ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت25 کنار حوض نشستم و به حوض کاشی کا
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت26
چارقدم را که در حین شستن رخت های عمه ملوک دور کمر بسته بودم روی سرم انداختم ، در حالی که در باغ قدم میزدم، صدای آوازی عامیانه را شنیدم که با صدای کودکی خوانده میشد
امشب حنا میبندیم
به دست و پا میبندیم
اگر حنا نباشه
طوق طلا میبندیم
خرامان ، خرامان به سمت صدا رفتم ودختری شش یا هفت ساله را دیدم که زیر درخت زردآلو نشسته بود وبا چوبی که در دست داشت روی خاک ها، خطوط بی مفهومی میکشید و شعر میخواند
با صدای بلندی از او پرسیدم :آهای دختر تو نقاشی کشیدن را دوست داری؟
دخترک که از آواز خواندن دست کشیده بود و حالا با چشمانی متعجب به من نگاه میکرد گفت :سلام ،فکر کنم شما را توی عروسی دیدم !!!
خندیدم و گفتم :البته که دیدی ،چون من کنیز پوران دخت خاتون هستم ،اما تو اسمت چیست ؟
دخترک در حالی که دوباره بیخیال شروع به خط کشیدن روی خاکها کرده بود گفت :همین بس
قدمی به او نزدیک شدم و پرسیدم :تو در این خانه زندگی میکنی؟ مادرت کجاست ؟
دخترک با سر به سوالم مبنی بر زندگی کردنش در این خانه ، جواب مثبت داد و بعد بدون اینکه نامی از مادرش ببرد با تمام توان دوید و از باغ خارج شد .
بعد از کمی گشتن در باغ و اطراف خانه ی اعتمادالدوله ،به اندرونی کوچک اما دوست داشتنی خودم پناه بردم .
قرار بود فردا ابوالفضل خان و پوران دخت از حجله خارج شوند و من از همین حالا برای دیدن پوران دخت و حرف زدن با او لحظه شماری میکردم .
دلم میخواست همه ی اطلاعاتی را که در این سه روز از اعضای خانواده ی اعتما د الدوله به دست آورده ام ،به پوران بدهم و او نیز از ابوالفضل خان برای من بگوید ..
***
فصل هشتم
آغاز فصل جدید زندگی
بلاخره روز موعود فرا رسید و پوران دخت و ابو الفضل خان از حجله خارج شدند
ننه مونس و عمه ملوک هلهله میکردند و نقل و سکه بر سر عروس و داماد میریختند
پس از حمام بردن عروس و داماد بلأخره همه چیز آرام شد و من توانستم با پوران دخت تنها شوم
اندرونی پوران بسیار بزرگ و زیبا بود و بالای تاقچه های آن، آینه کاری و کچ کاریهای زیبایی بود
وسایل و اسباب نو و جدیدی که در اندرونی پوران ، با سلیقه ی بسیار چیده شده بود و نور هفت رنگ منعکس شده روی سقف، زیبایی زیادی به اندرونی و اسباب و وسایل آن بخشیده بود .
اسباب سماور و صندوقچه ی زیبا و مخده های مخملی و.....از جمله وسایلی بودند که به اندرونی پوران دخت ،زینت و جلوه ی خاصی داده بودند .
زمانی که مشغول خار کردن گیس های بلند و پر پشت پوران دخت بودم ، با هم درباره ی موضوعات زیادی صحبت کردیم و از مصاحبت و گفت و گو ی با هم لذت بردیم .
من که مدت زمان زیادی را مشغول باز گویی قصه ی عمه ملوک و زخم های عمیق قلبش و همچنین وقایع این سه روز گذشته شده بودم و پوران نیز درباره ی ابوالفضل خان با هیجان تعریف میکرد و از مهربانی و خوش خلقی او سخن میگفت اما با توجه به نتیجه گیری های پوران از خلق و خوی شوهرش ، به نظر میرسید که ابوالفضل خان بدون اجازه ی ننه قمر سلطان و آقا صفدر میرزا آب نیز نمیخورد .
با شنیدن این حرف که پوران آن را با خوشحالی بیان میکرد به فکر فرو رفتم و به این نتیجه رسیدم که خوشبختی و بدبختی پوران دخت به دست ابوالفضل خان نیست بلکه به دست قمر سلطان آن زن خودخواه و مقرور است.
از وقتی که قرار عروسی پوران دخت گذاشته شده بود قمر سلطان به پوران وعده داده بود که وقتی پا به خانه ی شوهرش میگذارد به او کنیزی اختصاص داده میشود و پوران که من را در کنار خودش میخواست ازقمر سلطان تشکر کرده بود و به او گفته بود که کنیز من به همراهم به این خانه خواهد آمد و قمر سلطان خیلی از این موضوع استقبال نکرده بود و به پوران گفته بود که در هر صورت از طرف خانواده ی شوهرش به او کنیزی اختصاص داده میشود و امروز به دستور قمرسلطان قرار بود که آن کنیز برای اولین بار ، به خدمت پوران دخت برسد .
پوران که لباسهای تنش بسیار زیبا و فاخر تر از قبل شده بود، در اتاقش روی تشکچه ی مخمل نشست و در حالی که هیکل تپلویش را روی مخده مخمل قرمز رنگ رها کرده بود پرسید: چطور به نظرم میرسم؟
خندیدم و گفتم :دقیقا مثل مادرت به نظر میرسی ،مثل روزی که من برای اولین بار به خانه ی پدرت پا گذاشتم.
