🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم🙂♥️
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده😄❗️
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست🙅🏻♂
#پیــگـردقانــونــیدارد🚶🏿♂‼️
#پارت_دوازدهم🙋🏻♂🔥
- مادر هانیه( حورا) :
خیلی وقت بود که ناظر اعمال هانیه بودم
شب ها باهایش صحبت میکردم اما هیچ وقت به حرف هایم گوش نمیداد😔
چندباری با روانشناس و مشاور خانواده صحبت کرده بودم
و هربار راهکار های متفاوت پیش پایم گذاشته بودند
اما این راهکار ها روی هانیه جواب نمیداد!
حتی یک بار گفتم ما شفا هانیه را بعد از خدا از حضرت زینب گرفتیم
از حضرت کمک خواستم و بااو صحبت کردم
اورا به چالش کشیدم تا فکر کند
فکر کند و از خودش سوال بکند ایا کار من درست است؟
اما فقط با گفتن : بیخیال من باشید
به همه حرف هایم پایان میداد!
از همه جالبتر اینکه پدرش میدید هانیه به چه روزی افتاده و او را تشویق میکرد 🤯'
گه گاهی با علی حرف میزدم و به او میگفتم:
هرچه ما بیخیال تر باشیم.....
کوچه و بازار دخترکمان را به خود جذب میکند😣
اما کو گوش شنوا؟؟!
تا اینکه یک روز علی و هانیه دیروقت به خانه امدند . . .
----
هرمادری مسلما نگران میشد
از علی علتش را پرسیدم؟! گفت :
- چرا انقدر نگرانی خانوم؟! چیزی نشده که "هرچه بیشتر بخواهی مثلا مراقبت بکنی آزرده تر میشوی
هانیه زنگ زد گفت گشت مارا گرفته
من هم رفتم دخترم را اوردم
همین🤷♂
گفتم :
+ علی کسی غیر هانیه هم بود؟
هانیه چرا باید به بگه " مارو گرفتن"
مگه چند نفر بودن؟!
- باعصبانیت گفتم : هانیه و ساشا
یه پسر خیلی خوب و درشأن خانواده ما
بهتر که هانیه به خانواده ما رفت
وگرنه میخواست مثل تو کورکورانه رفتار بکند!
----
نمیتوانستم قبول بکنم که هانیه با یک پسر دوست شده باشد. . .🚶♀
دائم خودمو سرزنش میکردم که شاید ما کم گذاشتیم
هانیه رفته و از کس دیگری کسب محبت میکند😕🙂!
نمیدانم چطور آن شب صبح شد!
و حتی نمیدانم کی خوابیدند'
نویسنده✍🏿:#الفنــور_هانیهبانــو :)🌱
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