eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد تو می آیی... شهدا همراه تو... پای در رکابت و مشتاق جان دادن در سپاهت... با آن ها به کربلا میروی و بین الحرمین پر میشود از طنین "یالثارات الحسین" سپاهیان مهدی(عج)... پرچم سرخ گنبد جدت، جایش را به پرچم سیاه میدهد. و عطر شهادت همه جا می پیچد. چه روزی میشود نماز صبح حرم حسین (ع) به امامت مهدی (عج)... یا منتقم العجل... العجل... ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 🌱🌷🌱🌷 💠 دو سنگ مزار سفید، یک شکل و یک اندازه، شانه به شانه هم... دو سنگی که چشم هر رهگذری را در گلزار شهدای اهواز به سوی خود جلب می‌کند. 🔅دو شهید همنام که تنها تاریخ و محل شهادتشان، آنها را از هم متمایز کرده است. شهیدان «محمود مراد اسکندری» عمو و برادرزاده‌ای هستند که یکی از آنها در راه دفاع از خاک وطن و دیگری در دفاع از حرم به شهادت رسیده‌اند.   🌷محمود مراد اسکندری در روزهای ابتدایی خاک سوسنگرد را سرخ کرد و 7 سال بعد به افتخارش، نام او را روی برادرزاده‌اش گذاشتند و خون این برادرزاده نیز 32 سال بعد تربت حرم را رنگین کرد.🌷 به نقل از عموی شهید مدافع حرم: ☘همیشه به من می‌گفت کنار مزار عمو محمود جای من است و روز آخری که می‌خواست به سوریه برود یک روز بعد از خداحافظی پیامکی با این مضمون برای من فرستاد: کنار عمو محمود یادت نره. او همان‌طور که دوست داشت به مقام شهادت رسید.طبق خواسته خودش او را کنار عمویش در گلزار شهدای اهواز به خاک سپردیم. 🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┅═🌷═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═🌷═┅╯
💥 (ع) می فرمایند : 👈 مردم كسی است كه در هنگام شبهه توقّف كند. 👈 مردم كسی است كه واجبات را انجام دهد. 👈 مردم كسی است كه حرام را ترک نمايد. 👈 مردم كسی است كه گناهان را رها سازد. 📚تحف العقول ،ص ۴۸۹ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا 🙏 امروزمان آغازی باشدبرای شڪر بیڪران ازنعمتهايت قلبمان جایگاه فقط مهربانے❤ زندگیمان سرشار از آرامشی روحمان غرق ازمحبتت وتن تڪ تڪ عزیزانمان درسلامت ڪامل باشند🙏 🌸🍃🌸 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
⭐️حدیث روز ♥️ (ع) می فرمایند: 🌴 ألابِقاءُ عَلَی العَمَلِ اَشَدُّ مِنَ العَمَلِ 🍃 ایستادگی و استمرار بر کار، ‌سخت تر از اصل کار است. 📖 کافی، ج2، ‌ص 296 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌷 فقط دم زدن از افتخار نیست✘ 💥باید 🌱زندگیمان 🌱حرفمان 🌱نگاهمان 🌱لقمه هایمان 🌱رفاقتمان بوی رابدهد. 🌷شهیدانه زندگی کنیم🌷 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
♡لینک پارت اول رمان پر خاطره ، هیجانے و عاشقانہ 💕 💕 https://eitaa.com/koocheyEhsas/11076
═══♥️⚜♥️═══ زندگی را باید کنار گذاشت گاهی حواس را پرت میکند آدم باید شش دانگ حواسش به دوست داشتن تو باشد ═══♥️⚜♥️═══ ♥️ 🍃@koocheyEhsas🍃 •┈┈••✾••✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 ‌#قسمت_69 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام پایین پایش نشست. حسام الدین سرش را
