قبل از عملیات مشورتهایش بیرون سنگر فرماندهی بیشتر بود تا توی سنگر. جلسه میگذاشت با تیربارچیها، امدادگرها را جمع میکرد ازشان نظر میخواست. میفرستاد دنبال مسئول دستهها که بیایند پیشنهاد بدهند.
#شهید_مهدی_زین_الدین
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری_شهدایی
یه کسایی هستن خیلی مردتر از شهدان...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۳۳ برای هدی #جشن_عبادت مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا #مهمان. مولو
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۳۴
نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود.
#روزنامه خریدم و رفتم بیمارستان.
زهرا بچه ها را آورده بود ملاقات. دست همه #کاکائو بود حتی ایوب.
خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند. کاکائو بیشتر دوست داشت.
روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند.
انگار باورش نمی شد، هر دکتر و پرستاری که بالای سرش می آمد، روزنامه را به او نشان می داد.
با ایوب هم دانشگاهی شدم.
او ترم آخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم.
روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت: “خانم غیاثوند؟درست است؟”
چشم هایم گرد شد: “مگر روی پیشانیم نوشته اند؟”
-نه خانم، بس که آقای بلندی همه جا از شما حرف می زنند.
می نشیند می گوید شهلا، بلند می شود می گوید شهلا
من هم کنجکاو شدم.
اسمتان را که توی لیست دیدم، با عکس پرونده تطبیق دادم.
خیلی دوست داشتم ببینم این خانم شهلا غیاثوند کیست که آقای بلندی این طور از او تعریف می کند.
کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم، منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد.
اخم کردم:
“باز هم آمده ای از وضع درسیم بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام که هر روز می آیی در کلاسم و با استادم حرف می زنی؟؟”
خندید:?
“حالا بیا و خوبی کن، کدام مردی آنقدر به فکر عیالش است که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟
استاد ایوب را دید و به هم سلام کردند. از خجالت سرخ شدم.
خیلی از استادهایم استاد ایوب بودند، از حال و روزش خبر داشتند.
می دانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست.
وقتی نامه می آمد برای استاد که: “به خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان” می گذاشتند بی اجازه، کلاس را ترک کنم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی تهران بود
به زبان عربی و انگلیسی تسلط داشت
از او میپرسیدم:
«سید محمد! تو که داری درس میخونی میخوای چه کاره بشی؟»
میگفت: پاسدار...
گفتم: آخه تو که الان هم پاسدار هستی....
جواب داد:
«مامان! جمهوری اسلامی پاسدار بیسواد نمیخواد! به پاسدار باسواد احتیاج داره....»
#شهید_سیدمحمد_اسحاقی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهیدی با انگشتر شکسته...
◽️ شهید آرمان علی وردی | شهید مدافع امنیت
#روضه_مجسم
🌺 شهـدا را یاد کنید با ذکر صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۳۴ نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود. #روزنامه خریدم و رف
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۳۵
وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند، #اتاق_مراقبت _های_ویژه
از پنجره ی مات اتاق سرک می کشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمی دیدم چه کار می کنند.
از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم.
چند بار راهرو را رفتم و آمدم و هر بار از پنجره نگاه کردم.
دکترها هنوز توی آی سی یو بودند.
پرستار با یک لوله آزمایش بیرون آمد:
“خانم این را ببرید آزمایشگاه”
اشکم را پاک کردم.
لوله را گرفتم و دویدم سمت آزمایشگاه
خانم پشت میز گوشی را گذاشت.
لوله را به طرفش دراز کردم:
“گفتند این را آزمایش کنید.”
همانطور که روی برگه چیزهایی می نوشت گفت:
“””مریض شما فوت شد”””
عصبانی شدم: “چی داری می گویی؟ همین الآن پرستارش گفت این را بدهم به شما”
سرش را از روی برگه بلند کرد:
“همین الآن هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شده”
لوله ی آزمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا…
از پشت سرم صدای زنی را که با پرستار بحث می کرد، شنیدم.
“حواست بود با کی حرف میزدی؟ این چه طرز خبر دادن است؟ زنش بود!”
در اتاق را با فشار تنم باز کردم.
دور تخت ایوب خلوت بود.
پرستار داشت پارچه ی سفیدی را روی صورت ایوب می کشید.
با بهت به صورت ایوب نگاه کردم.
