@nightstory57.mp3
15.88M
#داستانزندگیپیامبر
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
پیـامـبـرصلیاللهعلیهوآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۶۶
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
13.47M
#غذافقطعسلنیست
༺◍⃟჻🍯ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
داستانی برای بچه های بدغذا😍👏
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۰
#قصه
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان شب
غذا فقط عسل نیست
مامان خرسه تازه دوتا بچه خرس کوچولو و تپلمپل به دنیا آورده بود
یکی قهوهای،یکی خاکستری،یه دونه دختر و یه دونه پسر؛هر دو بازیگوش و شیطون
همیشه یا روی سر و کله هم میپریدن،یا دنبال هم میدویدن و بازی میکردن مامانخرسه هم زیرچشمی مراقب بود که اتفاقی براشون نیفته آخه مامانها همهشون همین طورن همیشه مواظبن که بچههاشون توی خطر نباشن،یا گرسنه و تشنه نمونن اما پسرکوچولوی خانمخرسه اصلاً به حرفهای مامانش گوش نمیداد.مامانش بهش میگفت:پسرم! خرسی مامان بیا ازاین تمشکهای شیرین بخور اما خرس کوچولو جواب میداد:نمیخوام مامان من تمشک دوستندارم،فقط عسل!وقتی مامان و خواهر خرسکوچولو از سبزههای خوشمزه کنار چشمه میخوردن،اون داشت دنبال پروانههامیدوید و چیزی نمیخورد.
یه روز مامان با پنجههای بزرگش یه ماهی گنده از رودخونه گرفت بعد باصدای بلندگفت:بیاید بچهها براتون غذا آماده کردم بیاید اینجا خرسکوچولو و خواهرش نزدیک ماهی که شدن یکم ترسیدن چون تا حالا یه ماهی بزرگ از نزدیک ندیده بودن خرسکوچولو یکم بوکشید وگفت: ععععه!حالم بهم خورد چه بوی بدی میده من که نمیخورم من عسل میخوام مامان خانم چرا برای ما عسل پیدا نمیکنی؟
مامان یه نگاهی به خواهر خرسکوچولو کرد؛بعد با نوک پنجههای تیزش ماهی رو تیکهتیکه کرد.خواهر خرسی که غذارو دید، خیلی سریع همه تیکههارو تنهایی خورد، بعد روبه برادرش کردوگفت:داداشی!تو یه لقمه هم از این ماهی نخوردی،بعد میگی بدمزه است من که خوردم خیلیام خوشمزه بود؛تازه اگه بازهم بود میخوردم؛تو خیلی مامان رو اذیت میکنی،این همه غذا توی کوه هست،ولی ازصبح تا شب فقط دنبال عسلی،غذا که فقط عسل نیست!ما برای اینکه بزرگ وقوی بشیم،باید غذاهای مختلفی بخوریم،نه فقط هی عسل مامانخرسه که داشت به حرفهای دخترش گوش میداد،لبخندزدوگفت: خواهرت راست میگه پسرم من میدونم تو چقدر عسل دوستداری عزیزم ولی همیشه که به این راحتی نمیشه یه کندوی شیرین عسل پیداکرد ما باید همهچیز بخوریم تا ویتامینهای مختلف بدنمون تأمین بشه.خیلی زود فصل تابستون تموم میشه و خبری از این علفهای خوشمزه نیست خرسکوچولوخیلی تعجب کرد و پرسید:تابستون تموم میشه؟یعنی چی؟مگه همیشه کوه همینطوری سرسبزوپرازغذانیست؟
مامان خرسه خندیدوگفت:نه پسرم،خدای بزرگ بعداز تابستون،پاییزوزمستون رو آفریده که خیلی سرده اونوقت دیگه هیچ درختی سبز نیست؛غذا هم به این راحتی برای حیوونها پیدا نمیشه؛همهجا رو دونههای سفیدبرف میپوشونه؛اونموقع میریم توی غار و تا بهار میخوابیم؛پس باید الآن خوب غذا بخوریم،تا وقتی توی غار خوابیم گرسنهمون نشه
بچهخرسهاخوب به حرفهای مامان گوش دادن،ولی بازم پسربازیگوش خانمخرسه حرفهای مامان رو باور نکرد؛چون تاحالا توی عمرش زمستون و برف رو ندیده بود؛برای همین بازهم به بازیگوشیها و غذا نخوردنهاش ادامه داد،فقط هرموقع غذا عسل بود،خیلی زود سر و کله خرس کوچولو پیدا میشد.
