eitaa logo
خوشتیپ آسمانی
2.4هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
52 فایل
✅ تـنها کانـال رسـمـی شـهید بـابک نوری هریس 🌹 با حضور و نظارت خـانـواده مـحـترم شـهـیـد کانال دوم👇👇👇: @magharammar313 خادم کانال: @Khoshtipasemani_1@Rina_noory_86
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 صاحبخانه وقتی فهمیده بود می‌خواهیم برویم ناراحت شد آمد پیش من و، گفت این خونه دربستی هست از شما هم که کرایه می‌خواهیم نه هیچی چرا میخوای بری؟ گفت :, دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمیشم؛ : چه مزاحمتی عبدالحسین برای ما که زحمتی نیست همینجا بمون نمیخواد بری قبول نکرد پاتو کفش کرده بود که برویم و رفتیم. فاطمه نه ماه شده بود اما به یک بچه ۲،۳ ساله می مانست هرکس که می دیدمش میگفت ماشالا این چه خوشگله صورتش روشن بود و جذاب، یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد مچش را گرفتم پرسیدم : شما چرا برای این بچه ناراحتی سعی کرد گریه کردنش را نبینم گفت هیچی دوسش دارم چون اسمش فاطمه است خیلی دوسش دارم نمیدونم بچه چه سری داشت خاطرش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توی ذهنم مانده است مخصوصاً لحظه های آخر عمرش وقتی که مریض شده بود و چند روز بعدش هم فوت کرد و بچه را خودش کفن پوش کرد و برای قبرش مثل آدم های بزرگ قشنگ یک سنگ قبر درست کرد گفته بود بنویسید: «فاطمه ناکام برونسی» چند سال گذشته بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ عبدالحسین راهی جبهه ها شد ی وقتها مدت زیادی می گذشت و ازش خبری نمی‌شد گاه‌گاهی می رفتم سراغ همسنگری هاش که می آمدند مرخصی احوالش را از آنها می پرسیدم یک بار رفتم خبر بگیرم یکی از بسیجی ها عکس نشانم داد عکس عبدالحسین بود و چندتا رزمنده دیگر که دورش نشسته بودند. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 «تنها مسجد آبادی» ﴿حجت‌الاسلام محمدرضا رضایی﴾ سالها پیش آن وقتا هنوز ۱۶ ۱۷ سال بیشتر نداشتم یک روز تو زمین های کشاورزی سخت مشغول کار بودم من داشتم به خودم می رفتم درباره خلوص و نیت پاک او چیزهای زیادی شنیده بودند میدانستم اهل آبادی هم خیلی دوستش دارد مثلاً وقتی از سربازی برگشت استقبال گرمی از کردند روز ازدواجش همه سنگ تمام گذاشته بودند اینها را خبر داشتم ولی تا حالا از نزدیک پیش نیامده بود باهاش حرف بزنم عجیب هم دوست داشتم هم چنین فرصتی دست بدهد شاید برای همین بود که آن روز وقتی صدا مزدک مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم برام دست بلند کرد و با اشاره گفت بیا نفهمیدم چطور خودم را رساندم بهش،سلام کرد جوابش را با دستپاچگی دادم.