ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_چهادهم یک هفته از اردوی راهیان نور هم گذشته و هنوز جای مناسبی پیدا نکر
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پانزدهم
محله ای قدیمی است با بافت مذهبی، حوالی احمدآباد؛ اینجاها خیلی نیامدهام.
به سر یکی از کوچه ها که میرسیم، عمو پیاده امان میکند و خودش میرود از در
مردانه وارد شود.
دنبال زن عمو که راه را بلد است راه میافتم، شب سوم محرم است و روضه
یکی از دوستان عمو دعوتیم.
کوچه را از همان اول، پر از پرچم کرده اند؛ پرچم های سرخ، سبز، سیاه...
علمهای بلند و نقاشی عصر عاشورای استاد فرشچیان؛
بوی اسفند میآید،
مردم با لباس مشکی در رفت و آمدند و چند بچه مشغول بازی؛
حال و هوای غریب اینجا حالم را
عاشورایی میکند، حالی که هیچوقت در هیئت های تک نفره ام تجربه نکرده
بودم؛
همه طرف پر است از یا حسین شهید ع یا قمر بنی هاشم ع یا زینب
کبری س و...
به خانه ای میرسیم که صدای سخنران از آنجا میآید؛ سردر و همه جای خانه
پر از پرچم است،
در خانه باز است و میآیند و میروند.
زن عمو جلوتر از من وارد میشود؛
خانمها از در پشت خانه و مردها از حیاط؛
در آستانه در خانم حدودا چهل یا پنجاه ساله ای به استقبالمان میآید.
-سلام خانم نامدار! احوال شما؟ خوش اومدین! بفرمایین.
زن عمو در حین روبوسی با زن میانسال خوش و بش میکند؛ خانم میانسال با
من، لبخند میزند و میگوید: سلام دخترم! خوش اومدی!
طوری برخورد میکند که انگار سالهاست مرا میشناسد؛
نگاهش چقدر برایم آشناست؛ گویا همین نگاه را قبلا هم چندین بار دیده ام؛ جنس نگاهش حس خوشایندی به وجودم تزریق میکند،
درحالی که دستم را میفشارد، از زن عمو
میپرسد: نگفته بودید دختر دارید حاج خانم!
زن عمو میخندد: برادرزاده آقای نامداره... حوراء.
حزنی عجیب در چشمان زن مینشیند که سریع با لبخند پنهانش میکند.
زن عمو به من میگوید: ایشون هانیه خانمن، از دوستای خیلی قدیمی.
-خوشبختم.
هانیه خانم تعارف میکند که داخل مهمانخانه بنشینیم، زیر طاقچه، صمیمیت در مجلس موج میزند؛ کسی ظاهرفریبی نمیکند و همه مهربانند، خانه کوچک و نسبتا قدیمی است که با پرچمها، شکل هیئت به خود گرفته است؛ سخنران درباره جایگاه و اهمیت ولایت در اسلام میگوید، دختری ده دوازده ساله و چادری، چای تعارفمان
میکند و پشت سرش دخترکی کوچکتر از او- شاید چهار یا پنج ساله-
درحالی که
چادر عربی لبه دوزی شده و زیبایی سرش کرده است، قند میگیرد جلویمان.
سخنرانی تمام میشود و با آمدن مداح، دل میسپارم به زیارت عاشورا؛ تابحال
روضه ای انقدر به دلم ننشسته بود،
مداح با سوز میخواند؛
سوزی غریب، از عمق
جانش بابی انت و امی میگوید و فرازها را طوری میخواند که گویا خواسته ای
جز این ندارد؛ بین هر چند فراز، چند خط روضه میخواند و صدای ناله و مویه
مردم را بلند میکند؛
جالبتر آنکه بین روضه هایش مبالغه و دروغ و مطلب نامعتبر هم جایی
ندارد و برای مجلس گرم کردن، از خودش مصیبت نمیبافد! دلم میخواهد
مداحشان را ببینم ولی پشتم به پنجره و حیاط است.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
『♡』
اے در درون جانم
وجان از تو بےخبر
وز توجهان پر اسٺ
وجهان از توبے خبر
دیگر دلے نمانده
ڪہ دلبــ♥️ـــر بخوانمت
هجران روے تو دل ما را مذاب ڪرد...
