#داستان_کودکانه
مردی که یک روز راه رفته بود
مردی که یک روز راه رفته بود و خسته بود، به کنار جوی آبی رسید. جوراب هایش را در آورد و پاهایش را شست. بعد، جوراب هایش را هم شست و روی علف ها انداخت تا خشک شود. خودش هم خوابید. مرد که خوابش برد، جوراب ها بلند شدند و توی آب شیرجه زدند و شناکنان دور شدند.
کمی که رفتند، یک لنگه از جوراب ها به علف های کنار جوی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست خودش را نجات بدهد و همان جا ماند. اما لنگه ی دیگر جوراب همراه آب رفت و رفت تا این که دو تا ماهی آن را دیدند.
یکی از ماهی ها تپل بود و یکی لاغر. ماهی لاغر گفت: « اول من دیدمش. مال من است. » ماهی تپل گفت: « کجای کاری؟ من از آن دور دورها دیده بودمش. مال من است. » ماهی ها سر لنگه ی جوراب دعوا راه انداختند و هر کدام یک سر جوراب را گرفتند و کشیدند. ماهی تپل گفت: « این جوراب من است. ولش کن! » ماهی لاغر گفت: « جوراب تو؟ این جوراب مال من است! »
همین موقع اردکی که یک لنگه جوراب به پا داشت، از راه رسید و بگو مگوی آن ها را شنید. خندید و با منقار خود، جوراب را از دست آن ها بیرون کشید و گفت: « جوراب مال کسی است که پا دارد. » جلوی چشم ماهی ها لنگه ی دوم جوراب را هم پوشید؛ قِری به کمرش داد و گفت: « قشنگه؟ بهم میاد؟ »
صاحب جوراب از راه رسید و داد زد: « دزد! دزد جوراب! » و دنبال اردک دوید. ماهی لاغر گفت: « چه خوب که ما اهل دزدی نیستیم. » و شناکنان رفتند پی کارشان. از آن طرف، مردی که یک روز راه رفته بود، به اردک رسید. او را گرفت و خواست جوراب ها را از پایش در بیاورد که پشیمان شد. با خودش گفت: « کی تا حالا اردک جوراب پوش دیده!؟ اما مردِ جوراب پوش تا دلت بخواهد بوده و هست! »
🛏🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
#داستان_کودکانه
ماجراهاي محمد و فاطمه
سلام کردن
یه روز، وقتی بابا به خونه اومد، فاطمه و مامان بهش سلام کردن و خسته نباشید گفتن، ولی محمد حواسش به تلویزیون 🖥بود و سلام نکرد. مامان محمد رو صدا کرد و گفت: ندیدم پسر گلم به بابا سلام کنه، میدونی هرکی اول سلام کنه هم به خدا و پیامبر نزدیکتره ، هم از 70 تا ثواب 69 تا ثواب سلام مال اونه ؟.
محمد از بابا معذرت خواهی کرد و پرسید: ما برای چی باید سلام کنیم؟!
بابا محمد رو کنار خودش نشوند و گفت: پسرم، پیامبر مهربون ما، همیشه و به همه ، مخصوصاً به بچهها، سلام میکردن و میگفتن این کار، کار خیلی خوبیه ، تازه هرکی میره بهشت، وقتی بهشتیا، میخوان بهش خوش آمد بگن، سلام میکنن . میدونی چرا؟ چون سلام کردن مثله یه هدیه است که ما به دیگران میدیم . 💐
پس ما هم وقتی که دوستمون رو میبیبینم ، قبل از این که هیچ حرفی بزنیم، اول سلام میکنیم و این هدیه رو بهش میدیم. اونم یه سلام، با صدای بلند. چون خدا دوست داره ما با صدای بلند سلام کنیم و جواب سلام رو هم بلند بدیم .🌸
فاطمه اجازه گرفت و پرسید: پس مثله این بچههایی که صدای سلامشون رو هیچ کسی نمیشنوه نباید باشیم؟!
بابا لبخندی زد و گفت: بله، درست میگی. بهترین آدما، کساییان که به همه و به هر کی میرسن، بلند سلام کنن و براشون فرقی نداشته باشه که به فقیر سلام میکنن یا به پولدار .
