#سبک_زندگی_اسلامی
⚠️بعد #دعوا این کارها را نکنیم!!
💢دلیلی نداره شما بعد از #دعوا زنگ بزنید یا برید پیش #خانوادتون کل ماجرا رو تعریف کنید💢
🔅- اولاً که اونا خیلی یک طرفه #قضاوت میکنن.
🔅- دوماً آدمِ توى #قلبتونو پیش خانوادتون خراب می کنید.
🔅- شما بعد یه مدت کوتاه #آشتی می کنید و همه چی رو فراموش می کنید. اما خانوادتون یادشون نمیره و #دیدشون نسبت به زندگی شما عوض میشه و از این به بعد #منتظر باشید تو #زندگی دونفرتون دخالت کنند چون شما خودتون این اجازه رو بهشون دادید...
💞 @kolbemehrr
27.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 دلایل کاهش توجه همسران به یکدیگر
🔴 #استاد_تراشیون
#بهشت_مادری
برای نهادینه کردن #رفتار خوب
در کودک... به رفتارهای #خوب اوتوجه کنید تا تقویت شود
و به #رفتارهای بد کودک بی توجه باشید تا #تضعیف شود.
🍃🌸
🌸 @kolbemehrr
🍃💖🍃
💖🍃
🍃
#همسرانه
✍هر یک از #زوجین باید بکوشد با روان شناسى همسرش آشنا شود تا بداند زن یا مرد به چه امورى #بها مى دهد و نظام ارزشى اش چگونه است; براى مثال معمولا زن به #وابسته بودن، کسب امنیت عاطفى و مورد #حمایت واقع شدن اهمیت مى دهد و مردان مى خواهند مستقل و خود #مختار باشند و آزادى عمل را داراى ارزش مى دانند .
@kolbemehrr
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_چهارم
صحبت کردنشون نیم ساعتی طول کشید...
هرزگاهی مهدی دستی به محاسنش می کشید و انگار از حرفهایی که بابام میزد به فکر فرو می رفت!
با دیدن این حالت ها به خودم گفتم نکنه به جای اینکه مهدی بابام رو راضی کنه بر عکس بشه و بابام مخ شیخ مهدی رو بزنه و ازش بخواد با من صحبت کنه تا من منصرف بشم!
هر چند که اگر این اتفاق هم بیفته تاثیری نداره چون من مصمم تر از این حرفها بودم!
بعد از نیم ساعت خیلی گرم از هم خداحافظی کردن و مهدی راه افتاد سمت ماشین...
من که با خودم اتمام حجت کرده بودم که تحت هر شرایطی این مسیر رو تا تهش برم حالا اگه خانوادم راضی میشدن چه بهتر!
اگر راضی نمیشدن هم فکر میکردم مطمئنن بعد از رفتنم با اتفاقات خوبی که برام می افتاد حتما راضی میشدن!
وسط همین حرف زدن با خودم بودم که مهدی در ماشین رو باز کرد و نشست روی صندلی و بدون اینکه چیزی بگه نفس عمیقی کشید و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد....
منم منتظر شنیدن حرفهایی که دیگه با رفتارش میشد فهمید از چه مدلی هستن موندم و چیزی نگفتم...
تیک عصبی گرفته بودم و با دندونهام لبم رو می جویدم و حرص میخوردم ....
رسیدیم به یه رستوران شیک، مهدی ماشین رو خاموش کرد با آرامش و خونسردی عمامه اش رو گذاشت روی سرش و عباش رو خیلی شیک پوشید و بعد گفت: به جای حرص خوردن، پیاده شو بریم یه غذایی بخوریم!
متحیر و متعجب از پوشیدن عبا و عمامه اش اون هم توی چنین مکانی مونده بودم!
و چون فکر میکردم بابام مخش رو زده و بهش گفته من رو بی خیال کنه! عصبی گفتم: حاج آقا این لباس رو جلوی بابای من بپوشی خوب نیست! بعد اینجا می پوشی!
والا شما ها دیگه چه جور بشری هستید!
