eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۶ فروردین ۱۴۰۰
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت25 کنار حوض نشستم و به حوض کاشی کا
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 چارقدم را که در حین شستن رخت های عمه ملوک دور کمر بسته بودم روی سرم انداختم ، در حالی که در باغ قدم میزدم، صدای آوازی عامیانه را شنیدم که با صدای کودکی خوانده میشد امشب حنا میبندیم به دست و پا میبندیم اگر حنا نباشه طوق طلا میبندیم خرامان ، خرامان به سمت صدا رفتم ودختری شش یا هفت ساله را دیدم که زیر درخت زردآلو نشسته بود وبا چوبی که در دست داشت روی خاک ها، خطوط بی مفهومی میکشید و شعر میخواند با صدای بلندی از او پرسیدم :آهای دختر تو نقاشی کشیدن را دوست داری؟ دخترک که از آواز خواندن دست کشیده بود و حالا با چشمانی متعجب به من نگاه میکرد گفت :سلام ،فکر کنم شما را توی عروسی دیدم !!! خندیدم و گفتم :البته که دیدی ،چون من کنیز پوران دخت خاتون هستم ،اما تو اسمت چیست ؟ دخترک در حالی که دوباره بیخیال شروع به خط کشیدن روی خاکها کرده بود گفت :همین بس قدمی به او نزدیک شدم و پرسیدم :تو در این خانه زندگی میکنی؟ مادرت کجاست ؟ دخترک با سر به سوالم مبنی بر زندگی کردنش در این خانه ، جواب مثبت داد و بعد بدون اینکه نامی از مادرش ببرد با تمام توان دوید و از باغ خارج شد . بعد از کمی گشتن در باغ و اطراف خانه ی اعتمادالدوله ،به اندرونی کوچک اما دوست داشتنی خودم پناه بردم . قرار بود فردا ابوالفضل خان و پوران دخت از حجله خارج شوند و من از همین حالا برای دیدن پوران دخت و حرف زدن با او لحظه شماری میکردم . دلم میخواست همه ی اطلاعاتی را که در این سه روز از اعضای خانواده ی اعتما د الدوله به دست آورده ام ،به پوران بدهم و او نیز از ابوالفضل خان برای من بگوید .. *** فصل هشتم آغاز فصل جدید زندگی بلاخره روز موعود فرا رسید و پوران دخت و ابو الفضل خان از حجله خارج شدند ننه مونس و عمه ملوک هلهله میکردند و نقل و سکه بر سر عروس و داماد میریختند پس از حمام بردن عروس و داماد بلأخره همه چیز آرام شد و من توانستم با پوران دخت تنها شوم اندرونی پوران بسیار بزرگ و زیبا بود و بالای تاقچه های آن، آینه کاری و کچ کاریهای زیبایی بود وسایل و اسباب نو و جدیدی که در اندرونی پوران ، با سلیقه ی بسیار چیده شده بود و نور هفت رنگ منعکس شده روی سقف، زیبایی زیادی به اندرونی و اسباب و وسایل آن بخشیده بود . اسباب سماور و صندوقچه ی زیبا و مخده های مخملی و.....از جمله وسایلی بودند که به اندرونی پوران دخت ،زینت و جلوه ی خاصی داده بودند . زمانی که مشغول خار کردن گیس های بلند و پر پشت پوران دخت بودم ، با هم درباره ی موضوعات زیادی صحبت کردیم و از مصاحبت و گفت و گو ی با هم لذت بردیم . من که مدت زمان زیادی را مشغول باز گویی قصه ی عمه ملوک و زخم های عمیق قلبش و همچنین وقایع این سه روز گذشته شده بودم و پوران نیز درباره ی ابوالفضل خان با هیجان تعریف میکرد و از مهربانی و خوش خلقی او سخن میگفت اما با توجه به نتیجه گیری های پوران از خلق و خوی شوهرش ، به نظر میرسید که ابوالفضل خان بدون اجازه ی ننه قمر سلطان و آقا صفدر میرزا آب