دخترم، سلام کردن هم باعث زیادی نعمت و رزق و روزی میشه ، هم دوستی میاره ، هم اگه وقتی وارد خونه میشیم سلام کنیم «چه کسی باشه چه کسی نباشه» فرشتهها توی خونمون مییان و پیش ما میمونن.☺️
پس وقتی سلام کردن این همه خوبه و اینقدر ثواب داره چرا ما سلام نکنیم؟!. در ضمن کسایی که خودخواه و خسیسن به دیگران سلام نمیکنن، ما که خودخواه و خسیس نیستیم؟!.🤔
حرفای بابا که تموم شد، محمد از بابا و مامان به خاطر حرفای قشنگشون تشکر کرد و تصمیم گرفت از اون به بعد، همیشه اول از دیگران و با صدای بلند، به همه سلام کنه.😊
🛏🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
#داستان_کودکانه
🍃سرنوشت دانه
سالها پیش، کشاورزی، یک کیسه ی بزرگ بذر را برای فروش به شهر می برد.
ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد کرد
و یکی از دانه های توی کیسه روی زمین خشک و گرم افتاد.
دانه ترسید و پیش خودش گفت: من فقط زیر خاک در امان هستم.
گاوی که از آنجا عبور می کرد پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد.
دانه گفت: من تشنه هستم، من به کمی آب برای رشد و بزرگ شدن احتیاج دارم. کم کم باران شروع به باریدن کرد.
صبح روز بعد دانه یک جوانه کوچولوی سبز درآورد. جوانه تمام روز زیر نور خورشید نشست و قدش بلند و بلندتر شد.
روز بعد اولین برگش درآمد. این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرد و بزرگتر شود.
یک روز غروب، پرنده ای گرسنه خواست آن را بخورد . اما ریشه های دانه آن را محکم در خاک نگه داشتند.
سالها گذشت و دانه آب باران زیادی خورد و مدتهای زیادی در زیر نور خورشید نشست تا اینکه در ابتدا تبدیل به یک درخت کوچک شد و بعد به درخت بزرگی تبدیل شد.
حالا وقتی شما به کوه و دشت می روید. درخت قوی و بزرگی را می بینید که خودش دانه های بسیاری دارد.
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#داستان_کودکانه
💟دوستان وفادار💟
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
موش، کلاغ، لاکپشت و گوزن چهار دوست خوب برای هم بودند که در یک جنگل زندگی میکردند. آنها با آنکه سالها کنار هم بودند، هیچوقت با یکدیگر اختلاف پیدا نکرده بودند.🐁🐦🐢🐺
یک روز عصر، موش، کلاغ و لاکپشت مثل همیشه کنار دریاچه جمع شدند، اما هرچه انتظار کشیدند گوزن نیامد. ساعتها گذشت و از او خبری نشد. موش با ناراحتی پرسید: «یعنی چه اتفاقی برای گوزن افتاده؟»🐁🐺🤔
کلاغ جواب داد: «شاید شکارچیها او را به دام انداختهاند.»🐦😨
لاکپشت گفت: «ما باید دنبال او بگردیم. کلاغ جان! تو که میتوانی پرواز کنی، برو به همه جای جنگل سر بزن شاید بتوانی او را پیدا کنی.»🐢🐦 کلاغ پروازکنان از آنجا دور شد. او همانطور که پرواز میکرد، داد میزد: «گوزن! گوزن! کجایی؟»🐺
ناگهان صدای ضعیفی به گوش کلاغ رسید: «کمک، کمک! من اینجا هستم.»👀🗣
کلاغ به دنبال صدا گشت و خلاصه گوزن را پیدا کرد. او در تور یک شکارچی گرفتار شده بود. کلاغ با ناراحتی کنار دوستش نشست و گفت: «من به تنهایی نمیتوانم به تو کمک کند. باید بروم و دوستان دیگر را به اینجا بیاورم.»🐺😖
کلاغ این را گفت و بال و پرزنان خودش را به لاکپشت و موش رساند و خبر گرفتار شدن گوزن را به آنها داد. لاکپشت گفت: «موش میتواند با دندانهای تیزش تور را پاره کند و گوزن را نجات دهد.»🐢🐁
موش گفت: «ولی من چطور میتوانم خودم را با سرعت به آنجا برسانم. قبل از رسیدن من شکارچی میرسد و گوزن را میگیرد.»😕
کلاغ جواب داد: «من میتوانم تو را پشت خودم سوار کنم و به آنجا ببرم.» موش قبول کرد و پشت کلاغ نشست. کلاغ هم پرید و به آسمان رفت.🐁🐦
آنها خیلی زود پیش گوزن رسیدند. موش از پشت کلاغ پایین آمد و تندتند تورها را جوید. دام پاره شد و گوزن آزاد شد. در همین موقع لاکپشت هم از راه رسید. چهار دوست از اینکه همه سالم در کنار هم بودند، خوشحال شدند، اما سر و کله شکارچی پیدا شد. کلاغ پرید و بالای درخت نشست. موش داخل سوراخی پنهان شد و گوزن به سرعت از آنجا دور شد. لاکپشت که نمیتوانست تند راه برود، تنها ماند. شکارچی تور را خالی دید و عصبانی شد و فریاد زد: «گوزن چطور فرار کرده؟»🐢👤🐺
در همین موقع چشمش به لاکپشت افتاد و با خودش گفت: «حالا که گوزن فرار کرده بهتر است این لاکپشت را برای فروش بگیرم.» شکارچی لاکپشت را گرفت و او را در کیسهای انداخت و به راه افتاد. کلاغ که بالای درخت نشسته بود، همه چیز را دید و موش و گوزن را از ماجرا باخبر کرد. موش گفت: «باید عجله کنیم وگرنه شکارچی به زودی به خانهاش میرسد.»🐁🐺🐦
گوزن گفت: «من سر راه شکارچی میایستم و شروع به خوردن علف میکنیم؛ انگار که او را هم ندیدهام. او مرا که ببیند، کیسهاش را زمین میگذارد و دنبال من میآید. در همین موقع موش باید خود را به کیسه برساند و آن را پاره کند. آن وقت لاکپشت آزاد میشود.»
