eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.5هزار ویدیو
20 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
═══✨🌖✨═══ بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل‌هاتون پر امید شب خوش ═══✨🌔✨═══ 💞 @koocheyEhsas •┈┈••✾••✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من پر از نورم و شن و پر از دار و درخت پرم از راه، از پل، از رود، از موج پرم از سایه‌ی برگی در آب: چه درونم تنهاست سلام صبحتون به نور •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
جمعہ رفت آقا نگاهم بر در اسٺ در فراق یار آهم از سر اسٺ😔 مےنمایند روزها گر افتخار🌱 باشد از مهدے زهرا انتظار😭 💔 ⭐️سلام روزتون مهدوی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌸 🌸 امام صادق علیہ السلام می فرمایند : ایمان خود را قبل از ظهور تڪمیل ڪنید ، چون در لحظات ظهور ایمانها بہ سختی مورد امتحان و ابتلاء قرار می‌گیرند . 📙الڪافی ، ج 1 ، ص 370 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
👆 اینجا حرم شاهچراغ شیراز است که با شیوع کرونا تعطیل شد و حالا به همت قرارگاه بهداشت و سلامت تبدیل به خط تولید ماسک شده! اینو به دنیا بفهمانید که دین هیچ گاه مخالف علم نبوده. کجای دنیا سراغ دارید مقبره انسان بزرگی که محل اجتماع و زیارت هست تبدیل بشه به تولید ماسک؟ دین ما به نجات بخشی انسان اهمیت میدهد که حتی آن را بالاتر از زیارت امام میداند. اسلام ستیزان زبانتان لال شده ...مگه نه؟😏 @khoodneviss
ڪوچہ‌ احساس
‌#قسمت_81 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام _مامان موقعیت منو کمی درک کنید من ب
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم با صدای سلام و علیک مردان سرپا ایستاد. صدا از بیرون سرداب به گوش می رسید. حتم داشت سید هاشم با استاد نصیری هستند. کمی این پا و آن پا کرد که بیرون را سرک بکشد اما منصرف شد. با خودش گفت بشین سر جات دختر . الان میان ! صدای یا الله سیدهاشم و پایین آمدن از پله های کارگاه او را وادار کرد تا نگاه کنجکاوش را به ورودی سرداب بدوزد . پیرمردی با عرقچین سبز، بلوز یک دست سفید که روی شلوارش انداخته بود وارد کارگاه شد. سید هاشم حدودا ۶۹ سال سن داشت. عرقچین سبزش با آن محاسن سفید، معنویتی خاص را فریاد میزد. هیوا این نوع چهره ها را می شناخت. صافی و پاکی و بی آلایشی چهره پیرمرد به دلش عجیب نشسته بود. سلام کرد و سید هاشم نگاهش را به هیوا داد. به آهستگی جواب داد: سلام دخترم. "دخترم" لفظی بود که باعث شد محبت و آرامش به دل هیوا وارد شود. سید از آن هایی بود که هر جا میرفت تا چند متریش انرژی مثبتش پراکنده میشد. و این را هیوا در همان دیدار اول خوب فهمید. پشت سرش استاد نصیری وارد شد. عینک آفتابی اش را درآورد و آن را توی جیب داخل کتکش گذاشت. دور و بر را نگاه کرد و با دیدن هیوا که سرپا مودب و سر به زیر ایستاده بود، لبخند زد و گفت : به به خانم فاتح، هنرمند با ذوق. طرحت خیلی عالی بود. هیوا با چهره ای شرمگین سرش را پایین انداخت. حسام الدین دو مهمانش را راهنمایی کرد و روی نیمکت چوبی گوشه کارگاه نشستند. از