#قسمت27
رمان #رویای وصال
زهرا صادقی (هیام)
اگر عکس ها باز نمیشن این لینک کانال میانبر ماست
بدون تصویر اینجا هست👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1803550774Cb7cf7f6bc2
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
#قسمت27
رمان #رویایوصال
زهرا صادقی (هیام)
اگر عکس ها باز نمیشن این لینک کانال میانبر ماست
قسمت های بدون تصویر اینجا هست👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1803550774Cb7cf7f6bc2
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت26 چارقدم را که در حین شستن رخت ها
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت27
تا آنجایی که من فهمیده بودم این زن که بتول نام داشت در دیدار با پوران دخت از او خواسته بود که با شوهر و فرزندش به خانه ی اعتماد الدوله ها نقل مکان کند اما پوران که حضور من را شبانه روز در کنار خود داشت به بتول خانم گفته بود که میتواند صبح تا عصر کار کند و بعد از آن به خانه و نزد خانواده اش برود ،این کار پوران ، من را خیلی خوشحال کرده بود .
با اینکه بتول خانم زن با تجربه و خوبی به نظر میرسید ،اما من بدون هیچ دلیلی نسبت به او حس بدی داشتم وگاهی فکر میکردم که شاید این حس ریشه در حسادت و ترس دارد .
***
هوا رو به تاریکی میرفت و مدتی بود که چراغ فیتیله ای در اندرونی پوران دخت میسوخت
بتول خانم خیلی وقت پیش به خانه رفته بود و من به تنهایی به امورات پوران دخت رسیدگی میکردم
مدتی بعد از اینکه موهای بلند پوران دخت را بافتم ، ابوالفضل خان به خانه آمد ومن و پوران خوب میدانستیم که این مرد طبق معمول همیشه ،اینبار نیز ، قبل از آمدن به اندرونی خودش برای دست بوسی قمر سلطان میرود .
بعد از اتمام کارهای پوران از اندرونی او خارج شدم
در حال قدم زدن در حیاط بودم که صدای لالایی خواندن عمه ملوک به گوش رسید و از آنجایی که عمه ملوک فرزندی نداشت کنجکاوی من تحریک شد تا دلیل لالایی خواندن عمه ملوک را بفهمم بنابر این قدم زنان به اندرونی عمه ملوک نزدیک شدم و کودکی را دیدم که سر
کوچکش را روی زانوی عمه ملوک گذاشته بود و عمه موهای خرمایی و بلند کودک را نوازش میکرد
عمه ملوک با دیدن من ، اشاره ای کرد که وارد اندرونی شوم و من در سکوت کنار اتاق نشستم و به لالایی خواندن عمه ملوک گوش سپردم و حتی برای مادر نشدنش افسوس خوردم و مدتها به حس مادرانه ی عمه ملوک چشم دو ختم و بعد از گذشت مدتی کودک دوست داشتنی بلاخره به خواب رفت .
این کودک را قبلا در باغ دیده بودم ، او گفته بود نامش همین بس است ولی وقتی درباره ی مادرش پرسیده بودم در فرار کرده بود
سوالات زیادی ذهنم رامشغول کرده بود
این دختر چه کسی بود که در خانه ی اعتماد الدوله ها زندگی میکرد؟
بعد از اینکه کودک به خواب رفت عمه ملوک با صدای آرامی گفت :اسمش همین بس است ، طفل معصوم بچه ی خوبیه اما حیف که ننه ی درست درمونی نداره
از قدیم گفتن که انگور خوب نصیب شغال میشه
هی ننه اگه اون روزها که من زن این جعفر پدر سوخته بودم یه همچین دسته گلی خدا بهم داده بود حال و روزم این نبود
با دهانی باز به عمه ملوک نگاه کردم و پرسیدم این بچه ی کیه ؟
عمه ملوک اه صدا داری کشید و گفت :دختر بیچاره ته تقاریه صفر میرزاست
مادرش حوریه اصلا به این طفل معصوم توجهی ندارد و او امید داشت که با آوردن یک پسر کاکل زری برای صفر میرزا خودش را هم تراز با قمر سلطان بداند ، اما به دنیا آمدن این طفل معصوم مانع تمام زیاده خواهی های آن زن شد .
با شنیدن اسم حوریه او را به خاطر آوردم من یکی دو بارحوریه بیگوم را در حیاط دیده بودم پس او نیز زن صفر میرزا بود !
عمه ملوک در ادامه ی صحبتهایش گفت :وقتی که حوریه شکم سومش را آبستن شده بود اقوام و در و همسایه به او میگفتند که اینبار بعد از دو دختر یک پسر کاکل زری میزاید ولی بر خلاف تصورات همه ، نوزاد دختر بود .
حوریه که با شنیدن این حقیقت تا یک هفته به این طفل معصوم شیر نداد و من و ننه مونس با شربت قند بچه را زنده نگه داشته بودیم و ننه مونس کم کم به گرفتن دایه برای طفل فکر میکرد که بلآخره حوریه تصمیم گرفت به طفل شیر بدهد .
از آن پس حوریه اسم آن طفل را همین بس گذاشت تا دیگر بعد از این دختری به دنیا نیاورد .
حیف که کسی قدر این فرشته را نمیدونه ،گاهی وقتها همین بس شبها پیش من یا ننه مونس میخوابه
به عمه ملوک گفتم :اما من دو خواهر همین بس را در خانه ندیده ام !
عمه ملوک اخم هایش را در هم کشید و گفت :این حوریه شیطون را درس میده و از اونجایی که علاقه ای به دختر هایش نداشت آنها را قبل از نه سالگی شوهر داد، زنی که حوریه باشه اگه هفت تا دختر کور و کچل داشته باشه اگه اراده کنه همه را یکساعته شوهر میده
اینبار دقیق تر از همیشه به همین بس که در خواب ناز بود نگاه کردم ، دخترک با آن موهای خرمایی بلند و پوست گندمی اش وحتی چشمان معصومش که اینک بسته بود ،به قدری زیبا و پاک و معصوم به نظر میرسید که دل هر انسانی را با دانستن سرنوشتش به درد می آورد .
عمه ملوک که نگاه کاوشگر من را روی همین بس میدید گفت :حیف این همه زیبایی نیست ؟این دختر بیچاره هیچ وقت نمیخنده البته نا گفته نباشه که فقط وقت هایی که اسماییل میرزا برای دیدن پدر بزرگش آمیرزا حسن خان ،به این خونه میاد باعث شادی و خنده ی همین بس میشه
ننه الهی خدا به اسماییل میرزا خیر بده و یکی بکاره و هزار ،هزار تا درو کنه، آخه اسماعیل خان خواهر کوچکش، همین بس را خیل