eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله عشقت را باتمام سختی ها میخواهم درفلسفه ی وجودم عشق های پرزرقو برق معناندارد قهوه های ترک گونه و کافی های رنگا رنگ را نمیخواهد راه چشمان تورا میپیمایدو عطر چای به گونه ی دله پر دردت را میبوید چهره ی ماهگونه ات درقاب آسمان شب چادرت وقار دخترانه ات ،فداکاریه خواهرانه ات استواری ات ب سان عمارتی قدیمی اما ماندگار.. همه و همه دخترک ارسی ساز رویاهای واقعیم مراوادار به زدن تیر خلاص میکند 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 درتکاپوی نفسم ایستاده ام بر فداکاری میگویی آخر فداکاری تاکی اما خودگفتی برای وصال رنج ها باید کشید
‼️ اگـرمیخواھید‌حال‌خودرا‌ھنگام‌ملاقاتِ‌حضرت‌حجت‌ بدانیـد.. ببینید‌الـان‌درملاقات‌ِبا‌قرآن‌چه‌حالـے‌دارید! اگـرمشتاق‌قرآنید‌میتوانید‌امیـدوار‌باشید‌ڪه‌مشتاق‌ حضرت‌حجّت‌ھم‌هستید.. وگـرنه‌اگـر‌قرآن‌نـزد‌شمـا‌ مھجور‌ است‌وباآن‌انس‌ندارید وفڪر‌میکنید‌که‌مشـتـاق‌حضرتِ‌حجّت‌ھستید آن‌شخص‌امـام‌زمـان{عج}‌زاده‌ی‌ وھم و خیال خودتان‌است..✨ | "آیت‌الله‌تـہـرانـی" ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─ @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
🍃💓 🌻🌱🌸🍃⁦💓🍃🌸🌱🌻 بسم الله الرَّحمـنِ الرَّحیم 💠وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ... 🔷 *ما تو را نفرستاديم مگر به عنوان رحمت براي جهانيان* ( سوره انبیا آیه ۱۰۷) 🌹🌱🌷🌱🌹🌱🌷🌱🌹 🌹 إِنَّ اللَّهَ وَمَلَائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ ۚ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيمًا *🌷 همانا خدا و فرشتگانش بر پیامبر ﺩﺭﻭﺩ ﻭ ﺭﺣﻤﺖ می فرستند . ﺍﻱ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ! ﺑﺮ ﺍﻭ ﺩﺭﻭﺩ ﻓﺮﺳﺘﻴﺪ ﻭ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ، ﺗﺴﻠﻴﻢ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﻴﺪ .* «سوره الأحزاب آیه ۵۶» *🔮⚜أللّٰهم صلِّ علیٰ محمّدٍ وَ آلِ محمّدٍ وَ عجّلْ فرجهُمْ وَ أهلکْ أعدائَهم⚜🔮* ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─ @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من معروفم به بانوی شلختگی🤭🤪 از بس خونم ریخت و پاش و کثیف بود😌 عین خیالمم نبود🤷‍♀ تا اینکه اینجا رو اتفاقی تو ایتا پیدا کردم😁 https://eitaa.com/joinchat/643498033C0f6f38cc39 با کمکای این کانال الان شدم سرلوحه پاکی و تمیزی👆👆 خونه داریتو ۲۰ کن گلبانو🌸🧕🏻
ڪوچہ‌ احساس
من معروفم به بانوی شلختگی🤭🤪 از بس خونم ریخت و پاش و کثیف بود😌 عین خیالمم نبود🤷‍♀ تا اینکه اینجا رو
خوشگل خانم بیکار نشستی الکی نت حروم میکنی😄 پاشو بیا این کانال ببین چه خبره😋😉 💒 https://eitaa.com/joinchat/643498033C0f6f38cc39 فقط ی خونه دار😁☝️
🍃🌸در سرم نیسٺ دگر غیر تو رویاے کسے🌸🍃 لینک ورق اول رمان آنلاین 🌙 https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
روستای بُلبر در منطقه اورامانات استان کردستان😍 سلام و صبح بخیر👌🌹 ❤️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─ @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
✅شما جزو کدام دسته ای؟ ✍آیت الله بهجت(ره) : همين امور ساده و آشكار مثل نماز ، بعضي را به سماوات مي رساند و براي عدّه اي هيچ خبري نيست . براي بعضي اَعلي علّیین است و براي بعضي هيچ معلوم نیست این معجون شور است یا شیرین ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─ @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج ═══🌸🌿🌿🌸═══ @koocheyEhsas
