eitaa logo
🌹𝑲𝒐𝒍𝒃𝒆𝒎𝒆𝒉𝒓 | کلبه مهر 🌹
145 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
948 ویدیو
27 فایل
♡ ♡ روح محیط خانه عبارتست از خانواده ،باید به این اهمیت داد باید در این تامل وتدبر نمود. ♡ ‌♡ 🌹صفحه اینستاگرام instagram.com/kolbehmehrr 🌹 تلگرام https://t.me/kolbehmehrr 🌹ارتباط با آدمین @sahba125
مشاهده در ایتا
دانلود
ـــــــــــــــــــــ ⚡️⚡️الگو باشیم⚡️⚡️ 🔴👈 کارمان برعکس شده بود ،به جایی اینکه خانواده داماد برای پایین آوردن مهریه چانه زنی کنند ،برای بالا بردنش اصرارمی کردند. 😳 🔴👈 چون ایشان مسائل مالی را عامل اساسی نمی دانستند ،وقتی از و اطمینان پیدا کردند ،بقیه مسائل را حل شده می دیدند.از طرفی می گفتند : ،نباید مبنایی بگذاریم که دیگران به بیفتند. 🔴⚠️👈 آخر سر هم ، در حد متوسط آن روز تعیین شد. 📚 شهید مفتح به روایت همسر ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ @banoyeenghelabi
°|🌹🍃🌹|° 🌸|• من و حجت‌الله نسبت فامیلی داشتیم، پسرخاله پدرم بود. ایشان متولد ۵۷ بود و من متولد ۶۸. 💍|° سال ۸۴ با هم کردیم. ایشان در سال ۸۹ به عضویت سپاه پاسداران درآمد. حاصل مشترک‌مان علیرضا شش ساله و النا سه ماهه است. 🙂|• من مشکلی با حضور در دفاع از حرم آل‌الله نداشتم. حجت‌الله دی ماه ۹۲ به عراق رفت و حدود چهار ماه بعد یعنی در اردیبهشت ۹۳ به خانه برگشت. |° بعد هم بارها و بارها برای انجام به عراق سفر کرد. ۲۰ اسفند ۹۶ برای اولین و آخرین بار به سوریه اعزام شد. ایشان با همه و دلبستگی‌هایش به خانواده و راهی شد و عشق و ارادتش به بیت (علیه السلام) را برای خودش تکلیف می‌دانست. 😔|• حالا که شهید شده مرتب یاد آخرین صحبت‌ها و لحظات جدایی‌مان می‌افتم. 🌷 🕊 @banoyeenghelabi ▪️🌺▪️
°|🌹🍃🌹|° 🙂|• زمانی که صادق در مورد ازدواج با مادرشان صحبت می کند، تنها یک شرط می گذارد و عنوان می کند که باید همسرم "سیده" باشد. |° آشنایی ما هم از طریق واسطه صورت گرفت. در آن روزها من درگیر کنکور ارشد بودم و تمایل زیادی به ازدواج نداشتم. به همین دلیل خانواده ام هم اجازه نمی دادند که خواستگار به منزل بیاید. 💐|• یک هفته قبل از خواستگاریِ مادرِ صادق، من به جدم حضرت زهرا (س) متوسل شدم. نماز استغاثه به حضرت را خوانده و زندگی و ادامه تحصیلم را به ایشان سپردم. 🌹|° مادر من و زن عموی صادق، فرهنگی بودند. زن عموی شان برایش خواهری می کند و واسطه ازدواج ما شدند. وقتی مادرم شرایط صادق را مطرح کردند، موافقت کردم که به خواستگاری بیایند. 📆|• اول اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۱ بود. در جلسه اول خواستگاری، صادق سؤال خاصی نپرسیدند، ولی من سئوالات زیادی پرسیدم. 😎|° در مقابل، صادق جواب های عجیبی می دادند؛ مثلا من از ایشان پرسیدم که وقتی عصبانی می شوید، چه عکس العملی دارید که گفتند : ☺️|• خوشبختانه یا متأسفانه من عصبی نمی شوم اگر هم عصبی شوم، عکس العمل خاصی ندارم و محیط را ترک می کنم و با صلوات خودم را آرام می کنم. باور این مسئله در آن لحظه برایم سخت بود. 💍|° بعد از عقد من خود کاملاً به این موضوع واقف شدم که صادق به هیچ وجه عصبی نمی شود؛ تجربه زندگی با ایشان نشان داد که همچون نامشان در گفتارشان صادق هستند. 🌷 🕊 •[🌻]• @banoyeenghelabi