همون اول صحبت ها سمت طرح ارسی رفت. استاد نصیری طرح هیوا را در دست گرفت و گفت :طرح خوبیه من نگرانم طرح جقه ای که توی ارسی به کار می برید کار سختی باشه. منتها با شناختی که از اوس هاشم دارم میدونم خوب در میاد. البته اگر خودش زحمتشو بکشه سید هاشم سرش را تکان داد. ابرویش را بالا داد و با لبخند گفت: حاج حسام خودش زحمتشو میکشه. حسام الدین تکان خورد. دستش را به علامت تسلیم بالا آورد و گفت: آسید من که بیسوادم تواین کار هیچ سررشته ای ندارم. توی کار شما هیچ دخالتی نمیکنم .شما استادی، کار به این مهمی را به آدم بی هنر نمیدهند. ما کجا شما کجا چوب کاری نکنید استاد. سید هاشم لبخند زنان پلک هایش را باز و بسته کرد و با طمأنينه گفت: چوب کاری رو که شما می کنی آقا حسام. می تونید... کافیه دل بدید به کار. هر کاری با عشق انجام بشه روح دار میشه، روح دار که شد به دل بیننده میشینه. الوار الوار، متر به متر ،سانت به سانت، رنگ به رنگ این چوب ها میتونن با آدم حرف بزنن. اگر طرح با عشق کشیده شده باشه مثل پرنده جون میگیره. یک موجود زنده میشه. استاد نصیری از حرفهای سیدهاشم چیز خاصی نفهمید الکی سرش را به تایید تکان داد. _ القصه که حرف رو بذارید کنار و از همین الان شروع کنیم. حسام الدین به استاد نصیری نگاه کرد. استاد شانه بالا انداخت و گفت: من طرح و دیدم هر چی اوس هاشم بگن همونه. منم میرم که شما از همین الان شروع کنید. روند کار را زودتر به من اطلاع بدید. بلند شد و قبل رفتن گفت: راستی آقای ضیایی چند لحظه... حسام الدین و استاد نصیریِ معمار بیرون رفتند. هیوا ماند و سید هاشم. سید هاشم نگاهی به دور کارگاه کرد و دست به زانو گرفت. _ یا علی مدد به سمت چوب های مخصوص کار رفت. دستی به چوب ها کشید و گفت :خوبه چناره . همانطور که پشتش به هیوا بود بی مقدمه گفت: دخترم شما اینجا مشغول چه کاری هستید؟ هیوا که از سوال سید هاشم دستپاچه شده بود گفت: من من طراحی این ارسی را انجام دادم. سید هاشم گفت: میدونم سر رشته ات چیه؟ آب دهانش را قورت داد و گفت: کارشناسی مرمت دارم یعنی ترم آخرم. سید هاشم سرش را تکان داد و گفت: پس تو این کار شریک هستی. یک تکه از چوب ها را برداشت و روی میز مخصوص گذاشت. نگاهی به ابزار ها کرد، مغار ، گیره رومیزی، سوهان و چوب سار را بررسی کرد. سید هاشم گفت: برای این کار باید طرح، قشنگ روی چوب طراحی بشه. قلم شو شما می زنید کنده کاری روی چوب را هم تا حدودی بهتون یاد میدم. البته حاج حسام بیاد بعد ... اگر مشکلی داشتی میتونی از زهرای ما کمک بگیری. زهرا منبت کاری رو خوب یاد گرفته. با لبخند گفت : البته خط خیلی زیبایی هم داره . لبخند سید هاشم موقع تعریف از زهرا از چشم هیوا دور نماند. سید هاشم، زهرا سادات را می گفت. دختر کدبانو و هنرمندش که روحیه و صبوریش زبانزد فامیل سادات بود. دختری که از نوجوانی با غم از دست دادن مادرش خانه سید هاشم را یک دستی چرخاند. با آن همه آدم هایی که گاه و بی گاه مهمان سید هاشم میشدند. کمی بعد حسام الدین سرفه کنان از پله ها سرازیر شد. 👇👇👇
