🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم🙂♥️
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده😄❗️
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست🙅🏻♂
#پیــگـردقانــونــیدارد🚶🏿♂‼️
#پارت_شانزدهم🙋🏻♂🔥
-مادر هانیه ( حورا ):
اینبار علی دست به کار شد و به برادرش زنگ
زد ،
وقتی عمویش حال هانیه را میفهمد سریع ترتیب یک مهمونی میدهد تا
حال هانیه تغییر بکند . . . 🌿✋🏻
این خوب بود اما این ملت کاش بفهمند که حال آدم ها با گناه و یا با شرکت در مجالس گناه خوب نمیشود💔!
تعداد انگشت شماری علی در زندگی مشترکمان نگران و پریشان شده بود . . .
یک بار وقتی هانیه دنیا آمد
یک بار هم وقتی هانیه مشکل ریه و معده پیدا کرد
و اما حالا 😪'
بالاخره هرچند که من راضی نبودم و سر همین موضوع سالها بحث داشتیم به اجبار سکوت کردم و هانیه با زور دختر عمویش از اتاق بیرون امد و به مهمانی رفتند !
----
- هانیه :
اول دلم نمیخواست بروم بیرون
اما وقتی نیلی اصرار کرد قبول کردم و خرف را زمین نگذاشتم..
هر پسری را که میدیدم دلم میخواست خفه اش بکنم🚶♀
فکر بکنم نیلی قبل از من از مامان یا بابا فهمیده بود که چقدر منزوی شده ام
برای همین کل راه و داشت سوال میکرد🙄🤷♀
مثل همیشه رسیدیم .. عمو یا مهمانی نمیگرفت یا اگر میگرفت جوری مهمانی میگرفت که صدای اعتراض همسایه ها بلند میشد✋🏻
رفتیم که لباس هایمان را در اتاق نیلی تعویض بکنیم …
صدای آهنگ بلند بود و اگه گریه میکردم کسی نمیفهمید!؟😶
خودم را انداختم توی بغل نیلی که خب خداروشکر زمین نیفتاد😑🚶♀
برایش همه چیز را گفتم …
----
- نیلی :
وقتی هانیه بهم گفت که ساشا چه پیامی برایش فرستاده خب دلداریش دادم و بهش گفتم :
مامانت راست میگه کسی که از توی خیابون میاد اعتمادی به موندنش نیست🚶♂
حالا این رفت تو که نباید ناراحت باشی
هزار نفر این مشکل برایشان پیش می اید و ککشونم نمیگزد
گفتم : باور کن الان خود ساشا هم داره میچرخه و برایش مهم نیست😐
حداقل خودت را ضعیف نکن ! شکست چیه بابا
هرکسی لیاقت تو را نداره😌💚
نویسنده✍🏿:#الفنــور_هانیهبانــو :)🌱
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت هفدهم
- هانیه :
اون روز که با نیلی حرف زدم یکم آرام شدم . . .
اصلا برای اینکه ساشا بفهمه برای من مهم نبوده باید خوشحال و شاد میبودم✋🏻
به درک که رفته 😕💔!
مهمانی اون شب خوب بود توانسته بودم خودم را راضی بکنم که دیگه غم و غصه کافیه'
نگاه مهمان ها میکردم
بعضی ها انقدر مالیده بودند که اگر پلیس میومد اینجا بدبخت سردرگم میشد همه مثل همدیگه …😅✋🏻!
خیلی ها هم که انگار عقده دارند با غرور راه میرفتند انگار کی هستند!
خیلی ها هم که در حسرت خانه عمو بودند🚶♀
گذشت و تنها خوبی مهمانی تصمیمی بود که گرفتم..!
اینکه دیگه ناراحت نباشم✌️🏼🌿
بعد از مهمانی بیشتر با دوست هایم ارتباط گرفتم تا کمتر تنها بمانم . . .
این موضوع را فهمیده بودند و خب بیشتر دلداریم میدادند و سرم را گرم میکردند
توی همون روز ها یکی بهم خبر داد که ساشا با دنیا دوست شده
و بازهم اون لحظه صدای مامانم داخل گوشم زنگ خورد :
- هرکس به خودش اجازه میده امروز با تو دوست بشه ، فردا هم به خودش اجازه میده با یکی دیگه دوست بشه😕
اینبار؟ یکم ناراحت شدم اما باز هم سعی کردم به روی خودم نیارم
دوستهای خیابان به درد همون خیابان میخورند!
