eitaa logo
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
1هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
8.2هزار ویدیو
250 فایل
عشق یعنی دعای خیر امام زمانت همراهت باشه 🌸شعر 💮داستان های مذهبی و کودکانه ⚘کلیپ های صوتی و تصویری 💐و کلی مطالب آموزنده و زیبا ارتباط با مدیر بصورت ناشناس❤ https://daigo.ir/secret/9432599130 التمـــــ🌸ـــــآس دعا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من گدایی باکلاسم باقلم درمیزنم👋🚪 یک حرم رامیشناسم سوی آن پر میزنم🕊 بادودست کوچکش واکردقفل بسته را🔒🔐🔓 رویِ خاک مرقدش پا نه، که من سر میزنم السلام علیک یارقیه بنت الحسین❣ @kodak_novjavan1399
سه ساله کرب و بلا. رقیه جان همدم اشک و ناله ها رقیه جان سیلی خورده به صورتش. رقیه جان افتاده از روناقه ها. رقیه جان آتیش به دامنش رسید. رقیه جان دشمن به دنبالش دوید. رقیه جان گوشواره از گوشش کشید. رقیه جان از دل و جان اهی کشید. رقیه جان تو خرابه تو نیمه شب رقیه جان خواب باباش حسینو دید رقیه جان بهونه ی بابا گرفت. رقیه جان جای بابا سرش رو دید. رقیه جان سر بریده رو که دید. رقیه جان به آسمونا پرکشید رقیه جان @kodak_novjavan1399 🌸🍂🍃🌸
داستان زیبای رقیه کوچولو در واقعه کربلا دختر امام حسین (ع) رقیه (ع) سه سال داشت. امام حسین دختر سه ساله خود را خیلی دوست داشتند. رقیه کوچولو هم پدر را خیلی دوست داشت لحظه آخر که امام (ع) داشتند می رفتند به میدان جنگ رقیه (ع) را روی پای خود نشاندند و برسر و موی او دست کشیدند و او را برای آخرین بار بوسیدند و با او وداع کردند. وقتی امام به شهادت رسیدند خاندان امام را به اسارت بردند، حضرت رقیه خیلی از دوری امام بی تاب بودند و گریه می کردند. صدای گریه رقیه کوچولو به گوش یزیدیان رسید و آنها برای اینکه صدای رقیه (ع) را قطع کنند سر امام حسین (ع) را برایش بردند زمانی که حضرت رقیه سر مبارک امام را در آغوش گرفتند و بوسیدند در حالی که سر مبارک در آغوششان بود جان سپردند. خدایا دشمنان امام را لعنت کن و یاد خواهرم رقیه را در دلم زنده نگه دار. 🌸🍂🍃🌸 @kodak_novjavan1399
🏴ویژه سالروز (س) در وصف حضرت رقیه(س) 🌷آی قصه قصه قصه،ای بچه های قشنگ برای قصه گفتن،دلم شده خیلی تنگ 🌷من حضرت رقیه،یه دختر سه ساله م همه میگن شبیه گلهای سرخ و لاله م 🌷گل های دامن من،سرخ و سفید و زردن همیشـه پـروانـه ها دور سـرم مـیـگـردن 🌷از این شهر و ازون شهر آدمای زیادی میان به دیدن من،تو گریه و تو شادی 🌷هر کسی مشکل داره، میزنه زیـر گریه مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه 🌷خلاصه ای بچه ها،اسم بابام حسینه به یادتون میمونه؟ بابام امام حسینه 🌷پدربزرگ خـوبـم ، امیر مومنینه اون اولین امامه، ماه روی زمینه 🌷تـو دخترای بابام از هـمـشـون ریـزتـرم خیلی منو دوست داره،از همه عزیزترم @kodak_novjavan1399 ---------------------🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۲ 🌷 🇮🇷 حسن و مرتضی ، 🇮🇷 دوتا از بهترین رفقای نواب ، 🇮🇷 خبر مرگ نواب و بریدن سرش را ، 🇮🇷 به اطلاع مردم رساندند . 🇮🇷 عده ای از مردم ، در خیابان ها ، 🇮🇷 تجمع کرده بودند . 🇮🇷 و بر علیه حکومت شاهنشاهی ، 🇮🇷 دزدی و فساد حکومت ، فقر و گرانی ، 🇮🇷 گرفتن جشن های اشرافی از پول بیت المال ، 🇮🇷 همکاری با استعمارگران و... 👈 در راهپیمایی ، شعار مرگ بر شاه می دادند . 🇮🇷 ناگهان نواب ، از بین جمعیت تظاهرکنندگان ، 🇮🇷 بیرون آمد و به طرف محله خود روانه شد . 🇮🇷 وارد کوچه خودشان شد . 🇮🇷 به رهگذران ، مغازه داران و همسایه ها ، 🇮🇷 با لبخند سلام کرد . 🇮🇷 ولی آنها با تعجب ، 🇮🇷 به او نگاه می کردند و سلام می دادند . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، 🇮🇷 در حـال گـریه کـردن بودند 🇮🇷 که ناگهان چشمشان به نواب افتاد 🇮🇷 با دیدن نواب ، مات و مبهوت و شگفت زده ، 🇮🇷 به او خیره شدند . 🇮🇷 و آمدن او را ، با تعجب نگاه می کردند . 🇮🇷 نواب ، آرام آرام به طرف آنها می آمد . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، با چشمانی باز و متعجب ، 🇮🇷 به همدیگر نگاه کردند . 🇮🇷 و سپس شوق و شادی فراوانی ، 👈 از خود نشان دادند . 🇮🇷 اما نواب ، بدون هیچ احساسی ، 🇮🇷 و بدون هیچ عکس العملی ، 🇮🇷 به راه خود ادامه داد . 🇮🇷 و از کنار آنان گذشت . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399
داستان حضرت رقیه.mp3
15.48M