♡﷽♡ 💜 ✍به قلم: 🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• با چنگال آرام به دست محبوبه زدم . _چشم چرونی نکن، غذاتو بخور _این سه نفر برام خیلی آشنا هستند ساغر گوشیش را بالا آورد و گفت: آهان پیداش کردم... ببین چقدر شبیه شاهزاده مصطفی است. با چشم های گشاد گفتم: جااااااان... نَمَنه ؟ محبوبه گوشی را از او گرفت و نگاهی به عکس کرد. _بابا شاهزاده مصطفی فیلمی که ماهواره میذاشت مگه ندیدید؟ تو فیلمِ ... با دست به پیشانیم زدم و سرم را با تأسف تکان دادم . _وای پاک از دست رفت. ساغر رو به محبوبه گفت: خداییش شبیه اش نیست؟ فقط ریش این کوتاهتره محبوبه گوشی را به دست گرفت و با پوزخند جوابش را داد: بله خیلی شبیه اش هست ولی خاک تو اون سرت ... با چشم های گشاد به محبوبه نگاه کردم. _چیه چرا اینجوری نگاهم میکنی؟خب راست میگم . خنده ام گرفته بود _حالا نمی‌شد یه کم دوز ادبش رو بالاتر می‌بردی؟ محبوبه حرصی نفسش را بیرون داد _نه سپس رو به ساغر گفت: من موندم تو رو چطوری دانشگاه راه دادن. اون هم خبرنگاری. آخه الان دنبال شباهت این آدم با شاهزاده مصطفی هستیم ما؟درضمن آی کیو ما ماهواره نگاه می کنیم که بدونیم این شاهزاده کیه؟ ساغر با مظلومیت تمام گفت: نه بخدا منم نگاه نمی کنم فقط به خاطر رشته ام گاهی ... کار بیخ پیدا کرده بود. _بس می کنید یا نه؟ صداتون تا اونجا هم میره ها... چرا اینقدر این ماجرا رو کِش می دید؟ یک کلام دیگه بشنوم از اینجا پا میشم و میرم. محبوبه به سرعت دستم را گرفت. _نه تو هیچ جا نمیری تا حساب نکنی ول کنت نیستم. چشم های کنایه آمیز می گفت: تو هم از آب گل آلود ماهی بگیر. نمی دانم محبوبه در نگاهم چه دید که اجازه نداد صورت حساب را پرداخت کنم. از رستوران بیرون آمدیم. نورهای چراغ بیرون رستوران کوچه را روشن کرده بود. بعد از ما، آن سه جوان هم از رستوران خارج شدند . آن قدر حضورشان برایم بی اهمیت بود که اصلا آن جا بودنشان را احساس نمی کردم. این وسط گاهی محبوبه و ساغر با چشم و ابرو اشاره هایی می کردند . ولی من هیچ رقمه حاضر نبودم برگردم و نگاهش کنم. محبوبه نگاه عاقل اندرسفیهی کرد و گفت: طرف رو نمیبینی؟ _نه، ببینم که چی بشه، باید سودی به حالِ من داشته باشه این نگاه کردن. مطمئنم هیچ سودی نداره چند صباحی بود دنبال این بودم که ببینم هر حرکت و رفتاری انتهایش به کجا خواهد رسید. بنابراین با یک حساب منطقی به این نتیجه رسیدم که نگاه کردن به این پسرها هیچ سودی برای من که ندارد ممکن است حتی به ضررم تمام شود. این روزها یاد گرفته بودم برای تک تک اندامم ارزش قائل باشم. محبوبه ابرویی بالاانداخت و گفت: اوه چه مغرور! در جوابش شانه ای بالا انداختم. _حالا... اگر غرور هم باشه خیلی خوبه نزدیک ماشین که شدم؛ در حالی که ساغر و محبوبه کنار هم ایستاده بودند کمی صدایم را بالا بردم _بچه ها بیاید میرسونمتون همان موقع دونفر از کنارمان رد شدند. پسر بلوز سورمه ای روبه محبوبه و ساغر با صدای بلند گفت: من اگر جای شما بودم جونم برام مهمتر بود سوار نمی شدم محبوبه با اخم و ساغر با تعجب به طرف ماشین می آمدند احساسِ برافروختگی می کردم. نمی دانم چرا نمی توانستم بیخیالش باشم؟ باید حتما جوابش را میدادم و گرنه مانند عقده در گلویم میماند و دق می کردم. و این آغازی بود برای جدالی نفس گیر ... نمی دانم چرا همه ی افکار و عقایدم را این جا فراموش کردم ؟ کاش آن موقع کسی جلویم را گرفته بود؟ به غرورم برخورد، همیشه بچه ها از رانندگیِ من تعریف می کردند حالا با یک اتفاق نیفتاده این جور به من توهین می کرد. با ناراحتی گفتم: احتمالا ایشون مایکل شوماخر تشریف دارن و تو عمرشون تصادف نکردن. تازه بنده خدا مایکل شوماخر هم تصادف میکنه. به خاطر یه اتفاقِ نیفتاده بعضی ها هوا برشون‌ داشته بازدمم را عمیق بیرون دادم. همچنان اسب افسار گسیخته ی نفسم یکه تاز می تاخت. _والا بعضی ها زیادی اعتماد به نفسِ کاذب دارن ... بچه ها بشینید بریم . اجازه ندادم بیش از این مجادله طولانی شود. همگی سوار ماشین شدیم و به سمت خانه ی ساغر حرکت کردیم. ناخوداگاه اخم کردم و به سرعت رانندگی ام اضافه شده بود. محبوبه با نگرانی گفت: اسراء جان میشه یه کم آرومتر به خاطر قیافه درهمم محبوبه و ساغر، ساکت و جرات حرف زدن نداشتند. _چیه ؟چرا ساکتید؟ محبوبه تکانی خورد. _مثل ببر زخمی میمونی ...جرات نمی‌کنیم حرف بزنیم. قاه قاه خندیدم. حِرص و عصبانیت و خنده توام شده بود. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال نویسنده( کوچه‌خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912