⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
#مولاےمهربانغزلهاےمنسلام
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
═══🌸🌿🌿🌸═══
@koocheyEhsas
•┈••✾❀🕊♥︎حُ س ی ن♥︎🕊❀✾••┈••
یک رقیه جان از آن لبها برایم خرج کن
محفل انس مرا آیات قرآنی بس است
محمد سهرابی
#عشقفقطیککلام
#حسینعلیهالسلام
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
@koocheyEhsas
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
•┈••✾❀🕊♥︎حُ س ی ن♥︎🕊❀✾••┈••
یارب به کوه طور نرفتیم، چون تو را
در روضۀ رقیه ملاقات کردهایم
وحید قاسمی
#عشقفقطیککلام
#حسینعلیهالسلام
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
@koocheyEhsas
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
•┈••✾❀🕊♥︎حُ س ی ن♥︎🕊❀✾••┈••
یک مصرع است حاصل عمری که داشتم
یار آمد و گرفت و به بندم کشید و برد
#عشقیعنیبهتورسیدن
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
@koocheyEhsas
•┈••❀🕊♥️🕊❀••┈••
#هرروز_یک_آیه_از_قرآن ❤️🍃
💠 ضرورت بعثت انبیا 💠
🌷بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم🌷
🌸🍃 رُّسُلًا مُّبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَكَانَ اللَّهُ عَزِيزًا حَكِيمًا✨
*🌺🍃ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻧﻲ ﻛﻪ ﻣﮋﺩﻩ ﺭﺳﺎﻥ ﻭ ﺑﻴﻢ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﺩم ﺭﺍ [ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﻭ ﺁﺧﺮﺕ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺧﺪﺍ ] ﭘﺲ ﺍﺯ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ، ﻋﺬﺭ ﻭ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻭ ﺣﺠﺘﻲ ﻧﺒﺎﺷﺪ ; ﻭ ﺧﺪﺍ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺗﻮﺍﻧﺎﻱ ﺷﻜﺴﺖ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﻭ ﺣﻜﻴﻢ ﺍﺳﺖ .(١٦٥) ✨*
📚 سوره مبارکه النساء آیه (۱۶۵)
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژهی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام متن روایی_ ت
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان کوتاه _ #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
متن روایی_ تلخیصی از کتاب "ازمدینه تا مدینه" نوشته ی محمدجواد لنگرودی (واعظ)
کارتلخیص:خانم سیدی
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_دوم
با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم.
بازهم سر درد. بدنم خیس عرق شده بود. مثل شب های دیگر.
نگاهی به گوشی انداختم، فؤاد بود.
پتو را کنار کشیدم. دنبال لیوان آب بودم. مامان مثل همیشه پارچ آب و قرص ها را کنار میزم گذاشته بود.
فکر کردم اگرنخورم چه می شود؟ چه بهتر؟ زودتر کارم تمام میشود.
راحت میشوم از شر تمام دردهای عالم .
رویم را برگرداندم. کاش میشد همه شان را باهم فرو میدادم تا زودتر تمام شود کابوس تلخ زندگی پوچم.
برای چندین بار فؤاد زنگ زد. به سختی جوابش را دادم
_چیه؟ چته هی پشت سر هم زنگ میزنی. ول کن نیستی ها
_سلام فرهاد. مزاحمت شدم؟ اه خواب بودی؟ ببخشید شرمنده داداش.
_بگو چی کارم داری؟
_اوه اوه از اون حالت هاست که جرات نمیکنم حرف بزنم. هیچی هدف اذیت کردنت بود و بس.
از جایم نیم خیز شدم
_یعنی اگر برای مزاحمت زنگ زدی که میام پوستتو میکنم.
فؤاد از آن طرف خط صدایش را بلند کرد و گفت: نه بخدا ...شوخی کردم داداش. ببین ما امشب با بچه ها دورهم جمع شدیم گفتم به تو هم بگم بیای.
با بیحالی گفتم: حوصله ندارم. حالم خوب نیست.
با لحن کش داری گفت: ببین تو بیا من حالتو میسازم.
پوزخند زدم و گفتم: لابد با اون دوستای عتیقه ات.
حق به جانب صدایش را بالا برد و گفت: هی! گفته باشم پشت سر دوستای من حرف نزن ها.
خندید و گفت: فرهاد یه عتیقه ی دیگه به جمع مون اضافه شده فقط باید بیای ببینیش.
