ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_چهل_ونهم بعد از رفتنشان، حامد صدایم میزند. حالش خوش نیست، صدایش میلرزد
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پنجاهم
سرزده آمده و از وقتی آمده، یکتا خودش را حبس کرده در اتاق من؛
خجالت میکشد؛
ما هم به حامد نگفته ایم یکتا اینجاست، آخر وقتی با سر و روی بهم ریخته
و آشفته آمد، همانجا گوشه هال بیهوش شده و به جرأت میتوانم بگویم ده
دوازده ساعتی میشود که خواب است!
از وقتی آمده، یک لحظه هم چشم از او برنداشته ام؛
هربار که میرود و میآید، حس
میکنم بیشتر وابسته اش میشوم و حس اینکه یکبار برود و برنگردد، قلبم را
درهم میفشارد.
دست میکشم بین موهای آشفته و خاک گرفته اش؛
چشمانش گود رفته و تمام اجزای صورتش، خستگی را فریاد میزنند؛
وقتی میخوابد خواستنی تر میشود؛
مثل بچه های تخس و شیطان که وقتی میخوابند، سر و صداها هم میخوابد.
کاش بیدار نشود تا بتوانم بیشتر نگاهش کنم،
چرا زودتر پیدایش نکردم؟
شاید اگر از بچگی باهم بزرگ میشدیم انقدر برایم دوست داشتنی نبود.
با انگشتانم موهایش را مرتب میکنم؛ یعنی پدر هم وقتی از جبهه می آمده مثل او بوده؟
مادر چطور دلش آمده چنین فرشته ای را رها کند؟
دنیا را همین قهرمانهای مهربان و سربه زیر قشنگ میکنند.
لباسش مثل همیشه نیمه نظامیست؛
کمتر دیده ام هم پیراهن نظامی بپوشد هم شلوار،
معمولا شلوار نظامی میپوشد و یک پیراهن خاکی، چفیه را هم حالت
عرقچین میبندد دور سرش؛ این را در عکسهایش دیده ام،
پدر هم در عکسهایش همینطور بود،
دلم برای هردو شان تنگ میشود.
دست میکشم روی خراش پیشانی اش؛ معلوم نیست دوباره چکار کرده با
خودش این دیوانە دوست داشتنی!
خون روی پیشانی اش خشکیده، دستم که به خونش میخورد، تنم مورمور میشود.
وسوسه میشوم که ببینم داخل ساکش چه خبر است؟ حتی زیپ ساک را کمی
باز میکنم ولی پشیمان میشوم؛
شاید برایم سوغاتی خریده باشد و نخواهد من ببینم تا بعد غافلگیرم کند!
از فکرم خنده ام میگیرد!
سوغاتی از شهرهای متروکه و
جنگ زده سوریه؟!
تنها چیزی که آنجا پیدا میشود، پوکه فشنگ است احتماال یا لاشه ماشینهای جنگی.
نگاهی به دور و برم می اندازم که عمه یا یکتا ندیده باشند نشسته ام بالای
سرش؛
نمیدانم چرا خوشم نمیآید کسی احساسم را بداند.
حامد تکانی میخورد؛ یعنی میخواهد بیدار شود، سریع بلند میشوم و روی پله ها میایستم که مثلا تا الاناینجا
ننشسته بودم!
این غرور آخر مرا به کشتن میدهد!
حامد چشم باز میکند و خمیازه میکشد. میگویم:
چه عجب بیدار شدین اعلی حضرت!
با چشمان خواب آلوده نگاهم میکند. صدایش گرفته:
عین تک تیراندازا کمین کرده
بودی که بیدار شم و ببندیم به رگبار؟ میگم میخوای بیای ور دست خودم
استخدام شی؟
بی توجه به حرفش میگویم:
عمه... بیاین گل پسرتون بیدار شدن بالاخره!
عمه که انگار منتظر این لحظه بوده، با یک لیوان شربت آلبالو خودش را
میرساند به حامد و به من هم میگوید: ناهارشو گذاشتم روی سماور که گرم بمونه، برو بیار براش.
حامد برایم زبان درمیآورد؛
پشت چشم نازک میکنم:
این عزیز دردونه بودنت موقتیه،
خودتم که بکشی، عزیز عمه منم!
غذایش را همراه دوغ و سالاد و ماست داخل سینی میگذارم و برایش میبرم؛
نگاه محبت آمیزی میکند و رو به عمه میگوید:
انگار این آبجی خانوم ما خیلی
دلش تنگ شده بودا!