نیز نمیخورد . با شنیدن این حرف که پوران آن را با خوشحالی بیان میکرد به فکر فرو رفتم و به این نتیجه رسیدم که خوشبختی و بدبختی پوران دخت به دست ابوالفضل خان نیست بلکه به دست قمر سلطان آن زن خودخواه و مقرور است. از وقتی که قرار عروسی پوران دخت گذاشته شده بود قمر سلطان به پوران وعده داده بود که وقتی پا به خانه ی شوهرش میگذارد به او کنیزی اختصاص داده میشود و پوران که من را در کنار خودش میخواست ازقمر سلطان تشکر کرده بود و به او گفته بود که کنیز من به همراهم به این خانه خواهد آمد و قمر سلطان خیلی از این موضوع استقبال نکرده بود و به پوران گفته بود که در هر صورت از طرف خانواده ی شوهرش به او کنیزی اختصاص داده میشود و امروز به دستور قمرسلطان قرار بود که آن کنیز برای اولین بار ، به خدمت پوران دخت برسد . پوران که لباسهای تنش بسیار زیبا و فاخر تر از قبل شده بود، در اتاقش روی تشکچه ی مخمل نشست و در حالی که هیکل تپلویش را روی مخده مخمل قرمز رنگ رها کرده بود پرسید: چطور به نظرم میرسم؟ خندیدم و گفتم :دقیقا مثل مادرت به نظر میرسی ،مثل روزی که من برای اولین بار به خانه ی پدرت پا گذاشتم. پوران لبخند مهربانی زد و گفت :امیدوارم این لقمه ای که قمرسلطان برای من گرفته به خوشمزگی تو باشه خندیدم و گفتم :از کجا معلوم شاید از من خوشمزه تر بود اصلا از کجا معلوم شاید نو که اومد به بازار کهنه بشه دل آزار خودم هم نمیدانستم به چه دلیل، ولی از آمدن یک کنیز دیگر برای پوران خوشحال نبودم و با خودم میگفتم که شاید این یک حسادت بچه گانه است اما در اعماق قلبم از بابت این موضوع نا راضی و حتی غمگین بودم . صدای خنده ی پوران که گویی از حس و حال من باخبر شده بود بلن
۲۶ فروردین ۱۴۰۰
د شد که میگفت :از حالا داری بهش حسودی میکنی ! نترس اختر ، تو برای من خیلی با ارزشی از حرفی که پوران زد متوجه شدم که او هم پی به حساسیت و حسادت من برده است برای همین سعی کردم بیشتر بر خودم مسلط باشم لبخند زدم و گفتم حسودی چیه پوران فقط نگرانم که نکنه با اومدن یه آدم جدید من را فراموش کنی پوران دخت با قاطعیتی که در صدایش مشخص بود گفت :اگه فکر میکنی خوبی ها و محبت های تو رو فراموش میکنم پس خیلی خنگی اختر حالا برو ببین این دختره چرا هنوز نیومده ؟ با حرفی که از پوراندخت شنیده بودم ته دلم خوشحال شدم و بعد از پوشیدن چاقچوق به سمت در حیاط رفتم از دور دو زن را دیدم که به سمت من می آمدند و یکی از آنها با دیدن من قدم تند کرد و نفر دوم نیز به ت.ابعیت از او سریع تر قدم برمیداشت . یکی از این دو زن کنیز قمر سلطان بود ، او زنی مسن بسیار زیرک و مرموز بود و زنی که همراهش بود به نظر چاق میرسید و هنگام راه رفتن فس ، فس میکرد و به احتمال زیاد او قرار بود که کنیز پوران دخت شود وقتی که او را نزد پوران بردم و روبند از صورتش برداشت چهره اش را با دقت برانداز کردم زنی با پوست گندمگون و گونه های چاق وچشمانی متوسط و بینی که تیزی آن به پایین متمایل بود و دهانی تقریبا گشاد و لبهای کلفت که میتوان گفت روی هم رفته چهره ای معمولی داشت به نظر کم سن و سال نمیرسید و دست کم سی تا سی و پنج سال سن داشت از اینکه خانه ی اعتماد الدوله ها به قدری بزرگ بود که مجبور نبودم با این زن هم اتاق شوم بسیار خوشحال بودم ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
