ڪوچہ احساس
صدایش زد : آقا سهراب یه توکه پا بیا تو کارگاه، کارت دارم سهراب چشمی گفت. دست های خاکیش را به هم زد و
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_153
: «بیست و چهارم آبان هزار و سیصد و چهل و سه
چند روزی است از تبعید امام خمینی به ترکیه میگذرد. این روزها حالم گرفته و عصبی هستم. اما دیدن او کمی حالم را خوب میکند. انجمن با این که نوپاست اما کارمان به خوبی جلو می رود.
نقاشیش خوب است. چند طرح توی دفترش بود که توجهم را جلب کرد. موقع نوشتن آن قدر روی دستم دقیق می شود که به خیالم نحوه ی گرفتن قلم را هم تقلید میکند.
تازه کار است اما استعدادش را دارد. علاقه اش به هنر خوشنویسی برایم مایه ی مسرت است.
دیروز وقتی به کلاس آمد گرفته و اندوهگین بود. کاش می توانستم بپرسم مشکلت چیست؟
عینک بزرگی به چشم هایش زده بود . نگاه معصومانه اش را زیر آن شیشه ی بزرگ عینک پنهان کرده بود. خدایا نباید از او بگویم. اما چرا هر بار دست و بالم به نوشتن می رود یاد او در خاطرم می آید. خدایا ببخش...»
حسام الدین صفحه ی را تاپایین نگاه کرد. نکته ی خاصی دستگیرش نشد. از کنارِ این قسمت گذشت و صفحه ی بعدی را ورق زد.
«نهم دی هزار و سیصد و چهل و سه
چشم هایش را ندیده بودم. این روزها سر به زیر شده ام تا شاید هوا از سرم بپرد. هوای او. التفات دارم همایون خان سپهسالار جنازه ی دخترش را هم روی دوش من نمیگذارد.
ناصر می گوید برو خواستگاری. ولی دست و دلم نمی رود. می گوید با او صحبت کنم اما نگرانم. نگران راهی که در آن پا گذاشته ام. او چه تقصیری دارد که هم پای من بیاید توی دهان شیر. شیر که نه گرگ های وحشی که به هیچ چیز رحم نمی کنند. یک مشت مفت خور و ظالم که خون مردم را توی شیشه کرده اند.
دیروز پایین ساختمان روزنامه او را با دوستش دیدم. فکر نمیکردم اینجا بیاید.
فرهاد را گرفته اند. توی دفتر روزنامه. کاش میتوانستم قلم به دست بگیرم و بنویسم از روزهای سختی که میگذرد. زمستان است بدون او، روزهایمان سرد و بی خورشید است. کسی به دادمان نمی رسد. هرکس که فریاد میزند زبان میبرند و دهان میدوزند.
این روزها هدفم آن قدر گم شده که نمی دانم باید سراغ کدامیک بروم؟
سراغ ماهرخ یا ...
کتاب پدر را باز میکنم. هر روز چند سطری به حاشیه اش اضافه میکنم. بیم آن دارم که مبادا تمام نشود. چه ارثیه ای هم پدر برایم بنچاق کرده. یادش گرامی که میگفت: این کتاب را به پسر و فرزندانت برسان. مگذار دست نااهلان بیفتد. این عتیقه است. خط اجداد من هستند.
من اما آن قدر از خودم ناامیدم که نمیدانم اصلا بتوانم اهل و عیال تشکیل بدهم یانه. بعد از دستگیری فرهاد انگیزه ام برای مبارزه دوچندان شده. به صرافت افتاده ام حتما جلسه ها را برگزار کنیم طوری که کسی نفهمد. خدایا ای پناه درماندگان تنها تو هستی که از ضعف و زبونی من آگاهی، تنها تو را دارم ....»
حسام الدین صفحه ی کاغذ کاهی قدیمی را ورق زد. تا این جا فهمیده بود صاحب آن دفترخوشنویسی و این دفترچه یکی هستند. از آن جا که اسم ماهرخ هم در آن بود، پس باید نویسنده علی میرزاده باشد. اما او که بود؟
صفحه های بعدی را از نظر گذراند و جز چند دل نوشته با خدا چیز دیگری نیافت. در همان حین گوشی موبایلش زنگ خورد.
بهروز با یکی از شرکت های طرف قرارداد به مشکل برخورده بود.نیم ساعتی با بهروز صحبت کرد و بعد هم با طرف های قرارداد. قرار شد روز بعد جلسه ای با حضور آن ها برگزار کند.
دفترچه را بست و توی صندوقچه گذاشت. فکرکرد جای امنی برای آن پیدا کند تا هی نخواهد آن را دنبال خودش این طرف و آن طرف بکشاند.