بعد هم شیخ مهدی اگه فکر کردی با یه رستوران اومدن می تونی من رو منصرف کنی باید بگم سخت در اشتباهی چون من تصمیم رو گرفتم!
لبخندی زد و گفت: آقا مرتضی خوب نیست یه طلبه زود دیگران رو قضاوت کنه! این رو قبل از اومدن حوزه ی علمیه با خودت حسابی تمرین کن! این یک!
دوما من خوب میدونم کجا چه جوری بپوشم و بدون هدف کاری انجام نمیدم!
سوما شما به جای گیر دادن به پوشش من، فکر جیبت باش که قراره الان شیرینی رضایت گرفتن از بابات رو پای صندوق یه جا حساب کنی!
چشمهام داشت از حدقه میزد بیرون!!!
مثل آدم هایی که گنگ مادر زادی به دنیا اومدن از ذوق گفتم: چچچچچچچی! جون من ! جون من!حاجی راست میگی! بابام راضی شد!!!!
بعد هم بدون توجه به محیط اطرافم پریدم توی بغلش و اینقدر بوسش کردم که وقتی ازش جدا شدم تازه فهمیدم چه سوتی دادم!!!!!
حالم دست خودم نبود و با شوق و ذوق محکم زدم به شونه اش و گفتم: بریم شیخنا که امشب شب مهتاب است....
کمی عمامه اش رو جابه جا کرد و با لبخند وارد سالن شیک رستوران شدیم...
هنوز دو قدم نرفته بودیم که یه نفر از اون طرف میز بلند گفت: این جماعت خون مردم رو می کنن تو شیشه بعد خودشون با عبا و قبا تشریف میارن رستوران!!!!
من که تازه متوجه نوع پوشش مهدی شدم و منظور اون آقا و خانم رو که نوع پوشش خاصی هم داشتند خوب فهمیدم چهره ام برافروخته شد و اومدم یه چیزی بگم که....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_پنجم
یه نفر دیگه از کنارمون گفت: نمیذارن یه لقمه نون هم راحت از گلومون پایین بره!!!
به مردم میگن قناعت کنید اونوقت با همین حرفها جیبهاشون رو پر میکنن و بعد اینجاها خرجش می کنن!!!
صداش رو هم بلند تر کرد و ادامه داد: واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند...
دیگه سرم داشت سوت می کشید!!!
و تقریبا خوشحالی موافقت بابا رو یادم رفت...
حرف از غرور جوانی گذشته بود و دیگه رگ غیرتم زده بود بیرون!!!!
صدام رو کلفت کردم و عصبی گفتم: حرف دهنت رو بفهم !!!!!
و این حرف من شروع یه دعوای مفصل شد!!!
حالا دو نفر نبودند، چندین نفر شده بوده اند!
داد میزدند: هر چی می کشیم از دست شماست!
نون مردم رو می خورید، اشک مردم رو در میارید!
یه وضعیتی شده بود !!!
کار به کتک کاری رسید...
تا یک و دو کردم چند نفری ریختن سرم ...
مهدی که با عبا و قبا هم بود اومد جدامون کنه و همون وسط با جثه ی لاغرش دست و پا میزد که دو تا مشت محکم وسط صورتش خورد و خون از بینیش راه افتاد...
خلاصه بعد از نیم ساعت فحش خوردن و کتک کاری با اومدن پلیس و مدیر رستوران ماجرا تموم شد!
اما چه تموم شدنی...
بی جون و بی رقم بدون خوردن غذا و با کلی کتک از رستوران اومدیم بیرون...
نشستیم توی ماشین...
عصبی و داغون بودم...
اما از کارم ناراحت نبودم!
ولی خدایش تنها چیزی که توی اون موقعیت فکر نمیکردم این بود که تا نشستم روی صندلی تازه شروع یه دعوای مجدد با مهدی باشه!
به شدت از کارم دلخور بود...
گفت: مرتضی دیدی چه بساطی درست کردی!
