. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 چند روزی توی خانه جدید راحت بودیم.مشکل از وقتی شروع شد که باران آمد توی اتاق نشسته بودیم یه دفعه احساس کردم سرم دارد خیس می شود سقف و نگاه کردم دیدم ازش آب چکه می کرد! دست و پام را گم کردم تا به خودم بیایم لحظه‌ای گذشن زود رفتم یک ظرف آوردم و گذاشتم زیرش. فکر کردم دیگر تمام شد .یهو: مامان از اینجا هم داره آب میریزه باران شدید تر میشد و آب چک های سقف بیشتر اگر بگویم هر چه ظرف داشتیم گذاشتیم زیر سوراخ های سقف شاید دروغ نگفته باشم تا باران بند بیاید حسابی اذیت شدیم بعد از آن روز شماری می‌کردم که عبدالحسین بیاید مخصوصاً که چند بار دیگر هم باران آمد بالاخره برگشت اما خودش نیامد با تن زخمی و مجروح آوردنش بیشتر پاهایش آسیب دیده بود. روز بعد آقای غزالی و چند تا از بچه های سپاه آمدن عیادت اتفاقاً باران گرفت دیگر خودم خودم را داشتم میخوردم آقای غزالی وقتی وضع را دید فکر را از همان اتاق فقط آب چکه میکند از بچه ها پرسید اتاق مهمان خانه کجاست بهش نشان دادند رفت و برگشت آنجا هم کمی از اتاق‌های دیگر نداشت شروع کردیم به آوردن ظرفها آنها هم کمی نشستند و خداحافظی کردند و رفتند یک ساعت طول نکشید که یکیشان برگشت آمده بود دنبال آقای برونسی گفتم ایشان حالش خوب نیست شما که میدونید. :ما خودمون با ماشین میبریمشون. :حالا نمیشه یه وقت دیگه؟ :نه آقای غزالی کار ضروری دارن‌. وقتی از سپاه برگشت چهره‌اش تو هم بود. کنجکاوی ام گل کرد دوست داشتم ته و توی قضیه را دربیاورم چند دقیقه که گذشت پرسیدم جریان چیه چیکارت داشت آقای غزالی؟ آهی از ته دل کشید و گفت هیچی به من گفت که حق نداری بری جبهه، چشمهایم گرد شد،گفتم:دیگه حق نداری بری جبهه؟! سری تکان داد و گفت تا خونه رو درست نکنم حق ندارم برم جبهه.» : آقای غزالی دیگه چی گفت؟ گفت:زن شما هیچی نمیگه که اینقدر آب میریزه توی خونه وقتی که بارون میاد،منم بهش گفتم زن من راضیه. دوست داشتم بدانم بالاخره خانه درست میشود یانه! :آخرش چی گفت؟ گفت خانه را تکمیل و برنامه زندگی را جور کن اگه خواستی بعد جبهه برو. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 ساکت شد، انگار رفت توی فکر کمی بعد گفت: اگر از سپاه امدن بگو وضع ما همینجوری خوبه بگو این خونه رو من خودم خریدم دوست دارم همین جا باشم اصلا هم خونه خوب نمی خوام. با ناراحتی گفتم برای چی این حرف را بزنم؟؟ ناراحتر از من جواب داد اینا می خوان به من پول بدهند که خونه را با مدل حالا بسازم من نمی خوام این کارو بکنم. دوست نداشتم بالای حرفش حرف بزنم تو طول زندگی شناخته بودمش سعی می کرد هیچ وقت کار خلاف رضای حق نکند وقتی از سپاه آمدند همه که نشستیم خانه یکیشان ساک دستش بود بازش کرد چند بسته اسکناس درشت بیرون آورد گذاشت جلوی عبدالحسین. تپش قلبم تند شده بود انتظار دیدن آن همه پول را نداشتم نمی دانستم چکار میکند. کمی خیره پولها شد از نگاهش میشد فهمید که یک تصمیم جدی گرفته است یک دفعه بسته‌های اسکناس را جمع کرد همه را دوباره ریخت توی ساک.نگاه بچه‌های سپاه هم مثل نگاه من بزرگ شده بود ،محکم و جدی گفت: این پول مال بیت‌الماله یک سر سوزن هم راضی نیستم بچه هام با همچین پولی تو رفاه باشن. «ولی...!» :ولی نداره بچه های من با همین وضع زندگی میکنن. «جواب آقای غزالی رو چی بدیم؟؟ :بهش بگین خودم یه فکری برای خونه میکنم. هرچه اصرار کردند پول را قبول کند فایده نداشت که نداشت! چند روزی گذشت، حالش بهتر شده بود،ولی اصلا مساعد بنایی نبود روزی که فهمیدم میخواد یک طرف خانه را خراب کند،باورم نشد. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 گفتم:حتما شوخی میکنی؟ :اتفاقا تصمیمی که گرفتم خیلی هم جدیه! با این وضعی که شما داری اصلا اسم بنایی رو نمیشه آورد! با یاری امام زمان هم اسمش رو میارم همه‌ش عمل میکنم‌‌.» اصرار من اثری نداشت از همان روز دست به کار شده یک طرف خانه را خراب کرد کم‌کم مصالح ریخت و با کمک چند نفر دیگر دو اتاق ساخت دو سه شب بعد باران شدیدی گرفت بچه ها سرشان را گرفته بودن بالا چشم از سقف برنمی دانشتند من هم کمی از آنها نمی آورم، مدتی بعد همه خاطر جمع شدیم یه قطره آب نچکید از همان اول هم می دانستم که معمولا مو لای درز کارهای او نمیرود، رو کردم بهش گفتم: حالا حالت خوب شده و فردا می‌خوای بری جبهه ان‌شاء‌الله اومدی اون طرف دیگه خونه را هم درست کن. گفت انشاالله. هنوز شیرینی اتاق های جدید تو وجودم بود که یک سر و صدایی از حیاط بلند شد.سریع رفتیم بیرون از چیزی که دیدم کم مانده بود سکته کنم یه گوشه دیوار گلی حیاط ریخته بود برگشتم و بهش نگاه کردم خندید و گفت :انشاءالله دفعه بعد که اومدم این دیوار هم خراب می کنم و دیوار آجری میسازم. گفتم: با اون ۵ ،۶ روزی که شما مرخصی میگیری هیچ کاری نمیشه کرد. گفت: ۲۰ روز مرخصی میگیرم خاطرت جمع باشه. صبح زود راهی جبهه شد. نزدیک دوماه گذشت روزی که آمد بعد از سلام و احوالپرسی گفت بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار رو درست کنم. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