💞سلااااام روزتون مهدوۍ💞
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_پانزدهم محله ای قدیمی است با بافت مذهبی، حوالی احمدآباد؛ اینجاها خیلی
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_شانزدهم
موقع سینه زنی، کمی برمیگردم؛ مداح در تاریک روشن چندان پیدا نیست
صورتش؛
دم گرفته اند و غیر از مداح، نیمرخ میاندار سینه زنها که پشتش به ماست آشنا به نظر میرسد؛
صدایش، سوز صدایش آشناست.
آخر مراسم، مداح با صدای گرفته، صلواتی برای همسر و برادر شهید هانیه
خانم و سایر رفتگان طلب میکند و میگوید چقدر جای برادر هانیه خانم در مجلس امسال خالی است.
منم و اشکهای گرم و تصویر هیئت که پیش چشمم تار میشود؛ شام هیئت نه؛
که همین اشکهای شور و گرم، نمک گیرم میکنند و آتش به جانم میزنند.
اینجا خیمه مردی است که از نوزاد تا پیر، اسیر اویند و جان داده مسیرش؛ به گمانم من هم عاشق شده ام...
دنبال زنعمو که راه را بلد است راه میافتم؛ قرار است برویم نذری پزان یکی ازدوستانشان که من ببینم نذری پزان چه شکلی است!
هشتم محرم است،
زنعمو جلوتر از من وارد میشود؛ دیگ بزرگی روی چهارپایه درحال جوشیدن
است و چند نفر بالای دیگ، به نوبت با ملاقه بسیار بزرگ و بلندی آن را هم میزنند و صلوات میفرستند؛ هنوز در حیاط ایستاده ایم که هانیه خانم جلو میآید و بعد از احوالپرسی، راهنماییمان میکند که داخل شویم.
کنار پنجره نشستهام و رحل قرآن جلویم باز است؛ هانیه خانم با دیدن کسی عذرخواهی میکند و به حیاط میرود؛ تشریف بیارید تو...
ختم قرآن داریم و بعد هم یه روضه مختصر.
صدایش را میشنوم:
آقاحامد،
بچه ها رو جمع کن باهم این نذریا رو ببرین پخش کنین.
صدای جوانی چشم میگوید. چقدر این صدا آشناست!
برمیگردم و بیرون را نگاه
میکنم،
از تعجب دلم میخواهد فریاد بزنم،
حامد است که مشغول جمع کردن
پسربچه ها و سپردن سینی نذری به آنهاست! او اینجا چکار میکند؟ هیچ
جوابی برای انبوه مجهولات ذهنم پیدا نمیکنم؛
ساکت میمانم، پیراهن مشکی اش
خاکی است و صورت خسته اش نشان میدهد حسابی گرم کار بوده.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
#خاطرات_شهید 🌷
ما سال ۹۴ تو اهواز تو پادگان حمید خادم بودیم برا راهیان نور
جواد مسئول ما بود.👌
جواد همه را صدا ڪرد برا نماز صبح
با چڪ و لگد 😕
به من میگفت : بلند شد ابله و رو شڪمم راه میرفت🚶😇
اقا بلند شدیم رفتیم وضو گرفتیم وایسادیم نماز
تا همه خوندیم گفت : خب بخوابید ساعت دو عه
ساعت ۲ نصف شب نماز صبح 😳
آقا خوابید ڪف ڪانڪس و میخندید ما هم اعصابا ...😬
هیچی دیگه پتو را برداشتیم و انداختیم روش و دِ بزن 😁
#شهید_جواد_محمدی
#راوی_رفیق_شهید
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_شانزدهم موقع سینه زنی، کمی برمیگردم؛ مداح در تاریک روشن چندان پیدا نیس
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_هفدهم
ختم قرآن تمام میشود و با آمدن مداح، همه چیز از یادم میرود و دل میسپارم
به زیارت آل یاسین که خانمی آن را میخواند؛
از همان اهل مجلس، بدون
میکروفون میخواند و خواهش میکند درها را ببندند که صدایش بیرون نرود.