از وفتی فهمیدم دنیا با ساشا دوست شده
دیگه زیاد نمیرفتم داخل جمعشون
خصوصا که دنیا دائم از دوست جدیدی به اسم ساشا که پیدا کرده بود حرف میزد
اعصابمو خورد میکرد😣
وقتی میدیدم حرف های مامانم یکی یکی حقیقت پیدا میکنه
تصمیم گرفتم یه بار هم که شده مطابق حرفش پیش بروم
برای همین باید میرفتم کتابخانه و چندتا کتاب کمک درسی میگرفتم تا به کلاس ها برای امتحان هایم برسم🤕💔
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم🙂♥️
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده😄❗️
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست🙅🏻♂
#پیــگـردقانــونــیدارد🚶🏿♂‼️
#پارت_هجدهم🙋🏻♂🔥
- هانیه :
دنبال درس و کتاب بودم …
یکی از همین روز ها مجبور شدم به کتابخونه برای گرفتن کمک درسی بروم
خب خوشبختانه زبانم خوب نبود😌💔
چقدر شلوغ بود
خودم را رساندم به قفسه کتاب های درسی
اخه این کتابخانه به این شلوغی چرا انقدر کوچک بود؟
کلا چهارتا طبقه کتاب کمک درسی بود
بقیه طبقه ها،کتاب های مختلفی بود✋🏻😕
نمیدونم تا حالا کتابخانه رفتید یا نه
اما انقــدر تعداد کتاب ها زیاده که فقط باید رگ های چشمت را به پـریز برق وصل بکنی و دنبال
کتابت بگردی😑💔…
زبان انگلیسی°°°°
- نه انگار نیستش یه بار دیگه باید کتاب هارا نگاه بکنم 🚶♀
اون روز هم با بچه ها قرار داشتم و باید عجله میکردم🙁
چند بار چک کردم نبود
یکم فاصله گرفتم همینجوری عصبی داشتم نگاه به قفسه ها میکردم که
دیدم…!
یه کتاب دیدم 🧐!
عکس یه پسر باحال روش بود
این کیه دیگه؟
بابا چه اعتماد به نفسی داشته عکس خودش را گذاشته روی کتاب😑💔
یک لباس سبز پوشیده بود که تاحالا مثلش فقط بین سرباز ها دیده بودم
یه فکری به ذهنم خطور کرد که نکنه سرباز فراری بوده کتابش را نوشته🤦♀
ولی از حق نگذریم چندبار دوباره دنبال کتاب کمک درسی انگلیسی گشتم اما هربار دوباره چشمم بی اختیار به کتاب همون پسره افتاد یک جوری انگار من را به سمت خودش میکشید در یک چشم بهم زدن کتاب را خریدم
سلام بر ابراهیم✋🏻
عجـــب بابا عکس خودتو که گذاشتی روی کتاب
به خودتم سلام میدی😕
تو کی هستی دیگه …
نویسنده✍🏿:#الفنــور_هانیهبانــو :)🌱
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت بیستم
+ هانیه :
خیلی درگیر و پیگیر اتفاقات کتاب بودم🌱"
نوشته بود ✍:
قبل از انقلاب با ابراهیم به جایی میرفتیم. حوالی میدان خراسان از داخل پیادهرو با سرعت در حرکت بودیم.
یکباره ابراهیم سرعت را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟! همینطور که آرام حرکت میکرد، به جلوی من اشاره کرد و
گفت: «یه خورده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم!» من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد.…👀
یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که بهخاطر معلولیت، پایش را روی زمین میکشید و آرام میرفت. ابراهیم گفت: «اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش میسوزد که نمیتواند مثل ما راه برود. کمی آهسته راه برویم تا او ناراحت نشود.»
با خودم گفتم :
من چقدر دنبال این بودم که از همه جلوتر باشم همه حسرت منو بخورن
ولی ببین …
حتی به معلول هاهم توجه میکرد
واقعا حوصله میخواست
به ثانیه نکشید دوباره با خودم گفتم :
مگه تو به فالوور ها و پسرهای خیابون توجه نمیکنی !؟
حوصله داریم تا حوصله‼️
به خوندن ادامه دادم…
و بار دیگر یک خاطره قلمبه سلمبه✋🏻
هر صفحه از کتاب حکم یک تانک را داشت
با هر جمله یک تیر میخورد به افکارم و برجی که از خودم ساخته بودم میریخت🤦♀
همین موضوع هم کلافه ام کرده بود
از طرفی دلم نمیامد کتاب را کنار بزارم
یک جای دیگه از کتاب خواندم که
ابراهیم باشگاه میرفته
وقتی میبینه چند نفر دنبالش افتادن
تغییر تیپ میده😳💔
حتما این ابراهیم خیلی جذاب بوده که دنبالش راه افتادند اخه برای چی لباساشو تغییر داد!؟
برای ماها افتخار بود که کسی دنبالمون راه بیفته و برای ابراهیم ننگ بود😦"
توی فکرم این پیام منظم بالا میومد...