البته طبیعی ام هست.
بحث را عوض میکنم: خودتو لوس نکن،کارت دارم.
با دهان پر میگوید: بگو؟!میدونم میخوای بگی دلت برام یه ذره شده؟
اصلا شبا خوابت نمیبرد از گریه؟
صدایم را پایین میآورم: یکتا اینجاست!
غذا در گلویش میپرد: چی؟ کی اینجاست؟
یکتا دیگه! این مدت خیلی عوض شده؛ خانوادش هم از تغییراتش ناراحتن،
باباش انداختتش بیرون،
الان یه هفته ای هست خونه ماست.
اخ مهای حامد درهم میرود؛ عمه غر میزند:
نمیشد اینو دیرتر بگی که بچم غذاشوراحت بخوره؟
-چه تغییراتی کرده؟
مذهبیتر شده؛ نمازاشو میخونه، با نامحرم سرسنگین تر شده، ولی اینا به
مذاق خانوادش خوش نیومده!
-نیما میدونه؟
-نه، کنکور داره، بهش نگفتم.
ابروهایش را بالا میدهد:
خوب کاری کردی، تا الان خانوادش تماس نگرفتن؟
نیومدن دنبالش؟
-نه! فقط چند بار زنگ زدن به من و بد و بیراه بارم کردن.
حامد سرش را تکان میدهد:
حق دارن، هرکسی از دید خودش دنیا رو میبینه،
چیزی که برای ما خوشبختیه برای اونا اصلت جذاب نیست.
-چکار کنیم حالا؟
حامد قاشق را در دهانش میگذارد و فکر میکند؛ بعد از چند لحظه به حرف میآید:
من که غذامو خوردم، بگو بیان باهاشون حرف بزنم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_پنجاهم سرزده آمده و از وقتی آمده، یکتا خودش را حبس کرده در اتاق من؛ خ
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پنجاه_ویکم
یکتا را به زحمت راضی میکنم بیاید بیرون؛
تا یکتا بیاید پایین، حامد هم دوش
گرفته و لباسهایش را عوض کرده،
یکتا اصرار میکند که دلش میخواهد اینجا که میتواند چادر بپوشد،
آرام سلام میکند و مینشیند روی مبل، حامد همانطور که
سرش پایین است میگوید:
حوراء برام گفت چی شده، متاسفم...
اما اینم که با خانوادتون قطع رابطه کنید اصلا خوب نیست بالاخره پدر و مادرن، باید حرمتشون رونگه داشت.
یکتا با صدایی گرفته میگوید: میدونم... اما حاضر نیستن این تغییر رو بپذیرن!
-میشه اگه ناراحت نمیشید، بگید سر چه چیزایی باهاشون اختلاف پیدا کردید؟
-مثال وقتی میریم بیرون جاهای تفریحی، خیلی ذوق و شوق نشون نمیدم؛ یا برعکس قبل، علاقه ای به خرید ندارم؛ نمیدونم، دست خودم نیست، دیگه
لذتی برام نداره؛ یا دیگه با پسرای فامیل حتی نیما، راحت نیستم؛
کلا زندگی که قبلا داشتمو دوست ندارم، من... من... از زندگی بدون خدا خسته شدم!
لبخند حامد را میبینم؛ نفس عمیقی میکشد: بیاید از یه زاویه دیگه به قضیه
نگاه کنیم،
خدا دستور داده نماز بخونیم، با نامحرم شوخی نکنیم، حجاب رعایت
کنیم، همه اینا درست؛
شما باید این کارها رو انجام بدید، اما اینکه تفریح نکنید که دستور خدا نیست! دستور خدا اینه که رضایت پدر و مادرتونو داشته باشید.
حالا اگه همراه مادرتون برید خرید، یا تفریح کنید، پدر و مادرتون خوشحال میشن و این عین رضایت خداست؛
عین عبادته. شما با این دید باهاشون همراه بشید!
برای رضای خدا برید شهربازی، برید خرید، عبادت چیزیه که خدا دستور میده، نه اون چیزی که ما فکر میکنیم؛
کارایی که ناراحتشون میکنه هم لازم نیست جلوشون انجام بدید؛
مثلا نماز خوندن، اما کم کم وقتی ببینن اخلاق شما بهتر شده، ورق برمیگرده.