سید هاشم آن را کنار خودش جا کرد و توضیحات لازم را داد. هیوا مشغول طراحی روی چوب شد. باید اندازه ها را دقیق میزد. کمی مشکل داشت در اندازه گیری. سید هاشم کنارش آمد و گفت: بببین دخترم برای اینکه بتونی خط کش رو صاف بذاری اصلا دستت نباید بلرزه. هیوا سرش را به تایید تکان داد. یک ساعتی که گذشت حسام الدین آهسته کنار میز هیوا رفت و گفت: من باید برم کاری دارم برمیگردم .زحمت میکشید از تو یخچال از سید پذیرایی کنید؟ هیوا خیلی سریع سر تکان داد و به طرف یخچال رفت. حسام الدین گفت: آسید من میرم برمیگردم. از پله ها بالا رفت . هیوا بطری آب و آب میوه ای در اورد و روی میز گذاشت. سید لبخند زد و گفت: من اهل چایی هستم. وسط کار چایی میچسبه. البته اگر هست. اگر نیست هیچی نمیخوام. هیوا بله ای گفت و از کارگاه بیرون رفت. مانده بود خودش مستقیم داخل عمارت شود و یا به حسام الدین زنگ بزند. کمی فکرد ، سپس راه عمارت را گرفت. از ایوان بالا رفت و دم در ورودی چند بار پشت سر هم در زد . صدایش را کمی بلند کرد و گفت: خانم ضیایی ... فروغ خانم .. در باز شد و فروغ الزمان جلویش قرار گرفت. _سلام ببخشید مزاحم شما شدم . اقای ضیایی مهمان دارند چایی میخورند. فروغ الزمان خوش و بشی با هیوا کرد و گفت: مگه حسام خودش نیست؟ _نه گفتن میرن جایی فروغ گلابتون و سهراب را صدا زد. _شما بفرمایید میگم سهراب بیاره هیوا پاتند کرد که برگردد ، فروغ الزمان گفت: راستی هیوا جان اگر چیزی لازم داشتی بگو. ببخشید من سمتتون نمیام. هیوا تشکر کرد و گفت: این چه حرفیه ؟ شما ببخشید من مزاحمتون هستم. _کیه فروغ جان؟ از پشت سر، دیبا در چارچوب در ظاهر شد. متعجب به هیوا نگاه کرد و گفت: چیزی شده؟ فروغ سرش را تکان داد و گفت: نه عزیزم حسام مهمون داره خودش نیست. دیبا ابرویی بالا انداخت و گفت: چه عجب خودش نیست یکی دیگه رو فرستاده؟ دخترجون به شما نگفت کجا میره؟ هیوا از سوال دیبا جا خورد. _من... به من چرا باید بگن. نمیدونم کجا رفت. فروغ به دیبا سوالی نگاه کرد و گفت: چیزی شده که پرسیدی؟ احتمالا کار داره برمیگرده دیبا لبخند مصنوعی زد و گفت: نه از اون جا که حسام خییییلی روی روابط محرم و نامحرم حساسه گفتم چطور قبول کرده اولا یه نامحرم پیشش کار کنه و دوم هم این که این دختر رو با یه مرد تنها بذاره. میخواستم ببینم چه کار مهمی داشته که رفته. فروغ کنایه ی دیبا را خوب فهمید. لبش را یک ور داد. چشمش را بالا داد و گفت: هیوا جان شما بفرمایید بدون توجه به دیبا داخل شد. باخودش گفت: چه کینه ای به دل گرفته این دیبا ...خدا بخیرش کنه. ↩️ .... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خبر رسیده که آقایمان پدر شده است پسر رسیده؛ پدر صاحبِ سپر شده است جوانِ خوش قد و بالای خانۂ لیلا برای سید و سالارمان ثمر شده است خصایصش شده تلفیقی از نبی(ص) و علی(ع) چهارقل به لبِ هر که با خبر شده است (ع)✨❣️ ✨❣️ ⭐️سلام روزتون پر از یاد خدا •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
⁉️گرفتن رمز پویا برای کارتهای بانکی مختلف سخته؟🏧 📲با استفاده از این اپلیکیشن، بدون بیرون رفتن از خونه، خیلی راحت میتونید رو برای همه کارتهاتون دریافت کنید 💳 📥دانلود برای اندروید و iOS👇👇 https://cutt.ly/ZtEIM27 https://cutt.ly/ZtEIM27 💯 ♻️