این تصویر مردی پنجاه ساله نیست!
این جوان بیست و هشت ساله،#مهدی_باکری است.
فرمانده لشکر عاشورا
بی سردوشی
بی عنوان
روزها بی خوابی
خستگی
بی ادعا
بی ریا
یادشون گرامی باد...
#مدیون_شهداییم
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🎥—|اشک های سردار شهید حاج قاسم هنگام شنیدن دل نوشته های فاطمه دختر شهید بادپا با پدرش... |—
#شهید_حاج_حسین_بادپا | #شهید_حاج_قاسم
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: سوم
🔸صفحه: ۹۲
🔻قسمت: ۵۴
من و حسین ،اوّلین بار، همدیگر را دراردوگاهی به نام سپنتا دیدیم.
هردو عضو واحد اطلاعات بودیم.
درمدّت آموزشی ،با روحیه ی حسین آشنا شدم.
کوچک تر از من و به قدری تو دل برو و صمیمی بود که از معاشرت باش لذّت می بردم.
هروقت فرصتی پیش می آمد،بهش سر می زدم.
قبل از عملیات والفجر ۸رفتم سنگرشان.
آنجا نبود.
بچّه ها گفتند «توی پست نگهبانیه. ».
تا پست رفتم.
سلاح دستش بود وبا خودش حرف می زد.
می خواستم بدانم چه می گوید.
سعی کردم آرام قدم بردارم تامتوجه صدای پاهام نشود.
نزدیکش شدم.
باحالت عرفانی خاصی، باخودش خلوت کرده بود و «استغفراللّٰه» می گفت.
دلم نیامد تکان بخورم و حتّٰی نفس بکشم تاخلوتش به هم نخورد.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🔹چیزی که نمی دانید، عمل نکنید.
🔹ادای کسی را در نیاورید.
🔹بدون علم درست، وارد کاری نشوید؛ مخصوصا دین.
🔹اول واجبات، بعد مستجبات موکد. مثل کمک به پدر و مادر و دور و بری ها، نه حج و کربلا صد بار بدون این کارها.
#شهید_روح_الله_قربانی
#وصیتنامه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
به خوراک و شکمش خیلی توجّه نمیکرد؛ میگفت:«غذای زیاد روی فکر و ذهن آدم اثر منفی میگذاره.» از آیتالله جوادی آملی تعریف میکرد که به او گفتند بیشتر غذا بخورید؛ در جواب گفتند:«مگر من حمّالم که غذا را حمل کنم؟! آنقدر میخورم که بتوانم کارهایم را انجام بدهم و بیشتر از آن، حمّالی است!»
خودش هم اینگونه رفتار میکرد؛ در پادگان خیلی کم ناهار میخورد و غذا را به همکارانش میداد. در مورد گوشتخوردن هم دقت میکرد و میگفت:«خوردن زیاد از گوشت باعث میشه آدم قسیالقلب و پرخاشگر بشه.»
ماه رمضان هم که میشد، حبیبآقا با یک کاسه فِرِنی افطار میکرد و سحر هم به چایی خرما اکتفا میکرد. تمام خوراک او در ماه رمضان فقط همین بود! میگفت: «ماه رمضان ما روزه میگیریم که کمتر بخوریم، نَه اینکه مثل قبل یا بیشتر هم بخوریم.»
🎙راوے: همسر شهید مدافع حرم حبیب الله ولایی
📚برگرفته از کتاب: «حبیب خدا»
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#احمد_غلامی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ هم اقناع هم قدرت!
🌹 شهید بهشتی:
همانطور که باید جلوی آن کسی که مال مردم را میدُزدد گرفت ، باید با آن خانمی که خودآرایی میکند هم برخورد کرد.
هم اقناع و هم قدرت.
مدیریت باید با هر دو باشد.