پرسید: “چند تا بچه داری؟”
چشمم به ایوب بود.
“سه تا”
پرستار روی صورت ایوب را نپوشاند.
با مهربانی گفت: “آخی، جوان هم هستی، بیا جلو باهاش خداحافظی کن”
حرفش را گوش دادم.
نشستم روی صندلی و دست ایوب را گرفتم.
دستش سرد بود.
گردنم را کج کردم و زل زدم به صورت ایوب
دکتر کنارم ایستاد و گفت: “تسلیت می گویم”
مات و مبهوت نگاهش کردم.
لباس های ایوب را که قبل از بردنش به اتاق در آورده بودند توی بغلم فشردم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
برای جذب جوانترها به هیئت خیلی تلاش میکرد. اگر یک جوان برای اولین بار به هیئت میآمد، سعی میکرد او را بیشتر از بقیه تحویل بگیرد. با آنها میرفت فوتبال و ... . با جوانترها رفیق میشد و از این طریق آنها را با امام حسین (ع) آشنا میکرد.
#شهید #سید_مجتبی_علمدار
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
36.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠ماجرای گمشدن پسرش در کربلا
🎙 پدر #شهید_علیوردی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💢《جانبازی گمنام》
مادر شهید جمالی در خاطره ای می گوید:
حسین چند ماهی یک بار به مرخصی می آمد یک روز با پاهای گچ گرفته به خانه آمد. با اضطراب پرسیدم: مادر پاهایت چطور شده ؟ لبخندی زد و گفت: چیزی نیست مادر موتور روی پایم افتاده...
بعد از شهادتش فهمیدم در کوه های خان طومان در سال 90 زخمی شده ولی برای اینکه من مضطر نشوم حقیقت را به من نگفته بود. در آن ماموریت بهترین دوستش (کمیل صفری تبار ) را از دست داده بود. خانه آن شهید عزیز در بابل بود. حسین پس از شهادتِ دوستش در مرخصی هایش ابتدا به مادر کمیل سر می زد و بعد به خانه می آمد . و همیشه به مادر کمیل می گفته دعا کنید تا من هم شهید شوم .
دعا کن اولین شهید در روز تاسوعا باشم
یکی از همرزمانش در خاطره ای نقل می کند: شب عملیات بود. قرآن در دست گرفته بودم و بچه ها از زیر آن می گذشتند. حسین با موتور چهارچرخ در حال گذشتن از زیر قرآن بود که گفت : دعا کن فردا اولین شهید روز #تاسوعا باشم.
#شهید_حسین_جمالی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کمک به آدمهای مستحق، کار همیشگیش بود. یک سوم حقوقش را به من میداد برای خرجی، بقیهاش را صرف اینجور کارها میکرد. چهل پنجاه روزی از شهادتش میگذشت که چند نفری آمدند خانهمان. میگفتند: ما نمیدونستیم ایشون فرمانده بوده. نمیشناختیمش. فقط میاومد بهمون کمک میکرد و میرفت. عکسش رو از تلویزیون دیدیم.
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری_شهدایی
🔰شرط عجیب شهید تورجی زاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۳۵ وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند، #اتاق_مراقبت _های_ویژ
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۳۶
چند لحظه بعد دکتر روی بدن ایوب خم شده بود و با مشت به سینه ایوب می کوبید.
نگاهش کردم
اشک می ریخت و به ایوب ماساژ قلبی می داد.
سوت ممتد دستگاه قطع و وصل شد و پرستار ها دویدند سمت تخت
دکتر می گفت: “مظلومیت شما ایوب را نجات داد”
آمدم توی راهرو نشستم.
انگار کتک مفصلی خورده باشم، دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم.
بی توجه به آدم های توی راهرو که رفت و آمد می کردند، روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی خوابیدم.
فردا صبح که هنوز تمام بدنم درد می کرد،
فراموشی هم به کوفتگی اضافه شد.
حرف هایی ، دنبال هر چیزی چندین بار می گشتم. نگران شدم، برای خودم از دکتر ایوب وقت گرفتم.