بعد از دعا، کم کم همه بلند میشوند که بروند و من هم منتظر تماس عمو
هستم که بیاید دنبالمان؛
عمو زنگ میزند و میگوید متاسفانه کمی کارش طول میکشد و
یک ساعت دیرتر میآید؛
این موضوع، هانیه خانم را خوشحال میکند که بیشتر کنارش
میمانیم و زنعمو را شرمنده.
خانه خلوت تر شده است و هانیه خانم هم خسته از مهمانداری،
با خیالی آسوده کنار ما مینشیند؛ چون میداند بقیه خرده کارها را دو دختر و دامادها و نوه هایش
انجام میدهند؛ زن عمو با لبخندی شرمگین، سعی میکند سر صحبت را باز
کند:
دخترا خوبن؟ نوه ها چکار میکنن؟
هانیه خانم رضایتمندانه لبخند میزند: الحمدلله .. میبینیشون که! دست
بوستونن.
نگاه مهربان و حزین هانیه خانم را احساس میکنم و سرم را پایین میاندازم؛
زنعمومیگوید:
خدا رحمت کنه برادر و حاج آقاتون رو... خدا خیرشون بده.
-خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه...
اصلا امسال که برادرم بینمون نیست خیلی
جاش خالیه.
-چه خبر از برادرزادتون؟
نگاه هاشان درهم گره میخورد و گویا چندکلمه ای را بی آنکه من بفهمم، با
چشم منتقل میکنند؛
بعد هانیه خانم آه میکشد: همین دور و براست، نذریا رو که پخش کنن میاد خونه، چی بگم والا
گویا حرفی دارد که نمیتواند بزند؛
زنعمو به من اشاره میکند و میگوید: حوراء عزیزم
میخوای بری کمک؟
آنی متوجه میشوم باید بروم؛
کسی را نمیشناسم اما چشمی میگویم و بلندمیشوم؛
هانیه خانم تعارف میکند که منصرفم کند، اما خوب میدانم رفتنم بهتر
است،
چشمم میافتد به عکس روی طاقچه که تا الان زیرش نشسته بودیم،
قلبم میریزد؛
همان چشمان مهربان و آشنا، همان پیرمرد!
همان پیرمردی که در خواب
دیده بودم و راه را نشانم داده بود؛
او، اینجا در خانه ای که حامد هم هست؛
راستی چقدر نگاه او و حامد و هانیه خانم شبیه هم است!
نمیتوانم به نتیجه ای برسم،
جز اینکه نسبتی باهم دارند؛
اما نمیفهمم چرا آن پیرمرد باید به خوابم بیاید، به ذهنم فشار میآورم تا نامش به خاطرم بیاید، مداح دیشب چه گفت؟ عباس، عباس قریشی!
به طرف آشپزخانه میروم؛ چندان تجربه کار خانه ندارم، با خجالت و اکراه
جلوی در آشپزخانه میایستم و به خانمی که فکر کنم دختر هانیه خانم باشد میگویم:
ببخشید... کمک نمیخواین؟
خانم که سی ساله به نظر میرسد جلو میآید و دستش را برای مصافحه دراز
میکند:
سلام عزیزم، شما باید حوراء خانوم باشی، درسته؟
چقدر شبیه مادرش است؛ لبخندش، نگاهش، حتی اندوه چهره اش؛
دست میدهم،
خودش را نرگس معرفی میکند، وقتی اصرارم را برای کمک میبیند، میگوید
کمکش لیوانها را آب بکشم تا بتوانیم باهم صحبت کنیم؛
برای این که راحت تر باشم،
توصیه میکند چادرم را دربیاورم و اطمینان میدهد که مردها داخل نمیآیند.