بدون سلام و علیک راه میافتد داخل خانه و بلند فریاد میکشد:
یکتا سریع جمع کن بریم!
صدای حامد را میشنوم که با ملایمت، پدر یکتا را دعوت به آرامش میکند:
حاج آقا آروم باشید الان میان،
داد زدن نداره که!
پدر یکتا این بار سر حامد داد میزند: هرچی میکشم از دست تو و اون
خواهرته که دختر منو از راه به در کردین.
لبم را میگزم و مینشینم کنار یکتا، روی تخت:
عزیزم اگه دست من بود، میگفتم
همینجا بمونی؛
قدمتم سر چشم؛ ولی میبینی که! پدرت راضی نیست، برو خونه، انشاالله درست میشه!
چمدانش را بسته و آماده است، اما تردید دارد: میترسم! میترسم بدتر باهام
برخورد کنه.
ترس نداره که! یه دعوای کوچولوئه نهایتا، تموم میشه میره!
قبول میکند باهم برویم بیرون؛ قبل از اینکه در را باز کنم، صدایی شبیه
برخورد یک دست با یک صورت میشنویم؛
قدم تند میکنم تا زودتر از یکتا پایین بروم، از دیدن پدر یکتا با آن حالت خشمگین، و بدتر از آن با دیدن حامد سربه زیر و برافروخته، نفسم میگیرد، عمه هم حالش بهتر از من نیست؛ چشمم از دست راست حامد که روی صورتش مانده، پایین میآید تا دست چپش که مشت شده،
یکتا که پشت سرمن ایستاده، جیغ کوتاه و خفیفی میکشد و دستش را مقابل دهانش میگیرد،
حامدنگاهی به من و بعد به یکتا میاندازد؛ به اندازه چند ثانیه نگاهش روی یکتا
میماند و بعد میرود؛
تمام خشمش را در دست مشت شده اش دیدم؛ اما خدا را شکر که ندیدم.
یکتا آرام میگوید: بابا...
پدرش با خشم به سمتش برمیگردد: بدو بریم!
یکتا چند قدم به سمت پدرش برمیدارد، پدرش جلو میآید و دستان یکتا را
میگیرد و دنبال خودش میکشد،
حتی مهلت نمیدهد خداحافظی کنیم.
با صدای بسته شدن در، میروم به اتاق حامد،
نماز میخواند، عادت دارد نماز
ظهر و عصرش را جدا بخواند؛ مینشینم تا نمازش تمام شود، پشتش به من است؛
سلام میدهد و تسبیحات میگوید؛ تسبیحاتش تمام میشود، دوباره سجده میرود؛
کاش بازهم نماز بخواند و ذکر بگوید تا نگاهش کنم، نماز خواندنش را دوست
دارم؛
مثل همان شب، اردوی راهیان نور، داخل قبر شهید گمنام. از همان وقت دوست
دارم نمازهایش را با نگاهم ببلعم!
انقدر نمازهایش را دوست دارم که دلم
نمیخواهد حرف بزنم تا تمامش کند.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
سلام و روز به خیر🌹🍃
ادمینهای محترم جهت سفارش تبلیغ به این کانال مراجعه کنید
http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
کمترین قیمت و جذب خوب
فقط اینجا👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
بنر هم میسازیم واسه کانالهای رمان مذهبی📖💝
جانمونی😍😍
ڪوچہ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_پنجاه_ویکم یکتا را به زحمت راضی میکنم بیاید بیرون؛ تا یکتا بیاید پای
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پنجاه_ودوم
سجاده را که جمع میکند متوجه من میشود؛
دوباره سرش را پایین میاندازد و
سجاده را کناری میگذارد.
نه من میتوانم حرفی بزنم و نه او چیزی میگوید.
پشت میز تحریرش مینشیند و میگوید: جانم؟ امر؟
ناخوش است. هیچ نمیگوییم تا چشمانمان حرف بزنند؛ نمیدانم چند دقیقه میگذرد که حامد میگوید:
چیو نگاه میکنی؟ خوشتیپ ندیدی؟
این یعنی بیشتر از این نگاهش را نخوانم؛ همراهش را برمیدارد:
برای عید که برنامه نریختین؟
-چطور؟
-میخوام ببرمتون یه جای خوب!
و چشمک میزند.
-کجا؟
-این دیگه جزو اسناد طبقه بندی شده ست!
تا وقتی که دستمان را گرفت و برد فرودگاه هم نفهمیدیم چه خبر است.