( هانیه تو به خاطر اینکه بهت توجه کنند به خاطر اینکه کنار دوستات کم نیاری با خودت اینکارو کردی و ابراهیم احتیاجی به محبت و توجه نداشت
ابراهیم یک هدف داشت
و این هدف یک علامت سوال است که اخر کتاب معلوم میشود حتما😤!)
یادمه هروقت معلم دینیمون میگفت :
باید از ائمه الگو بگیریم ، مسخره اش میکردم و میگفتم خودتم میگی امام یعنی مقامشون بالاست ما حتی نمیتونیم به گرد پاشون برسیم
اما…
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم🙂♥️
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده😄❗️
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست🙅🏻♂
#پیــگـردقانــونــیدارد🚶🏿♂‼️
#پارت_بیست_و_یکم🙋🏻♂🔥
- هانیه :
اما ابراهیم که مثل خودمان انسان معمولی بود
نه امامی که مقامش بالا باشد🤔!؟
اصلا یک حسی میگفت که هانیه باید روی این ابراهیم را کم بکنی . . .
چطور ابراهیم توانسته توهم میتوانی
یک جور رقابت بود بین من و ابراهیم!
خب من خیلی تلاش میکردم مثل بازیگر ها و خواننده های داخلی و خارجی رفتار بکنم😀
حالا هم میخواستم امتحان بکنم
ببینم میشود مثل ابراهیم رفتار کرد یانه😎!
داش ابرام من اومدم که شکستت بدم…
((یک روز هم کتاب من چاپ میشه ))
مثل تو که کتابت با اسم و عکس خودت چاپ شد😌✌️🏼
و اینبار برای رقابت با ابراهیم با آتش تندتری شروع به خواندن کتاب کردم
و اما باز یک خاطره و یک شلیک به افکارم …
به اقرار تمام دوستانش در اوج تواضع بود. با آن بدن قوی اما هیچ کس از ابراهیم غرور و تکبر ندید. . . 🌱
بارها دیده بودیم که برای حل مشکل یک فرد ناشناس، چقدر وقت میگذاشت(:
یک پیرمرد در محله ابراهیم بود که وضع مالی خوبی نداشت. ابراهیم برای کمک، از او جنس میخرید.وقتی دید چند وقتی پیدایش نیست، کل محل را گشت تا پیدایش کرد و مرتب به او کمک میکرد. آری این نصیحت لقمان در قرآن خیلی حرفها دارد🤭
«(پسرم!) با بی اعتنایی از مردم روی مگردان، و با تکبر و غرور بر زمین راه مرو که خداوند هیچ متکبر فخر فروشی را دوست ندارد.»
[لقمان،۱۸]
با خودم گفتم وای به حالت هانیه
تو به خاطر اینکه لباست شیک تر بود
دوستانت بیشتر بود
آرایشت بیشتر بود چقدر مغرور شده بودی😰
ابراهیم چقدر سخت میگرفت …
همون لحظه به خودم جواب دادم !
+ نه به خودش سخت نمیگرفت شما زیادی تنبل تشریف داری
بعدها به این نتیجه رسیدم که بله!
بعضی ها جوری زندگی میکنند که انگار آمدند خانه خاله😒
اینجا دنیاست و برای انجام وظایف گرد هم جمع شدیم💙
لحظه به لحظه تشنه تر میشدم
خیلی دلم میخواست بتوانم ثابت بکنم من هم میتوانم مثل ابراهیم باشم🚶♀
باید …
نویسنده✍🏿:#الفنــور_هانیهبانــو :)🌱
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم🙂♥️
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده😄❗️
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست🙅🏻♂
#پیــگـردقانــونــیدارد🚶🏿♂‼️
#پارت_بیست_و_دوم🙋🏻♂🔥
- هانیه :
توی فکر بودم …
باورم نمیشد کتاب تمام شده بود و ابراهیم شهید شد (:
دلم میخواست برم یقه نویسنده اشو بگیرم و بگویم چرا تمام شد ...!؟
یعنی این ابراهیم واقعا شهیدشده بود؟!
یعنی سرباز فراری نبوده !؟
مو به تنم سیخ میشدوقتی از ماجرای کانال کمیل باخبر شدم…
واقعا ابراهیم با اون همه قیمت و آپشن رفت که چی؟!