گفتم: حاجی بساط رو من درست کردم یا اون آدم های....
بعد هم نکنه توقع داشتی هر چی دلشون خواست به ما بگن و توهین کنن، ما هم ساکت چیزی نگیم!
تازه به نظرم اگر اون عبا و عمامه رو اینجا نپوشیده بودید اصلا چنین پروژه ای درست نمی شد!
همینجور که با دستمال کاغذی جلوی خون ریزی بینیش رو می گرفت گفت: برادرم اول اینکه صبر هم چیز خوبیه!
اون هم وقتی قراره طلبه بشی!
پوشیدن عمامه و عبا هم قاعده داره!
اینجا آوردمت که بدونی پوشیدن این لباس راحته اما رفتار درست انجام دادن باهاش خیلی سخته!
همونطور که خیلی جاها عزت و احترام و اعتماد برات میاره، از اون طرف هم حرف شنیدن داره!
فحش خوردن داره!
اگه صبر نداری بی خیال حوزه شو...
عصبی گفتم: مگه ما چکارشون کردیم؟!
ما رفتیم یه غذا بخوریم، کاری با کسی نداشتیم!
با خونسردی گفت: ما که هیچی...
ولی این یه چیز طبیعیه که یه عده طلبکار باشن حق هم دارن، تقصیر بعضی امثال ماهاست که اینها این همه شاکین!
با حرص گفتم: بیا یه چیزیم بدهکار شدیم!!!
نگاه خاصی بهم کرد و خیلی جدی گفت: بله آقا مرتضی بدهکاریم! خیلی زیاد هم بدهکاریم!!!!
با این حرف مهدی یه لحظه شک کردم نکنه همه ی اینا یه فیلم بازی باشه و نقشه ی دقیق کشیده شده تا خودم منصرف بشم و دیگه به اسم بابام تموم نشه!
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_ششم
با همون حال خراب گفتم: چرااااااا بدهکاریم!
مگه مال باباشون رو خوردیم!
یا از دیوار خونشون رفتیم بالا!!!
ببین اخوی من زیر بار ظلم نمیرم!!!
مهدی گفت: حرفت درست مرتضی، آدم نباید زیر بار ظلم بره اما جاش درست نیست!
این حرف مال اینجا نیست!
صدام رو کلفت تر کردم و گفتم: جاش اگه اینجا نیست! پس دقیقا کجاست؟
خودشون رو دیدی چقدر شیک و پیک نشسته بودن و معلوم نبود پول چند تا بدبخت و بیچاره رو بالا کشیدن و داشتن لقمه لقمه نوش جان میکردن!
این جماعت مرفه همشون از همین قشرن!
بیشتر از همه میخورن! بیشتر از همه هم طلبکارن!
یکی نیست بگه بابا تو که داری دو لپی حق این و اون رو می خوری دیگه دهنت رو ببند!
چکار داری کی میاد، کی میره!
مهدی اومد حرفی بزنه که مجال ندادم و ادامه دادم: نه آخه من میخوام بدونم این کار درستیه که حالا یه طلبه اومده توی یه رستوران، همه ی عالم و آدم تمام طلب زندگیشون رو همون لحظه بخوان از اون وصول کنن!!!
والا هیچی بهشون نگفتیم پر رو شدن هرچی هیچی نمیگیم این ملت لااله الالله ....
مهدی نگاهی بهم کرد و سری تکون داد و در حالی که میزد به شونم و گفت: تو هم که دقیقا داری مثل همونا حرف میزنی پس فرق تو با اونها چیه!
ببین درست بخوایم نگاه کنیم باید برگردیم به خودمون!
پوشیدن این لباس مسئولیت آدم رو چند برابر میکنه!
سطح توقع دیگران رو بالا میبره!
نمیشه که لباس پیغمبر رو پوشید ولی همون آدم کم صبر و بی طاقت قبل بود و مثل خیلی ها زود قضاوت کرد!
قبول کن مرتضی جان یه عده با برنامه، یه عده هم بی برنامه با پوشیدن این لباس ضربه هایی زدن که یه آدم معمولی نمی تونه بزنه!
