eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷قلبِ مرا هواے تو اِشغال میڪند 🌷با هر سلام با حرمٺ حال میڪند 🌷دارم یقین ڪه حضرٺِ عالے جنابِ عشق 🌷ڪرببلا نصیب من امسال میڪند 💚السلام علیک یا ابا عبدالله💚 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
⛔️ پست بسیار مهم درباره : . 🙏 یا مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِکْرُهُ شِفآءٌ یا مَنْ یَجْعَلُ الشِّفاءَ فیما یَشاءُ مِنَ الاَْشْیاءِ اى که نامش دوا و ذکرش شفا است اى که بنهد شفا را در هر چیزى که خواهد ای مرهم درد همه دردمندان لباس عافیت برتن همه بیماران بپوشان 🔹موج این روزهای کشور و جهان روی ویروس کرونا تنظیم شده است. ویروسی که از انفولانزای عادی هم ضعیف تر هست ولی چرا اینقدر رعب و وحشت به پا کرده؟! بیشتر باید جنبه روانی کار رو دید لباس های سفید،ماسک های بزرگ،تدابیر بشدت امنیتی....☠️🥼. 🔹ویروس کرونا طبق تحقیقات طبعی بسیار سرد دارد.چرا سازمان بهداشت جهانی اعلام کرد این ویروس برای افراد زیر ۱۴سال کشنده و خطرناک نیست ولی برای افراد بالای۴۰سال کشنده و خطرناک است ؟؟؟ افراد زیر ۱۴سال یعنی نوجوانان که در سن بلوغ و گرمی طبع قرار دارند و بشدت اعضا و جوارح بدن شان گرم هست.پس این ویروس بر آنان کارساز نیست و مانند یک سرماخوردگی عادی درمان میشود. 🔹حالا چرا افراد بالای ۴۰سال با مراقبت بیشتری کنند؟ طبق طب کهن کشورمون بعد از ۴۰سال بدن رو به سردی میرود یعنی اعضا و جوارح بدن سرد می شوند درهای مفاصل شروع میشود یعنی مستعد تمام بیماری میشود. پس کسی به ویروس کرونا که طبعی سرد دارد مبتلا شود یکم روند درمانش طولانی تر میشود. حالا چاره کار چیه؟ 🔹طبق آموزه های کهن کشورمون در ایام میانسالی از خوردن غذاها با طبع سرد باید. جلوگیری شود. یادمه مادربزرگ خودم همیشه میگفت مادرجون چایتو با زنجبیل دارچین بخور تو پیری زانو درد نگیری حافظت کم نشه و..... حالا هم درمان و پیشگیری قطعی و موثر برای ویروس کرونا خوردن غذاها و نوشیدنی هایی با طبع گرم و خشک هست. مانند:،زنجبیل.دارچین.هل.سیر.میخک.زیره.فلفل و ...هست.تا جای که می توانیم بجای چای سیاه از دم نوش آویشون استفاده کنیم و دم نوش های که گرم میکنن بدن رو. از دست دادن به هم دیگه بپرهیزیم مرتب دست هامون رو بشوریم تا از این ویروس در امان بمانیم. 🔹انشاءلله با گرم شدن هوا رفته رفته این ویروس هم ضعیف و ضعیف تر میشه و از بین میره. 🙏 منبع : 👇 https://www.instagram.com/p/B812xvVHWFL/?igshid=15nyhkx6770hf . https://eitaa.com/rahpouyan
گناه نکنید خدا کمک میکند مشکلات حل شود. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
📣📣📣📣📣سلام دوستان: 🔻یه نکته مهم:🔺 از پست ها و مطالب کانال(به جز رمان ها) در گروه ها و کانال هاتون میتونید استفاده کنید . مطالب خوب باید نشر داده بشه... ما هم بعضی پست ها و مطالب رو از کانال هایی که اجازه کپی و نشر مطالب رو میدن کپی میکنیم و این اصلا کار غیر اخلاقی حساب نمیشه. ❌کپی بدون اجازه حرام و ممنوع و بسیار زشت هست ❌ 🛑تاکید میکنم بجز رمان ها . هرگونه کپی و انتشار رمان های رویای وصال، جدال شاهزاده وشبگرد و خوشه ی ماه شرعا حرام است🛑 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
با دلش نجوا کرد . "یادش بخیر عجب روزگاری داشتیم. دنیا سرد نبود . این قدر زمخت و طاقت فرسا نشده بود.