بیلش را گذاشت کنار انگار فقط استراحتش بود همانجا با هم نشستیم هزار و دوسال ذهن درست شده بود با خودم میگفتم معلوم نیست چه کارم داره بالاخره شروع کرد به حرف زدن، چه حرف هایی! از دین و پایبندی به دین گفت و از مبارزه و انقلابی بودن حرف زد تا رسید به نصیحت من با آن سن جوانیت مثل پدر مهربان و دلسوز می‌گفت که مواظبه چه چیزهایی باید باشم چه کارهایی را باید انجام بدهم و چه کارهایی را حتی تا دورش هم نروند آنقدر با حال و صفای حرف می‌زد که از سر گذشت زمان را حس نمی کردم وقتی حرف هایش تمام شد به خودم آمدم تازه فهمیدم یکی دو ساعت است که آن جا نشستم صحبتش که تمام شد دوباره بیلش را برداشت و شروع کرد به کار، دوست داشتم بیشتر از اینها پیش بمانم فکر اینکه مزاحم باشم نگذاشت ازش خداحافظی کردم و رفتم در حالی که عشق و علاقه به او بیشتر از قبل شده بود. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 «سفر به زاهدان» ﴿سید کاظم حسینی﴾ قبل از انقلاب بود سال های ۵۳ و ۵۴ آن روزها تازه و عبدالحسین آشنا شده بودم اول دوستی ما فهمیدم تو خط مبارزه است از آن انقلابی های درجه یک کم کم دست‌مرا هم گرفت و کشید به‌کار مدتی بعد با چهره‌های سرشناس انقلاب آشنا شدم زیاد میرفتیم پایه صحبتشان گاهی وقتا تو برنامه های علمی هم رو من حساب باز می کرد یک روز آمد پیشم و گفت : می خوام برم مسافرت می آیی؟ گفتم: مسافرت کجا؟ گفت: زاهدان منظورش از مسافرت تفریح و گردش نبود می‌دانستم بازهم کار پیش آمده پرسیدم انشالله مأموریت دیگه آره خونسرد گفت نه همینجوری مسافرت دوستانه می خوای بریم برای گردش، تو ندادن اسرار حسابی قرص محکم بود ،گفتم بریم حرفی نیست نگاه دقیقی به صورتم کرد و لبخندی زد و گفت ریشتو خوب کوتاه کند و سیبیل هاتم هم بذار بلند بشه، پس بارو بندیلو ببند میام دنبالت خداحافظی کرد. چند ساعت بعد برگشت یک دبه روغن دستش گرفته بود، پرسیدم اونو میخوای چیکار ؟ گفت همینجوری گرفتمش شاید لازم بشه، با هم رفتیم خانه یکی از روحانی ها که نماینده وجوهات حضرت امام بود تو خراسان، بیرون خانه منتظر ایستادم خودش رفت تو چند دقیقه بعد اومد گفت بریم رفتیم ترمینال سواری یکی از اتوبوس‌های زاهدان شدیم و راه افتادیم وقتی رسیدیم زاهدان اولین مسافرخانه اتاق گرفتیم هنوز درست و حسابی را جابه جا نشده بودیم که روغن را برداشت و گفت کاری نداری گفتم کجا گفت میرم جایی زود برمیگردم کمی فکر کرد و ادامه داد یک موقعی هم اگه دیر شد دلواپس نشی گفتم نمی خوای بگی کجا میری قاطع گفت نه راه افتاد طرف اتاق گفتم یکم میموندی خستگی را از تنت در می رفت گفت زیاد خسته نیستم. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 دم در برگشت طرفم گفت: یادت نره سیدجان هر چی هم که دیر کردم دلواپس نشی یعنی یک وقت شهربانی یا جای دیگه نیای سراغمو بگیری ها خداحافظی کرد و رفت درست دو روز بعد برگشت دبه روغن هم همراهش نبود تو این مدت چه کشیدم بماند هنوز هم از گرد راه نرسیده بود گفت: بار و بندیل را ببند که بریم گفتم بریم؟ گفت آره دیگه بریم با خنده گفتم عجب گردشی کردیم. می‌دانستم کاسه ای زیر نیم کاسه است دوست داشتم از کارش سر در بیاورم، گفتم موضوع چی بود آقای برونسی به من بگو نگفت هرچه بیشتر اصرار کردم کمتر چیزی دستگیرم شد دست آخر گفتم: یعنی دیگه به ما اطمینان نداری؟؟، گفت اگه اطمینان نداشتم نمی آوردم : پس چرا نمیگی؟؟ مصلحت نیست. ساکم را بستمودنبالش راه افتادم طرف ترمینال آنجا بلیط مشهد گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 تا قبل از پیروزی انقلاب چند بار دیگر هم از آن قضیه سوال کردم لام تا کام حرف نزد تو سر نگه داشتن کارش یک بود نمیخواست بگوید نمی گفت، حتی ساواک حریفش نمی شد یکبار گرفته بودنش دندان‌هایش را یکی شکسته بودند هزار بلای دیگر هم سرش در آورده بودند ولی یک کلمه هم نتوانسته بودم ازش بیرون بکشند بالاخره انقلاب پیروز شد چند وقت بعد سپاه تو خیابان احمدآباد ۱ مرکز زد به نام مرکز خواهران برونسی هم شد مسئول دژبانی آنجا به ایمانش همه اطمینان داشتند تمام آن مرکز و نگهبانی اش را سپرده بودند به او یک روز رفتم دیدنش اتفاقاً ساعت استراحتش بود تو اتاقش نشسته بود و انگار انتظار مرا میکشید سلام و احوالپرسی کردم و نشستم کنارش هنوز کنجکاو و آن جریان بودم همان مسافرت زاهدان بهش گفتم حالا که دیگه آبها از آسیاب افتاده بگو قضیه چی بود گرفت چه می‌گویم خندید و با دست روی شانه ام زد و گفت حالا که خطری نداره برات میگم شروع کرد به گفتن: اون وقتا میدونی که حاج آقا خامنه ای تبعید شده بودند به یکی از روستاهای ایرانشهر من اون موقع یک نامه داشتم برای ایشون که باید می رسوندم به دست خودشون کنجکاوی هم بیشتر شد گفتم دادن یک نامه که در روز طول نمیکشه گفت درست میگی ولی کار دیگه ای هم پیش اومد، چه کاری نامه رو خدمت آقا بین اندرونی و اتاق ملاقات را نشون داد گفت ساواک از همینجا رفت و آمد ما رو کنترل میکنه هر کی میاد پهلوی ما با دوربین هایی که دارند می‌بینند اگه شما بتونی کاری بکنی که این کنترل رو نداشته باشه خیلی خوبه، منظور آقای این بود که جلوی دید ساواکی‌ها را با کشیدن یک دیوار بگیرم منم سریع دست به کار شدم آجر ریختم و تشکیلات دیگری را هم جور کردم و آنجا دیوار کشیدم برای همین برگشتنم دو روز طول کشید با خنده گفتم دبه روغن را هم برای آقا می خواستی؟ بله دیگه پرسیدم ساواک به تو گیر ندادن گفت اتفاقا وقت آمدن آقا احتمال می‌دادند که منو بگیرن بهشون گفتم من اینجا که اومدم یه چفیه بسته بودم فکر نکنم بشناسند ولی آقا راضی نشدن از راه دیگه خارج کردند که گیر نیفتم، آتش کنجکاویم سرد شده بود حرف های عبدالحسین سند مطمئن بود برای قرص و محکم بودن او و برای راضی نگه داشتنش ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 «سرمازده» ﴿حجت‌الاسلام محمدرضا رضایی﴾ ۵۰ متر زمین داشتم توی کوی طلاب سندش مشاع بود ولی نمی گذاشتند بسازم علنا می‌گفتند باید حق حساب بدید تا کارت راه بیفته تو دلم می گفتم: هفتاد سال سیاه اینکارو نمیکنم، حتماً باید خانه را می‌ساختم و آنها هم نمی‌گذاشتند سردی هوا هم مشکل را بیشتر می‌کرد بالاخره تصمیم گرفتم شبانه دور زمین را دیوار بکشم رفتم پیش آقای برونسی و جریان را بهش گفتم گفت یک بنای دیگه هم میگم بیاد خودت هم کمک می کنی ان شاءالله یک شبه کلمش می کنیم. فکر نمی کردم به این زودی قبول کند آن هم توی هوای