#حجاب
#شهید_محمدحسین_بهشتی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : سوم
🔸صفحه : ۹۵-۹۴-۹۳
🔻قسمت : ۵۵
همرزم شهید: احمد نخعی
از عملیات بدر، با حسین آشنا شدم.
کنار هم کار می کردیم و برای عملیات بعدی آماده می شدیم که احتمال داشت داخل آب باشد.
قبل از آن می بایست گردان ها را آموزش می دادیم تا بتوانند در عملیات، آسان تر از آب عبور کنند.
برای این آموزش، منطقه ای نزدیک ذلیجان و بُستان را انتخاب کرده بودند؛ زمینی بسیار بزرگ و پر از بوته و سنگلاخ که داخلش آب انداخته بودند و کاملاً حالت باتلاقی گرفته بود. شب که می شد، با بچّه ها داخل آن می رفتیم.
عبور از آب و گل ولای را بهشان آموزش می دادیم.
آموزشی ها، حسین، مهرداد خواجویی، امیری، عالی و دو سه نفر دیگر بودند.
دو سه محور مشخص می کردند. ما اوّل عبور از آب را آموزش می دادیم.
گردان ها، داخل آب و گل ولای می شدند، تیراندازی می کردند و آرپیچی می زدند.
گل ولای، بدجور به پوتین هایمان می چسبید.
نمی توانستیم به آسانی راه برویم. طوری سنگین می شد که ترجیح می دادیم آن ها را دربیاوریم و پابرهنه داخل آب برویم.
وقتی برمی گشتیم، پای همه ی بچّه ها، پر از خار، شن، سنگ ریزه بود.
تا صبح با بچّه ها می نشستیم خارها را از پایمان درمی آوردیم. سنگ ریزه ها طوری توی گوشت پایمان می رفت که نمی شد کاری کرد.
عدّه ای از بچّه ها، از شدّت درد و سوزش ناراحت بودند و هی غر می زدند.
مهرداد خواجویی، پایش عفونت کرده بود.
چرک و خون و شن با هم قاتی شده بود. نمی توانست راه برود.
حسین، با این که از ما بچّه تر بود و جثه ی کوچکی داشت، آدم خود ساخته ای بود.
گوشه ای می نشست و خارها را از پایش درمی آورد. با این که پاهایش زخم و زیلی بود، آخ هم نمی گفت.
رفتارش طوری بود که هر جا بچّه ها او را می دیدند، می گفتند
《حسین، داری خودت رو آماده می کنی دیگه؟!》.
هروقت عملیات می شد، همه ی بچّه ها منتظر شهادتش بودند!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
خیلی کم حرف میزد، اگر می خواست در جمع چیزی بگوید حدیث یا روایت یا نکته ای معنوی می گفت. یک روز آمد و گفت: فلانی مرا حلال کن غیبت شما را کردم. قبل از اینکه چیزی بگویم ادامه داد: جایی بودم پشت سر شما حرفی زدم. تنم لرزید با اینکه نسبت به این کار خودم حالت تنفر پیدا کردم، اما آمدم که شما مرا حلال کنید.
#شهید_ابراهیم_باقری_زاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اطلاعات شگفتانگیزی از سپهبد شهید قرنی که همه باید بدانیم...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💢شهیدی که خرج مزارش را #امام_زمان(عج) دادند❗️
●یک شب خواب دیده بود که توی جمکران بعد از به جا آوردن زیارت و آداب مسجد، گم شده است که امام زمان (عج) را می بیند و آقا راهنمائیش می کنند تا به خانواده اش برسد و بعد می فرمایند:
از قول ما به خانواده شهید عارف بگوئید چرا به وصیت نامه حمید عمل نکردید؟ حمید در یکی از وصیتنامه هایش نوشته بود، قبرم را ساده مثل قبور بقیع بسازید!
●همچنین آقا می فرمایند: شما قبر را درست کنید، ما خرج قبر را می دهیم که نشانی محل پول را هم می دهند.