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم حسام الدین به میز طراحی اشاره کرد و گفت: بفرمایید اینجا طرحتون رو شروع کنید تا ببینم چطوری میشه؟! دستش را به لبش گرفت سرش را توی اتاق چرخاند و گفت: هممم ... باید لب تاپ هم بیارم برای کشیدن طرح هم لازم میشه هیوا به سمت میز رفت. حین نشستن حسام الدین پرسید: طرحی هم توی ذهنتون دارید ؟ یا اتود دارید ازش؟ هیوا به ثانیه نکشید سر جایش ایستاد و گفت: راستش یه سری طرح توی گوشیم هست. از اینترنت گرفتم. حسام الدین دستش را در هوا تکان داد و گفت: نه کپی نباشه بهتره. طرح باید اصیل باشه حیفه از طرح های دیگه کپی کرد. هیوا بازدمش رابیرون داد و با خودش گفت: خب منم همین رو میخواستم بگم مرد حسابی! _ببخشید، اجازه ندادید من ادامه ی حرفم رو بزنم. بله منم مخالف کپی برداری هستم. منتها اگر بشه دوست دارم یه جور ابتکاری هم باشه یا حتی ادغام.ایده گرفتن بد نیست. حسام الدین چرخید و کنار راه پله های کوچک سرداب که حالا کارگاه نسبتا بزرگی شده بود؛ ایستاد. _حالا چه طرحی توی ذهنتون هست؟ کمی مکث کرد ادامه داد و گفت: ترجیح میدید چطوری باشه؟ به طرف هیوا برگشت _ اصلا تاحالا کار کردید؟ هیوا سرش را پایین انداخت. صادقانه گفت: نه... ولی توی دبیرستان کمی اشنایی داشتم. البته توی دانشگاه بعضی دوستام هم طرح میکشیدند کمکشون میکردم. حسام ترجیح داد سکوت کند تا آخر کار ببیند طرحش چگونه از آب در می آید. به طرف یخچال کوچک اتاق رفت. درش را باز کرد وقتی یخچال را خالی دید شماره سهراب را گرفت. _آقا سهراب یه توکه پا لطفا بیاید پایین به طرف هیوا که برگشت هنوز او را سر پا میدید. _بفرمایید بشینید خانم فاتح راحت باشید. هیوا روی صندلی نشست. با خودش گفت امیدوارم زودتر از اینجا برود تا بتوانم با تمرکز روی طرحم کار کنم. سهراب از پله های کارگاه پایین آمد. _جانم آقا حسام الدین نگاه پرمهری به چهره سهراب کرد و گفت :خدا خیرت بده عمو سهراب اگه زحمتی نیست. لطفاً یه مقدار خرید بکن خورد و خوراک و اینها بذار تو این یخچاله به هیوا گفت: خانم فاتح شما هم چیزی لازم داشتید به آقا سهراب بگید. سهراب کلاه بافتنی قهوه ایش که هنر دست گلابتون بود ؛ بالا داد. دستی به صورت افتاب سوخته اش کشید و گفت: الساعه حسام الدین دفتری روی میز برداشت و جلوی هیوا گذاشت. _یه سری نقوش هم اینجا هست. اگر اشکالی نداشته  باشه طرحتون رو که کشیدید با گوشی برای من بفرستید. این روزها سرعتمون بالا بره زودتر میشه به کارهای دیگه رسید. فقط شما کلا چه نقشی توی ذهنتون هست؟ هیوا دفتر را باز کرد و یک یک طرح ها را نگاه کرد و گفت: _خب نقش های اسلیمی خوبه.  گره چینی توی ارسی قشنگ میشه اما از همه ی اون ها نقش جقه یه چیز دیگه است. حسام الدین ساعتش را نگاه کرد. _بته جقه خوبه ولی سخته برای طرح های ارسی . از گره چینی استفاده بشه بهتره . هیوا دوست داشت حسام الدین را قانع کند. _اون هم خوبه ولی آخه حیف نیست قشنگ ترین نماد آزادگی رو که سرو هست توی طرح نیاریم؟ سر سرو که به صورت خمیده است میگه مرد آزاده و آزاد فقط در مقابل معبودش است که سر تسلیم فرود می‌آورد . کسی که به جقه نگاه میکنه روح عبودیت رو توی  اثر میبینه. حسام الدین جا خورد. جمله ی آخر توی سرش تکرار شد. تکرار شد و توی ذهنش قاب شد. "سرو نماد ازادگی است. سرو افتاده یعنی مرد آزاده فقط در مقابل معبود سر تسلیم فرود می اورد." نگاه کوتاهی به هیوا کرد. هیوا سرش به طرح ها و نقوش گرم بود. با همان سر افتاده پرسید: میتونم بپرسم برای کارهای منبت و برش چوب کی رو میخواید بیارید؟ استادی هست که بتونه کمک کنه؟ حسام الدین نزدیک پله ها شد و بدون آن که برگردد گفت: یکی رو قبلا میشناختم باید ببینم هنوز هستش و این کارو انجام میده. من باید برم کارخونه خدانگهدار حسام الدین رفت و هیوا نفس راحتی کشید. بعد از رفتنش از پشت میز بلند و به طرف در رفت. در را بست. چادرش را در آورد و روی دسته ی صندلی انداخت. نگاهی به دو و بر کارگاه کرد. توی طاقچه چند ردیف کتاب و یک ساز بود. یک گوشه ی کارگاه هم روی چیزی پارچه کشیده بودند. اهل کنجکاوی نبود، به طرف طاقچه رفت و عنوان کتاب ها را یکی یکی خواند. ساز تار را که دید چشم هایش خندید. چقدر دوست داشت یک ساز سنتی را از نزدیک ببینید. گفت:یعنی این مال خودشه ؟ همین که خواست دست به تار بزند یادش افتاد اجازه نگرفته . بیخیالش شد. برگشت به طرف میز و مشغول کارهایش شد. حسام الدین توی کارخانه درگیر حساب و کتاب قراردادهای شرکت بود. شماره ی مهدی را گرفت و برای روز بعد دعوتش کرد به کارخانه. 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 ‌#قسمت_70 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام حسام الدین به میز طراحی اشاره کرد
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم بهروز موبایل به دست وارد اتاق شد. مشغول چانه زدن با کسی آن طرف خط بود. _خب مرد ناحسابی الان دو ماهه از موعد مقررت گذشته یعنی چی مهلت مهلت؟ بگو مجانی برات ماسه فرستادیم پس؟ اصلا حرفش هم نزن . من الان میخوام برم بانک. تو ...اره من نامردم من مثل بقیه نیستم هی جلو تو کوتاه بیام. موبایلش را قطع کرد. صورتش قرمز شده بود و نفس هایش تند تند. حسام الدین زیر چشمی او را میپایید. بهروز پوفی کرد و به طرف میز حسام رفت. خم شد و چکی را از کشوی میز برداشت. حسام پرسید: این چیه؟ _چکِ _میدونم میخوای چیکار کنی؟ دستش را روی میز گذاشت و با قیافه ی عصبی گفت: میخوام چیکار کنم؟ معلومه میخوام برم بانک حسام تسبیحش را که توی دستش بود .توی جیبش گذاشت. _چک کیه؟ناصری؟ _آره خبر مرگش بیاد حسام الدین با تلخی به بهروز نگاه کرد و گفت: _بهروز! نبینم برای یه مسلمون آرزوی مرگ کنی. یه کم خوددار تر باش. بهروز در دلش پوزخندی زد و گفت: دلت خوشه حاجی! منم که از صبح تا شب تو این کارخونه سگ دو میزنم. اون وقت تو میخوای به من بگی چیکار کن چیکار نکن. عصبی نشو. _حاجی این آدمها از خوبی تو سوء استفاده میکنن. اینها رو بدی سوارت میشن. اینها تو رو دیدن باهاشون با ملایمت برخورد میکنی هوا برشون داشته.بابا کدوم عقل و دینی میگه از حقت بگذر؟ حسام الدین سرش را پایین انداخت و گفت: دین جوونمردی! ناصری بد قول نبوده این چند وقت به مشکل خورده. گوشی حسام الدین زنگ خورد. از جایش برخاست و پشت پنجره ایستاد. به حرف های مرد پشت خط گوش میکرد. _حاجی بخدا ندارم. به مشکل خوردم. تو که منو میشناسی من همیشه پیش شما بار می بُردم. این بار پیش خرید کردن ملت، منم با این تغییر قیمت ها به مشکل خوردم. پول هارو هم دادم برای بدهی‌م از هردو طرف تحت فشارم. باید هم پول اونها رو بدهم هم پول مصالح. میدونم این حرف ها درست نیست ولی تو رو به مردونگی میشناسم. میدونم مثل باباتی. رومو زمین نزن.یه فرصت دیگه هم بهم بده حسام الدین نفس عمیقی کشید. پشت به پنجره کرد.