سرد زمستان گفت فقط مصالح را سریع باید جور کنیم شب نشده بود مصالح را ردیف کردم بعد از نماز مغرب و عشا با یکی دیگر آمد سه تایی دست به کار شدیم، بهترو محکم تر از همه کار می کرد خستگی انگار سرش نمی شد به طرز کارش آشنا بودم میدانستم برای معاش زن و بچه اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می ریزد و زحمت می‌کشد تو گرم ترین روزهای تابستان هم بنایش تعطیل نمی شد شب از نیمه گذشته بود من همینطور به اصطلاح ملات درست می کردم و می بردم بخار سفید نفسهام تند و تند از دهان می آمد بیرون، انگشت‌های دست و پام انگار مال خودم نبود گوشها و نوک بینی هم بد جوری یخ زده بود یکبار گرم کار چشمم افتاد به آن بنای دیگر به نظر آمد دارد تلو تلو می خورد،یکهو مثل کنده ی خشک درختی که از زمین کنده شود افتاد زمین! دویدم طرفش، عبدالحسین هم دست از کار کشید و آمد بالای سرش. گفت:چیزی نیس سرمازدع شده و شروع کرد به ماساژ دادن بدنش من هم کمکش کردم. چند دقیقه بعد به حال آمد کم‌کم نشست روی زمین وقتی به خودش آمد بلند شد ناراحت و عصبی گفت من که دیگه نمیکشم خداحافظ رفت پشت سرش را هم نگاه نکرد نگاه نگرانم را دوختم به صورت عبدالحسین اگر او هم کارا نیمه‌تمام ول نمی‌کرد و حسابی تو دردسر می‌افتادم لبخندی زد دست گذاشت روی شانه‌ام: ناراحت نباش به امید خدا خودم کار می کنم هر خانه‌ای که میساخت انگار برای خودش می‌ساخت این براش عقیده بود عقیده که با همه وجود بهش عمل می‌کرد کارش کار بود خانه هم که می‌ساخت واقعا خانه بود کمتر کارگری باهاش دوام می آورد همیشه می گفت :نونی که میخورم باید حلال باشه. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 «آب دهان هدهد» 📢 سید کاظم حسینی ۳،۴سالی مانده بود به انقلاب ان وقت ها یک مغازه داشتم عبدالحسین از طریق رفت و آمد به همان جا مرا با انقلاب آشنا کرد تو خیلی از کارها و برنامه ها دست ما را می گرفت و به قول معروف ما همه فیضی می‌رسیدیم یک بار آمد گفت امروز می خوام درست حسابی از کار بکشم فکر کردم شبیه همان کارهای قبل است با خنده گفتم ما که تا حالا پا بودیم امروز هم پا هستیم لبخندی زد و گفت مشکل بتونی امروز بند بیاری مطمئن گفتم امتحانش مجانیه گفت پس یک دست لباس کهنه بردار که راه بیفتیم :, لباس کهنه برای چی؟ : اگر پا هستی دیگه چون و چرا نباید بکنی.کار خودش بنایی بوده در سرم را هم می‌خواهد به برد بنایی به هر حال زیاد اهمیت ندادم یک دست لباس کهنه برداشتم و همراهش را افتادم حدسم درست بودکار بنایی در خانه یکی از علمای معروف از همان هایی که با رژیم درگیر بود و انرژی هم راحت شان می‌گذاشت آستین‌ها را زدم بالا و پا به پاش مشغول شدم به قول خودش زیاد بن نیاوردن همان اول کار بریدم ولی به هر جان کندنی که بود دو سه ساعتی کشیدم بعدش یه دفعه سر جام نشستم خسته و بی حال گفتم من دیگه نمیتونم خوب می دانست که من اهل بنایی نیستم شاید رو همین حساب زیاد سخت نگرفت وقتی لباس ها را عوض کردم و خواستم بزنم بیرون با خنده و خوشرویی بدرقه ام کرد. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 فردا دوباره آمد سراغم و گفت: لباس کار تو بردار بریم، ماندم چه بگویم ولی به شوخی و جدی گفتم: دستم به دامنت من بنیه اینجور کارا ندارم، خندید و گفت: بیا بریم امروز بهت خیلی سخت نمیگیرم . نمی‌خواستم حرفش را رد کنم ولی از عهده کار هم بر نمی‌آمدم دنبال جفت و جور کردن بهانه‌ای شروع کردم به خاراندن سرم.گفت موس موس کردن و سر خاراندن فایده نداره برو لباس بردار بریم. جدی و محکم حرف میزد منم تصمیم گرفتم حرف دلم را رک و راست بگویم:آقای برونسی من اگر بیام این طوری برای خودمم اجری ندارع و هم اینکه دست و پای تورو تنگ میکنم . خنده از لبش رفت و اخم هایش را کشید به هم و برام مثال آن هدهدی زد که آب دهانش را ریخت و آتش نمرود همان آتش که با کوهی از آن برای حضرت ابراهیم درست کرده بودند.خیلی قشنگ این موضوع را به انقلاب ربط داد و گفت تو هم هرچی که بتونی به این علما و روحانی ها خدمت کنی جا داره ،ساکت شد من سراپا گوش شده بودم و داشتم مثل همیشه از حرف هایش لذت می بردم باز پی حرف را گرفت : درواقع الان دارن به اسلام و زنده کردن اسلام خدمت می‌کنند و خدمت ما برای آنها خدمت برای رضای خدا و برای اسلام هست. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 ««حکم اعدام»» 📢 ﴿همسر شهید﴾ خیلی محتاط بود رعایت همه چیز را می کرد هر وقت می خواست نوار گوش بدهد با چند تا از دوستای روحانی اش می آمد،ما اجاره نشین بودیم و زیرزمین خانه دستمان صاحب خانه خودش طبقه بالا می نشست عبدالحسین و رفقاش می رفتند تو اتاق عقبی به من می‌گفت هروقت که در زدند خبر بده که ضبط را خاموش کنیم اوایل زیاد در جریان کار نبودم می‌پرسیدم:چرا؟؟ می‌گفت:این نوار هارو از هرکس بگیرن مجازات داره میبرنش زندان. گاهی وقتا هم که اعلامیه جدیدی از امام می رسید و با همان طلبه ها میرفتند اتاق و تا می توانستند از اعلامیه ها رونویسی می کردند. شبانه‌ هم عبدالحسین می‌رفت این طرف و آن طرف پخششان می‌کرد. خیلی کمی خوابید همان هم ساعت مشخصی نداشت ، هیچ وقت بدون غسل شهادت از خانه بیرون نمی‌رفت، بنایی هم که می‌خواست برود با غسل شهادت می‌رفت، می‌گفت: اینجوری اگه اتفاقی هم بمیرم انشاالله اجر شهید را دارم، روزها کار و شب‌ها درس می‌خواند یک شب یادم هست با همان طلبه‌ها آمدن خانه چند نوار همراهش بود گفت مال امامه تازه از پاریس اومده . طبق معمول رفتند تو اتاق و نشستند پای ضبط. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 کارشان تا ساعت ۱۱ طول کشید هنوز داشتند نوار گوش می‌دادند برق سردر حیاط روشن بود و زن همسایه با همان قرار و مدار گذاشته بود که هرشب ساعت ۱۰ برق سر در حیاط را خاموش کنیم زن عصبانی و بی ملاحظه ای بود دلم شور این را می زد که سر و صداش در نیآید تو حیاط می پاییدم که یکهو سر وکله اش پیدا شد راست رفت طرف کنتور برق نه برد و نه آورد فیوز را زد بالا زود هم آمد زیر زمین و گفت:شما میخواین تا صبح بشینین و هرجور نواری گوش کنین؟؟! صداش بلند بود،عبدالحسین رسید و گفت: مگه ما مزاحمتی داریم براتون حاج خانوم؟ سرش را انداخته بود پایین و به زن همسایه نگا نمی‌کرد،زن صاحبخانه گفت:چه مزاحمتی ازین بدتر؟! فک کردم شاید منظورش روشنی برق است رفتم بیرون و گفتم:عیبی ندارع ما فیوز می‌زنیم بالا و این لامپ رو خاموش می‌کنیم،خواستم برم پای کنتور نگذاشت یک دفعه گفت: ما دیگه طاقت کارهای شما نداریم، : کدوم کار ؟ :همینکه شما با شاه گرفتین. بنددلم انگام پاره شد نمی‌دانم از کجا فهمیده بود موضوع را. عبدالحسین بهم گفت: بیا پایین، رفتیم تو را بستیم دیگر چیزی نگفتیم صبح می خواست برود وسایل کارش را برنداشت پرسیدم: مگه نمی خوای سر کار بری گفت:نه می خوام برم خونه پیدا کنم اینجا دیگه جای ما نیست. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 ظهر برگشت، بهش گفتم:چی شد خونه پیدا کردی؟ گفت:زمینیه تو کوی طلاب بعد از ظهر وسایلمان را جمع کردیم و رفتیم خانه جدید وقتی زیر زمین را دیدم کم مانده بود از ترس جیغ بکشم، گفتم این چه جورجاییه. عبدالحسین لبخند محبت آمیز و گفت: این خونه ما یک طلبه است قرار شد موقتی تو زیرزمین بشینیم تا یکجایی برای خودمون پیدا کنم‌. تاریکی ترسم را بیشتر می‌کرد داشت گریه ام می گرفت،گفت: زیاد سخت نگیر حالا برای موقت اشکالی نداره تو همون زیر زمین تاریک و ترسناک مشغول زندگی شدیم. چند روز بعد همان طرف‌ها ۴۰ متر زمین خرید آستین‌ها را زد بالا و با چند تا طلبه شروع کرد به ساختن خانه، شب و روز کار کردند زود دور زمین را دیوار کشیدن و رویش را پوشاندند خانه هنوز آجری و خاکی بود که اسباب و اثاثیه را کشیدیم و رفتیم آنجا چند شب دیگر هم کار کردن تا قابل زندگی شد، خانه اش حسابی کوچک بود یک اتاق بیشتر نداشت وسط پرده زده بودیم. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 شب که می شد این طرف چادر ما بودیم و آن طرف رفقای طلبه اش کم‌کم کارهایش گسترده شد، بیشتر از قبل هم اعلامیه پخش می کرد و می چسباند در و دیوار حتی پول داد به یکی از زاهدان بریش کلت آوردن، ازش پرسیدم: اینو میخوای چی کار؟، گفت: یک وقت میبینی کار مبارزه به این چیزا هم کشید اون موقع دستمون نباید خالی باشه،وقتی می‌رفت برای پخش اعلامیه میگفت اگه وقتی مامورای شاه اومدن در خونه فقط بگو شوهرم بنایه و میره سرکار و از هیچ چیز دیگه هم خبر ندارم. یک شب که برای پخش اعلامیه رفت برنگشت تا صبح آرام و قرار نداشتنم تا صبح شود چند بار رفتم دم در و تو کوچه را نگاه کردم خبری نبود که نبود هر چه بیشتر می گذاشت مطمئن تر می شدم که گیر افتاده از وحشی بودن ساواکی‌ها چیزهایی شنیده بودم همین اضطرابم را بیشتر می‌کرد صبح جریان را به دوستاش خبر دادم،گفتند میریم دنبالش انشاالله پیداش میکنیم. آن روز چیزی دستگیرشان نشد روزهای بعد هم گشتیم خبری نشد کم کم داشتم ناامید میشدم که یکهو یک روز پیدایش شد،حدسمان درست بود ساواک گرفته بودش چند روز بعد درست نمی‌دانم چطور شد که آزادش کرده بودند. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