در همین حین از خواب بیدار می شود و با خانواده اش به گلزار شهدا می رود، به نیت زیارت و هم پیدا کردن آدرس و نشانی داده شده.
●در مکان مورد نظر، یک دستمال سبز با بوی خاص و عجیبی پیدا می شود که درون آن مبلغ ۳۰۳۰ تومان قرار داشت.پس از این اتفاق، ماجرا را برای خانواده شهید عارف و یکی از علما تعریف می کنند و بعد از تائید، مقداری از مبلغ را جهت باز سازی قبر حمید و ۳۰ تومان باقی مانده را برای انتشار خبر آن هزینه می کنند.
📚ﻣﻨﺒﻊ: ﻛﺘﺎﺏ ﺳﺮﻭﻗﺎﻣﺘﺎﻥ
#شهیدحمیدعارف
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
اگراویڪنفربود،
بارفتنشیڪمملڪت
بھَمنمۍریخت!
اویڪراهبود،یڪنمادبود
اویڪدنیاازدنیادوربود
وچہزیبافرمودعزیزِما
حاجقاسمیکمکتببود . .💔🌿!'
#حاج_قاسم
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی زیبا از شهیدی که با زنگ ساعت نماز شبش، پیدا شد.🌷🌷🌷🌷😭
#دفاع_مقدس
#شهادت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : سوم
🔸صفحه : ۹۵-۹۶
🔻قسمت : ۵۶
همرزم شهید: احمد نخعی
از زمانی که حسین به واحد شناسایی آمده بود،همه کاری می کرد.
استعداد و هوش زیادی داشت. اگر کاری بلد نبود، سعی می کرد زود یاد بگیرد.
پشت کارش را تحسین
می کردم.
هر وقت برای شناسایی می رفتیم
حسین را با خود می بردیم تا از نزدیک با کار آشنا شود و چم وخم کار دستش بیاید.
یکی از محور های عملیاتی، در دست من و او بود.
قرار بود در هور عملیات کنیم.
می بایست قبل از عملیات، چند شناسایی می کردیم.
یک روز که برای شناسایی می رفتیم، حسین را هم با خود بردیم.
آبراه ها زیاد بود. نیزارهای بلند باعث می شد تمام آبراه ها شبیه هم به نظر برسند.
برای بر گشت می بایست دقت زیادی می کردیم تا مسیر را اشتباه نرویم.
نمی تونستیم برای نشانه گذاری، نی ها را بشکنیم؛ ممکن بود دشمن بفهمد.
آن روز وقتی کارمان تمام شد، موتور
قایق را روشن کردیم و وارد یک آبراه
شدیم.
وسط مسیر، حسین گفت «فکر
کنم راه رو اشتباه اومدیم!».
من و مهرداد
با تعجب به اطرافمان نگاه می کردیم!
راست می گفت.
همه ی آبراه ها، شبیه هم بود!
گم شده بودیم!
مانده بودیم چه کار
کنیم! حسین گفت «باید برگردیم و از فلان آبراه بریم.
این آبراه، برام نا شناسه!».
با تعجب گفتم «حسین این قدر آبراه ها شبیه هم هستند که نمی شه فهمید!» با این که
اولین بار بود که با ما آمده بود، طوری راه بلد ما شده بود که انگاری سال هاست این مسیر ها را می شناسد! به آسانی از میان آن همه نیزار، راه را پیدا کرد، وسالم به خط برگشتیم.
از آن به بعد، هر وقت حسین با ما بود، خیال مان راحت بود که زمان برگشت گم نمی شویم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
برای انجام کاری به لپتاپش نیاز داشتم. بین کار، چشمم به پوشهای خورد که نامش باعث تعجبم شد:«عشق من»
کنجکاو شدم و با خودم فکر میکردم که چه کسی میتواند عشق عباس باشد! از سر کنجکاوی برادرانه، پوشه را باز کردم. حجم زیادی از عکسها و فیلمهای حضرت آقا را در آن پوشه گردآوری کرده بود.
