eitaa logo
🌹𝑲𝒐𝒍𝒃𝒆𝒎𝒆𝒉𝒓 | کلبه مهر 🌹
145 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
948 ویدیو
27 فایل
♡ ♡ روح محیط خانه عبارتست از خانواده ،باید به این اهمیت داد باید در این تامل وتدبر نمود. ♡ ‌♡ 🌹صفحه اینستاگرام instagram.com/kolbehmehrr 🌹 تلگرام https://t.me/kolbehmehrr 🌹ارتباط با آدمین @sahba125
مشاهده در ایتا
دانلود
سری تکون داد و گفت: بریم، ولی به نظر من با توجه به روحیات تو، شما دانشجویِ آدم، هم باشی موثری آقا مرتضی! گفتم: ای باباااا شیخ مهدی بی خیال نمیشیاا!!! اینقدر مانع حوزه رفتن من میشی اون دنیا یقه ات رو می‌گيرنداااا که آقا شما برای وصل کردن آمدید نه برای فسخ کردن! حالا هی بفرمایید بهتر است چنین شود چنان شود! والله ازتون می پرسن چرا در بهشت رو به روی مردم می بندین!!! با دست زد روی فرمون ماشین و گفت: تکرار مکررات ولی مجددا میگم برادرم جمع نبند! این یک! دوما هر کسی رفته حوزه بهشتی نشده ها! بعضی ها هم بودن پاشون رو گذاشتن توی حوزه با کارهاشون درهای جهنم رو به روی خودشون باز کردن! باید بدونی اخوی در بهشت اونجایی که کار بهت محول شده رو درست انجام بدی! چه بنا باشی! چه آشپز! چه سرباز باشی! چه دکتر، مهندس ، معلم یا وزیر! دانشجو یا طلبه! مهم اینه کارت رو درست انجام بدی! سوما خیلی جالبه یه عده به ما میگن ما رو نمیخواد به زور ببرید بهشت چکار ما دارید! یه عده هم مثل شما میگن چرا در رو بستید ما میخوایم بریم تو بهشت! بابا به پیر! به پیغمبر! ما دربان بهشت نیستیم! راه باز و مسیر مشخص! هر کسی بر اساس انتخاب خودش حرکت میکنه! ما هم فقط راهنمایی کننده و کمک کننده ایم والسلام.... با جدیت گفتم: حاج آقا منم همین رو میخوام قربون شکلت والسلام.... لبخندی زد و متفکرانه گفت: ولی... و بعد ساکت شد... گفتم: ولی چی؟! گفت: ولی اش بماند فعلا اما را بچسب! نفس عمیقی با حرص کشیدم و گفتم: اما چی؟! آروم گفت: اما اگه پدر و مادرت راضی نباشن بدون آخرش خوب نمیشه! چه اینجا چه هر جای دیگه! از ما گفتن.... بعد هم ساکت شد و مسیر فرمون ماشین رو به سمت خونمون چرخوند... دلم مثل سیر و سرکه می جوشید... میدونستم بابام هر چقدر هم مخالف باشه احترام شیخ مهدی رو نگه میداره و مطمئنا روی حرفش حرف نمیزنه البته امیدوار بودم چنین اتفاقی بیفته! رسیدیم خونه... مهدی در ماشین رو باز کرد و خیلی صبورانه عمامه و عباش رو در آورد و مرتب گذاشت توی ماشین و اومد راه بیفته!!! گفتم: عه عه! چرا اینا رو در آوردین؟! یه نگاه خاص بهم کرد و ‌گفت: قرار شد من برم صحبت کنم که دارم میرم! چکار به این لباس ها داری؟! عصبی گفتم: خدا پدرت رو بیامرزه اینا اعتبار داره! خوب واضحه با این لباس بری احتمال اینکه راضی بشه بیشتره...! دستش رو گذاشت روی پیشونیش و به در تکیه داد و خیره به رو به روش دو دقیقه ای رفت توی فکر... بعد جدی نگاهم کرد و گفت: مرتضی جان دقیقا به خاطر همین اعتبارش نباید هر