مگه کم دیدی که ما هر جا ضربه خوردیم از دزد ها و منافق ها و حرام خورهایی بوده که با پوشیدن این لباس ازش سو استفاده کردن !!!!
میخوای بیای حوزه باید خیلی چیزها رو رعایت کنی! حواست به خیلی چیزها باشه!
اینی که امروز دیدی یه گوشه اش بود!
بعد آرومتر ادامه داد: هر چند این اتفاقات کمه اما باید بدونی این راهی که میخوای بری از این حرفها هم داره اگر نمی تونی برای اسلام یه فحش خوردن رو تحمل کنی به نظر من...
نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم: به نظرتون چی! منصرف بشم بهتره!!!
نخیررررر حاجی از این خبرا نیست!!!!
فحش و کتک که سهله!
من پای حرفم ایستادم تا پای جون!
نفس عمیقی کشید و گفت: خوبه آقا مرتضی که اینقدر مسری برای رفتن!
اما یادت باشه تنها رفتن مهم نیست!
با کنایه گفتم: مهم به مقصد رسیدنه آقا مهدی!
مهدی در حالی که ماشین را روشن میکرد گفت: نچ داداش! اشتباه مطلب رو گرفتی!
یه نگاه بنداز همین الان ما مقصدمون کجا بود؟! رستوران! خوب بهش رسیدیم!
مقصودمون چی بود؟! غذا خوردن!
فکر کنم واضحه به مقصد رسیدیم اما به مقصودمون نرسیدیم!
حرف به اینجا که رسید دیگه ساکت شد و تا در خونه هیچ صحبتی نکرد...
حرفش ذهنم رو درگیر کرد: به مقصد رسیدیم اما به مقصود نه....!
منم دیگه ساکت شدم تا بیشتر خرابکاری نکنم!
در خونه که رسیدیم، خواستم پیاده شم که گفت: مدارکت را آماده کن، فردا خودم میام دنبالت با هم بریم برای ثبت نام...
بعد ادامه داد: چند تا از دوستانم هستن می تونن کمکت کنن...
خدایش خیلی خجالت کشیدم...
گفتم: حلالم کن شیخ مهدی!
بیام حوزه درست میشم...
لبخندی زد و بدون اینکه به روی خودش چیزی رو بیاره دستش رو گرفت بالا و گفت: انشاالله فردا می بینمت یا علی...
ادامه دارد...
نویسنده #سیده_زهرا_بهادر
💠#امام_صادق_علیه_السلام
🔹إنَّ مِنْ أَعْظَمِ اَلنَّاسِ حَسْرَةً يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ مَنْ وَصَفَ عَدْلاً ثُمَّ خَالَفَهُ إِلَى غَيْرِهِ
🔸 بيشترين افسوس را در روز قيامت كسى مى خورد كه سخن از عدالت بگويد اما خود با ديگران به عدالت رفتار نكند .
📗 الکافي ج2 ص300
#همسفرانه
یک جمله #طلایی که معجزه می کند
🔸یه زن عاقل و #سیاستمدار، می تونه با یه جمله طلایی حرف آخر رو از زبون #شوهر بزنه:
💞به نظر من این طوری #بهتره ولی بازم هر چی تو بگی...
@kolbemehrr
#بهشت_مادری
نمازوقتی تبدیل بشه به #شیرینترین
زمانی که کودک #تجربه اش میکنه...
حتما فرزند ما براحتی #نمازخوان میشه...
@kolbemehrr
#همسرانه
صبورباشید
شما و همسرتان در دو #مکان مختلف با شرایطی متفاوت بزرگ شده اید،
پس اگرمی خواهید که تا #همیشه درکنارهم باشید ، بایدبرخی از #اختلافات تان را تحمل کنید....
@kolbemehrr
🌿
سر صبحی هوس نام حسن زد به سرم...
شاه بی لشگری و من به فدایت بشوم
#من_حسینی_شده_ی_دست_امام_حسنم
💕
#بهشت_مادری
اهمیت " #ارتباط چشمی" با كودك!