حالا فهمیدم ابراهیم هدف داشت دقیقا قسمت مجهول ذهنم ، معلوم شده بود
بالاخره هر مجهولی یک معلومی دارد
هدفش حتی لایک گرفتن و بالارفتن فالوور نبوده
پس چی؟
هدفش چی بوده
خودم را گذاشتم جای خانواده اش ، من که نمیتوانم از یک لاک بگذرم
و آنها از فرزندشون گذشته بودند'
یکم حالم گرفته شده بود
خصوصا وقتی که ابراهیم شهید شده بود!
چطور توانسته بود!؟
نمیدانم چرا اما یک لحظه یاد رفیقایش افتادم
یاد اینکه باشگاه میرفت
و…
چطور گذشت!؟؟
گوشیم را برداشتم و اسمش را سرچ کردم
- ابراهیـم هادی-
همینطور عکس هایی از ایشون بالا میومد تا اینکه یک عکس نوشته توجه ام را جلب کرد…
همون داستان بود
همون که چند نفر دنبال ابراهیم میروند و او تعویض لباس میکند
این را یک جای کتاب خوانده بودم اما حکمتی داشت که این خاطره را چند جای دیگر بازهم دیدم…!
عجیب تر اینکه یاد ساشا افتادم…
لحظه به لحظه از فلان دستگاه
فلان برنامه باشگاهش استوری میزاشت
و ابراهیم چقدر با ساشا فرق داشت✋🏻
ساشا چقدر دوست داشت همه نگاهش بکنند و از قصد لباس های جذب میپوشید
و ابراهیم……
اون شب رسما شب خوبی نبود
من چند سال بود تاالان داشتم با این افکار زندگی میکردم و حالا وقت خرید کتاب کمک درسی برایکنکور
سلام بر ابراهیم را خریده بودم و همه استدلال های ذهنم بهم ریخته بود
میگفت که اسم کتاب از قرآن در اومده!
سلام علی ابراهیم(:
دروغ بود✋🏻
رفتم از مامانم قرآن گرفتم بیچاره تعجب کرده بود
سوره و آیه رو آوردم…
نه... درست بود🌿 سلام علی ابراهیم ،سلام بر ابراهیم(:
نویسنده✍🏿:#الفنــور_هانیهبانــو :)🌱
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت بیست و سوم
- هانیه :
عکس های ابراهیم را نگاه میکردم و هنوز باورم نمیشد که الان دیگه کنار ما آدم ها نیست . . .!
اون شب وقتی خوابیدم ،خواب دیدم:
یک جایی بودم که همه اش خاک بود و دود …
صدا ی تیر میومد هربار یکی داد میزد : بزن بزن!
خیلی گرم بود
آسمان پشت سر هم روشن و خاموش میشد
پاهایم روی خاک گرم و نرم حرکت میکردند
سردرگم داشتم به اطرافم نگاه میکردم
یک آقایی امد جلو و گفت دنبال من بیایید...
به لباسش با دقت نگاه میکردم
نوشته بود هادی ذوالفقاری
راه را برایم باز میکرد تا اینکه رسیدیم به جایی
مثل جوی آب ولی بزرگتر
خیلی شلوغ بود
هادی ذوالفقاری همون آقایی که راه را برایم باز میکرد رفت پیش یکی و گفت : داداش ابراهیم این هم امانتی شما و رفت✋🏻
اون آقا اومد جلو
سرش پایین بود
خیلی دلم میخواست بدانم این پسر چهارشانه کیه
دستش را بالا آورد و از جیب سمت چپش به من یک سربند داد
سربند قرمز یـــازهــرا!"
خواستم ازش تشکر بکنم
اینبار سرش را بالا آورد
ابراهیم بود(:
گفت خوش اومدی✋🏻ورفت
خیلی تلاش کردم برم دنبالش
اما جلوی راهم یک سیم های دایره دایره ای بود
صداهای ناواضحی از تیر و فریاد میومد مضمون:
کمیل کمیل صدامو دارید مهمات نداریم...
کمیل کمیل عراقی ها نزدیک شدن
کمیل کمیل ما دیگه چیزی برای دفاع نداریم!
کمیل کمیل حلالمون کنید (:✋🏻
---
آنقدر خوشحال بودم که فکر بکنم به خاطر ذوق زیاد از خواب پریدم!