گفت آن کوفتگی و این فراموشی عوارض شوکی است که آن شب به من وارد شده.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
مادرم هرگز نکند که براى من گریه کنى! چون مىدانى که حضرت زینب(س) در روز عاشورا وقتى به قتلگاه رسید، به پیکر برادر و برادر زادهها نگاه کرد سر را به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا این قربانیان را به درگاهت قبول بفرما
و از شما پدر و مادر بزرگوارم مىخواهم که وقتى بر بالینم حاضر شدید چنین دعایى که حضرت زینب(س) با آن حال پرشور و هیجان گفت شما هم بگویید
#شهید_علی_صالحی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷صدای #شهیدمدافعحرمبهراممهرداد
هدیه محضر همه شهدا صلوات 🌱
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۳۶ چند لحظه بعد دکتر روی بدن ایوب خم شده بود و با مشت به سینه ایو
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۳۷
ایوب داشت به خرده کارهای خانه می رسید.
تعمیر پریز برق و شیر آب را خودش انجام می داد و این کارها را دوست داشت.
گفتم: “حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم سر کار”
_ مثلا چه جور کاری؟
+ مهم نیست، هر جور کاری باشد.
سرش را بالا انداخت بالا و محکم گفت:
“نُچ، خانم ها یا باید #دکتر شوند، یا #معلم و استاد، باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد.”
ناراحت شدم:?
“چرا حاجی؟”
چرخید طرف من”ببین شهلا، خودم توی اداره کار می کنم، میبینم که با خانم ها چطور رفتار می شود.
هیچ کس ملاحظه ی روحیه لطیف آن ها را نمی کند. حتی اگر مسئولیتی به عهده ی زن هست نباید مثل یک مرد از او بازخواست کرد. او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد.
اصلا میدانی شهلا، باید ناز زن را کشید، نه اینکه او ناز رئیس و کارمند و باقی آدم ها را بکشد.
چقدر ناز آدم های مختلف را سر بستری کردن های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود.
هر مسئولی را گیر می آوردم برایش توضیح می دادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است.
مراقبت های خاص خودش را می خواهد. به روان درمانی و گفتار درمانی احتیاج دارد، نه اینکه فقط دوز قرص هایش کم و زیاد شود.
این تنها کاری بود که مدد کارها می کردند.
وقتی اعتراض می کردم، می گفتند:
“به ما همین قدر حقوق می دهند”
اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود دوباره بستری می شد.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
بارها میدیدم ابراهیم، با بچههایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق میشد. آنها را جذب ورزش میکرد و به مرور به مسجد و هیئت میکشاند. یکی از آنها خیلی از بقیه بدتر بود. همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش میگفت! اصلا چیزی از دین نمیدانست. نه نماز و نه روزه، به هیچ چیز هم اهمیت نمیداد. حتی میگفت: تا حالا هیچ جلسهی مذهبی یا هیئت نرفتهام. دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همهی کارهای اشتباهش را کنار گذاشت. او یکی از بچههای خوب ورزشکار شد. ابراهیم یکی یکی بچهها را جذب ورزش میکرد، بعد هم آنها را به مسجد و هیئت میکشاند و به قول خودش میانداخت تو دامن امام حسین (ع).
#شهید_ابراهیم_هادی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احساس مسئولیت خواب را حرام میکند!..
🎙 سردار شوشتری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#هر_روز_با_شهدا
🌷شهید چمران میگفت:
✍ "من سختترین کار زندگیام درس خواندن است! از درس متنفرم!
اما چه می شود کرد که
این درس خواندن تکلیف من است!
و قطعاً همه تکلیفهای انسان سخت و طاقتفرساست...
پس من برای مبارزه با نفسم، میجنگم و درس میخوانم و این تلخی و سختی را تحمل میکنم تا تکلیفم را انجام داده باشم".
این یعنی چی؟! یعنی قرار نیست
از همه چی خوشت بیاد، خیلی از
کارا وظیفته، دوست ندارم و اراده
ندارم و . . همش کشکه چون وظیفته
به خاطر خدا انجامش بده
💢 پس بیایم گناه نکنیم
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
هرگاه نوبت حضورش در محورهای پدافندی تمام میشد، به مقر میآمد و کارها را سر و سامان میداد. از شستن ظرفها تا آب و جاروی محل استراحتمان. با اینکه لوح نظافتی برای تقسیم وظایف و کارهای خدماتی مقر تهیه کرده بودیم ولی نوید بدون توجه به نوبت، کارها را انجام میداد.