جایی ازش استفاده کرد! گفتم: حاج آقا بی انصافی نکن این کار که خوب و خیره! و چون خیلی باهاش راحت بودم ادامه دادم: آدم فروشی نکن بپوش دیگه حاجی! بعد هم به حالت خواهش دستم رو گذاشتم روی محاسنم که هنوز یکی در میون بود و اعتباری محسوب نمیشد و ادامه دادم: جان من! بدون توجه به درخواستم در رو بست و گفت: انشاالله که خیره... بعد راه افتاد به سمت خونمون... کمی ماشین رو با فاصله پارک کرده بود و تا رسیدن به در خونه چند قدمی راه بود ... تا در خونه که رفت کلی توی دلم غر زدم که چقدر منت میذاره! حالا مگه چی میشد این یه تکه پارچه رو می پوشید! آدم باید کار ملت رو راه بندازه! بذار خودم پام به حوزه برسه... در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که دستش به سمت آیفون رفت... قلبم داشت از جا کنده میشد که خدا کنه صحبتهاش اثری داشته باشه! خیلی طول نکشید که بابام در را باز کرد و اومد دم در... مطمئنن از دیدن مهدی که می دونست امام جماعت مسجد محلمونه کمی جا خورده!!! من ترجیح دادم بمونم توی ماشین تا شاید شیخ مهدی اینجوری راحتر بتونه بابام رو راضی کنه! هزارتا فکر و خیال توی ذهنم میومد که بابام اگه قبول کنه چکار کنم، اگه قبول نکنه چکار کنم... هر جوری بود باید می رفتم حوزه... این فقط یه تصمیم نبود...! ادامه دارد.... نویسنده:
امام سجاد علیه السلام: از این که کسی نجات یافته تعجب نیست، بلکه تعجب از هلاک شده است که چگونه فا وجود رحمت گسترده خداوند هلاک گشته است؟!
⚠️بعد این کارها را نکنیم!! 💢دلیلی نداره شما بعد از زنگ بزنید یا برید پیش کل ماجرا رو تعریف کنید💢 🔅- اولاً که اونا خیلی یک طرفه میکنن. 🔅- دوماً آدمِ توى پیش خانوادتون خراب می کنید. 🔅- شما بعد یه مدت کوتاه می کنید و همه چی رو فراموش می کنید. اما خانوادتون یادشون نمیره و نسبت به زندگی شما عوض میشه و از این به بعد باشید تو دونفرتون دخالت کنند چون شما خودتون این اجازه رو بهشون دادید... 💞 @kolbemehrr
🌿 ••• شهید‌علیرضا‌خطیبی‌نیا : «در موقع كسب و كار را كنار بگذاريد و با خدا به معامله بپردازيد؛ كه بهترين تجارت كنندگان است🌸🌱» •••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای نهادینه کردن خوب در کودک... به رفتارهای اوتوجه کنید تا تقویت شود و به بد کودک بی توجه باشید تا شود. 🍃🌸 🌸 @kolbemehrr
🍃💖🍃 💖🍃 🍃 ✍هر یک از باید بکوشد با روان شناسى همسرش آشنا شود تا بداند زن یا مرد به چه امورى مى دهد و نظام ارزشى اش چگونه است; براى مثال معمولا زن به بودن، کسب امنیت عاطفى و مورد واقع شدن اهمیت مى دهد و مردان مى خواهند مستقل و خود باشند و آزادى عمل را داراى ارزش مى دانند .     ‌@kolbemehrr