۲۶ فروردین ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 کانال رادیو میقات منبع داستان های صوتی و زیبا آنونس تبلیغاتی { روز آخر } ♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه... ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
۲۶ فروردین ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۷ فروردین ۱۴۰۰
دوستان الحمدالله خانوم صادقی ازبیمارستان مرخص شدن، اما ضعف شدید دارند، ان شاء الله با دعای شما خوبان زودتر بهبودی کامل اشون رو بدست بیارن🙏🌺☺️
۲۷ فروردین ۱۴۰۰
یا کریم🌸 سلام به مهمانهای خدا چشمتان روشن ⚡️ ماه خدا که برای ما یادآور تجربه های معنوی قشنگ سالهای قبل بود امسال هم دور وجود عالم چرخید تا به آسمان ما رسید. این روزها که ما ورود به مهمانی خدا را به هم تبریک می گوییم و برنامه ریزی می کنیم که از دریای معنوی ماه، رزق برداریم،بندگان آبروداری هم هستند که دغدغه شان رد شدن از مشکلات معیشتی است که از شیوع این ویروس همه گیر دست و بال زندگی شان را تنگ کرده ؛ و البته تنگدستی هایی که با رنج بیماری زخم هایش عمیق تر هم می شود. به شکرانه سلامتی و عافیتی که از بذل کریمانه صاحب مهربان این ماه نصیب مان شده و به رسم سپاس از سفره دار رئوفی که امسال هم لذت معنوی نشستن سر سفره آسمانی اش را به ما چشانده ما هم کمک های مومنانه را هرچند وسعمان کم باشد ولی به نیت رضایت رب العالمین به هموطنان نیازمندمان هدیه می کنیم. خیرات ما به نیت قربانی برای تعجیل در ظهور و سلامتی مولای عالم تقدیم به قلب روزه دار حقیقی عالم 🌷حضرت بقیه الله🌷 روحی و ارواحنا فداه فرصت بذل مهربانی ها تا روز میلاد کریم اهل بیت حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام(نیمه ماه رمضان) خادم شماییم. ش کارت 6037991784081071 فاطمه صادقی در ثواب نشر شریک باشیم.
۲۷ فروردین ۱۴۰۰
💠بسم الله الرحمن الرحیم💠 دعای روز سوم ماه مبارک رمضان 🍃اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ الذِّهْنَ وَ التَّنْبِيهَ، وَ بَاعِدْنِي فِيهِ مِنَ السَّفَاهَةِ وَ التَّمْوِيهِ، وَ اجْعَلْ لِي نَصِيبا مِنْ كُلِّ خَيْرٍ تُنْزِلُ فِيهِ، بِجُودِكَ يَا أَجْوَدَ الْأَجْوَدِينَ 🍃 خدایا در این ماه به من تیزهوشی و بیداری عنایت فرما، و از بی خردی و اشتباه دورم ساز، و از هر خیری که در این ماه نازل می کنی، برایم بهره ای قرار ده، و به حق جودت ای جودمندترین جودمندان.🌷 ┄┅┅❅♥️❅┅┅┄
۲۷ فروردین ۱۴۰۰
AUD-20210410-WA0018.mp3
4.16M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 3⃣جزء سوم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
۲۷ فروردین ۱۴۰۰
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت26 چارقدم را که در حین شستن رخت ها
