eitaa logo
کنگره شهدای شهرستان خرمدره
264 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
267 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین نامم را صدا زد گفت: توصیه ام بود! چه کردی؟ جوابی نداشتم سر به زیر انداخته و گذشتم. دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی!پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیهابر سر این کوچه، حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود.عبدالحسین آمد صدایم زد گفت:سفارشم توسل بود به حضرت زهراو رعایت خداچه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم. به سومین کوچه رسیدم؛شهید محمد حسین علم الهدی! به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند گفت: و ، در کجای زندگی ات قرار دارد؟چیزی نتوانستم جواب دهم!با چشمانی که گوشه اش نمناک شد سر به گریبان؛ گذشتم. به چهارمین کوچه؛شهید عبدالحمید دیالمه!بر خلاف ظاهر جدی اش در عکس ها بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت گفت: چقدر برای روشن کردن مردم کردی؟برای خودت چه کردی؟ برای دفاع از چطور؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود!از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم. به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران!صدای نجوا و شهید می آمد صدای و ناله در درگاه پروردگار. حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با خداوند؛ از حال معنوی ام!باز گذشتم. ششمین کوچه و شهید عباس بابایی!هیبت خاصی داشت؛ مشغول تدریس بود! مبارزه با ،نگهبانی ؛ کم آوردم گذشتم. هفتمین کوچه انگار بود بله؛شهید ابراهیم هادی انگار مرکز کنترل دل ها بود؛ هم مدارس!هم دانشگاه!هم فضای مجازی!مراقب دل های دختران و پسرانی بود؛که در خطر لغزش و ،تهدیدشان میکرد! را دیدم؛از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم. هشتمین کوچه؛رسیدم به شهید محمودوند!انگار پازوکی هم کنارش بود؛پرونده های دوست داران شهدا را میکردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند.شهید محمودوند پرونده ها را،به شهید پازوکی می سپرد!برای ارسال نزد . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم ؛ وساطت میکردند برایشان اسم من هم بود.وساطت فایده نداشت! از تا !فاصله زیاد بود. دیگر پاهایم رمق نداشت افتادم. خودم دیدم که با چه کردم! ┄┅┅❅💠❅┅┅ متنی از شهدای والامقام توسط خواهر عبدی از بسیجیان فرهنگی شهرستان خرمدره
💐🌸🌺🌷🌺🌸💐 شاید را خیلی به من نمی گفت ولی در خیلی به من می کرد. با همین کارهایش دوری از خانواده ام می رفت. که می گرفت، می آمد و تمام را می گذاشت توی من و می گفت: هر جور خودت داری کن . خرید با من بود. اگر خودش لازم داشت می آمد و از من می گرفت. هر وقت هم که برای و تنگ می شد ، آزاد بودم یکی دو هفته بروم . اصلاً سخت نمی گرفت. از هم که بر می گشتم، می دیدم خیلی و است. را خودش و را مرتب می کرد. شادی روح و