🔖ارتباط چشمی و #نگاه کردن به چشمان کودک باعث می شود او محبت، #عشق و علاقه شما را درک و دریافت کند و مغز #كودك رشد كند. به همين دليل مادري كه افسرده است و نميتواند توجه لازم را به #فرزندش بدهد به رشد فرزندش #آسيب ميزند.
🔖پس به #چشمان فرزندتان نگاه کنید و به او #لبخند بزنید.
@kolbemehrr
27.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 دلایل کاهش توجه همسران به یکدیگر
#استادتراشیون
#همسفرانه
چند نکته مهم #همسرداری موفق
✴️ اجازه دهید #متوجه شود چقدر وجودش برای شما #اهمیت دارد.
✴️ حتی اگر با شما #مخالفت می کند، باز هم به #صحبت های او گوش دهید.
✴️ از او #تقاضای کمک کنید.
✴️ به او بگویید که او را #دوست دارید و به وجودش #افتخار می کنید.
✴️ بگذارید برای خود #سرگرمی داشته باشد
✴️ به او #اعتماد داشته باشید.
✴️ وقتی با هم #بیرون می روید، درباره مشکلات صحبت نکنید.
✴️ بر روی #اعمال خوب او متمرکز شوید.
✴️ به #علایق او احترام بگذارید.
✴️ وقتی به #منزل برمی گردد، خوشحال باشید.
@kolbemehrr
#همسرانه
#زندگی_بهتر یعنی:
👈هر وقت #همسرت از مشڪلات صحبت ڪرد
👈توخیلی قشنگ به #حرفاش گوش ڪنی
👈 و#دلداریش بدی
❗️نه اینڪه #فڪرڪنی
"لیاقت"نداره باهاش #صحبت ڪنی
و بگی ای بابا،ول ڪن بازم #شروع ڪردی
@kolbemehrr
#صباحکمحسینی✨
❲نَشوَدصُـبحاگَرعَرضِاِرادَتنَكُنَم
نامِزيبــٰاىِتورٰاصُُبحتِلاوَتنَكُنَم..
#همسفرانه
🎀صمیمیت با #همسر، بدون صرف هزینه!
🎀 به #همسرتان نشان دهید که برای شما اهمیت دارد و اولویت اول #زندگی شماست:
🎀همسر شما نیاز دارد که بداند برای شما اهمیت دارد و حتی #اولویت اول زندگی شماست. اگر بتوانید چنین حسی به #همسرتان بدهید، گام بزرگی برای رسیدن به #صمیمیت در زندگی زناشوییتان برداشتهاید.
🎀بنابراین سعی کنید همواره از #همسرتان حمایت کنید، در برابر دیگران از وی تعریف کرده و #هوایش را داشته باشید.
🎀تلاشهای وی را هرچند از نظر شما #کوچک و ناکافی باشد، حتما ببینید. اجازه دهید #حرفهایش را بشنوید و #همدلی کنید.
@kolbemehrr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اهمیّت نیاز زن و شوهر به رابطه
🔰 #استاد_ماندگاری
#همسرانه
❣ براي يک بانو...
❤️سرسنگین باش ولی #قهر نکن. سعی کنین قهر کردن رو از #زندگیتون حذف کنین چون با قهر کردن فاصله ها بیشتر میشه.
❤️وقتی ناراحت می شین یکم سر #سنگین تر باشین، کمتر بخندین ولی قهر و #لجبازی نکنین.
❤️اینجوری اولاً راه #آشتی و ناز کشی رو برای شوهرتون بازتر میذارین و دوما مشکل #سریعتر حل میشه.
❤️البته به شرطی که برای سر سنگینی و اخم تون #ارزش قائل باشن و این سر سنگینی تو چهره تون مشخص بشه.
❤️معمولا خانمهایی که همیشه #شاد هستن این سرسنگینی زودتر تو #چهره شون مشخص میشه
@kolbemehrr