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم قدم هایش را آهسته برداشت. روی برگ های خشکیده ی پاییزی پا گذاشت. ناله های برگ های خشکیده را به گوش هایش بخشید. یقه ی کاپشنش را بالا داد. دستش را توی جیب کاپشن فرو کرد. آرام آرام وارد پارک شد. آن طرف پارک جای همیشگی روی بلندی پیدایش کرد. همیشه زودتر از همه میرسید. مصداق " واَوفو بالعهد" بود. یا قول نمیداد یا اگر میگفت می آیم؛ سر ساعت هر کجا بود خودش را میرساند. بدون کم و کاست، بدون ذره ای بهانه. وقت شناس بود. با همان هیکل کتابی و اتو کشیده اش روی صندلی گوشه ی دنج پارک نشسته بود. قرآن کوچکش در دست گرفته بود و خودش را همچون بید تکان میداد. با دیدنش روحش گشاد شد. فراخ فراخ ... چین پیشانیش کنار رفت. فقط او بود که گل لبخند را این چنین زیبا روی لب هایش می کاشت. از پشت سرش رسید. قدری ایستاد. صدای قرآن خواندنش را به وجودش نوشاند. گوارا و خالص! مثل همیشه. لطیف و سبک. مثل که بود؟ با خودش فکر کرد چند نفر را عین او دیده . چند نفر او را در چشمه ی زلال وجودشان سیراب کرده. نه ...مهدی مثل هیچکس نیست. فقط خودش است، بی کم و کاست. بدون کوچکترین حرکتی پلک هایش را بست. _اگر مدیتیشنت تموم شد بیا بشین. پلک هایش را گشود. لبش به خنده باز شد. تیزتر از او کسی را سراغ نداشت. انگار دو چشم دیگر پشت سر دارد. دلش یک مصافحه ی صمیمانه میخواست. دستش را فشرد. خوش و بش کرد و کنارش نشست. _خیلی وقته نیومدیم اینجا میبینی چقدر دنیا آدم رو به خودش مشغول میکنه؟ حسام الدین سرش را کج کرد، چشم هایش را ریز کرد _تو که خدمت به خلق میکنی! مهدی پوزخند بلندی زد: خدمت به خلق؟ شاید هم خدمت به نفس. هوای سرد را عمیقا به ریه هایش بخشید. _بعضی وقت ها خسته میشم. میگم ای کاش میشد از این شغل بیرون می اومدم. میرفتم یه گوشه ای آب و نونی میخوردم و فکر اخر و عاقبت خودم بودمـ حداقل نگران نبودم چی میشه چی نمیشه؟ نگاهش را به قرآن داد. _ خیلی وقت ها حتی فرصت قرآن خوندن هم ندارم. حسام الدین دو دستش را روی میله ی صندلی پارک پهن کرد و نگاهش را به آبی آسمان داد. _آدم های متخصص و کاربلد باید خیرشون به همه برسه. شاید هم تکلیف داشته باشن وقتی توانایی و استعدادش رو دارن. مهدی با افسوس سرش را بین دو زانویش پایین انداخت. حسام میدانست رفیقش از چه می نالد از درد بی درمان فراغ. دست روی شانه اش گذاشت. _خودت گفتی که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها . دنیا همینه مهدی. یک دستش را روی پایش گذاشت و به طرف مهدی برگشت. _ بعد رفتنم از ایران. حس عجیبی سراغم اومد. تئوری خیلی چیزها رو میدونستم اما به عمل نرسیده بود. شاید بخاطر شرایط اونجا و تنها بودنم یه خلوت خاص برام به وجود اومد. حتی میگفتم برای چی درس بخونم .