سریع رفتم جلوی آیینه، دقیق خودم را نگاه کردم
دور سرم چیزی نبود!؟
پس سربنده کجاست چند دقیقه اول فکر میکردم همه چیز واقعی بوده تااینکه یکم بعد فهمیدم خواب بودم …
اون پسر چهارشانه ابراهیم بود 🌱"
سربند یــازهـــراقرمز بهم داده بود !
چند بار خودم را به خواب زدم تا شایـــد
ادامه خوابم را ببینم …
شایـــد یکبار دیگه ابراهیم را میدیدم
و میپرسیدم : چرا گفتی خوش آمدم
صداهای کمیل کمیل توی گوشم اکو میشد'
ساعت چهار صبح بود …
صبح باید برای کنکور درس میخواندم
برای همان پلاک هایم را روی هم فشار دادم تا خوابم برد
صبح همون روز شروع کردم برای کنکور درس خواندن ...
تست زدم
زمان گرفتم
خیلی خوب بود! پیشرفت کرده بودم
گوشیم زنگ خورد سارن بود
---
- سلام آماده ای دیگه؟!
+ سلام برای چی!؟
- هااانیه مگه دیروز قرار نشد تو صبح حاضر باشی؟
+ نه :( کی گفتید که من متوجه نشدم
- عزیزم شما دیروز کلا گیج بودی سریع آماده شو بیا پارک …
---
دلم میخواست بگم نمیتوانم میخواهم درس بخوانم اما باز ترسیدم که مسخره ام بکنند
برای همین سکوت کردم "
لباس هایم را پوشیدم …
سعی کردم رنگ سبز را انتخاب بکنم
مثل لباس ابراهیم
با عجله رفتم که سریع برگردم !
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت بیست و چهارم
- هانیه :
نشستیم روی یکی از نیمکت های پارک که سایه بود
یکم گفتند و خندیدند
چندتا تیکه هم بار مردم کردند!
---
ریحانه : هانیه میگم تو که انقدر فالور داری
چرا نمیری خونه این پسره که لایکت میکنه؟!
خونه اشونودیدی؟
خیلی شیـــکه🚶♀
تازه کلی دنبال کننده های پیچت زیادتر میشوند!
- بیخیال بابا من اهل این کارها نیستم
حدیث : خواهرم تو که هر غلطی خواستی کردی حالا میگی اهلش نیستم!؟
- دلم نمیخواد مشکلی دارید؟؟
سارن : خب برای چی؟ دلیلت چیه؟؟
تازه بابای پسره از این کله گنده هاست
کنکورت و راه میندازه
- میخوام صد سال سیاه راه نندازه
ننه باباشم میخوان هرکی باشن ، باشن
دنیا : من اگه جای تو بودم قبول میکردم
حداقل روی اون دختر عموت، نیلی هم کم میکردی
----
-هانیه :
وقتی این حرف سارن شنیدم یکم وسوسه شدم
اما دوباره یاد خواب دیشب افتادم …
سربند یازهرا
مگه قرار نبود روی ابراهیم را کم بکنم؟!
حالا این ها چی میگفتن این وسط؟!
نیلی هم بره بمیره ، خیلی برام تاحالا زحمت کشیده که من برای رو کم کنی خودم را بندازم توی خطر
نه من باید ثابت کنم ابراهیم ✋🏻
"من هم میتونم مثل تو باشم"
همونجا بدون خداحافظی از پارک بیرون امدم
ابراهیم تاالان که من بردم
عقب نمونی داداش
اصلا اون روز ناراحت نشدم که چرا قبول نکردم!؟
بلکه فکر میکردم اینکه قبول نکردم باعث شده یکی از ابراهیم جلو بزنم
و خب بعد ها فهمیدم شهدا خیلی زودتر از ما دنیارا بُردَن :)
هنوز هم خدارو شکر میکنم که تن به انجام همچین کاری ندادم
نیمه اول زندگی من بعد از ابراهیم متوقف شد
و فقط برای رقابت با ابراهیم نیمه دوم را شروع کردم!
رفاقت با ابراهیم ارزش خیلی بیشتری از رفاقت با بچه های خیابون داشت
این را بعد ها فهمیدم که ای کاش همه این و توی زندگیشون سرلوح رفاقت میکردن
رسیدم خونه …
با ذهن درگیر درس میخواندم
اینستارا حذف کردم واقعا هربار که میرفتم داخل پیج از این پسره میترسیدم
میترسیدم یک کاری بکنه
برای همون حذفش کردم
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم🙂♥️
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده😄❗️
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست🙅🏻♂
#پیــگـردقانــونــیدارد🚶🏿♂‼️
#پارت_بیست_و_پنجم🙋🏻♂🔥
- هانیه : ابراهیم خیلی هارا با رفتارش جذب کرده بود و من همه دارو ندارم را از جلب توجه ،جذب کرده بودم…
اولین چیزی که با اسم ابراهیم به ذهنم میامد
جذبه اش بود!