#شهید_نوید_صفری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 با ما میجنگند، چون آزادیم
#شهید_محمد_بهشتی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
⚫️#محرم_نامه_شهدایی
🎙راوے: همسر شهید
▪️در یکی از روزهای ماه محرم وقتی مرا به دانشگاه رساند، ماشینش را روبهروی یک بوتیک پارک کرد. آن زمان به احترام ماه مُحرم، لباس مشکی پوشیده بود و ریشِ پُری داشت. آقای مُسنّی که صاحب بوتیک بود، به شیشهی ماشین زد و گفت: «آقا به این "یا حسین" که پشت ماشین نوشتهای، چقدر اعتقاد داری؟»
▪️جلال جواب داد: «برای دلِ خودم نوشتهام.» صاحب بوتیک گفت: «نخیر! تو نوشتهای که جامعه ببیند.» جلال گفت: «عزای امام چیز کمی نیست. دلم خواست ماشینِ ناچیز منم برای امام عزادار باشد.» آن آقا گفت: «به ریشی که گذاشتهای، چقدر اعتقاد داری؟» جلال گفت: «من همیشه اینقدر ریش ندارم. این ریش هم به احترام عزای امام است.» از آن روز به بعد، هربار جلال و آن آقا همدیگر را میدیدند، سلام میکردند و دست تکان میدادند.
#شهید_جلال_ملک_محمدی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
متوجه شدم میخواهد دفترچهی سربازی پست کند. بهش گفتم بیا با بچههای لشکر صحبت کنم سربازیات بیفتد نجفآباد؛ بعد از ظهرها هم بیا موسسه. زیر بار نرفت. گفت: میخوام برم یه جای سخت خدمت کنم. دوست داشت برود لب مرز. حالا چرا؟ قصهی شهید حجتی را برایم یادآوری کرد که زمان شاه میگوید: میخوام برم سختترین جای کشور. او را میفرستند لامرد فارس؛ جایی که نه آب داشت، نه برق. محسن میگفت: شهید حجتی زمان شاه عقیدهاش این بوده. من که توی جمهوری اسلامی هستم!
#شهید_محسن_حججی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن مگه امام حسین تو بهشت نیست و یزیدیان تو جهنم؟ پس چرا هرسال برای سیدالشهدا عزاداری راه میاندازید؟
#شهید_مرتضی_مطهری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۳۷ ایوب داشت به خرده کارهای خانه می رسید. تعمیر پریز برق و شیر آب
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۳۸
اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمی کرد، هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش زجر نمی کشیدیم.
وضعیت عصبی ایوب به هم ریخته بود، راضی نمی شد با من ب دکتر بیاید.
خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول می کند در بیمارستان بستریش کنم یا نه.
نوبت من شد، وارد اتاق دکتر شدم.
دکتر گفت پس مریض کجاست؟
گفتم: “توضیح می دهم همسر من…”
با صدای بلند وسط حرفم پرید:
“بفرمایید بیرون خانم…اینجا فقط برای #جانبازان است نه همسرهایشان.
گفتم: “من هم برای خودم نیامدم، همسرم جانباز است. آمده ام وضعیتش را برایتان…..”
از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید: “برو بیرون خانم با مریضت بیا…”
با اشاره اش از جایم پریدم.
در را باز کردم.
همه بیماران و همراهانشان نگاهم می کردند.
رو به دکتر گفتم: “فکر می کنم همسر من به دکتر نیازی ندارد، شما انگار بیشتر نیاز دارید.
در را محکم بستم و بغضم ترکید.
با صدای بلند زدم زیر گریه و از مطب بیرون آمدم.
مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص جانبازان نبود.
دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند.
ایوب با کسی آشنا نبود. می فهمید با آن ها فرق دارد. می دید که وقتی یکی از آن ها دچار حمله می شود چه کار هایی می کند.
کارهایی که هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود.
از صبح کنارش می نشستم تا عصر
بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم.
بچه ها هم خانه تنها بودند.
می دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش می گیرد و با التماس می گوید:
“من را اینجا تنها نگذار”
طاقت دیدن این صحنه را نداشتم.
نمیخواستم کسی را که برایم بزرگ بود، عقایدش را دوست داشتم، مرد زندگیم بود، پدر بچه هایم بود، را در این حال ببینم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
ما بايد حسينوار بجنگيم؛ حسينوار جنگيدن يعنی مقاومت تا آخرين لحظه؛ حسينوار جنگيدن يعنی دست از همه چيز كشيدن در زندگی.
ای كاش جانها میداشتيم و در راه امام حسين(ع) فدا میكرديم.
#شهید_مهدی_زین_الدین
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