#زیارت_نامه_شهدا🌸🍯'
"بـسماللهالࢪحمنالࢪحـیم"
السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
#شادیروحشھداصلوات🌱'!
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
•°💜📿'
مَنهمـآنَم . . .
کـھتویـےازهمـھعالـمجآنَش :)♥
#سلامعزیزبرادرم😻
#سلامعلۍابراهیـم🌻
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
•
.
وقتـےیِچیززیبـآتویکسـےدیدی،
حتمابھشبگو ،
شایدواسـھتویِثانیـھطولبکشـھ ،
امابرایاونمیتونـھیِعمرباقـےبمونھ😀
قسمتهآیزیبـٰایهمدیگـھرودیدن
هنرمحسوبمیشـھ ،
ایرادوضعفروکھهمـھمیگیرن!😉🙅🏻♂
#حالخوببـھدیگرانمنتقلکنیم '
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درجوارعلـےابنموسـےالرضـٰآ
بـھیادهمـھبروبچعلمدارکمیل':)💔
وترالموتور
بسیجیونمبـٰآرز
محبوبِمَن
الحـٰان
سپاهیانحسین³¹³
سنگرشھدا
مجنونثاراللـھ؏جانا
مھـٰاد
جزیرهمجنون
شھیدجھادمغنیـھ
بروبچسپاهیانزهرا
جـٰامانده
شھیداحمدمھنـھ
پوتینهایخاکۍ
و . . . بودیم🌱'!
@Komeil3 |علمدارکمیل
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
درجوارعلـےابنموسـےالرضـٰآ بـھیادهمـھبروبچعلمدارکمیل':)💔 وترالموتور بسیجیونمبـٰآرز محبوبِمَن
•
.
هـرگزنمیردآنکھدلشجلدمشھداست ،
حتـےاگرکـھبالوپرشراجداکنند..:)💔
#امامرضـٰآیمَن'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
(:♥'
🍃♥
•
•
•|💚روایتۍازطُ💚|•
•
•
دو روز قبل بود که تماس گرفتند. از اصفهان بودند و گفتند یک نفر از بستگان ما ماجرای عجیبی با ابراهیم هادی دارد. شماره را گرفتم و تماس برقرار شد. ماجرای زیبا و عجیبی شنیدم: من تکنسین پرواز بالگرد در هوانیروز اصفهان هستم. دو سال قبل با خانواده راهی سفر مشهد شدم. هنوز خیلی از اصفهان دور نشده بودیم که یک سانحه شدید رانندگی رخ داد.ضربه شدیدی به سینه و به مهره های کمر من وارد شد.مرا سریع به بیمارستان ایت الله کاشانی اصفهان رساندند. یک روز بعد پزشک معالج من به خانواده گفت: بدون تعارف میگویم که بروید لباس های مشکی تان را آماده کنید. ایشان زنده نمی ماند. او بی هوش است. یکی از دنده هایش شکسته و داخل ریه فرو رفته. نخاع او قطع شده و از کمر به پایین هیچگونه حسی ندارد. هوشیاری او بسیار پایین است و اگر دستگاه ها را قطع کنیم از دنیا خواهد رفت.خانواده بسیار ناراحت شدند. صدای گریه و زاری بلند شد. اما هیچ کاری از دست کسی بر نمی آمد.اما دخترم . . .🚶🏿♂❗️
#ادامـھدارد..
#نشرشھیدابراهیمهـٰآدی📚'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم🙂♥️
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده😄❗️
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست🙅🏻♂
#پیــگـردقانــونــیدارد🚶🏿♂‼️
#پارت_بیست_و_دوم🙋🏻♂🔥
- هانیه :
توی فکر بودم …
باورم نمیشد کتاب تمام شده بود و ابراهیم شهید شد (:
دلم میخواست برم یقه نویسنده اشو بگیرم و بگویم چرا تمام شد ...!؟
یعنی این ابراهیم واقعا شهیدشده بود؟!
یعنی سرباز فراری نبوده !؟
مو به تنم سیخ میشدوقتی از ماجرای کانال کمیل باخبر شدم…
واقعا ابراهیم با اون همه قیمت و آپشن رفت که چی؟!
حالا فهمیدم ابراهیم هدف داشت دقیقا قسمت مجهول ذهنم ، معلوم شده بود
بالاخره هر مجهولی یک معلومی دارد
هدفش حتی لایک گرفتن و بالارفتن فالوور نبوده
پس چی؟
هدفش چی بوده
خودم را گذاشتم جای خانواده اش ، من که نمیتوانم از یک لاک بگذرم
و آنها از فرزندشون گذشته بودند'
یکم حالم گرفته شده بود
خصوصا وقتی که ابراهیم شهید شده بود!