گوزن این را گفت و دواندوان خود را جلوی شکارچی رساند و مشغول خوردن علف شد.🐺🌾
چشم شکارچی که به او افتاد، با شادی کیسه را بر زمین گذاشت و به دنبال گوزن دوید. موش با دندانهای تیزش کیسه را پاره کرد. لاکپشت از کیسه بیرون آمد و زیر بوتهها پنهان شد. شکارچی بعد از آنکه مدتی دنبال گوزن دوید، ناامید شد و ایستاد. بعد به سوی کیسهاش برگشت و گفت: «عیبی ندارد. یک روز دیگر گوزن را شکار میکنم. امروز همین لاکپشت برایم کافی است.»👤😁
اما وقتی به کیسه رسید خبری از لاکپشت نبود. شکارچی که تعجب کرده بود گفت: «یعنی چه؟ یکبار گوزن از تور من فرار میکند، یکبار هم لاکپشت کیسهام را پاره میکند و در میرود. امروز شانس با من نیست. مثل اینکه باید شب را بدون شام بمانم.»😳
شکارچی این را گفت و از آنجا دور شد. لاکپشت، موش، کلاغ و گوزن با خیال راحت به سوی لانههای خودشان رفتند🐢🐁🐦🐺
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#داستان_کودکانه
جشن تولد جوجه ها
وقتی امتحانات مینا تمام شد، از پدر و مادرش خواست تا او را چند روزی به روستا پیش پدربزرگ و مادربزرگ بفرستند. پدر و مادر هم قبول کردند و یک روز همه با هم به روستای باصفای پدرو مادربزرگ رفتند.
مادربزرگ با خوشحالی برای آن ها غذا درست کرد. او مرغ و خروس های زیادی داشت و هرروز تخم مرغ ها را جمع می کرد. مقداری از آنها را می فروخت و مقداری را هم برای خودشان نگه می داشت. غذایی که مادربزرگ درست کرد یک نوع کوکو با تخم مرغ بود. مینا و پدر و مادرش این غذا را خیلی دوست داشتند. فردای آن روز پدر و مادر به شهر برگشتند اما مینا پیش پدرو مادربزرگ ماند.
مادربزرگ هفت تا تخم زیر پای مرغی گذاشت و به مینا گفت:« دخترم این مرغ کرچ است. او 21 روز روی این تخم ها می خوابد تا تخم ها تبدیل به جوجه شوند. اگر 21 روز پیش من بمانی می توانی تولد جوجه ها را ببینی.» مینا با خوش حالی گفت:« حتماً می مانم. من روستا و مزرعه ها و گاو و گوسفندها و مرغ و خروس ها را دوست دارم.
از شیر و پنیری که شما درست می کنید و کوکوهایی که با تخم مرغ های خودتان می پزید هم خیلی خوشم می آید. خودتان را هم خیلی خیلی دوست دارم. می خواهم تمام فصل تابستان پیش شما بمانم.» مادربزرگ خندید و مینا را بوسید و گفت:« من هم نوه ی گلم را خیلی دوست دارم. خوشحال می شوم که پیش ما بمانی.»
مینا هرروز با پدر بزرگ به مزرعه می رفت و در کارها به او کمک می کرد. وقتی در خانه بود با مادربزرگ به مرغ و خروس ها سر می زد و برای آن ها دانه می پاشید و به مرغی که روی تخم ها خوابیده بود آب و دانه می داد. گاهی وقت ها برای مرغ که تنها و دور از مرغ های دیگر توی لانه خوابیده بود شعر می خواند تا حوصله اش سرنرود.21 روز گذشت. پدربزرگ و مادربزرگ و مینا به سراغ مرغ رفتند تخم های زیر پای مرغ یکی یکی می شکستند و از آن ها جوجه های کوچولوی قشنگی جیک جیک کنان بیرون می آمد.