درحالی که نگاهش به بهروز بود اما مخاطب حرف هایش مرد پشت خط، گفت: جناب ناصری این بار سومه اگه نشه ... _دارم یه کارهایی میکنم حاجی میشه. مطمئنم میشه فقط دوماه بهم وقت بدید. تو که منو میشناسی من ۱۰ ساله با ضیایی ها کار کردم. بهروز با سر به حسام الدین اشاره کرد : بگو نه نمیشه حسام سرش را پایین انداخت و آرام آرام در اتاق قدم برداشت. مکثش طولانی شده بود. چند دقیقه ای که گذشت گفت: باشه به یه شرط این بار آخره فقط . بهروز وارفت. روی مبل نشست و سرش را به تأسف تکان داد. حسام الدین تلفنش را که قطع کرد نزدیک بهروز ایستاد و گفت: گاهی فرصت دادن دوباره برای خود ماست. شاید خدا با این فرصت به ما هم یه فرصت جبران بده. طرف های ظهر بود. هیوا همچنان سرگرم طراحی بود که صدای هول دادن در و باز شدن آن توجهش را جلب کرد. با کنجکاوی وارد پاگرد پله ها شد و داخل را سرک کشید. بدون سلام علیک گفت: حسام الدین اینجا نیست؟ هیوا به احترامش ایستاد. _سلام نه رفتن کارخونه دیبا ابرویی بالا انداخت و از پله ها پایین آمد. _خوب کارگاهی راه انداخته، قربونش بشم. به طرف یکی از میزها رفت و کشوی آن را باز کرد. _کسی رو اینجا نذاشته مراقب وسایل باشه؟ سپس چرخی توی کارگاه زد و قبل از رفتن نگاه دردمندی به خودش گرفت و گفت: امیدوارم حقوقی که گیرت میاد کفاف زندگیتون رو کنه. بیچاره اون بابات بعد یه عمر کارگری بد بلایی سرش اومد. هیکل درشتش را جنباند و از پله ها بالا رفت. در را باز گذاشت و از آن جا دور شد. ابروهای هیوا در هم شد. بغضی بی امان گلویش را فشرد. حرف های این زن همچون نمک به زخم هایش پاشیده میشد. چند بار نفس عمیق کشید. احساس خفگی میکرد. از سر جایش بلند شد و دور تا دور سرداب شروع به راه رفتن کرد. آرام نشده بود. نگاهش به نگین های فیروزه ای جلد قرآن روی طاقچه افتاد. میخواست آرام شود. قرآن را برداشت و روی میز گذاشت. ندایی در درونش گفت: یعنی راضی‌ هست؟ خودش جواب خودش را داد _معلومه که راضی هست خودش اینجا رو کرده کارگاه پس میتونم دست به وسایل اینجا بزنم. نهایتا وقتی اومد بهش میگم. 👇👇
قرآن را از آخر گشود و شروع به خواندن کرد ، بعضی از آیات را زیر لب خواند. به این آیه که رسید صدایش را آشکار کرد: "يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ «6» الَّذِي خَلَقَكَ فَسَوَّاكَ فَعَدَلَكَ «7» فِي أَيِّ صُورَةٍ ما شاءَ رَكَّبَكَ «8» كَلَّا بَلْ تُكَذِّبُونَ بِالدِّينِ «9» وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ «10» كِراماً كاتِبِينَ «11» يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ «12» اى انسان! چه چيز تو را در برابر پروردگار بزرگوارت مغرور و فريب داده است؟ همان كه تو را آفريد و (اندامت را) استوار ساخت و متعادل كرد. و به هر صورت كه خواست، تو را تركيب كرد. با اين همه، (شما روز) جزا را دروغ مى‌پنداريد. در حالى كه قطعاً بر شما نگهبانانى (از فرشتگان) گمارده شده‌اند. نويسندگانى بزرگوار، كه به آنچه انجام مى‌دهيد آگاهند." ـــــــــــــــ *سوره انفطار ↩️ .... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ❤️ ✨باز هم این دل دیوانہ تو را مےخواهد ⚜️دل بشڪستہ ز دسٺ تو عطا مےخواهد ✨خستہ‌ام از همہ دنیا و گرفتارانش ⚜️ڪرمے ڪن ڪه دلم مےخواهد 🌷 🌷 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🔹ورود اطلاعات تمامی افراد در این سامانه الزامی است. حتی افرادی که علائمی ندارند باید مشخصات خود و خانواده خود را در این سامانه ثبت کنند. 