خودم در رایانه شخصیام، فیلمها و عکسهای حضرت آقا را در پوشهای به نام «رهبری» ذخیره کرده بودم اما او رهبری را جور دیگری خطاب کرده بود و این نشان ارادتش بود و برای من درسآموز.
#شهید_عباس_دانشگر
#ولایت_مداری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💠#نماز_اول_وقت 💠
اذان را که داد
بلا فاصله رفتیمـ برای نماز جماعت،
نماز مغرب رو خوندیمـ به جماعت
و تمومـ شد.
یکی از بچه ها اومد
و خبری داد به #حاج_حسین!
.
#حاج_حسین از من که امامـ جماعت بودمـ
عذر خواهی کرد و
گفت ؛نماز عشاء رو باید فرادا بخونمـ
و برمـ قرارگاه
.
وقتی شروع کرد به #نماز خوندن
چهرش رو دیدمـ
در حالت قنوت بود و
در حالی که قطرات #اشک
روی گونه هاش می غلتید
دعای حضرت نوح(ع)رو میخوند و
.
معناش این بود:
خدایا از تو میخواهمـ
که همه ی کفار را از تمامـ
بلاد زمین محو و نابود سازی...
#نماز_اول_وقت_شهدا
🌹 #شهید_حاج_حسین_خرازی 🌹
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#وحید_فرهنگی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻فیلم دیده نشده از صحبتهای پدر سردار شهید حاج حسین خرازی درباره سرلشکر شهید حاج محمدرضا زاهدی
در جمع رزمندگان لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
مسجد شهرک دارخوین - مهرماه سال ۱۳۶۶
#شهید_محمدرضا_زاهدی
#شهید_حسین_خرازی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : سوم
🔸صفحه : ۹۸-۹۷
🔻قسمت : ۵۷
همرزم شهید: ناصر قزوینی
یک بار من و حسین و آقای خواجویی و یکی دیگر از بچه ها برای شناسایی به آب های هور《تبور》رفتیم.
آقای خواجویی، با یکی از بچه ها جلو رفت. من و حسین را برای تامین گذاشتند.
سن من بیشتر از حسین بود. قرار شد اگر اتفاقی افتاد، من تصمیم بگیرم. به ما گفتند تا یه ساعت صبر کنین. اگه ما نیومدیم، شما برگردین.
یک ساعت منتظرشان شدیم؛ نیامدند. به حسین گفتم نیم ساعت دیگه هم منتظرشون بمونیم. باز نیم ساعت ایستادیم. خبری ازشان نشد و برگشتیم. سوار بلم(قایق کوچک) شدیم. زمان برگشت، همه چیز به نظرم جدید می آمد.
رفتیم جلوتر. گفتم حسین، این راه غریبه است! این نی ها، به هم بسته است. وقتی می اومدیم، آبراه باز بود! نیزار، این جوری نبود! نی ها این قدر تو هم گره نخورده بود! حسین هم با تعجب به اطرافش نگاه کرد! گفت من هم همین فکر رو می کنم.