روزها و هفتهها گذشت وخرسکوچولو همهش فکر میکرد که هوا همین طور گرم و زمین همین طور سبز باقی میمونه.
یواش یواش همهجا سرد و غذاها کم شد. کوه بلند،لحاف سفیدوبرفی زمستونو روی خودش کشید؛خیلی زود همهجا پرازیخ وبرف شد.مامان خرسه و بچههاش آرومآروم، از لابهلای سنگهای بزرگ و برفهای زیاد خودشون رو به یه غاربزرگ رسوندن؛چون دیگه وقت خواب بود.
خانمخرسه و دخترکوچولوش به طرف غار رفتن؛ولی پسرش ایستاد و یه نگاهی به درختهای برفی و زمین سفید انداخت، بعد با ناراحتی گفت:مامان!مامان!کجا میری؟من خیلی گشنمه تمشک و سبزه شیرین و ماهی میخوام،از گرسنگی دارم میمیرم نمیخوام بخوابم آخه این زمستون یهویی ازکجا رسید؟هیچی دیگه برای خوردن نداریم؟
مامان برگشت و نگاهی به پسرش که داشت از گرسنگی می لرزید انداخت، بعدباناراحتی گفت:عزیزم!من تموم تابستون بهت گفتم که زمستون سرد وپرازبرفه؛چندبارغذاهای خوشمزه برات آماده کردم؛اما تو بالجبازی فقط عسل میخواستی.الآن دیگه نمیتونم غذایی برات پیدا کنم؛موقع خواب زمستونیه.باید تا بهار بریم توی این غار و صبرکنیم تادوباره همهجا سبز بشه.زودتر بیا بریم که داره هوا تاریک میشه.خرسکوچولو با ناراحتی دنبال مامان راه افتاد.پشت سرشون، دونههای برف ازدامن ابرهای آسمون روی سر کوه بلندمیریخت.تموم روز و شبهای زمستون،مامان خرسه و بچههاش توی غار بودن و تو این مدت تنها چیزی که برای خوردن پیدا میشد، شیر مامان خرسه بود.اماخرس کوچولو زودتر از بقیه بچهها گرسنه میشدچون که بدنش به خاطرنخوردن غذاهای مختلف ومفید ضعیف شده بود.پس بایدصبر میکرد تابرفهاآب بشن و بهارازراه برسه، تابتونه دوباره غذاهای خوشمزه و رنگ و وارنگ بخوره.
خرس کوچولو برای همیشه یادش موند که به حرف مامانش گوش بده و اگه مامانش نمیتونه غذایی که دوستداره رو براش آماده کنه غذاهای دیگه رو بخوره وخدا رو شکر کنه.
@nightstory57(2).mp3
11.07M
#عموخرگوشودکتربلوط🍁
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
از دندون پزشکی نترسیم 😊
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان شب معین الدینی.mp3
11.92M
#چهارشنبه_سوری🎊
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
یادمون باشه تو خوشحالی و شادیهامون به دیگرون آسیب نزنیم 🎇🎆
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۳۱۳_۲۱۰۳۲۹۵۶۰_۱۳۰۳۲۰۲۴.mp3
6.35M
مامان خدا چه رنگیه ؟🎨
.
#توحید_به_زبان_کودکانه
#قسمت_دوم
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۳۱۴_۱۸۳۸۲۴۸۲۲_۱۴۰۳۲۰۲۴.mp3
7.2M
🔺مامان خدا یکیه یا چند تا؟
.
#توحید_به_زبان_کودکانه
#قسمت_سوم
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
10.37M
#نمازعمهخانم📿
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 داش بهرام مهندس مکانیکه
✨ بهرام فقیهی تحصیل کرده است و کارشناسی مکانیک دارد
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 کلاس قرآن دکه کفاشی
✨کلاس جالب آقای حسن زاده در کفاشی خود
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(3).mp3
13.98M
#سحرکوچولووماهمبارکرمضان
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:چقدر سحر قشنگه
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۳۱۵_۲۱۳۴۵۶۴۷۰_۱۵۰۳۲۰۲۴.mp3
6.17M
🔺مامان خدا چقدر بزرگه؟
.
#توحید_به_زبان_کودکانه
#قسمت_چهارم
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((سحر کوچولو و ماه مبارک رمضان))
یک روز سحرکوچولو مشغول بازی کردن با برادرکوچکترش بود که حرفهای مادر و مادربزرگش راشنید
اوناتوی حرفهاشون چند بارازکلمه سحراستفاده کردن و هر بار که سحر، اسم خودش را میشنوید کنجکاوتر میشد تا ببینه اونا چرا اسمشو میگن.