خیلی شرایط خوبی داشت
هم باشگاه میرفت و هم چهارشونه بود
هم خصوصیات و اخلاقیات خوبی داشت
اما هیچ وقت به دخترهای خیابون نگاه نکرده بود چه برسد به دوستی با نامحرم!؟
ابراهیم دست نیافتنی بود …
یاد حرف مامانم افتادم که گفت :
برای به دست آوردن تو باید سختی بکشن تا به راحتی از دستت ندهند!
راست میگفت : ساشا منو راحت به دست اورد
با چهارتا وعده الکی همانطورهم راحت من را از دست داد
دنیاهم از دست داد و حالا معلوم نیست کدوم گوریه
واقعا اگه کسی دوست داشته باشه به خودش اجازه نمیده باهات دوست بشه
ابراهیم راز تو چیه!؟
چجوری انقدر خوششانسی!؟
درموردش دائم دد اینترنت میچرخیدم تا اینکه یک مطلبی خواندم خیلی خجالت کشیدم
انقدر برایم سخت بود که اون شب اصلا نتونستم باابراهیم حرف بزنم
یادمه آقا ابراهیم مثال قشنگی میزد و میگفت:
نماز اول وقت مثل میوه ای است که وقت چیدنش شده. اگه میوه رو نچینی، خراب میشه و مزه اولیه رو نداره. همیشه سعی کن نمازهایت، در هر شرایطی اول وقت باشه. خدا هم تو گرفتاری های زندگی، قبل از اینکه حرفی بزنی کارت رو ردیف میکنه."و نماز را در دو طرف روز و ساعات نخستین شب بر پا دار که یقینا نیکی ها (نمازها)، بدی ها را از میان میبرند..."
[ هود، 114]
من چقدر میوه خراب دارم؟
چند کیلو؟ چند گالُن ؟
خیلی وقته نماز نخوندم ، شاید آخرین نماز همان ماه های اول تکلیف بود و بعدش ……
به تعبیر ابراهیم اگه همه نماز میخواندن انقدر وقتشون تلف نمیشد
دیگه نمیخواست ساعت ها توی بانک منتظر بمانند…
سال ها توی پذیرش فلان دانشگاه بمانند
فقط کافیه نماز بخوانند تا گرفتاری هایشان برطرف شود
اون موقع ها فکر میکردم نماز خوندن یعنی اتلاف وقت
ولی وقتی حساب کردم :
هر ساعت ۶۰ دقیقه است =
60× 24=1440
1440دقیقه میشود یعنی ما نمیتوانیم نیم ساعت توی روز نماز بخوانیم
هرکاری میکردم به این نتیجه میرسیدم که استدلال هایم خیلی بچگانه است
نویسنده✍🏿:#الفنــور_هانیهبانــو :)🌱
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم🙂♥️
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده😄❗️
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست🙅🏻♂
#پیــگـردقانــونــیدارد🚶🏿♂‼️
#پارت_بیست_و_ششم🙋🏻♂🔥
- هانیه :
من آخرین باری که رفته بودم هیئت نه سالم بود ...
و الان نه ساله که هیچ هیئتی نرفته بودم !
این شاید برای خیلی ها عجیب و باورنکردنی باشد اما خانواده پدری من به هیچ عنوان این بزرگواران را قبول نداشتند!
و در ایام عزا معمولا به مسافرت کیش وترکیه و آنتالیا میرفتند تا کمتر با پارچه های سیاه روبه رو شوند
خانواده مادری من اینطور نبودند و خیلی امام هارا محترم میدانستند
اما من بیشتر با دختر عموها و عمه ها بودم و از تفکرات خانواده مادری چندان خبر نداشتم
توی اینترنت سرچ کردم " یـا زهـــرا "
مطالب کاملی برایم بالا نیومد
سرچم را اطلاح کردم و تایپ کردم
" زهـــرا"
و اولین چیزی که دیدم تیتر: زن علی ابن ابوطالب بود
خیلی گشتم تا اینکه فهمیدم :
زهرا یا همان فاطمه دختر پیامبری به اسم محمد هست …
یک زمانی مردم دختر را ننگ میدانستند و دقیقا توی همان زمان فاطمه در خانواده محمد دنیا میآید! و خیلی کمک حال پدرش بوده و به همین خاطر به او امابیها میگویند…
بعد ها برایشان خیلی خواستگار میامد
فقیـر و غنی !