مشغول میشویم و نرگس از درس و زندگی ام میپرسد؛
من که ذهنم درگیر عکس
پیرمرد است، چندان تمرکز ندارم، مخصوصا که حس میکنم حالم هم خوب نیست و قلبم تند میزند،
نرگس هم متوجه حالم میشود: حوراء جون! عزیزم! چرا
رنگت برگشته؟
حالت خوبه؟
-خوبم... چیزی نیست!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
⚜ لا اله الا الله ملک الحق المبین ⚜
گر بر در ما عهد و وفا نیسٺ، خدا هسٺ
گر هیچ کسے همره ما نیسٺ، خدا هسٺ
🌹پنجشنبمون سرشار از یاد خدا 👌
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_هفدهم ختم قرآن تمام میشود و با آمدن مداح، همه چیز از یادم میرود و دل می
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_هجدهم
با خودم کلنجار میروم که درباره آن شهید بپرسم یا نه، که صدای مردانه ای
می آید:
نرگس خانوم! این استکانام تو حیاط بود، زحمتشو بکشی.
حامد است که با یک سینی پر از استکان خالی در آستانه در آشپزخانه
ایستاده؛
دیگر برایم مهم نیست نگاههایمان تلاقی میکند، به سمت چادرم میروم و او
هم
دستپاچه تر از من برمیگردد و با معذرت خواهی کوتاهی، به حیاط میرود؛
نرگس
هم رنگش پریده، اما خودش را جمع و جور میکند و با پر روسری اش، عرق از
پیشانی
میگیرد: تو که حجابت کامل بود دختر! چرا الکی هول شدی؟
-میدونم، ولی دوست ندارم کسی بدون چادر ببینه منو.
چهره اش حالتی محزون به خود گرفت و گفت: آفرین عزیزم... آقاحامد
پسردایی
منن، پدرشون دایی عباس، جانباز شیمیایی بودن شهید شدن، با مادرم زندگی
میکنن.
حواسم چندان به حرفهایش نیست؛ میگویم: اون شهیدی که عکسش روی
طاقچه
است... اون آقای مسن... خیلی آشنان!
-گفتم که! دایی عباس من.
حرفی نمیزنم از خوابی که دیده ام؛ کارمان تمام میشود، نرگس نگاهی به
حیاط
میاندازد و میگوید: فک کنم حامد رفته باشه بیرون.
نگاهم به حیاط برمیگردد، چرا متوجه حوض فیروزه ای و درخت انگورشان
نشدم؟
چقدر این منظره آشناست، گویا قبال اینجا بوده ام.
چیزهایی که تا الان دیده ام، باعث شده همه جای خانه را با دقت از نظر
بگذرانم؛ روی میزی که با نرگس کنارش نشستهایم، چند قاب عکس کوچک گذاشته اند،
نمیدانم چرا نرگس مضطرب است؛
قبل از این که به قابها نگاه کنم، همراهم زنگ میخورد،
عموست که میگوید تا پنج دقیقه دیگر میرسد، به زنعمو میگویم آماده باشد و
درحالی که چادر سرم میکنم، به عکسها خیره میشوم؛ یکی از عکسها به
چشمم
آشنا می آید: مردی چهارشانه و قدبلند، با محاسن مرتب و کوتاه و چشمان
درشت
مشکی که دخترکی یکساله را روی پایش نشانده و در حیاطی به سبک
خانه های
قدیمی، زیر درخت انگور نشسته! دخترک یکساله... دخترکی که مطمئنم
حوراء نام دارد.
نرگس، هانیه خانم و زنعمو که متوجه دقتم به عکس شده اند، با اضطرابی
بیسابقه صدایم میزنند:
حوراء... عزیزم... چیزی شده؟
بدون اینکه چشم از عکس بگیرم میگویم: این آقا... این آقا کیه؟
این دختره منم....