باز کمی جلوتر رفتیم. مطمئن شدیم راه را اشتباه آمده ایم. از راهی که رفته بودیم، برگشتیم. توی فکر بودیم که چکار کنیم و از کجا برویم که چیزی نزدیک بلم، توی آب افتاد. تو آب را نگاه کردم. تا آمدم بگویم نارنجکه...، منفجر شد، و هم زمان از فاصله ی ۵ متری، ما را زیر رگبار گرفتند. خدا خواهی بود که تیر بهمان نمیخورد! یک لحظه تیراندازی قطع شد. فهمیدم خشاب تیر بارشان خالی شده. گفتم: حسین، بزن کنار... بزن کنار... تا یه خشاب دیگه می ذارن، فوری از تیررس شون بیا عقب... پارو زدیم و کمی عقب آمدیم. صداشان می آمد. گوشم را تیز کردم. صدای گنگ و نامفهومی به گوشم رسید. شک داشتم فارسی حرف می زنند یا عربی! فرصتی نبود. داشتند تیربار را آماده میکردند. گفتم حسین، اگه تیربار بزنن، این بار کارمون ساخته است! ریسک کردم، دلم را به دریا زدم و بلند داد زدم آهای... برادرا، کی هستین؟ آهای... تیر نزنین... از آن طرف هم عراقی ها با شنیدن صدای من بیکار ننشستند و به کمک برادران ایرانی آمدند. انگار کل تجهیزات شان را با خود آورده بودند تا از ما پذیرایی مفصلی بکنند! آتش خیلی سنگینی بود. شانس آوردیم توی آن همه صدا، بچه ها صدایم را شنیده بودند. یک نفر گفت برادر، کی هستی؟! بیا نزدیک. نفس راحتی کشیدم. گفتم حسین، معطل نکن! با تموم قدرتت پارو بزن؛ تا پشیمون نشده ان! رفتیم جلو. هنوز عراقی ها دست بردار نبودند. عزم شان را جزم کرده بودند تا دست خالی برنگردند! آتش بود که روی سرمان می ریختند.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
نمی دانم پول ها را از کجا آورده بود. خودش می گفت: از چند جا وام گرفته ام به من داد تا بدهم به بچه هایی که مشکل مالی داشتند. وقتی به ایشان گفتم: اگر وام است پس دفترچه اقساط را هم بده؛ در جوابم خندید و گفت: ولش کن، کس دیگری قسط ها را می دهد. ایشان با وجودی که حقوق معلمی می گرفت ولی به همه کمک می کرد.
#شهید_غلامعلی_رجبی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#حضرت_عبدالعظیم_حسنی
🔻 حضرت شاه عبدالعظیم سیدالکریم است؛ بر اساس روایات انسانی که به زیارت شاه عبدالعظیم برود ثواب زیارت کربلا را دارد.
🔸 در تهرانِ قدیم که مردم اعتقاداتشان خوب بود، بعضی مردم و تجار معتقدِ بازار و غیر بازار وقتی که به بن بست می خوردند، به حرم شاه عبدالعظیم می آمدند و بست می نشستند؛ یک گوشه ای یک چادر می زدند و آن جا می نشستند. طولی نمیکشید که در کارشان گشایش می شد و بعد از آن به دنبال زندگی شان میرفتند؛ دو روز، سه روز، بیشتر یا کمتر، بستگی به مشکل و شخص دارد. برایشان حل شدن مشکل از این راه خیلی روشن و قطعی بوده است. راه دیگری غیر از سیدالکریم سراغ نداشتند.
🔹 ما که یک وقتی، اوایل ازدواجمان یک مشکلی برایمان پیش آمده بود، رفتیم که آنجا بمانیم و پی در پی به زیارت برویم تا حل شود. آنجا یک مدرسه علمیه بود، ساکمان را داخل آن مدرسه گذاشتیم و رفتیم حرم و نماز مغرب و عشاء خواندیم و زیارت کردیم و به مدرسه آمدیم؛ همان وقت که از زیارت برگشتیم خیلی سریع مشکل حل شد.
┄┅═✧❁ااا❁✧═┅┄
حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
عکس شهدا که کفایت نمیکنه
باید حرفشونم بشویم و ان شاء الله عمل کنیم😊
#شهید_ابراهیم_هادی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#درد_معنایی_ندارد ...
_می پرسم درد داری ؟
_می گه نه زیاد
_می خوای مسکن بهت بدم ؟
_نه
_می گم : هر جور راحتی
لجم گرفته...
با خودم می گم:
این دیگه کیه
دستش قطع شده صداش در نمیاد ...
.
.