چطور توانسته بود!؟
نمیدانم چرا اما یک لحظه یاد رفیقایش افتادم
یاد اینکه باشگاه میرفت
و…
چطور گذشت!؟؟
گوشیم را برداشتم و اسمش را سرچ کردم
- ابراهیـم هادی-
همینطور عکس هایی از ایشون بالا میومد تا اینکه یک عکس نوشته توجه ام را جلب کرد…
همون داستان بود
همون که چند نفر دنبال ابراهیم میروند و او تعویض لباس میکند
این را یک جای کتاب خوانده بودم اما حکمتی داشت که این خاطره را چند جای دیگر بازهم دیدم…!
عجیب تر اینکه یاد ساشا افتادم…
لحظه به لحظه از فلان دستگاه
فلان برنامه باشگاهش استوری میزاشت
و ابراهیم چقدر با ساشا فرق داشت✋🏻
ساشا چقدر دوست داشت همه نگاهش بکنند و از قصد لباس های جذب میپوشید
و ابراهیم……
اون شب رسما شب خوبی نبود
من چند سال بود تاالان داشتم با این افکار زندگی میکردم و حالا وقت خرید کتاب کمک درسی برایکنکور
سلام بر ابراهیم را خریده بودم و همه استدلال های ذهنم بهم ریخته بود
میگفت که اسم کتاب از قرآن در اومده!
سلام علی ابراهیم(:
دروغ بود✋🏻
رفتم از مامانم قرآن گرفتم بیچاره تعجب کرده بود
سوره و آیه رو آوردم…
نه... درست بود🌿 سلام علی ابراهیم ،سلام بر ابراهیم(:
نویسنده✍🏿:#الفنــور_هانیهبانــو :)🌱
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
هدایت شده از بھروایتِ۱۳۵ :)
گاندو۲
هماکنون
شبکه سه
قسمت اول
+گاندوبرگشت:)🖐🏻
#زیارت_نامه_شهدا🌸🍯'
"بـسماللهالࢪحمنالࢪحـیم"
السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
#شادیروحشھداصلوات🌱'!
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
دلخوشـےمَن!🙂♥
•
.
راستمیگن!
حـٰآدثـھهیچوقتخبرنمیکنـھ🤷🏻♂
مثلشماداشابرامکـھیھوشدیهمـھ
زندگیـم..:)♥
#رفیقآسمونـےمَن'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
🍃♥ • • •|💚روایتۍازطُ💚|• • • دو روز قبل بود که تماس گرفتند. از اصفهان بودند و گفتند یک نفر از بستگان
🍃♥
•
•
•|💚روایتۍازطُ💚|•
•
•
...وقتی روح از بدن من خارج شده بود و همه بستگانم گریه می کردند، دخترم در گوشه ای نشسته و سوره یاسین می خواند. او همینطور در دلش نذر قرآن و صلوات میکرد.
من از آنجا به بالا رفتم. به جایی رسیدم که یکباره جماعتی بسیار نورانی مقابلم قرار گرفتند.صورتهای آنها را نمی دیدم اما می دانستم عظمت و نورانیت خاصی دارند. نفری که جلوتر بود به من گفت: صبر کن تا اگر شد از خداوند اجازه بگیرم تا برگردی.لحظاتی بعد همان جوان آمد و مقابلم قرار گرفت و گفت: دوست عزیز، ما اینطرف را درست کردیم. برو و آنطرف را درست کن.من به چهره او و جوانی که در کنارش بود خیره شدم. صورتهایشان نور بود اما چهره قابل تشخیص بود.بلافاصله مرا به داخل بدنم بازگرداندند. روح برای دقایقی از بدنم خارج شده بود. کادر پزشکی که بالای سرم جمع شده بودند با خوشحالی خبر را به خانواده دادند.من تا مدتها متوجه هیچ مطلبی نبودم.روزی که مرخص شدم به خانواده ام گفتم: من برای دقایقی روح از بدنم خارج شد. من جوانی بسیار نورانی را دیدم که اجازه گرفت تا من برگردم.همه با تعجب به حرف های من گوش میکردند. دخترم گفت: پدر من میدانم آن جوان کیست. بعد از داخل کیفش یک کتاب را بیرون آورد و جلد کتاب را به من نشان داد.بی اختیار داد زدم خودش بود. به خدا همین جوان بود. بده این کتاب رو ببینم..روی کتاب نوشته شده بود: سلام بر ابراهیم۱دخترم ادامه داد: من همان جا مشغول قرائت قرآن برای این شهید شدم و نذر کردم که اگر پدرم برگردد، خیرات دیگری برای این شهید والامقام انجام دهم..خداوند مرا به دنیا بازگرداند تا همانطور که به شهید هادی قول دادم، دنیایم را درست کنم. او هم قول داد که آن سوی هستی را برایم درست نماید.