چون حال دلم خیلی خوب بود. اما فکرشو کردم دیدم نمیشه مهدی. ما دنیا نیومدیم بشینیم کنج عزلت و فقط مستحبات انجام بدیم. من دنبال حال بودم. تو هم دنبال حالی. خودت بهتر میدونی این خوشی معنوی موقته، همیشگی نیست. اما ما چون اثر خیلی کارهای اجتماعی رو حس نمیکنیم ، و دنبال حال خوش هستیم، ناراحتیم. نمیگم خلوت نداشته باشیم اما اینکه بزنیم کنار جاده و بایستیم هم درست نیست. مهدی سرش را به تایید تکان داد. دستی به موهایش کشید و گفت: کاش یه استاد اخلاق بود گاهی بهش سر میزدیم. مثل قدیما مثل ... حاج حیدر با آوردن اسم حاج حیدر حسام الدین سرش را به سمت دیگری چرخاند. چشم هایش را بست. دست به زانو گرفت و از جایش بلند شد. چرخی آن اطراف زد تا خون به مغزش برسد. جوانی و حال خوشش را به یاد آورد. گعده نشینی های صبح گاهیشان با حاج حیدر . به سمت مهدی آمد. _تو اوج غربت وقت هایی که دلم میگرفت سخنرانی های اساتید اخلاق رو گوش میگرفتم. الان هم کم استاد اخلاق نداریم. کافی یه کم پرس و جو کنیم. مهدی لبخندی به تایید زد . _آره اتفاقا یکی از دوستان بهم معرفی کرده فرصت داشتی میریم. دستی به محاسن کوتاهش کشید. _خب بیا بشین ببینم چه خبر؟ کارم داشتی! روی صندلی نشست. _تو که اصلا وقت نداری با پرونده های سیاسی سرگرمی. راستی از اون دختری که گفتی چه خبر؟ 👇👇👇👇
_اون هم خداروشکر تبرئه شد. لبخند نامحسوسی زد _دختر جسوریه. هرکسی بود طاقت نمی آورد. شاید ایمانش کمکش کرد. همین یک کلمه کافی بود تا حسام مچ مهدی را بگیرد. وقتش بود کمی سر به سر رفیقش بگذارد. _ که جسوره آره ؟ آقا مهدی تو هم آره ؟ گوشه ی لبش به خندیدن باز شده بود اما بزور لبخندش را مهار کرد. _توهم . برو بابا مگه چی گفتم؟ فقط گفتم جسوره. هیچ خبری نیست. حسام الدین سرش را تکان داد. _اره .تو گفتی منم باور کردم. مهدی لبخندش را بزور جمع کرد .سرش را خم کرد و عمیق به فکر فرو رفت. حسام الدین نگاه تیزبینش را به رفیق قدیمیش داد. او را خوب میشناخت. او را آشفته و درهم میدید. شاید هم گرفتار .. _مهدی چرا نمیخوای ازدواج کنی؟ فکر میکنی تنهایی خیلی خوبه؟ یا با این کارت میخوای وفاداریت رو به اون بنده خدا ثابت کنی؟ به نظرم زهرا خانم هم راضی نیست. مهدی پلک هایش را به هم فشرد. یادآوری عزیزترین وجود زندگیش که او را در عنفوان جوانی از دست داده بود، به قدری برایش سخت بود که رنگ چهره اش عوض شد. صورتش به تیرگی زد. صحبت از زهرا برایش سخت بود. هنوز بعد از چند سال حاضر نبود به کسی دیگر فکر کند. اما چند صباحی بود که دختری ذهنش را بهم ریخته بود. مثل باد پاییزی وجودش را تکان داده بود. مهدی اما نمیخواست باور کند. آب دهانش را قورت داد. _حسام هنوز نمیدونی عشق یعنی چی. از دست دادن پاره ی تن یعنی چی. مهدی هیچ وقت راجع به زهرا به کسی چیزی نگفته بود. حتی به حسام! تودارتر از این حرف ها بود. هیچوقت درددل نکرده بود. زهرا را پنهان میخواست. دوست نداشت حتی حالا که نیست از او به نامحرمی چیزی بگوید. اما این روزها خسته بود شاید از تنهایی . _سخته حسام هرچی با خودم کلنجار میرم نمیتونم. اگرچه این روزها ... میتوانست بگوید دختری را که از دسیسه ای بزرگ نجات داده فکرش را مشغول کرده؟ میتوانست بگوید دلش رفته؟ همان گونه که برای زهرا دلش رفته بود؟ نه نه . حس به زهرا تکرار ناشدنی بود. نتوانست بگوید. سکوت پیشه کرد. مثل همه ی آن وقت ها. مهدی را میشناخت. پاپی اش نشد. دستش را از جیب کاپشنش بیرون آورد و برای ان که حال دوستش را عوض کند گفت: تو این هوا چی میچسبه جناب وکیل؟ مهدی هوای سرد را به ریه هایش بخشید. _چای دارچین حسام لبش را جلو داد _منم موافقم دستی به زانوی مهدی زد و گفت: پس پاشو. پاشو بریم از کافه اونجا دوتا چایی بزنیم به رگ های یخ بستمون که حسابی کارت دارم. هردو به سمت کافه ی جلوی پارک راه افتادند. _اینکه بهت گفتم ببینمت میخوام یه جورایی وکالت کارخونه رو قبول کنی. حقیقتش به وکیل قبلی خیلی اعتمادی ندارم. بعضی وقت ها با شرکت های دیگه به مشکل میخوریم. یا حتی با اداره راه . گاهی توی حلال و حروم بودن بعضی قراردادها شک دارم. میتونی قبول کنی؟ مهدی لیوان چای را برداشت و بو کشید. _این روزها سرم خلوت تر شده، یه سر میام کارخونه ببینمت جریان چیه؟ راستی حسام کار معماری قبول نمیکنی؟ عموم که با میراث فرهنگی قرار داد داره ، پروژه ی مرمت و بازسازی اون جا رو بهشون پیشنهاد دادن دنبال مهندس معمار و مرمت میگرده. البته خود میراث فرهنگی ادم معرفی کرده اما گفت اگر کسی میشناسی معرفی کنی. یک قورت از چاییش را خورد و گفت: تو عشق معماری اسلامی هستی. گفتم شاید دلت بخواد تو کارشون شریک بشی . البته توکه خودت سرت شلوغه . حسام الدین لبخند زد و گفت: ممنون دستت درد نکنه. متاسفانه نه من که اصلا فرصتشو ندارم. کسی هم نمیشناسم. ولی اگر وقت داشتم... چقدر خوب میشد. اوف که چقدر دلم هوای معماری کرده. یادش به ترنج و شمسه ها و کاشی کاری های فیروزه ای افتاد. آهی از سر افسوس کشید. چاییش را خورد و باهم از پارک خارج شدند. ↩️ .... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌باید عاشق باشی تا همچو یعقوب، بوی همان پیراهنی را که گم کرده ای، از باد سوغات بگیری، و چشمانت، دوباره ببینند. ما یقین داریم صدای قدمهایت که بیاید؛ حتماً گـ🌸ـل بارانمان، میکند! کمی عاشق ترمان میکنی؟ مولاجانم سلام ❤️ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
═══💠⚜💠═══ هر که دلارام دید از دلش آرام رفت چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت ═══💠⚜💠═══ @koocheyEhsas •┈┈••✾••✾••┈┈•