وقتی صحبتهای مادر و مادربزرگ باهم تمام شد، مادربزرگ به اتاق آمد تا کمی استراحت کند. در همین لحظه سحر کنار مادربزرگ رفت و از او پرسیدکه با مادر چه صحبتی میکرده و چرا چند بار اسمشوگفتن؟
مادربزرگ گفت: دخترم ما از تو صحبت نمیکردیم!
سحرکوچولو گفت: من خودم شنیدم که چند بار گفتین سحر !!!!!
مادربزرگ خندهای کرد و گفت: حالا فهمیدم چه میگویی دخترم. ما از این صحبت میکردیم که امشب شب اول ماه مبارک رمضان است و ما بزرگترها باید سحر بیدار شویم، سحری بخوریم تا بتوانیم گرسنگی و تشنگی را تا افطار که زمان اذان مغرب است تحمل کنیم و ان شاالله امسال را هم روزه بگیریم.
سحرکوچولو اصرار کرد او را هم بیدار کنند تا بتواند سحر را ببیند. مادربزرگ هم قبول کرد.
سحر که شد مادربزرگ دلش نیامد تا سحرکوچولو را از خواب بیدار کند. بزرگترها سحری خود را خوردند و خود را برای ورود به ماه مبارک رمضان آماده کردند.
صبح که سحر کوچولو از خواب بیدار شد از اینکه بیدار نشده بود تا سحر را ببیند،اشک توی چشاش جمع شد.
مادرگفت:دخترم تو خیلی خسته بودی و ما نتوانستیم بیدارت کنیم؛ اما میتوانی وقت افطار در کنار ما افطار کنی.
سحر کوچولو که از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شده بود اشکهایش را پاک کرد و گفت:
قبوله ولی باید قول بدید که فردا قبل از صبح، وقتی سحر آمد، منو بیدار کنید تا سحر واقعی را ببینم.
مادر هم قبول کرد و بعد با دخترش به آشپزخانه رفتند تا برای افطاری مقداری شلهزرد و شیر برنج بپزند.
سحرکوچولو تا زمان اذان مغرب کمک مادرش کرد و آنها توانستن با کمک هم سفره افطار رنگینی را بچینند.
وقتی پدر از سر کار آمد موقع افطار بود.
پدر و مادر و مادربزرگ نمازشان را خواندند و دعا کردند و بعد همه روزه خود را با گفتن بسمالله باز کردند.
آن شب سحرکوچولو برای اینکه بتونه قبل از صبح و خیلی زود از خواب بیداربشه ، پهلوی مادربزرگش زودتر از همیشه خوابید. نزدیک سحر که شد ساعتی که مادربزرگ کوک کرده بود زنگ زد و همه از خواب بیدار شدند
بعد پدر،سحر کوچولو را آرام از خواب بیدار کرد و گفت: دخترم… دخترم… سحر آمده! نمیخواهی او را ببینی؟
سحرکوچولو با شنیدن این جمله فوری از خواب بیدار شد …
سحرکوچولو که خیلی خوشحال بود کنار پنجره رفت تا سحر را بهتر بیند. بعد به آشپزخانه رفت و به مادرش گفت میتونم مثل بزرگتراروزه بگیرم؟
مادر گفت: سحرجان! دخترها از سن نهسالگی باید روزه بگیرن. ولی چون دوست داری روزه بگیری به تو پیشنهاد میکنم که روزه کلهگنجشکی بگیری؛ یعنی الآن با ما سحریات را بخوری و تا وقت اذان ظهر روزه بگیری و آن موقع روزهات را باز کنی. چون تو هنوز کوچکی و روزه کامل برای تو سخت است.
سحرکوچولو هم قبول کردوبه مادرش درآماده کردن سفره سحری کمک کرد. وقتی سفره چیده شد همه باهم شروع به خوردن سحری کردند…
بعد از خوردن سحری دعا کردند، قرآن و نمازشان را خواندند.
سحر کوچولو که دیگر حسابی خوابش گرفته بود دوباره رفت تا بخوابد. سحرکوچولوی داستان ما که اولین روزهی زندگی خود را گرفته بود آنقدر خوشحال شده بود که در خواب میدید چادرنماز قشنگی به سرش کرده و در آسمان سحر مثل یک فرشته پرواز میکند. چون حالا او یک روزهدار بود
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۳۱۶_۱۹۰۱۲۲۲۹۴_۱۶۰۳۲۰۲۴.mp3
6.17M
🔺مامان خدا تو آسمونه؟
.
#توحید_به_زبان_کودکانه
#قسمت_پنجم
#گوینده:معینالدینی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