💌 از صحبت هایی که در جلسه خواستگاری💐 از سمت مطرح شده بود می گوید؛ صحبت‌های ما کوتاه بود اما در همان فرصت کوتاه روی یک چیز خیلی تاکید کرد، او بارها گفت که یک می‌خواهد. شاید کسی که به 🌹 می رود بگوید 💑 و می‌خواهد اما گفت که می‌خواهد. بعد از چند سال به او گفتم ما که الان در زمان جنگ نیستیم، علت اینکه خواسته چه بوده است؟ او گفت: «جنگ ما، نظامی نیست؛ جنگ الان ما است. اگر خواستم به خاطر کارهای فرهنگی است تا وقتی من فرهنگی انجام می‌دهم، هم در کنار من کار فرهنگی کند...». @banoyeenghelabi
°|🌹🍃🌹|° 🌹 سفره عقد...💕 اونقد زده بود...😍 که هم به می آورد...☺️ وقتی جاری شد و بله رو گفتم...💑 چرخوندم سمتش...👰 تا بازم اون زیبای😊 ببینم...👀 اما به جای اون لبخند زیبا... شوقی رو دیدم...😂 که با تو چشاش حلقه زده بود... بود که خودمو... ترین زن دنیا دیدم...👸 که شدیم...💞 گرفت💁‍♀️ و شد به چشام...👁 باورم نمیشد...🙂 بازم پرسیدم:"چرا من…؟" از لبخندای دیوونه کننده😍 تحویلم داد و گفت... "تو من بودی و من قسمت تو..."💕 ❤️ از اون همه خوشبختی... تند می زد و... خدا رو شکر می کردم...🙏 به هدیه عزیزی که بهم داده بود...👨💖 روزی که از عقدمون💍 می گذشت... به هم عادت می کردیم...💏 طوری که حتی... ساعتم نمی تونستیم بی خبر از هم باشیم... وقت فکرشو نمی کردم... تا این مهربون و احساساتی باشه...😊😍 به های مختلف و کادو🎁 می گرفت و... می کرد...😉 🕊 @banoyeenghelabi
🔹در مورد نظر خانواده‌ها را ملاک قرار دادیم، من از آقا وحید خواسته بودم در کنار هر که خانواده‌ها صحبت کنند 12 شاخه گل نرگس به نیت حضرت مهدی ذکر کنند. 🔸بعد از صحبت‌ها آقا وحید یک دسته آورده بودند وقتی با دقت نگاه کردم دیدم چند گل نرگس بینشان است و این برای من نشانه  خوبی بود. من 114 سکه بهار آزادی به همراه سفر حج بود که من مهریه‌ام را بخشیدم. 🔹من به او می‌گفتم «از خدا اگر قرار بر جدایی بین ماست این جدایی با باشد ولی اگر مرگ بین ما  جدایی می‌اندازد اول برای من باشد، چرا که من جدایی و تنها ماندن را ندارم و امیدوارم در رکاب آقا امام زمان(عج) باشد. می‌گفتم وحیدم شهادت هستی و او می‌گفت شهادت لیاقت می‌خواهد. ✍ به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 @banoyeenghelabi
❤️ سفره عقد نشسته بودیم کنارهم. عطرش همه اتاق را پر کرده بود😍😍 بله را که گفتم.🙈🙊 سرش را آورد گوشم،خیلی آرام و آهسته گفت:((تو همونی هستی که من میخواستم.☺️)) نگاهش کردم واز دل خندیدم😍 دستم را گذاشتم روی ازدواجمان💍 چشم دوختم به و از خدا طلب خوشبختی کردم😍😊 💚شهید جواد فکوری @banoyeenghelabi
💠 وقتی به خانه می‌رسید، گویی جنگ را می‌گذاشت پشت در و می‌آمد تو. دیگر یک نبود. یک خوب بود برای من و یک پدر خوب برای مهدی. با هم خیلی بودیم و قلبی به هم داشتیم. اغلب اوقات که می‌رسید خانه، خسته بود و درب و داغون. چرا که مستقیم از عملیات و به خاک و خون بهترین یاران خود باز می‌گشت. با این حال سعی می‌کرد به بهترین شکل وظیفه سرپرستی‌اش را نسبت به خانه صورت دهد. به محض ورود می‌پرسید؛ کم و کسری چی دارید؛ مریض که نیستید؛ چیزی نمی‌خواهید؟ بعد آستین بالا می‌زد و پا به پای من در آشپزخانه کار می‌کرد، غذا می‌پخت. می‌شست. حتی لباسهایش را نمی‌گذاشت من بشویم. می‌گفت لباسهای کثیف من خیلی است؛ تو نمی‌توانی چنگ بزنی. بعضی وقتها فرصت شستن نداشت. زود بر می‌گشت. با این حال رفتن مرا مدیون می‌کرد که دست به لباسها نزنم. در کمترین که به دست می‌آورد، ما را می‌برد گردش. 🌹 همسر شهید 📕 کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت 🍃 @banoyeenghelabi