گوشی را که توی جیبش گذاشت صدای لرزش آن توجهش را جلب کرد.
به صفحه ی موبایل خیره شد
_سلام آقای ضیایی من فردا صبح بیام سرکار؟ یا عصر؟ اتاق بالای ایوان آماده شده؟
دروغ چرا با دیدن پیام هیوا و جدیتش در کار لبخند کم جانی زد. یادش رفته بود حضور هیوا اینجا رنگ و لعاب کارگاه را عوض میکند. از آن بی حالی و سردی می کاست. اصلا هیوا که این جا کار میکرد با وجودی که او را کم میدید، اما حضورش توی کارگاه، لای آن شبکه های چوبی، لای آن شیشه های رنگی، به روشنی حس میشد. هرجا نگاه میکرد نشانی از او را میدید.
چشم هایش را گشاد کرد و با خودش گفت:
_تاکجاها رفته ام ؟
از کی این قدر توی این دریای مواج و طوفانی جلو رفته بود؟ میتوانست برگردد؟ اصلا باید برمیگشت؟
حسام الدین افکارش را کنار زد. نفسش را عمیق بیرون داد و با خودش گفت: اصلا وقت این چیزها رو ندارم.
برنامه های توی سرش مثل روغن ماهیتابه جلز و ولز میکردند. میخواست که ذهنش شلوغ شود تا فکرهای جورواجور سراغش نیاید. تا هیوا در خانه ی کوچک و محقرِ دلِ او همچون سرو، قد نکشد. آسمان خراش نشود.
جوابش را داد: فردا صبح بیاید.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
آدمها واقعا"عجیبند..
در بچگی به عروسکی که
باید با او "بازی"کنند
"دل"می بندند..
اما..
وقتی بزرگ می شوند با دل
آدمی که باید به او"دل"
ببندند"بازی"می کنند..
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ذهن های بزرگ
درباره ایده ها صحبت می كنند
ذهن های متوسط
درباره رویدادها حرف می زنند
و
ذهن های كوچك درباره دیگران!!!!
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از ڪوچہ احساس
متن دعای هفتم:
وَ كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِذَا عَرَضَتْ لَهُ مُهِمَّةٌ أَوْ نَزَلَتْ بِهِ، مُلِمَّةٌ وَ عِنْدَ الْكَرْبِ :
يَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَكَارِهِ، وَ يَا مَنْ يَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ يَا مَنْ يُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلَّتْ لِقُدْرَتِكَ الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِكَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِكَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِكَ الْأَشْيَاءُ. فَهِيَ بِمَشِيَّتِكَ دُونَ قَوْلِكَ مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِكَ دُونَ نَهْيِكَ مُنْزَجِرَةٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِي الْمُلِمَّاتِ، لَا يَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا يَنْكَشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا كَشَفْتَ وَ قَدْ نَزَلَ بِي يَا رَبِّ مَا قَدْ تَكَأَّدَنِي ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بِي مَا قَدْ بَهَظَنِي حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتِكَ أَوْرَدْتَهُ عَلَيَّ وَ بِسُلْطَانِكَ وَجَّهْتَهُ إِلَيَّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُيَسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِي يَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِكَ، وَ اكْسِرْ عَنِّي سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِكَ، وَ أَنِلْنِي حُسْنَ النَّظَرِ فِيمَا شَكَوْتُ، وَ أَذِقْنِي حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِيمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِيئاً، وَ اجْعَلْ لِي مِنْ عِنْدِكَ مَخْرَجاً وَحِيّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِي بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِكَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِكَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِي يَا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَيَّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى كَشْفِ مَا مُنِيتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِيهِ، فَافْعَلْ بِي ذَلِكَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْكَ، يَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِيمِ.
هدایت شده از ڪوچہ احساس
ترجمه دعای هفتم:
نيايش آن حضرت در كارهاي مهم
اي آنكه گرهِ كارهاي فرو بسته به سر انگشت تو گشوده ميشود، و اي آن كه سختيِ دشواريها با تو آسان ميگردد، و اي آن كه راه گريز به سوي رهايي و آسودگي را از تو بايد خواست.
سختيها به قدرت تو به نرمي گرايند و به لطف تو اسباب كارها فراهم آيند. فرمانِ الاهي به نيروي تو به انجام رسد، و چيزها، به ارادهي تو موجود شوند،
و خواستِ تو را، بي آن كه بگويي، فرمان برند، و از آنچه خواستِ تو نيست، بي آن كه بگويي، رو بگردانند.