🔹افراد پس از ورود به سامانه به نشانی salamat.gov.ir و تکمیل پرسشنامه مربوطه برای خود و تمامی اعضای خانواده شان و ورود شماره تلفن همراه، پیامکی در مورد وضع سلامتی خود دریافت خواهند کرد. 🔹در این سامانه پس از ورود و پاسخ به پرسش های موجود، چنانچه فردی مشکوک به ابتلا به ویروس کرونا شناسایی شود، از طریق ارسال پیامک راهنمایی لازم به او ارائه خواهد شد . 🔰خبرهای خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂 سلام به دوستان عزیز! صبحتون بخیر بزرگواران پارت رویای وصال روزهای فرد هست فقط چون دیروز ایتا قطع بود امروز گذاشتیم. یه نکته ی دیگه برای اون بزرگوارانی که تازه دارن رویای وصال رو میخونن رمان از این قسمت ها کمی جلو عقب میرود به ( آینده و گذشته ) و به اتفاقات افتاده میپردازد. لطفا نگید گیج شدیم☺️ کمی از فکرتون کار بکشید. تازه براتون عنوان هم گذاشتم که کجاها مربوط به گذشته است و کجا آینده . پس لطفا صبور باشید طی پارت های بعدی خیلی مسائل مشخص میشود . ✅رمان طبق موعد خودش یعنی روزهای زوج ارسال میشود. باتشکر از ابراز لطف همگی🌹
🌺🌼قرارچله مان دعای فرج 🌺🌸 @khoodneviss
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
قرآن را از آخر گشود و شروع به خواندن کرد ، بعضی از آیات را زیر لب خواند. به این آیه که رسید صدایش را
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم حسام الدین از کارخانه یک راست به شهر رفت. کوچه پس کوچه ها را رد کرد و رسید به کوچه ای باریک و در چوبی قدیمی. کوبه ی سمت راست در چوبی را که به شکل مشت گره کرده بود؛ گرفت و همین که میخواست در بزند زیر لب بسم اللهی گفت. کوبه را زد . صدای بمی از کوبه ی در بلند شد. نگاهش به دو کوبه ی روی در بود. خانه های قدیمی پر بودند از رمز و راز، پر بودند از فلسفه وجودی، فلسفه ای که خشت به خشت و ذره به ذره آن ها را در بر می گرفت. همین صدای بم کوبه ی در، نشان از حضور مردی پشت در را میداد. شاید هم صداقت آدم ها را نشان میداد. این روزها صداقت را از کدام دکان و فروشگاهی باید خرید؟ از کدام پدر و مادر و معلم و دوست و حاکمی باید یاد گرفت. این روزها صداقت بار بسته و به سفری دور و دراز رفته است. _آمدم آمدم پیرمرد پشت در نفس زنان کلون در را گرفت. یا "حیدرعلی" گفت و در را باز کرد. نگاه حسام الدین به صورت پیرمرد سالخورده ای افتاد که محاسن سفید و کلاه سبز سیدی روی سرش چهره اش را نورانی تر نشان میداد. _سلام آقا سید منو میشناسی؟ پیرمرد نگاه کوتاهی به چهره ی حسام الدین کرد. دستی به محاسن نسبتا بلندش کشید و آرام گفت: شرمنده ام یادم نمیاد. پیری و هزار درد ...یکیش هم فراموشی اگرچه میخواست بگوید تو که سهلی جوون خودم را هم فراموش کرده ام. _آقا سید من پسر حاج کمال ضیایی‌م. همونی که برای خونه مون در و پنجره ساختی. حاج حیدر...زورخونه... یادتون میاد؟ سید هاشم با شنیدن اسم حاج حیدر چشم هایش باز شد. نیرو گرفت. چند بار پی در پی نفس عمیق کشید و گفت : حاج حیدر ...حاج حیدر سپس زیر لب ذکری گفت که حسام الدین نشنید و نفهمید چه بود. _بفرما جوون دم در خوب نیست بفرما داخل بفرما مهمون حبیب خداست ...