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_هجدهم با خودم کلنجار میروم که درباره آن شهید بپرسم یا نه، که صدای مرد
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_نوزدهم
عکس بعدی را میبینم که یک خانواده چهارنفره را نشان میدهد؛ زن و مردی
جوان و دخترکی یک ساله و حوراء نام، و پسرکی پنج شش ساله، زن جوان که
پسرش را بر زانو نشانده هم.
صدای اطرافیان را گنگ میشنوم و فقط میگویم: مامان... عکس مامان من اینجا
چکار میکنه؟
حالم به غریقی میماند که حتی نمیداند کجا را میتواند چنگ بزند؛
ذهنم قدرت تحلیلش را از دست داده، دست به دامان زنعمو میشوم.
-عکس من و بابام اینجا چکار میکنه؟ توروخدا بگید چی شده؟
هانیه خانم مینشاندم روی زمین و میگوید: آروم باش دخترم... چرا هول
میکنی؟
شاید یه شباهت کوچیکه!
خودش هم میداند این حرف توجیهی بی معناست؛
صدای یاالله گفتن عمو میآید؛
نجمه، دختر کوچکتر هانیه خانم، به عمو تعارف میکند که وارد شود، عمو و
نجمه بیخبر از همه جا وارد میشوند،
عمو با دیدن حال من، سر جایش خشک
میشود؛
زنعمو با صدای خش داری به عمو میگوید:
فهمید! بالاخره فهمید رحیم.
با این حرف، میزند زیر گریه و صدای گریه هانیه خانم هم بلند میشود،
عمو متحیر و شوکه، فقط میتواند به سختی بگوید:
حوراء!
هانیه خانم درآغوشم میگیرد و من بازهم سوالم را تکرار میکنم:
چیو فهمیدم؟
چی شده اینجا؟
زنعمو خطاب به عمو گله میکند:
چرا گذاشتی انقدر دیر بفهمه؟
هانیه خانم به نرگس نهیب میزند: برو به حامد زنگ بزن ببین کجاس؟ بگو
آب دستشه بذاره زمین بیاد!
با ناباوری به قاب عکس خیره شده ام و اشک میریزم؛
دست خودم نیست،
دست خودم نیست که از بعد شنیدن ماجرا، کلمه ای حرف نزده و هیچ
نخورده ام.
مگرمیشود؟
با حرفهای هانیه خانم، که حالا فهمیده ام عمه من است؛ قطعات پازل در ذهنم
کنار هم چیده میشوند ،اما دل نگاه کردن به تصویری که ساخته خواهد شد را
ندارم.
-بابات دلش نمیخواست مامانت اذیت بشه،
مامانتم خب تو ناز و نعمت بزرگ
شده بود، عادت به زندگی سخت نداشت؛ توافقی طلاق گرفتن،
بابات با اصرار حامدو نگه داشت،
مادرتم تونست با یکی از فامیلاشون که بیشتر بهش میخورد ازدواج
کنه؛
بابات همیشه میگفت خیالش راحته که تو آرامش داری، برای همینم
نمیخواست کسی آرامشتو بهم بزنه؛ میگفت بابای مریض به چه دردش
میخوره؟
اما این آخرا...
خیلی دلش برات تنگ شده بود...
ازت خبر میگرفت، عکساتو
میدید...
حتی چندبار به سختی با ویلچر اومد از دور تماشات کرد...
خیلی دلش دختر میخواست....
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_نوزدهم عکس بعدی را میبینم که یک خانواده چهارنفره را نشان میدهد؛ زن و م
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_بیستم
گریه مان شدت میگیرد؛
کاش پدر میدانست من هم این سالها چقدر دلم پدر میخواسته...
کاش اجازه میداد ببینمش...
قبل از اینکه برای همیشه برود.