#روح را چه نیاز است به جسم ، وقتی کار برای #خدا ست .
درد زمانی درد است که برای غیرِ خدا کار کنی....
.
✨چقدر کارهامون برای خداست؟!
.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برای رسیدن به #امام_زمان مواظب چشمهایت باش
#شهید_حاج_ابراهیم_همت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : سوم
🔸صفحه : ۱۰۱-۱۰۰-۹۹
🔻ادامه قسمت : ۵۷
به بچّه ها رسیدیم.
زیر آن گلوله و آتش شروع کردند به بازجویی.
گفتم «برادرا، دم در بَده!بریم داخل سنگر ».
داخل سنگر شدیم.
رگباری پرسیدند «خوب کجا بودین؟فرمانده تون کیه؟ اسم تون چیه؟ اسم چند تا از بچّه های واحد رو بگین…».
خلاصه، اسم و نشانی بچّه ها رو به فرمانده گروهان شان دادیم.
حسین ،همان جا خندید و گفت :به جان خودم ، تا گفتی برادر کی هستی، خودم رو برای اسارت آماده کردم …
قسمت:۵۸
همرزم شهید :رسول جمشیدی
اوّلین باری که من و حسین وارد تیم شناسایی شدیم ،عملیات کربلای یک بود.
به فرماندهی برادر عالی، برای شناسایی به منطقه ی قلاویزان و منطقه ی مهران رفتیم.
تپه های قلاویزان ،بیشتر کوه مانند بود.
قبل از این تپه ها ،دشت بود.
می بایست از این دشت و میدان مین عبور می کردیم.
شناسایی این منطقه، کار سخت و پر خطری بود.
همین باعث شد که کار شناسایی ،چند شب طول بکشد.
شناسایی تمام شد.
می بایست بر می گشتیم.
وسایل مان را جمع کردیم.
از بین آن همه مین، سنگ و درّه عبور کردیم.
خیلی خسته شده بودیم.
سرانجام به خاکریز خودمان رسیدیم.
خم شدیم و بر خاک ساجده کردیم.
بوسیدن خاک وطن مان ،خستگی را از تن مان درآورد.
طعم شیرین سجده های بعد از شناسایی ها، هنوز از یادم نرفته است.
من و حسین، درچند شناسایی دیگر باهم بودیم.
کار شناسایی، خیلی سخت بود.
هیچ وقت ندیدم حسین، شاکی باشد؛حتّی در منطقه ی «هورالعظیم» که حدود یک ماه، روی پل های شناور چادر زده بودیم.
از یک طرف، گرمای شدید تابستان، و از طرف دیگر، اذیّت و آزار پشه ها و نیزارهای بسیار بلند هورالعظیم، وضعیت را برایمان سخت کرده بود.
به هر نحوی بود، شب ها با بلم برای شناسایی می رفتیم.
گه گاهی نزدیک صبح بر می گشتیم.
همه ی بچّه ها خسته می شدند ؛ولی هیچ وقت به روی خود نمی آوردند.
خدارا شکر، کار شناسایی هورالعظیم ،به خوبی تمام شد.
به حسین گفتم «خیلی وقته اومده ای. برو رفسنجون،یه سری به خانواده ات بزن.
یه حال و هوایی عوض کن و برگرد. ».
عشق وعلاقه برای حضور در کنار بچّه ها ،عشق به شهادت و زندگانی مخلصانه ی قبل از شهادت باعث شده بود خاک جبهه دامن گیر شود.
دل کندن از جبهه ، برای تک تک بچّه ها سخت بود؛ خصوصاً حسین که از ابتدای ورودش به اطلاعات عملیات ،شاگرد کسانی مثل حسین یوسف الهی و محمدرضا کاظمی را کرده بود.
قبول نکرد.
خستگی برایش معنی نداشت.
کمی بعد از این شناسایی، برای شناسایی منطقه ای دیگر رفتیم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