سرم را به تأسف تکان دادم.
_حالا کجا هستید؟
_تو کاریت نباشه من میام دنبالت. فقط لطفا میخوای ترک موتور بشینی یه لباس بیشتر تنت کن. آ قربونت بشم.
سرم را روی زانوهایم گذاشتم: مثلا تابستونه ها
_نه تو رو خدا من حوصله ی تلفن های مادرت رو ندارم. بنده خدا حق داره نگرانت میشه. اگرچه بادمجون بم آفت نداره
تا اسم مادر آمد گفتم: باشه باشه
_بعد مغرب طرفای ساعت ۹ آماده باش. میام دنبالت.
نگاهم به داروهایم بود. یکی از قرص ها را به دهان گذاشتم و رویش آب. نمیدانم چرا آن ها میخورم؟
دارم ادامه میدهم به امید چه؟ به امید بهبودی؟
هه ! چه خیال باطلی.
نگاهم به کتاب روی میز بود. نمی دانم آن کتاب چه داشت که مرا به سمت خودش جذب میکرد.
شاید هم عکسی که میان آن کتاب به من چشمک میزد و باورهایم را به بازی گرفته بود.
دوباره به عکس نگاه میکنم. دختری با پرچم یاحسین کنار بستر جوانی که دو انگشتش را به نشانه پیروزی بالا آورده.
حجاب دختر برایم عجیب است. او باید نارنینه باشد.
تا اینجا فهمیده بودم نارینه مسیحی است اما در این عکس حجابش به مسیحی ها نمیخورد. شاید هم یک مسیحی معتقد بود. قطعا کاتولیک !
جوان که سیم های زیادی بالای سرش وصل بودند با سرمیدر دست و پیشانی باندپیچی شده به عکس لبخند میزد.
پشت عکس را نگاه کردم.
"معجزه وجود دارد. من مسیح را در حسین دیدم. حسین علیه السلام، برادر عزیزم سروژ را به ما برگرداند. در شب عاشورا "
معجزه ؟
پوفی کشیدم و زیر لب گفتم: ما که چیزی ندیدیم.
کتاب را بستم اما نمی دانم چرا سرنوشت این قافله برایم جالب آمد. من که شیعه زاده بودم چرا از این ماجرای هرساله خبر نداشتم. سوال های زیادی در ذهنم میچرخید.
به یک باره آن را گشودم.
برگشتم به ابتدا، به اولِ ماجرای حسین!
#ادامه_دارد...
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#نارینه
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
"امام حسین به خاطر یک مشکل سیاسی(امر به معروف و نهی از منکر و درحقیقت سروسامان دادن به امت جدشان) شب یکشنبه 28رجب60هجری باتمام خانواده ازمدینه به طرف مکه حرکت کردندوشب جمعه سوم شعبان واردمکه شدند.
درهمین روزها اهل کوفه به خاطرمرگ معاویه خوشحال بوده وبه خاطرنداشتن علاقه بابیعت بافرزندش یزید درخانه سلیمان بن صردخزاعی جمع بودند.
آنها (سلیمان بن صرد،مسبب بن نجبه،رفاعه بن شداد وحبیب بن مظاهر واهل مسلمین کوفه)به امام نامه نوشتند: "مارهبری نداریم چه خوب است که بسوی ماتشریف بیاورید".
نامه توسط عبدالله بن مسمع همدانی عبدالله وال یتیمی دهمین روز رمضان خدمت امام آورده شد.
پس از دو روز دیگرنیز، قیس بن مسهرصیداوی وعبدالرحمن بن عبدالله و عبدا... سلولی رابا 150 نامه دیگرخدمت امام فرستادندکه :
"بیاکه مردم کوفه چشم براه تواند وبه غیر تونظری ندارند، بشتاب ...بشتاب ....بشتاب ...."
تمام فرستادگان اهل کوفه نزد امام جمع شدند و نامه ها را خواندند.
حضرت ازآن ها حال مردم راپرسید و سپس برخاست و دورکعت نمازبین رکن ومقام خواندو ازخداوندمتعال خیرطلبید. سپس مسلم بن عقیل(برادروپسرعم خود) راخواست وجوابهای آنهارانوشت.
به روایتی دریک روز600 نامه وبه روایت دیگر به طورمتفرق 1200 ازطرف کوفیان خدمت امام رسیده بود...!!!!