عمو با صدای گرفته میگوید:
مامانتم نمیخواست تو خبردار بشی، حتی بعد شهادت عباس، میگفت :
آرامشت بهم میخوره و هروقت لازم بشه بهت میگه؛
نمیذاشت فامیلای پدری دور و برت بیان، حتی به حامدم خیلی توجه نمیکرد و
اجازه نداد تو رو ببینه،
من همرزم عباس بودم... خیلی دلم میخواست یه کمکی
بهش بکنم... ولی نشد.
انگار زندگی با دشواریهایش، محکم مرا در پنجه میفشارد؛ درخودم جمع
میشوم و زانوانم را بغل میگیرم؛
صدای هق هقم خفه میشود،
هانیه خانم میپرسد: پس
حامد کجاست؟ الان که باید باشه، نیست!
نرگس من من میکند: جواب نمیده، خاموشه!
-یعنی چی که خاموشه؟
نجمه با ترس و تردید میگوید: مگه امروز پرواز نداشت؟
هانیه خانم با کف دست به گونه اش میکوبد: یا ابالفضل العباس!
عمو طول و عرض اتاق را میپیماید، و هانیه خانم در آشپزخانه باخود چیزی
زمزمه میکند؛
دامادهای هانیه خانم هم خسته از کارهای نذری پزان گوشه ای
افتاده اند و از ماجرای من شگفت زده اند.
زن عمو سعی دارد از پشت تلفن ماجرا را برای مادر توضیح دهد و نرگس تلاش میکند به من که مثل مرده ها شده ام، چیزی
بخوراند؛ من هم گوشه ای کز کرده ام، بی هیچ حرکتی؛ نه حرفی، نه اشکی، نه صدایی،
خیره ام به عکس پدر و در دل از هجده سال زندگی بدون پدر و آرزوهایم میگویم؛
این وسط تنها کسانی که بیخیالند، نوه های هانیه خانم اند که خستگی ناپذیر بازی میکنند.
نجمه از آشپزخانه بیرون میآید و میگوید: ناهار آماده ست، بمونین درخدمت باشیم.
عمو انگار که چیزی نشنیده باشد، میگوید:
چرا حامد بیخبر رفت؟
نجمه که متوجه حال عمو شده، با نگاهی پاسخ دادن را به همسرش واگذار
میکند؛
محمد چندبار آب گلویش را فرو میدهد و صدایش را صاف میکند: والا حاج
آقا خیلی ام بیخبر نبود؛
میدونستیم باید بره، ولی این قضایا که پیش اومد، یادمون رفت،
اونم بنده خدا لابد دیرش شده بود دیگه.
عمو تکیه میدهد به دیوار:
منظورم اینه که چرا خداحافظی نکرد؟
محمد با درماندگی میگوید: اینو باید از خودش بپرسین! حامد همیشه همینطوره.
هانیه خانم درحالی که بشقابها را داخل سفره میگذارد، غر میزند:
عین بابای خدابیامرزشه، یهو بیخبر یه کاری میکنه.
عمو از پاسخ گرفتن ناامید میشود:
حالا کجا رفته؟
یعنی رفته اونجا چکار؟
محمد، دختر کوچک و شیرینش را روی پایش مینشاند و پاسخ میدهد: ما فکر
کردیم شما در جریان ماموریتش هستید! رفته برای امنیت زوار، سامرا؛ گفت
اگه کربلا شلوغ شد شاید کربلام بره.