مرغ قدقدکنان جوجه ها را زیر بال و پرش می گرفت و مواظب آنها بود. جوجه ها آن قدر قشنگ و بامزه بودند که مینا بیش تر وقتش را در کنار آنها می گذراند و تماشایشان می کرد.
مینا با خودش فکرمی کرد که این جوجه ها چه طور توی تخمی که هیچ سوراخی نداشت زنده مانده اند؟ آن ها توی تخم چطور نفس می کشیدند؟ او خیلی فکر کرد ولی نتوانست جواب سؤالش را پیدا کند.
شب که همه دورهم نشسته بودند، مینا از پدربزرگ پرسید:« پدرجان،من می خواهم بدانم جوجه ها وقتی توی تخم بودند چه طوری نفس می کشیدند؟»
پدربزرگ نگاهی به مادربزرگ که مشغول ریختن چای بود کرد و گفت:« من جواب سؤالت را نمی دانم ، شاید مادربزرگ بتواند به سؤالت پاسخ بدهد.»
مادربزرگ سینی چای را جلوی پدربزرگ گذاشت و گفت: « توی تخم مرغ اول زرده و بعد سفیده تشکیل می شود. در اطراف زرده و سفیده ، یک پوسته ی نازک وجود دارد و روی این پوسته، پوسته سفت و سفید تخم مرغ درست می شود.
روی این پوسته سفت، سوراخ های ریزی وجود دارد که هوا از آن وارد تخم مرغ می شود و جوجه می تواند نفس بکشد.»
مینا جواب سؤالش را گرفت. فردای آن روز او با دقت بیشتری به جوجه ها که کمی بزرگ تر شده بودند و جیک جیک کنان در کنار مادرشان دانه برمی چیدند نگاه می کرد و از تماشای آن ها لذت می برد.
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#قصه_متنی
#داستان_کودکانه
قصه 🐧 شکموترین پنگوئن 🐧
یکی بود یکی نبود، یه پنگوئن🐧 کوچولویی بود که توی یه جزیره ی بزرگ و قشنگ زندگی می کرد. پنگوئن فقط به فکر خوردن بود. اون هی از دریا ماهی🐠🐟 می گرفت و می خورد، نه با دوستاش بازی می کرد و نه با اونا به گردش می رفت. اون تمام وقتشو مشغول خوردن ماهی بود.
پدر و مادر پنگوئن کوچولو🐧 که خیلی از دستش ناراحت بودند، بهش می گفتند: چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟
می گفت: مامان جون وقت ندارم، باید ماهی🐟🐠 بگیرم.
مامانش می گفت: عزیزم تو باید هر کاری رو به وقتش انجام بدی.
پنگوئن🐧 کوچولو جواب می داد: مامانی نگران من نباش، من می دونم چی کار کنم.
هر چی بابا و مامان پنگوئن🐧 کوچولو نصیحتش می کردند، اون گوش نمی کرد و فقط می خورد.
یک روز بهاری قشنگ، چند تا پنگوئن🐧🐧🐧 به جزیره ی پنگوئن کوچولو اومدند. اونا کارای خیلی بامزه ای انجام می دادند، مثلاً طناب رو به دو تا میله می بستند و روش راه می رفتند.
پنگوئن 🐧کوچولو خیلی از کار اونا خوشش اومد. اونا خیلی فرز و چابک بودند. برای همین براشون دست می زد و تشویقشون می کرد.
اون دلش می خواست این بازی رو امتحان کنه، اما همین که رفت روی طناب، تلپی افتاد روی زمین و همه بهش خندیدند. پنگوئن کوچولو یادش رفته بود که خیلی چاقه و نمی تونه از این بازیا بکنه.
پنگوئن🐧 کوچولوی بیچاره که خیلی خجالت کشیده بود، تندی از اون جا دور شد و تا چند روز پیداش نبود. اون انقدر ناراحت بود که حتی نمی تونست غذا بخوره. چند روز بعد پنگوئن 🐧کوچولو به خونه برگشت. اون دیگه به اندازه ی بقیه ی پنگوئن ها شده بود.
پنگوئن 🐧کوچولو قصه ی ما بعد از این قضیه درس خوبی گرفت، اون فهمید که نباید خیلی زیاد غذا بخوره، چون اون می خواد مثل بقیه ی پنگوئنا باشه.
#قصه_متنی
🛏🛏🛏🛏🛏🛏
🤱قصه #شــــب/به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