کودکی متولد شد، مهربان و خوش قلب. نام او رقیه بود. رقیه بسیار پدرش را دوست داشت. پدر ایشان امام حسین علیه السلام بودند. یک روز خانواده راهی سفری شدند و به مقصدی رسیدند که نامش کربلا بود. داستان"داستان حضرت رقیه سلام الله علیها" به سرگذشت حضرت رقیه علیه السلام می پردازد. 🌼🌸🍂🍃🌸 @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍اعمال بسیار پرفضیلت و ساده قبل از ... @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۳ 🌷 🇮🇷 حسن و مرتضی ، لبخند زنان ، 🇮🇷 پشت سر نواب ، حرکت می کردند . 🇮🇷 حسن به نواب گفت : 🌸 نواب جون ، تو حالت خوبه ؟! 🌸 تو نمرده بودی ؟! 🇮🇷 نواب ، بدون هیچ پاسخی ، 🇮🇷 به راه خود ادامه می داد . 🇮🇷 و حسن دوباره گفت : 🌸 حرف بزن ، چه بلایی سرت آوردن ؟! 🌸 چرا حرف نمی زنی ؟! 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 تو چطور ممکنه ، زنده باشی 🌸 ما خودمون دیدیم که سرت رو بریدن 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 بله من خودم هم شاهد بودم 🌸 دیدم که تو رو کشتن 🌸 اینجا چه خبره ؟! تو کی هستی ؟! 🌸 اونکه سرش رو بریدن ، کی بود ؟! 🇮🇷 دوباره مرتضی گفت : 🌸 دِ حرف بزن لعنتی ، چرا ساکتی 🌸 نصف جونمون کردی 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 چرا فرار کردید ؟ چرا تنهام گذاشتید ؟! 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 نواب جون ، به خدا ما ترسیده بودیم . 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 راستشو بگو ، چه بلایی سرت آوردن ؟ 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 هیچی ، فقط سرم و بریدن . 🇮🇷 نواب با کلیدش ، 🇮🇷 درب خانه خود رو باز کرد 🇮🇷 و داخل خانه شد . 🇮🇷 حسن و مرتضی نیز ، 🇮🇷 با حالتی شگفت زده و متعجب ، به همدیگه نگاه می کردن ... مرتضی گفت : 🌸 یعنی چی فقط سرش و بریدن ؟ حسن گفت : 🌸 این نواب ، اون نواب نیست 🌸 و اون نواب ، این نواب نیست 🌸 حتما اونا نواب رو کشتن 🌸 و یکی دیگه رو برای ما فرستادن 🌸 که از ما اطلاعات بگیره . مرتضی گفت : 🌸 اگر مثل خودشون وحشی بود ، چی ؟! حسن گفت : 🌸 اٍ ، منو نترسون ... 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۴ 🌷 🇮🇷 حسن و مرتضی ، با گفتن یا الله ، 🇮🇷 وارد خانه نواب شدند . 🇮🇷 درب اتاق نواب را زدند و وارد شدند . 🇮🇷 نواب ، در حال خواندن نماز بود . 🇮🇷 بعد از نماز ، دستان خود را ، 🇮🇷 به سوی آسمان بالا برد و دعا کرد . 🇮🇷 بعد از نماز و دعا ، 🇮🇷 اشک های خود را پاک کرد . 🇮🇷 سپس ، مشغول بستن ساک شد . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، با هم گفتند : 🌸 داداش ، قبول باشه 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 ممنون ، قبول حق باشه 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 چکار داری می کنی ؟! 🌸 چرا وسایلت رو جمع می کنی ؟! 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 باید به مسافرت برم ؟! 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 مسافرت یا فرار ؟! 🇮🇷 نواب نگاه تندی به مرتضی انداخت و گفت : 🍎 من اهل فرار نیستم . 🍎 دارم میرم مسافرت . 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 آخه الآن ؟! اونم بهویی ؟! 🌸 توی این موقعیت کجا می خوای بری ؟! 🌸 ما به تو نیاز داریم 🌸 مردم اینجا ، به تو نیاز دارن 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 مجبورم که برم 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 خب من هم باهات میام 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 پس من چی ؟! من هم میام نواب گفت : 🍎 سفر خطرناکی در پیش دارم 🍎 شما بهتره اینجا بمونید حسن گفت : 🌸 نه خیر ؛ ما هم میایم 🌸 ما تو رو تنها نمیذاریم نواب گفت : 🍎 خیلی خب ، پس برید آماده شید نواب ، از پدر و مادرش خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت . حسن و مرتضی هم ، کیف و ساک به دست ، از خانه خود بیرون آمدند . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399
🏴بسته ویژه (ع) مشخصات امام حسن مجتبی(ع) 💠نام:حسن(ع) 💠لقب:مجتبی(ع) 💠کنیه:ابومحمد 💠نام پدر:علی(ع) 💠نام مادر:فاطمه(س) 💠تاریخ ولادت:15رمضان 💠سال ولادت:سوم هجری 💠محل ولادت:مدینه 💠مدت امامت:.10سال 💠مدت عمرشریف:47 سال 💠تاریخ شهادت:7صفر برخی روایات 28صفر 💠سال شهادت:50هجری 💠محل شهادت:مدینه منوره 💠سبب شهادت : به تحریک معاویه توسط همسرش جعده 💠محل دفن :مدینه قبرستان بقیع 💠تعداد فرزندان:8پسرو7دختر 💠خلیفه زمان شهادت:معاویه 📌منبع:کتابک عترت/ محمد حسین قاسمی ⚫️ @kodak_novjavan1399