صحبت کردنشون نیم ساعتی طول کشید... هرزگاهی مهدی دستی به محاسنش می کشید و انگار از حرفهایی که بابام میزد به فکر فرو می رفت! با دیدن این حالت ها به خودم گفتم نکنه به جای اینکه مهدی بابام رو راضی کنه بر عکس بشه و بابام مخ شیخ مهدی رو بزنه و ازش بخواد با من صحبت کنه تا من منصرف بشم! هر چند که اگر این اتفاق هم بیفته تاثیری نداره چون من مصمم تر از این حرفها بودم! بعد از نیم ساعت خیلی گرم از هم خداحافظی کردن و مهدی راه افتاد سمت ماشین... من که با خودم اتمام حجت کرده بودم که تحت هر شرایطی این مسیر رو تا تهش برم حالا اگه خانوادم راضی میشدن چه بهتر! اگر راضی نمیشدن هم فکر میکردم مطمئنن بعد از رفتنم با اتفاقات خوبی که برام می افتاد حتما راضی میشدن! وسط همین حرف زدن با خودم بودم که مهدی در ماشین رو باز کرد و نشست روی صندلی و بدون اینکه چیزی بگه نفس عمیقی کشید و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.... منم منتظر شنیدن حرفهایی که دیگه با رفتارش میشد فهمید از چه مدلی هستن موندم و چیزی نگفتم... تیک عصبی گرفته بودم و با دندونهام لبم رو می جویدم و حرص میخوردم .... رسیدیم به یه رستوران شیک، مهدی ماشین رو خاموش کرد با آرامش و خونسردی عمامه اش رو گذاشت روی سرش و عباش رو خیلی شیک پوشید و بعد گفت: به جای حرص خوردن، پیاده شو بریم یه غذایی بخوریم! متحیر و متعجب از پوشیدن عبا و عمامه اش اون هم توی چنین مکانی مونده بودم! و چون فکر میکردم بابام مخش رو زده و بهش گفته من رو بی خیال کنه! عصبی گفتم: حاج آقا این لباس رو جلوی بابای من بپوشی خوب نیست! بعد اینجا می پوشی! والا شما ها دیگه چه جور بشری هستید! بعد هم شیخ مهدی اگه فکر کردی با یه رستوران اومدن می تونی من رو منصرف کنی باید بگم سخت در اشتباهی چون من تصمیم رو گرفتم! لبخندی زد و گفت: آقا مرتضی خوب نیست یه طلبه زود دیگران رو قضاوت کنه! این رو قبل از اومدن حوزه ی علمیه با خودت حسابی تمرین کن! این یک! دوما من خوب میدونم کجا چه جوری بپوشم و بدون هدف کاری انجام نمیدم! سوما شما به جای گیر دادن به پوشش من، فکر جیبت باش که قراره الان شیرینی رضایت گرفتن از بابات رو پای صندوق یه جا حساب کنی! چشمهام داشت از حدقه میزد بیرون!!! مثل آدم هایی که گنگ مادر زادی به دنیا اومدن از ذوق گفتم: چچچچچچچی! جون من ! جون من!حاجی راست میگی! بابام راضی شد!!!! بعد هم بدون توجه به محیط اطرافم پریدم توی بغلش و اینقدر بوسش کردم که وقتی ازش جدا شدم تازه فهمیدم چه سوتی دادم!!!!! حالم دست خودم نبود و با شوق و ذوق محکم زدم به شونه اش و گفتم: بریم شیخنا که امشب شب مهتاب است.... کمی عمامه اش رو جابه جا کرد و با لبخند وارد سالن شیک رستوران شدیم... هنوز دو قدم نرفته بودیم که یه نفر از اون طرف میز بلند گفت: این جماعت خون مردم رو می کنن تو شیشه بعد خودشون با عبا و قبا تشریف میارن رستوران!!!! من که تازه متوجه نوع پوشش مهدی شدم و منظور اون آقا و خانم رو که نوع پوشش خاصی هم داشتند خوب فهمیدم چهره ام برافروخته شد و اومدم یه چیزی بگم که.... ادامه دارد.... نویسنده:
یه نفر دیگه از کنارمون گفت: نمیذارن یه لقمه نون هم راحت از گلومون پایین بره!!! به مردم میگن قناعت کنید اونوقت با همین حرفها جیبهاشون رو پر میکنن و بعد اینجاها خرجش می کنن!!! صداش رو هم بلند تر کرد و ادامه داد: واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند... دیگه سرم داشت سوت می کشید!!! و تقریبا خوشحالی موافقت بابا رو یادم رفت... حرف از غرور جوانی گذشته بود و دیگه رگ غیرتم زده بود بیرون!!!! صدام رو کلفت کردم و عصبی گفتم: حرف دهنت رو بفهم !!!!! و این حرف من شروع یه دعوای مفصل شد!!! حالا دو نفر نبودند، چندین نفر شده بوده اند! داد میزدند: هر چی می کشیم از دست شماست! نون مردم رو می خورید، اشک مردم رو در میارید! یه وضعیتی شده بود !!! کار به کتک کاری رسید... تا یک و دو کردم چند نفری ریختن سرم ... مهدی که با عبا و قبا هم بود اومد جدامون کنه و همون وسط با جثه ی لاغرش دست و پا میزد که دو تا مشت محکم وسط صورتش خورد و خون از بینیش راه افتاد... خلاصه بعد از نیم ساعت فحش خوردن و کتک کاری با اومدن پلیس و مدیر رستوران ماجرا تموم شد! اما چه تموم شدنی... بی جون و بی رقم بدون خوردن غذا و با کلی کتک از رستوران اومدیم بیرون... نشستیم توی ماشین... عصبی و داغون بودم... اما از کارم ناراحت نبودم! ولی خدایش تنها چیزی که توی اون موقعیت فکر نمیکردم این بود که تا نشستم روی صندلی تازه شروع یه دعوای مجدد با مهدی باشه! به شدت از کارم دلخور بود... گفت: مرتضی دیدی چه بساطی درست کردی! گفتم: حاجی بساط رو من درست کردم یا اون آدم های.... بعد هم نکنه توقع داشتی هر چی دلشون خواست به ما بگن و توهین کنن، ما هم ساکت چیزی نگیم! تازه به نظرم اگر اون عبا و عمامه رو اینجا نپوشیده بودید اصلا چنین پروژه ای درست نمی شد! همینجور که با دستمال کاغذی جلوی خون ریزی بینیش رو می گرفت گفت: برادرم اول اینکه صبر هم چیز خوبیه! اون هم وقتی قراره طلبه بشی! پوشیدن عمامه و عبا هم قاعده داره! اینجا آوردمت که بدونی پوشیدن این لباس راحته اما رفتار درست انجام دادن باهاش خیلی سخته! همونطور که خیلی جاها عزت و احترام و اعتماد برات میاره، از اون طرف هم حرف شنیدن داره! فحش خوردن داره! اگه صبر نداری بی خیال حوزه شو... عصبی گفتم: مگه ما چکارشون کردیم؟! ما رفتیم یه غذا بخوریم، کاری با کسی نداشتیم! با خونسردی گفت: ما که هیچی... ولی این یه چیز طبیعیه که یه عده طلبکار باشن حق هم دارن، تقصیر بعضی امثال ماهاست که اینها این همه شاکین! با حرص گفتم: بیا یه چیزیم بدهکار شدیم!!! نگاه خاصی بهم کرد و خیلی جدی گفت: بله آقا مرتضی بدهکاریم! خیلی زیاد هم بدهکاریم!!!! با این حرف مهدی یه لحظه شک کردم نکنه همه ی اینا یه فیلم بازی باشه و نقشه ی دقیق کشیده شده تا خودم منصرف بشم و دیگه به اسم بابام تموم نشه! ادامه دارد... نویسنده:
با همون حال خراب گفتم: چرااااااا بدهکاریم! مگه مال باباشون رو خوردیم! یا از دیوار خونشون رفتیم بالا!!! ببین اخوی من زیر بار ظلم نمیرم!!! مهدی گفت: حرفت درست مرتضی، آدم نباید زیر بار ظلم بره اما جاش درست نیست! این حرف مال اینجا نیست! صدام رو کلفت تر کردم و گفتم: جاش اگه اینجا نیست! پس دقیقا کجاست؟ خودشون رو دیدی چقدر شیک و پیک نشسته بودن و معلوم نبود پول چند تا بدبخت و بیچاره رو بالا کشیدن و داشتن لقمه لقمه نوش جان میکردن! این جماعت مرفه همشون از همین قشرن! بیشتر از همه میخورن! بیشتر از همه هم طلبکارن! یکی نیست بگه بابا تو که داری دو لپی حق این و اون رو می خوری دیگه دهنت رو ببند! چکار داری کی میاد، کی میره! مهدی اومد حرفی بزنه که مجال ندادم و ادامه دادم: نه آخه من میخوام بدونم این کار درستیه که حالا یه طلبه اومده توی یه رستوران، همه ی عالم و آدم تمام طلب زندگیشون رو همون لحظه بخوان از اون وصول کنن!!! والا هیچی بهشون نگفتیم پر رو شدن هرچی هیچی نمیگیم این‌ ملت لااله الالله .... مهدی نگاهی بهم کرد و سری تکون داد و در حالی که میزد به شونم و گفت: تو هم که دقیقا داری مثل همونا حرف میزنی پس فرق تو با اونها چیه! ببین درست بخوایم نگاه کنیم باید برگردیم به خودمون! پوشیدن این لباس مسئولیت آدم رو چند برابر میکنه! سطح توقع دیگران رو بالا میبره! نمیشه که لباس پیغمبر رو پوشید ولی همون آدم کم صبر و بی طاقت قبل بود و مثل خیلی ها زود قضاوت کرد! قبول کن مرتضی جان یه عده با برنامه، یه عده هم بی برنامه با پوشیدن این لباس ضربه هایی زدن که یه آدم معمولی نمی تونه بزنه! مگه کم دیدی که ما هر جا ضربه خوردیم از دزد ها و منافق ها و حرام خورهایی بوده که با پوشیدن این لباس ازش سو استفاده کردن !!!! میخوای بیای حوزه باید خیلی چیزها رو رعایت کنی! حواست به خیلی چیزها باشه! اینی که امروز دیدی یه گوشه اش بود! بعد آرومتر ادامه داد: هر چند این اتفاقات کمه اما باید بدونی این راهی که میخوای بری از این حرفها هم داره اگر نمی تونی برای اسلام یه فحش خوردن رو تحمل کنی به نظر من... نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم: به نظرتون چی! منصرف بشم بهتره!!! نخیررررر حاجی از این خبرا نیست!!!! فحش و کتک که سهله! من پای حرفم ایستادم تا پای جون! نفس عمیقی کشید و گفت: خوبه آقا مرتضی که اینقدر مسری برای رفتن! اما یادت باشه تنها رفتن مهم نیست! با کنایه گفتم: مهم به مقصد رسیدنه آقا مهدی! مهدی در حالی که ماشین را روشن میکرد گفت: نچ داداش! اشتباه مطلب رو گرفتی! یه نگاه بنداز همین الان ما مقصدمون کجا بود؟! رستوران! خوب بهش رسیدیم! مقصودمون چی بود؟! غذا خوردن! فکر کنم واضحه به مقصد رسیدیم اما به مقصودمون نرسیدیم! حرف به اینجا که رسید دیگه ساکت شد و تا در خونه هیچ صحبتی نکرد... حرفش ذهنم رو درگیر کرد: به مقصد رسیدیم اما به مقصود نه....! منم دیگه ساکت شدم تا بیشتر خرابکاری نکنم! در خونه که رسیدیم، خواستم پیاده شم که گفت: مدارکت را آماده کن، فردا خودم میام دنبالت با هم بریم برای ثبت نام... بعد ادامه داد: چند تا از دوستانم هستن می تونن کمکت کنن... خدایش خیلی خجالت کشیدم... گفتم: حلالم کن شیخ مهدی! بیام حوزه درست میشم... لبخندی زد و بدون اینکه به روی خودش چیزی رو بیاره دستش رو گرفت بالا و گفت: انشاالله فردا می بینمت یا علی... ادامه دارد... نویسنده