هانیه خانم کنار سفره رها میشود و میزند زیر گریه: این بچه آخرش خودشو
به کشتن میده.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
✨
لینڪ پارت اول رمان در حال ارسال
رمان #بی_قرارتو ♥️🍃👇
https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205
🍃🌸ممنون از حضور گرمتون🌸🍃
╔═🌸🍃════╗
@koocheyEhsas
╚════🍃🌸═╝
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_بیستم گریه مان شدت میگیرد؛ کاش پدر میدانست من هم این سالها چقدر دلم پ
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_بیست_ویکم
جمله آخر محمد، بدجور تکانم میدهد و نگرانی به وجودم چنگ می اندازد؛
نگران غریبه ای شده ام که الان آشنا درآمده؛
نگران مجهولی که حالا از هر معلومی
معلوم تراست،
نگران واژه غریبی به نام برادر؛
یادم نمی آید برای نیما نگران شده باشم،
با اینکه از مادر یکی هستیم،
ولی چندان علاقه ای به او ندارم،
نمیدانم باید درباره این برادر
جدید چه حسی داشته باشم؟
نرگس که تا الان با گوشی اش کشتی میگرفت، ناگاه میگوید:
بالاخره روشن شد!
الان برمیداره!
هانیه خانم برمیگردد و با اضطراب میگوید:
بذار رو بلندگو!
نرگس اطاعت میکند، بعد از چندبار بوق زدن، صدای ناواضحی از پشت خط
میگوید: جانم مادر؟
هانیه خانم خودش را به نرگس میرساند و گوشی را میقاپد:
تو کجا سرتو زیر انداختی رفتی بچه؟
صدای خنده می آید:
شرمنده اتون شدم مادر، ببخشید؛ اخه پروازم داشت دیر میشد؛ این ماموریتم نمیشد کاریش کنم، باید میرفتم حتما، شرمنده.
هانیه خانم گریان و گله مند میگوید:
الان که باید باشی نیستی! چکار کنم از
دست تو؟
خواهرت اینجا داره دور از جونش دق میکنه!
صدا دیگر نمیخندد و رنگ ناباوری و حیرت به خود میگیرد: خواهرم؟
حوراء؟! چرا؟
چی شده؟
او تمام مدت مرا میشناخته و من نه! یکبار دیگر چهره اش جلوی چشمم
میآید،
هنوز با او غریبه ام.
هانیه خانم های های میگرید:
امروز که اومده بودن همه چیزو فهمید.
جواب نمیآید.
دلم میخواهد بدانم چه حالی شده؟ اصلا نگران من هست یا نه؟
عمو گوشی را میگیرد و به حامد میگوید: سلام آقاحامد، این رسمشه اخه؟
صاف وقتی باید میموندی گذاشتی رفتی؟
صدا که گرفته تر و اندوهناک تر شده میگوید: سلام حاجی... من که...
نمیدونستم...
حالا میتونم باهاش حرف بزنم؟
با من؟ حامد با من حرف بزند؟ صدایش را آخرین بار در کتابفروشی شنیدم،
هیچوقت باهم هم کلام نشدیم، حالا میخواهد با من حرف بزند؟
اصلا حرفی با او ندارم!
با هیچکس جز پدر حرفی ندارم.
عمو گوشی را به سمتم میگیرد و وقتی میبیند تمایلی به حرف زدن ندارم،
میگوید:
صداتو میشنوه، حرفتو بزن!
چشمانم را میبندم و منتظر میشوم ببینم این برادر تازه کشف شده چه حرفی
دارد برای گفتن؟
با ملایمت و شرمندگی و صدایی لرزان میگوید: حوراء خانم...
نفسش را بیرون میدهد، نمیداند چه بگوید:
من شرمنده شمام... نمیدونستم
اینجوری میشه... ان شاالله ماموریتم تموم شد میام، جبران میکنم... ببخشید...
شرمندم.
صدایش در گلو میشکند و نفس عمیق میکشد؛
عمو میگوید:
تموم شد؟ دیگه کاری نداری؟
-نه.
هانیه خانم اشاره میکند: بهش بگین مواظب خودش باشه، بپرسین کی میاد؟
-کی برمیگردی؟
بذارین این طرفا یکم خلوت بشه، میام، الان شرایط خاصه، منم باید برم؛ دعا
کنید اتفاقی برای زوار اباعبدالله ع نیفته، مواظب خواهرمم باشید، التماس دعا، فعلا
یا علی.
-مواظب خودت باش پسرم، فعلا.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•