همه جوره خواستگار داشتند
و خب ایشان به علی جواب بله میدهند و بعد ها میگویند که ایمان علی رو به پول و ثروت ترجیح داده است
اون موقع این موضوع برایم باور نکردنی بود و حرف پدرم را اینجا در این یک مورد قبول کردم که امام ها برای سال ها پیش هستند! که البته بعدها فهمیدم این نظریه درست نبوده
ایشان سه تا بچه دنیا میآورند
حسن و حسین و زینب
آقا حسن که به دست خانمشان شهید میشوند(:
آقا حسین و خانم زینب را دیگه نخواندم میخواستم بیشتر درمورد خود خانم زهرا بدانم
فاطمه پا به ماه بوده یعنی میخواسته جمعشون بزرگتر بشه یک محسن به آنها اضافه شود…
توی همین روز ها
عده ای توی کوچه جلوی این خانم را میگیرند و بعدا پشت در خونه اشون تجمع میکنند
ایشون مقابله میکنه و درب باز نمیکنند
و همین باعث میشه
هم درب آتش بگیرد و هم پهلوی ایشون زخم شود
هرجا که میرفتم تحقیق بکنم
حرف از مسمار بود
وقتی فهمیدم منظور از مسمار ، میخ هست
نفسم چند ثانیه قطع شد !؟
واقعا
من وقتی میخواستم برای نصب تابلو میخ نصب بکنم
میترسیدم که موقع ضربه زدن ،ضربه اشتباهی به جای میخ به کناره های دستم بخورد
و حالا ایشون میخ ………!
و حیرت آور تر واکنش های علی بود
چقدر عاشقانه رفتار میکرد(:
هوای خانمش را داشت
و داغ همسرش و محسنش همیشه روی قلبش ماند
آن روز خیلی گریه کردم برای علی …
من چشیده ام البته که!!!
ساشا وقتی رفت بین ما هیچی نبود جز یه دوستی ساده و البته ...
وقتی رفت من خیلی ناراحت شدماما علی زنش بود
اون ها باهم ازدواج کرده بودند و بچه داشتند !
واقعا سخته
از همه مهم تر دومین تلنگری که بهم وارد شد
سن خانم فاطمه زهرا بود
هم سن من بودند!؟؟؟
خجالت آور بود .... مگه هم سن من نبودند
پس چرا انقدر خوب بودن!؟
من خودم را گول زده بودم
که هنوز بچه ام برای نماز و روزه
اما برای کلاس و آرایشگاه بچه نبودم انگار‼️
نویسنده✍🏿:#الفنــور_هانیهبانــو :)🌱
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت بیست و هفتم
- هانیه : صدای اذان از گوشی بلند شد🌱
چون تصمیم گرفته بودم با ابراهیم رقابت بکنم و خانوم فاطمه را خوشحال بکنم
دیگه هر روز گوشیم را طوری تنظیم کرده بودم که موقع نماز اذان بگوید
رفتم وضوبگیرم
یاد معلم دینیمان افتادم همیشه میگفت
اول وضو
دوم نماز
بعدش درس !
وضو چجوری بود ؟
یادم نمیامد اما نمیخواستم وقت را از دست بدهم
دست هایم را خیس کردم کشیدم روی صورتم
بعدش از بازو تا مچ دستامو خیس کردم
رفتم برای نماز …
چادر نداشتم مجبوری مانتو و شالم را پوشیدم
خب نماز میخوانم قربه الله
حمد و سوره از هرکدوم هرچی یادم بود را گفتم
رکوع و سجده هم سبحان الله بلد بودم گفتم
تشهد اصلا یادم نبود و سلام هم فقط اخر نماز گفتم
سلام خدا
این نماز اولم بعد از نه سال بود خب بعدش خجالت کشیدم که هانیه این چطور نمازی هست!…
رفتم یاد گرفتم و از اون روز به بعد درست نماز خوندم
برای وضو : اول صورتمو شستم
بعد دست راستم و بعد دست چپ شستم
و بعد فرق سرم راکشیدم ( به اینحا وضو که میرسیدم یه جوری میشدم و یاد علی میفتادم )
مسح پای راست و بعد چپ
نماز هاهم دیگه درست حسابی میخواندم
اما کسی نمیفهمید
بعد نماز ها به این فکر میکردم که من نه ساله
نماز نمیخولندم
نه ساله هیئت نرفتم
نه ساله خیلی به اطرافیانم اهمیت میدادم
دقیقا از وقتی که با حدیث و دنیا و سارن و ریحانه دوست شدم
از آن روز به بعد نه سال میگذره و من به اینجا رسیدم
این وسط یک چیزی مجهول بود …
اینکه چـــرا!؟
چرا من از ان سال به بعد از خیلی چیز ها عقب کشیدم '
حرف های اکیپ را توی سرم کم کم میچرخید'
- نه سال زندگیمونو با این عقاید قدیمی شون به فنا دادند
- جلوی مارا گرفتن نتوانیم خوش باشیم
- نماز برای چی اخه وقت ما تلف میشود
- حجاب گرممان میشود
- چرا دختر و پسر جدا باید باشند دوستی مگر چه عیبی دارد!؟
- این ها فقط بلدند گریه بکنند
- مسجد اگه بری باید مثل آنها بشوی
- چون خودشون افسرده هستند اجازه نمیدهند ما بلند بخندیم
- روزه چیه دیگه!؟ ما رژیم میگیریم روزه میخوایم چیکار
و من چه ساده این حرف هارو گوش دادم
اگه این دلیل ها رو میگفتم بچه سه ساله ام خنده اش میگرفت!