اون هم مهمونی که از طرف حاج حیدر باشه از جلوی در کنار رفت . صدایش را بلند کرد و چند بار یا الله گفت. _یا الله ... حسام الدین تحت تاثیر تعارف سید هاشم وارد شد. از راهروی بسته ی ورودی خانه گذشت و وارد حیاط شد. _آقا سید نمیخوام مزاحمتون بشم _مراحمی جوون بیا که خوب موقعی اومدی. دور تا دور خانه را نگاهی کرد. اتاق های دور تا دور و حوض فیروزه ای که وسط حیاط بود او را به یاد خانه ی قدیمی عزیز جانش می انداخت. _چقدر اینجا باصفاست آقا سید سید هاشم به حسام الدین اشاره کرد روی تخت چوبی کنار دیوار بنشیند . _بشین جوون آن گاه صدایش را بلند کرد و گفت: زهرا ...زهرا جان بابا مهمان داریم . حسام الدین روی تخت نشست . به حیاط قدیمی نگاه کرد و گفت: چقدر خوبه که هنوز این خونه ها هستند. چقدر خوبه که امثال شما هنوز هستید .خدا عمرتون رو بابرکت کنه. سید هاشم سرش را تکان داد و گفت: موندن مهم نیست. خوب موندن مهمه وگرنه لاک پشت هم ۲۰۰ سال زندگی میکنه چطوری زندگی کردن مهمه حسام الدین تمام زوایای صورت سید را از نظر گذراند. این پیرمرد اگرچه سالخورده بود، صورتش تکیده بود اما هنوز رنگ نشاط و طراوت را میتوانستی در چهره اش ببینی. سیدهاشم دست به زانویش گرفت و گفت: خب جوون راه گم کردی این طرف اومدی ؟ چه کاری از دستم برمیاد ؟ حسام الدین صدایش را صاف کرد و گفت: حقیقتش من میخوام یه ارسی بسازم. هنرمندای ارسی ساز هم کسی رو نمیشناسم که این کارو کنه. میدونم شما استادی و میخوام زحمتشو برام بکشید اگر ممکنه. سید هاشم از بالای چشم نگاهی به حسام کرد و گفت: برای خودته؟ _نه آقا سید برای عمارت بروجردی ها میخوایم. برای یه قسمتش دست میراث فرهنگیه سیدهاشم فوری گفت: از من گذشته خیلی وقته که دیگه کار نمیکنم. حسام الدین متوجه شد که سید هاشم میانه ای با کار دولتی ندارد برای همین گفت: نه آقا سید مسئولیتش بامنه. منم توی کارشریکم. با کمک بخش خصوصی قرار ساخته بشه . من شمارو میشناسم حداقل نتونید کار کنید اوسای کار هستید به بقیه میتونین اُرد بدید. سید هاشم تبسمی کرد و گفت: دوره ی اُرد دادن ما گذشت. الان دیگه جوونها از خودشون اُرد میگیرن. _چوب کاری نکنید آقا سید صدای باز شدن در هال باعث شد حسام الدین سرش را بالا بگیرد. دختری با چادر رنگی اما کاملا پوشیده سینی به دست روی ایوان ایستاد. سلام کرد و روبه پدر گفت: بابا سید چایی آوردم. حسام الدین سرش را پایین انداخت. سید هاشم لبه ی پله ها سینی چای را گرفت . زهرای سید هاشم فوری داخل رفت. سید هاشم سینی را روی تخت چوبی که با گلیم فرش کهنه ای پوشیده بود گذاشت. حسام الدین نگاهش به استکان کمرباریک افتاد. لبخندی زد و در دلش گفت: کمرباریک... اینجا هم کمرباریک 👇👇👇
سید هاشم دست برد و استکان چای را قندپهلو جلوی حسام الدین گذاشت. _همه ی این خونه بوی کهنگی میده. قدیمیه مثل ما که زوارمون در رفته. استکانمون هم قدیمیه. ولی فکر نکنم شما بدت بیاد. حسام الدین لبخند پرمهری به صورت آقا سید پاشید. باید هرجوری شده بود او را راضی میکرد. ـــــــــــــــــــــــ نکته: دوستان امشب با چه سختی تونستم این متن رو بنویسم. شرمنده کم بود. ایتا ویرایشم رو درست نمیکرد. ببخشید که دیر شد☺️ پارت گذاری خوشه ی ماه روزهای زوج ↩️ .... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•