تويي آن كه در كارهاي مهم بخوانندش، و در ناگواريها بدو پناه برند. هيچ بلايي از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگرداني، و هيچ اندوهي بر طرف نشود مگر تو آن را از دل براني.
اي پروردگار من، اينك بلايي بر سرم فرود آمده كه سنگينياش مرا به زانو درآورده است، و به دردي گرفتار آمدهام كه با آن مدارا نتوانم كرد.
اين همه را تو به نيروي خويش بر من وارد آوردهاي و به سوي من روان كردهاي.
آنچه تو بر من وارد آوردهاي، هيچ كس باز نَبَرد، و آنچه تو به سوي من روان كردهاي، هيچ كس برنگرداند. دري را كه تو بسته باشي. كَس نگشايد، و دري را كه تو گشوده باشي، كَس نتواند بست. آن كار را كه تو دشوار كني، هيچ كس آسان نكند، و آن كس را كه تو خوار گرداني، كسي مدد نرساند.
پس بر محمد و خاندانش درود فرست. اي پروردگار من، به احسانِ خويش دَرِ آسايش به روي من بگشا، و به نيروي خود، سختيِ اندوهم را درهم شكن، و در آنچه زبان شكايت بدان گشودهام، به نيكي بنگر، و مرا در آنچه از تو خواستهام، شيرينيِ استجابت بچشان، و از پيشِ خود، رحمت و گشايشي دلخواه به من ده، و راه بيرون شدن از اين گرفتاري را پيش پايم نِه.
و مرا به سبب گرفتاري، از انجام دادنِ واجبات و پيروي آيين خود بازمدار.
اي پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بيطاقتم، و جانم از آن اندوه كه نصيب من گرديده، آكنده است؛ و اين در حالي است كه تنها تو ميتواني آن اندوه را از ميان برداري و آنچه را بدان گرفتار آمدهام دور كني. پس با من چنين كن، اگر چه شايستهي آن نباشم، اي صاحب عرش بزرگ.
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
سعی میکنم احساسم را در چهره منعکس نکنم. خونسرد بلند میشوم تا بروم به بالکن. گلویم خشکیده است. نگاه ارمیا را میبینم که دنبالم کشیده میشود.
صدای خندههای قاه قاه از داخل اتاق بلند میشود. صدای آریل را از پشت سرم میشنوم: دختر باهوش و زرنگی هستی. الانم اگه یکم از هوش سرشارت رو به کار بگیری میفهمیکه فرار کردنت فایده ای نداره!
لبم را میگزم از خشم و از ذهنم میگذرد اگر جلوتر آمد پرتش کنم پایین. به وضوح عرق کردهام. نباید بفهمد دستانم میلرزند. پشتم به آریل است اما میتوانم قیافه اش را تصور کنم.
صدای مردانه دیگری را میشنوم: ببخشید آریل جان، من با اریحا یه کار کوچولو دارم....
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
ڪوچہ احساس
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 سعی میکنم احساسم را در چهره منعکس نکنم. خونسرد بلند میشوم تا بروم به بالکن
ارمیا چمدانها را تحویل بار میدهد و کم کم وقت آن است که پاسپورتمان مهر بخورد و وارد سالن انتظار شویم. با همه خداحافظی میکنم جز ارمیا که کمی دورتر ایستاده است. حس شازده کوچولویی را دارم که قرار است برگردد ستاره خودش؛ اما دلش برای مرد خلبان تنگ میشود. چشمهای ارمیا قرمز است؛ انقدر که خجالت میکشم مستقیم نگاهشان کنم. من دارم ارمیا را در دیار غریب تنها میگذارم. چقدر سنگدل شده ام!
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
ڪوچہ احساس
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 سعی میکنم احساسم را در چهره منعکس نکنم. خونسرد بلند میشوم تا بروم به بالکن
سلام عرض میکنم خدمت دوستان گل کوچه احساسی خودم🌸
یه رمان زیبا و ارزشی جدید از خانم فاطمه شکیبا داریم توی کانال کوچه ی خاطرات😍😍
از دستش ندید🌼🌼🌼
کوچه خاطرات👇👇
@koocheye_khaterat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
عزیزانی که رمان امنیتی، پلیسی، هیجانی دوست دارن حتما این رمان رو که برگرفته از واقعیت هست و بخونید.
اونهایی که دلارام من و عقیق فیروزه ای رو توی کوچه احساس خوندید این بار شاخه ی زیتون یک دخترانه ی خاص هست.
حتما دنبال کنید😎