یکی یکی شروع کردم به خودم جواب دادن
بایـــد جواب میدادم به خودم…
بابت کار هایی که کرده بودم از خودم باید بازپرسی میکردم!
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم🙂♥️
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده😄❗️
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست🙅🏻♂
#پیــگـردقانــونــیدارد🚶🏿♂‼️
#پارت_بیست_و_هشتم🙋🏻♂🔥
- هانیه :
میگفتند جلوی ماراگرفتند که نتوانیم خوش باشیم!؟
ولی نه …تاحالا کسی با من کاری نداشته
کسی هم به من زور نگفته ،
پس کی جلویم را گرفته؟
همه چیز دست خودم بود ! خودم میخوردم میچرخیدم …
میگفتند با نماز خواندن وقتمان تلف میشود
ما خودمان بیکار و مفسد فی الارض بودیم
شاید ساعت ها از بیکاری خیابون ها و پاساژ هارا متر میکردیم تا ساعت بگذرد!
یعنی نیم ساعت نمیشد نماز خواند
نماز اصلا سخت نیست ،از خط چشم که حداقل سخت تر نیست نیم ساعت وقت باید گذاشت تا صاف دربیاد
میگفتند ما باید در دوستی با پسرها آزاد باشیم !؟
ولی چرا تن به کاری بدهیم که آخرش معلوم است!؟
خداروشکر کمبود دوست که نداریم این همه دختر
اگرهم پسر میخواین برین ازدواج کنید
همدم و دوستتون میشوند
میگفتند مذهبی ها فقط بلد هستند گریه بکنند اما من خودم چند روز پیش یک فیلم دیدم از یک هیئت
یک آقایی میخوند
( اخت الرضا یا معصومه …
شب مستی
شب عرض تبریکه
دل ها امشب به خدا چقدر نزدیکه)
باید میدیدند که چجوری دست میزدند و کل میکشیدند
باید میدیدند که چقدر شکلات میریختند روی سرشان
ما هیچ وقت اینطوری دست نزده بودیم وشادی نکرده بودیم حتی توی عروسی ها و تولد ها
نه آنها افسرده نیستند !
میگفتن ما رژیم میگیریم تا دِین روزه را اَدا بکنیم
اما هیچ رژیم به اندازه روزه به آدم کمک نمیکنه
یادمه سال اول تکلیفم
چند ماهی بود خون دماغ میشدم
کم کم داشتیم فکر میکردیم سرطان خون دارم
اما وقتی یک ماه روزه گرفتم دیگه هیچ وقت توی عمرم خون دماغ نشدم
رژیم ما مثل جاروی دستی بود
فقط آشغال های درشت بدن را جمع میکرد
اما روزه همه آشغال های ریز و درشت کلا جمع میکرد
آدم روح و جونش سالم میشود
من شادی که توی سال اول تکلیف داشتم
هنوز تا الان مثلش را پیدا نکردم
خیلی عصبانی بودم که این چیزهای بچگانه را باور کردم مگر من عقل نداشتم!؟
چرا یکم فکر نکردم
من الان همون هانیه ام فقط یکم فکر کردم
تا برای همه حرف های اون اکیپ کذایی جواب پیدا کردم
متاسفم برای خودم
اون روز تا شب سرگردان و عصبی توی خونه راه میرفتم
تا اینکه بعد از نماز مغرب یکم آرام شدم و گفتم جبران میکنم
نویسنده✍🏿:#الفنــور_هانیهبانــو :)🌱
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