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 تا آنجایی که من فهمیده بودم این زن که بتول نام داشت در دیدار با پوران دخت از او خواسته بود که با شوهر و فرزندش به خانه ی اعتماد الدوله ها نقل مکان کند اما پوران که حضور من را شبانه روز در کنار خود داشت به بتول خانم گفته بود که میتواند صبح تا عصر کار کند و بعد از آن به خانه و نزد خانواده اش برود ،این کار پوران ، من را خیلی خوشحال کرده بود . با اینکه بتول خانم زن با تجربه و خوبی به نظر میرسید ،اما من بدون هیچ دلیلی نسبت به او حس بدی داشتم وگاهی فکر میکردم که شاید این حس ریشه در حسادت و ترس دارد . *** هوا رو به تاریکی میرفت و مدتی بود که چراغ فیتیله ای در اندرونی پوران دخت میسوخت بتول خانم خیلی وقت پیش به خانه رفته بود و من به تنهایی به امورات پوران دخت رسیدگی میکردم مدتی بعد از اینکه موهای بلند پوران دخت را بافتم ، ابوالفضل خان به خانه آمد ومن و پوران خوب میدانستیم که این مرد طبق معمول همیشه ،اینبار نیز ، قبل از آمدن به اندرونی خودش برای دست بوسی قمر سلطان میرود . بعد از اتمام کارهای پوران از اندرونی او خارج شدم در حال قدم زدن در حیاط بودم که صدای لالایی خواندن عمه ملوک به گوش رسید و از آنجایی که عمه ملوک فرزندی نداشت کنجکاوی من تحریک شد تا دلیل لالایی خواندن عمه ملوک را بفهمم بنابر این قدم زنان به اندرونی عمه ملوک نزدیک شدم و کودکی را دیدم که سر کوچکش را روی زانوی عمه ملوک گذاشته بود و عمه موهای خرمایی و بلند کودک را نوازش میکرد عمه ملوک با دیدن من ، اشاره ای کرد که وارد اندرونی شوم و من در سکوت کنار اتاق نشستم و به لالایی خواندن عمه ملوک گوش سپردم و حتی برای مادر نشدنش افسوس خوردم و مدتها به حس مادرانه ی عمه ملوک چشم دو ختم و بعد از گذشت مدتی کودک دوست داشتنی بلاخره به خواب رفت . این کودک را قبلا در باغ دیده بودم ، او گفته بود نامش همین بس است ولی وقتی درباره ی مادرش پرسیده بودم در فرار کرده بود سوالات زیادی ذهنم رامشغول کرده بود این دختر چه کسی بود که در خانه ی اعتماد الدوله ها زندگی میکرد؟ بعد از اینکه کودک به خواب رفت عمه ملوک با صدای آرامی گفت :اسمش همین بس است ، طفل معصوم بچه ی خوبیه اما حیف که ننه ی درست درمونی نداره از قدیم گفتن که انگور خوب نصیب شغال میشه هی ننه اگه اون روزها که من زن این جعفر پدر سوخته بودم یه همچین دسته گلی خدا بهم داده بود حال و روزم این نبود با دهانی باز به عمه ملوک نگاه کردم و پرسیدم این بچه ی کیه ؟ عمه ملوک اه صدا داری کشید و گفت :دختر بیچاره ته تقاریه صفر میرزاست مادرش حوریه اصلا به این طفل معصوم توجهی ندارد و او امید داشت که با آوردن یک پسر کاکل زری برای صفر میرزا خودش را هم تراز با قمر سلطان بداند ، اما به دنیا آمدن این طفل معصوم مانع تمام زیاده خواهی های آن زن شد . با شنیدن اسم حوریه او را به خاطر آوردم من یکی دو بارحوریه بیگوم را در حیاط دیده بودم پس او نیز زن صفر میرزا بود ! عمه ملوک در ادامه ی صحبتهایش گفت :وقتی که حوریه شکم سومش را آبستن شده بود اقوام و در و همسایه به او میگفتند که اینبار بعد از دو دختر یک پسر کاکل زری میزاید ولی بر خلاف تصورات همه ، نوزاد دختر بود . حوریه که با شنیدن این حقیقت تا یک هفته به این طفل معصوم شیر نداد و من و ننه مونس با شربت قند بچه را زنده نگه داشته بودیم و ننه مونس کم کم به گرفتن دایه برای طفل فکر میکرد که بلآخره حوریه تصمیم گرفت به طفل شیر بدهد . از آن پس حوریه اسم آن طفل را همین بس گذاشت تا