جواب هارا به مسلم دادند که به کوفه ببرد، اگر مردم کوفه را یک دل ویک زبان دید به امام خبردهند که ایشان هم بروند.
مسلم بن عقیل وقیس بن مسهرصیداوی وعماربن عبدا... ارحبی رهسپار کوفه شدند...
*****
اهل کوفه ازنائب امام استقبال گرمی کردند وحدود 18000 نفر با وی بیعت کردند و ایشان هم مشتاقانه به امام پیام فرستادند که به کوفه بیایند.
آخرسر حدود بیعت کنندگان به40هزارتن رسید....!!!"
چهل هزار تن؟ مگر میشد؟ یعنی چه؟ چیزی که من شنیده بودم این نبود که ... مگر در عاشورا ۷۲ تن بیشتر نبودند؟
با کنجکاوی ادامه ی ماجرا را می خوانم؟
" رفت و آمدهای مردم کوفه نزد مسلم موجب شد، "نعمان بن بشیر" فرماندار کوفه مردم را به خونریزی و به تاراج رفتن اموالشان بترساند
تا اینکه این جریان به گوش یزید رسید.
یزید با مشورت جمعی از درباریان خود عبیدا... بن زیاد را به عنوان فرماندار کوفه و بصره فرستاد.
ابن زیاد نیز با 500 نفر از اهل بصره به کوفه رفت.
مسلم باشنيدن ورود ابن زیاد به کوفه بطور پنهانی و پراکنده بامردم بیعت میکرد.
ابن زیاد غلام خود که "معقل" نام داشت، مامور پیداکردن مسلم کرد. معقل به مسجد آمد.
مسلم بن عوسجه را دید که مشغول نماز است پس از اتمام نمازش به اوگفت: ای بنده خدا من اهل شام هستم خدا را شکرکه بر سایه دوستی با اهل بیت پیامبر سه هزار درهم دارم و میخواهم آن را نزد شخصی که به کوفه آمده ببرم.
این سه هزار درهم را شما بگیرید و اگر مصلحت میدانی پیش از رفتن به حضور آن آقا شما از من بیعت بگیر.
مسلم بن عوسجه گفت: ازدیدن شما خوشحالم که میخواهی به مطلوب خود برسی دوست ندارم مردم از این کار آگاه شوند. من از شما بیعت میگیرم و عهد گرفت که مکتوم بماند و پس از چند روز وی را نزد مسلم ببرد..
بهرحال مسلم بن عقیل بر ابن زیاد قیام کرد و با
شیعیان به سوی دارالاماره رفتند و قصر را تصرف کردند. ابن زیاد از ترس درِقصر را بروی خود بست. کار او به جایی رسید که بیش از 30 نفر برایش نمانده بود.
اوچاره ای جز این ندید که، ازچندنفر خواست تا مردم را بترسانند.
آن ها هم چنان ترساندند که مردم پراکنده شدند وحضرت مسلم با 30 نفرماند و
کم کم آنه اهم رفتندو ایشان تنها ماند...
آن همه آدم پس کجا رفتند؟ مگر میشد؟ مگر چگونه مردم را ترسانده بودند؟ سوال های زیادی توی ذهنم میچرخید.
سرگردان درکوچه های کوفه راه افتاد. آن قدر رفت تابه درخانه زنی بنام "طوعه" رسید.
طوعه پس از شناختن مسلم بن عقیل ایشان را به داخل خانه برد و پذیرائی کرد.
ولی فرداصبح جریان توسط بلال پسرطوعه فاش شد..
به دستور ابن زیاد محمدبن اشعث 300نفر
بسوی خانه طوعه رفتند.
مسلم زره برتن کرد و از طوعه تشکر کرد و گفت: درخواب عم خود حضرت علی علیه السلام را دیدم که فرمود فردا نزد مایی!
در این هنگام لشگر به در خانه طوعه رسیدند و مسلم برای اینکه مبادا آنهاخانه را بسوزانند، شروع به قتال با آنان کردو 42 نفر از آنان را کشت.
👇👇👇👇
#نارینه
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
مردم(همان مردمی که برای امام نامه نوشته بودندوبامسلم بیعت کرده بودند اکنون همان مردم..) وقتی چنین شجاعتی از ایشان دیدند برفراز بامها آمده به آن حضرت سنگ میزدند.
و بعضی هم دسته های نی را آتش زده روی نائب امام میریختند..."