#سلامعلـےابراهیم🙂♥
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
•°🎞🌙'
•
.
هرکسـےکـھبـھخطنزدیڪتراست ،
بـھخطرنزدیڪتراست ،
ارزشبالاتریدارد . . . :)💔
#شھیدحسنباقری'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت بیست و سوم
- هانیه :
عکس های ابراهیم را نگاه میکردم و هنوز باورم نمیشد که الان دیگه کنار ما آدم ها نیست . . .!
اون شب وقتی خوابیدم ،خواب دیدم:
یک جایی بودم که همه اش خاک بود و دود …
صدا ی تیر میومد هربار یکی داد میزد : بزن بزن!
خیلی گرم بود
آسمان پشت سر هم روشن و خاموش میشد
پاهایم روی خاک گرم و نرم حرکت میکردند
سردرگم داشتم به اطرافم نگاه میکردم
یک آقایی امد جلو و گفت دنبال من بیایید...
به لباسش با دقت نگاه میکردم
نوشته بود هادی ذوالفقاری
راه را برایم باز میکرد تا اینکه رسیدیم به جایی
مثل جوی آب ولی بزرگتر
خیلی شلوغ بود
هادی ذوالفقاری همون آقایی که راه را برایم باز میکرد رفت پیش یکی و گفت : داداش ابراهیم این هم امانتی شما و رفت✋🏻
اون آقا اومد جلو
سرش پایین بود
خیلی دلم میخواست بدانم این پسر چهارشانه کیه
دستش را بالا آورد و از جیب سمت چپش به من یک سربند داد
سربند قرمز یـــازهــرا!"
خواستم ازش تشکر بکنم
اینبار سرش را بالا آورد
ابراهیم بود(:
گفت خوش اومدی✋🏻ورفت
خیلی تلاش کردم برم دنبالش
اما جلوی راهم یک سیم های دایره دایره ای بود
صداهای ناواضحی از تیر و فریاد میومد مضمون:
کمیل کمیل صدامو دارید مهمات نداریم...
کمیل کمیل عراقی ها نزدیک شدن
کمیل کمیل ما دیگه چیزی برای دفاع نداریم!
کمیل کمیل حلالمون کنید (:✋🏻
---
آنقدر خوشحال بودم که فکر بکنم به خاطر ذوق زیاد از خواب پریدم!
سریع رفتم جلوی آیینه، دقیق خودم را نگاه کردم
دور سرم چیزی نبود!؟
پس سربنده کجاست چند دقیقه اول فکر میکردم همه چیز واقعی بوده تااینکه یکم بعد فهمیدم خواب بودم …
اون پسر چهارشانه ابراهیم بود 🌱"
سربند یــازهـــراقرمز بهم داده بود !
چند بار خودم را به خواب زدم تا شایـــد
ادامه خوابم را ببینم …
شایـــد یکبار دیگه ابراهیم را میدیدم
و میپرسیدم : چرا گفتی خوش آمدم
صداهای کمیل کمیل توی گوشم اکو میشد'
ساعت چهار صبح بود …
صبح باید برای کنکور درس میخواندم
برای همان پلاک هایم را روی هم فشار دادم تا خوابم برد
صبح همون روز شروع کردم برای کنکور درس خواندن ...
تست زدم
زمان گرفتم
خیلی خوب بود! پیشرفت کرده بودم
گوشیم زنگ خورد سارن بود
---
- سلام آماده ای دیگه؟!
+ سلام برای چی!؟
- هااانیه مگه دیروز قرار نشد تو صبح حاضر باشی؟
+ نه :( کی گفتید که من متوجه نشدم
- عزیزم شما دیروز کلا گیج بودی سریع آماده شو بیا پارک …
---
دلم میخواست بگم نمیتوانم میخواهم درس بخوانم اما باز ترسیدم که مسخره ام بکنند
برای همین سکوت کردم "
لباس هایم را پوشیدم …
سعی کردم رنگ سبز را انتخاب بکنم
مثل لباس ابراهیم
با عجله رفتم که سریع برگردم !
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
•
.
دعاکنیمبرایدردمبتلاشدنبـھ
امامزمانمون..:)💔
اونوقتبـھقولشھیدمـرآدی
اگھیِجمعـھدعایندبـھرونخونـے
حسکسـےروداریکـھشبانـھ
لشکرامامحسین؏روترککرده..🚶🏿♂
#یابنیـآس'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