دیگر بعد از این دختری به دنیا نیاورد . حیف که کسی قدر این فرشته را نمیدونه ،گاهی وقتها همین بس شبها پیش من یا ننه مونس میخوابه به عمه ملوک گفتم :اما من دو خواهر همین بس را در خانه ندیده ام ! عمه ملوک اخم هایش را در هم کشید و گفت :این حوریه شیطون را درس میده و از اونجایی که علاقه ای به دختر هایش نداشت آنها را قبل از نه سالگی شوهر داد، زنی که حوریه باشه اگه هفت تا دختر کور و کچل داشته باشه اگه اراده کنه همه را یکساعته شوهر میده اینبار دقیق تر از همیشه به همین بس که در خواب ناز بود نگاه کردم ، دخترک با آن موهای خرمایی بلند و پوست گندمی اش وحتی چشمان معصومش که اینک بسته بود ،به قدری زیبا و پاک و معصوم به نظر میرسید که دل هر انسانی را با دانستن سرنوشتش به درد می آورد . عمه ملوک که نگاه کاوشگر من را روی همین بس میدید گفت :حیف این همه زیبایی نیست ؟این دختر بیچاره هیچ وقت نمیخنده البته نا گفته نباشه که فقط وقت هایی که اسماییل میرزا برای دیدن پدر بزرگش آمیرزا حسن خان ،به این خونه میاد باعث شادی و خنده ی همین بس میشه ننه الهی خدا به اسماییل میرزا خیر بده و یکی بکاره و هزار ،هزار تا درو کنه، آخه اسماعیل خان خواهر کوچکش، همین بس را خیل
۲۷ فروردین ۱۴۰۰
ی دوست دارد و برای خنداندن این طفل معصوم هر کاری میکند بعد هم آه بلندی کشید و گفت :آی ننه ، خدا به این جوانمرد کمک کنه ، اسماییل اسبش را گم کرده و پی نعلش میگردد ،خدا همه ی اموات را رحمت کنه از جمله شوکت خانم و بچه ی بی گناهش با تعجب به عمه ملوک گوش سپرده بودم که صدایی از اندرونی پوران دخت شنیدم صدای ابوالفضل خان که بی وقفه اسم مرا صدا میزد هراس و ترس عجیبی بر دلم انداخته بود . شتابان خودم را به اندرونی پوران دخت رساندم و ابوالفضل خان را هراسان و رنگ پریده دیدم ، او با دست پوران را به من نشان داد که رنگ پریده و بیهوش کنار مخده مخمل افتاده بود ، سراسیمه خودم را به پوران رساندم . ابوالفضل خان برای اوردن حکیم باشی از اندرونی خارج شد و پشت بند آن عمه ملوک و قمرالسلطان و صفر میرزا وارد اندرونی شدند. با دیدن پوران در آن حالت بسیار پریشان شده بودم و دست از پا نمیشناختم . با امدن حکیم باشی و وردستش همه از اتاق خارج شدیم مدتی گذشت تا اینکه بلاخره حکیم باشی با چهره ای خندان از اندرونی خارج شد و رو به ابوالفضل خان گفت: چشمت روشن میرزا مژدگانی ما یادت نره زنت آبستنه . همه ی اهل خانه از جمله قمر السلطان بسیار خوشحال شدند البته قمر سلطان بعد از شنیدن این خبر تنها کاری که کرد تکان دادن سرش از روی رضایت بود، رفتارهای قمر سلطان خیلی عجیب بود او بدون اینکه سخنی بگوید از ما جدا شد و به اندرونی خود رفت . صفر میرزا که بعد از رفتن قمر سلطان فرصت را برای بذله گویی وشیرین کاری مناسب میدید حسابی فضا را با حرف هایی که میزد شاد کرد و در اخر به حکیم باشی مبلغ قابل توجهی به عنوان شیرینی داد و رفت. به نظر میرسید که پوران دخت بعد از شنیدن خبر بارداریش هنوز در بهت و ناباوری به سر میبرد او هنوز با دهانی باز و هاج و واج به ما زل زده بود و به قربان صدقه رفتن های عمه ملوک گوش میکرد . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
۲۷ فروردین ۱۴۰۰