مگر میشد؟ همان آدم ها ... خدای من. باورش برایم سخت بود. چطور میشد؟ به خواندن ادامه دادم.
" مسلم مثل شیر میجنگید درکتاب ناسخ التواریخ آمده او 180 نفر را کشت. ابن زیاد500 تن دیگر را فرستاد که باز گروه زیادی بدست توانای جناب مسلم کشته شدند و عده ای هم فرار کردند وقتی باز هم اشعث از ابن زیاد استمداد کردند او به خشم آمد و گفت:
یک نفر،یک تنه جماعتی ازشما را به خاک وخون آغشته کرده است؟!
محمدبن اشعث پاسخ داد : گمان میکنی مرا به جنگ بقالی ازبقال های کوفه یا زارعی از زارعین فرستاده ای؟ مگرنمیدانی مرا به جنگ شیری فرستاده ای که شمشیرش برنده است؟
بار دیگر 500تن فرستاد و دستور داد که چاره ای جز این نیست به مسلم امان بده،.
آن ها به حضرت حمله کردند جناب مسلم این بار نیز باحمله خود آنها را فراری داد.
اشعث فریاد زد: ای مسلم امیر تورا امان داد.
حضرت فرمود: ازشما نزدمن امان نیست..
بعضی ها نوشته اند : درچنین حالتی هم که ازفراز بامها برسرش سنگ وآتش میریختند، خود را به کناری کشید و فرمود:
_چراسنگم میزنید؟من نه کافرم درحالی که من از خانواده پیامبران و نیکانم، آیاحق رسول خدا را در مورد فرزندانش رعایت نمیکنید؟؟
درهمین اثنا مردی گودالی کند و روی آن راپوشاند و برمسلم حمله کردند. مسلم در پی حمله به او ناگهان به گودال افتاد که در این زمان به دورگودال حلقه زده و با نیش نیزه ها به آزار و اذیت وی پرداختند.
محمدبن اشعث، شمشیری برچهره اش فرودآورد که برخی از دندانهای حضرت ریخت. سپس اورا به اسارت بردند.
وقتی به قصر رسیدند آن حضرت آب خواست پس از مدتی که برایش آب آوردند، حضرت وقتی خواست از آب بیاشامد جام ازخون دهانش خونین شد.
دفعه دوم آب خواست همچنان شد و دفعه سوم دندانش درقدح افتاد و گفت :
"خداراشکر اگر از این آب نصیبی داشتم، مینوشیدم.
آنگاه نشست وتکیه به دیوار داد و گریه کرد. شخصی بنام عبیدا...بن عباس گفت: کاری که توکی نتیجه اش همین است.
حضرت فرمود: سوگند به خدا برخویشتن گریه نمیکنم. برای جماعتی گریه میکنم که به اینجامی آیند. من برحسین و فرزندان حسین علیه السلام گریه میکنم...
آنگاه ابن زیاد به "بکر بن حمران احمری" دستورداد که مسلم رابکشد.
اوجناب مسلم را برفراز قصر برد حضرت در بین راه تسبیح تهلیل میگفت و استغفارمیکرد.
برفراز بام که رسیدند :
فرمود مرا واگذارید تادو رکعت نماز بخوانم .
پس از نماز قدری اشک ریخت و دربی وفائی کوفی ها اشعاری خواند وخطاب به خدا گفت:
خدایاحکم کن درمیان ما وجماعتی که ما را فریب دادند وبه ما دروغ گفتند و خوارمان کردند و کشتند..
"بکربن حمران" شمشیر کشید و حضرت رابه شهادت رساند..."
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
سرم را روی میز گذاشتم. پس ماجرای آمدن حسین به کربلا از این قرار بود. من فکر میکردم حسین خودش خواسته که بیاید بدون توجه به مقبولیت مردم .
یعنی حسین با نامردی و فریب و مکر دشمنانش وارد کربلا شد؟ این که نهایت نامردی است.
ساعت را نگاه کردم. کم کم داشت دیر میشد. کتاب را بستم و از اتاق بیرون رفتم.
#ادامه_دارد ...
#به قلم: #زهراصادقی_هیام
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ادامه در کانال کوچه خاطرات
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
*نه فقط عالم شیعه
عشق بینالمللی تو*
🔸 تصویری از تابلو حاجقاسم و ابومهدی المهندس به همراه تمثال مبارک حضرت مریم (س) که در خانه برخی مسیحیان کشورهای منطقه نصب شده است!
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•