خودش برید و دوخت و پای پروازی که چندان شبیه پروازهای عادی مسافربری نبود، گفت دارم میبرمتان دمشق!
هنوز یک ساعتی تا پایان پرواز مانده. شوق زیارت را در چشمان عمه میبینم؛
میدانم چشمان عمه هم مثل من برق میزند؛
اصلا وقتی حامد گفت میرویم
دمشق، دلم میخواست سرتاپایش را ببوسم.
هواپیما مینشیند، حال من غریبتر میشود؛ جایی پا گذاشته ام که سالها پیش،
کاخ خضرای معاویه را دید و خرابه شام را،
جایی که آل الله را به مجلس مشروب
بردند و آل الله ، تزویر را همانجا به مسلخ کشاندند؛
جایی که امروز هم بعد از
سالها، دوباره نسل یزید را به خود دیده و مظلومیت اسلام حقیقی را.
اینجا نقطه تقابل حزب اموی و حزب علوی ست.
چقدر اینجا با ایران فرق دارد!
در این جو امنیتی، نفس کشیدن هم برایم سخت است، مخصوصا که بیشتر کسانی که اینجا هستند مردند و نظامی و ما را که میبینند، چپ چپ نگاهمان میکنند که یعنی آمده اید اینجا چکار؟! برای همین پشت سر حامد پنهان شده ایم!
دوستش جلوی در فرودگاه منتظراش است، با یک ماشین؛
مینشینیم عقب و حامد به جوان میگوید: خانوادم هستن عمه و خواهرم!
جوان کمی صورتش را برمیگرداند و لبخند کوچکی میزند: سلام علیکم.
عمه بلند جواب سلام میدهد اما من آرام؛ حامد برمیگردد طرفمان: اول بریم
زیارت؟
با این جمله حامد، میتوانم تا خود زینبیه پرواز کنم! حامد خودش جواب را
میداند که میگوید: ببرمون زینبیه.
جوان راه میافتد و حامد معرفی اش میکند:
ایشون ابوحسام هستن، اصالتا اهل
لبنانن و از بچه های حزب الله این یه هفته که اینجایید، هرکار داشتید به
ایشون بگید، فارسی هم بلدن.
و بعد هم همراه ابوحسام شروع میکنند به خاطره تعریف کردن.
میگویند تا یکی دو سال پیش، تک تیراندازهای تکفیری روی پشت بام و بالای تمام این خانه های
نیمه ویران مستقر بودند و اگر پایمان را از روی گاز برمیداشتیم، منهدممان
میکردند؛
میگویند الان دمشق را نبینید که زندگی جریان دارد، تا چندسال پیش اینجا
واقعا خرابه شام بود و برای مردهای جنگی و نظامی هم امنیت نداشت، چه رسد به زن و بچه و مردم عادی؛ از غربت حرم حضرت زینب س میگویند که بخاطرناامنی، زائرانش کم شده بودند و تکفیریها تا نزدیکی حرم هم آمده بودند.
با این حرفها میروم به سال شصت و یک هجری و خرابه های شام؛
الان هم چهره شهر جنگ زده است اما نه به قدری که حامد میگفت،
آخر دیگر مثل سال 61 نیست که کسی نباشد آل ابوسفیان را سرجایش بنشاند؛ دلم میگیرد به یاد غربت عمه سادات؛ اصلا انگار شام یعنی غربت، یعنی درد، یعنی داغ.
این کرب و بال نیست؛ دمشق است که هربار یک جور شکسته دل هر رهگذرش را.
بیخیال جو امنیتی و خلوت بودن حرم شده ام و تا به خودم آمدم، دیدم چنگ
انداخته ام در پنجره های ضریح و سرگذاشته ام رویش؛ نفهمیدم کی اینطور صورتم خیس شد و شروع کردم به راز و نیاز،
اصلا برایم مهم نیست حامد و عمه کجا
هستند و چه میکنند.
همانجا مینشینم؛ این حرم حال غریبی دارد.
زیارتنامه میخوانم و نماز زیارت؛ بالاخره حامد نمازش را تمام میکند و میگوید
باید برویم چون کار مهمی دارد؛ سرمست از زیارت، سوار ماشین میشویم، اما
حامد همراه ما نمیآید.
-ابوحسام شما رو میرسونه، من باید برم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_بدون_ذکرآیدی_کانال_ممنوع❌
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•