💠 🔹إنَّ مِنْ أَعْظَمِ اَلنَّاسِ حَسْرَةً يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ مَنْ وَصَفَ عَدْلاً ثُمَّ خَالَفَهُ إِلَى غَيْرِهِ 🔸 بيشترين افسوس را در روز قيامت كسى مى خورد كه سخن از عدالت بگويد اما خود با ديگران به عدالت رفتار نكند . 📗 الکافي ج2 ص300
یک جمله که معجزه می کند 🔸یه زن عاقل و ، می تونه با یه جمله طلایی حرف آخر رو از زبون بزنه: 💞به نظر من این طوری ولی بازم هر چی تو بگی... @kolbemehrr
نمازوقتی تبدیل بشه به زمانی که کودک اش میکنه... حتما فرزند ما براحتی میشه... @kolbemehrr
صبورباشید شما و همسرتان در دو مختلف با شرایطی متفاوت بزرگ شده اید، پس اگرمی خواهید که تا درکنارهم باشید ، بایدبرخی از تان را تحمل کنید.... @kolbemehrr
✨﷽✨ ♥️گاهی باید بزرگترین کسی را به کوچکی ببخشید... 💜اما نباید دل کسی را به خاطر یک کوچک کرد....! @kolbemehrr
🌿 سر صبحی هوس نام حسن زد به سرم... شاه بی لشگری و من به فدایت بشوم
💕 اهمیت " چشمی" با كودك! 🔖ارتباط چشمی و کردن به چشمان کودک باعث می شود او محبت، و علاقه شما را درک و دریافت کند و مغز رشد كند. به همين دليل مادري كه افسرده است و نميتواند توجه لازم را به بدهد به رشد فرزندش ميزند. 🔖پس به فرزندتان نگاه کنید و به او بزنید. @kolbemehrr
چند نکته مهم موفق ✴️ اجازه دهید شود چقدر وجودش برای شما دارد. ✴️ حتی اگر با شما می کند، باز هم به های او گوش دهید. ✴️ از او کمک کنید. ✴️ به او بگویید که او را دارید و به وجودش می کنید. ✴️ بگذارید برای خود داشته باشد ✴️ به او داشته باشید. ✴️ وقتی با هم می روید، درباره مشکلات صحبت نکنید. ✴️ بر روی خوب او متمرکز شوید. ✴️ به او احترام بگذارید. ✴️ وقتی به برمی گردد، خوشحال باشید. @kolbemehrr
یعنی: 👈هر وقت از مشڪلات صحبت ڪرد 👈توخیلی قشنگ به گوش ڪنی 👈 و بدی ❗️نه اینڪه "لیاقت"نداره باهاش ڪنی و بگی ای بابا،ول ڪن بازم ڪردی @kolbemehrr
✨ ❲نَشوَدصُـبح‌اگَرعَرضِ‌اِرادَت‌نَكُنَم نامِ‌زيبــٰاىِ‌تورٰا‌صُُبح‌تِلاوَت‌نَكُنَم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎀صمیمیت با ، بدون صرف هزینه! 🎀 به نشان دهید که برای شما اهمیت دارد و اولویت اول شماست: 🎀همسر شما نیاز دارد که بداند برای شما اهمیت دارد و حتی اول زندگی شماست. اگر بتوانید چنین حسی به بدهید، گام بزرگی برای رسیدن به در زندگی زناشویی‌تان برداشته‌اید. 🎀بنابراین سعی کنید همواره از حمایت کنید، در برابر دیگران از وی تعریف کرده و را داشته باشید. 🎀تلاش‌های وی را هرچند از نظر شما و ناکافی باشد، حتما ببینید. اجازه دهید را بشنوید و کنید. @kolbemehrr