پوران لبخند مهربانی زد و گفت :امیدوارم این لقمه ای که قمرسلطان برای من گرفته به خوشمزگی تو باشه
خندیدم و گفتم :از کجا معلوم شاید از من خوشمزه تر بود اصلا از کجا معلوم شاید نو که اومد به بازار کهنه بشه دل آزار
خودم هم نمیدانستم به چه دلیل، ولی از آمدن یک کنیز دیگر برای پوران خوشحال نبودم و با خودم میگفتم که شاید این یک حسادت بچه گانه است اما در اعماق قلبم از بابت این موضوع نا راضی و حتی غمگین بودم .
صدای خنده ی پوران که گویی از حس و حال من باخبر شده بود بلن
د شد که میگفت :از حالا داری بهش حسودی میکنی ! نترس اختر ، تو برای من خیلی با ارزشی
از حرفی که پوران زد متوجه شدم که او هم پی به حساسیت و حسادت من برده است برای همین سعی کردم بیشتر بر خودم مسلط باشم
لبخند زدم و گفتم حسودی چیه پوران فقط نگرانم که نکنه با اومدن یه آدم جدید من را فراموش کنی
پوران دخت با قاطعیتی که در صدایش مشخص بود گفت :اگه فکر میکنی خوبی ها و محبت های تو رو فراموش میکنم پس خیلی خنگی اختر حالا برو ببین این دختره چرا هنوز نیومده ؟
با حرفی که از پوراندخت شنیده بودم ته دلم خوشحال شدم و بعد از پوشیدن چاقچوق به سمت در حیاط رفتم
از دور دو زن را دیدم که به سمت من می آمدند و یکی از آنها با دیدن من قدم تند کرد و نفر دوم نیز به ت.ابعیت از او سریع تر قدم برمیداشت .
یکی از این دو زن کنیز قمر سلطان بود ، او زنی مسن بسیار زیرک و مرموز بود و زنی که همراهش بود به نظر چاق میرسید و هنگام راه رفتن فس ، فس میکرد و به احتمال زیاد او قرار بود که کنیز پوران دخت شود وقتی که او را نزد پوران بردم و روبند از صورتش برداشت چهره اش را با دقت برانداز کردم
زنی با پوست گندمگون و گونه های چاق وچشمانی متوسط و بینی که تیزی آن به پایین متمایل بود و دهانی تقریبا گشاد و لبهای کلفت که میتوان گفت روی هم رفته چهره ای معمولی داشت
به نظر کم سن و سال نمیرسید و دست کم سی تا سی و پنج سال سن داشت
از اینکه خانه ی اعتماد الدوله ها به قدری بزرگ بود که مجبور نبودم با این زن هم اتاق شوم بسیار خوشحال بودم
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت26 چارقدم را که در حین شستن رخت ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 کانال رادیو میقات منبع داستان های صوتی و زیبا
آنونس تبلیغاتی#داستان_صوتی { روز آخر }
♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه...
♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه
https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
دوستان الحمدالله خانوم صادقی ازبیمارستان مرخص شدن، اما ضعف شدید دارند، ان شاء الله با دعای شما خوبان زودتر بهبودی کامل اشون رو بدست بیارن🙏🌺☺️
یا کریم🌸
سلام به مهمانهای خدا
چشمتان روشن ⚡️
ماه خدا که برای ما یادآور تجربه های معنوی قشنگ سالهای قبل بود امسال هم دور وجود عالم چرخید تا به آسمان ما رسید.
این روزها که ما ورود به مهمانی خدا را به هم تبریک می گوییم و برنامه ریزی می کنیم که از دریای معنوی ماه، رزق برداریم،بندگان آبروداری هم هستند که دغدغه شان رد شدن از مشکلات معیشتی است که از شیوع این ویروس همه گیر دست و بال زندگی شان را تنگ کرده ؛ و البته تنگدستی هایی که با رنج بیماری زخم هایش عمیق تر هم می شود.
به شکرانه سلامتی و عافیتی که از بذل کریمانه صاحب مهربان این ماه نصیب مان شده و به رسم سپاس از سفره دار رئوفی که امسال هم لذت معنوی نشستن سر سفره آسمانی اش را به ما چشانده ما هم کمک های مومنانه را هرچند وسعمان کم باشد ولی به نیت رضایت رب العالمین به هموطنان نیازمندمان هدیه می کنیم.
خیرات ما به نیت قربانی برای تعجیل در ظهور و سلامتی مولای عالم
تقدیم به قلب روزه دار حقیقی عالم 🌷حضرت بقیه الله🌷 روحی و ارواحنا فداه
فرصت بذل مهربانی ها تا روز میلاد کریم اهل بیت حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام(نیمه ماه رمضان)
خادم شماییم.
ش کارت
6037991784081071
فاطمه صادقی
در ثواب نشر شریک باشیم.
💠بسم الله الرحمن الرحیم💠
دعای روز سوم ماه مبارک رمضان
🍃اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ الذِّهْنَ وَ التَّنْبِيهَ، وَ بَاعِدْنِي فِيهِ مِنَ السَّفَاهَةِ وَ التَّمْوِيهِ، وَ اجْعَلْ لِي نَصِيبا مِنْ كُلِّ خَيْرٍ تُنْزِلُ فِيهِ، بِجُودِكَ يَا أَجْوَدَ الْأَجْوَدِينَ 🍃
خدایا در این ماه به من تیزهوشی و بیداری عنایت فرما، و از بی خردی و اشتباه دورم ساز، و از هر خیری که در این ماه نازل می کنی، برایم بهره ای قرار ده، و به حق جودت ای جودمندترین جودمندان.🌷
┄┅┅❅♥️❅┅┅┄
AUD-20210410-WA0018.mp3
4.16M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
3⃣جزء سوم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت26 چارقدم را که در حین شستن رخت ها
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت27
تا آنجایی که من فهمیده بودم این زن که بتول نام داشت در دیدار با پوران دخت از او خواسته بود که با شوهر و فرزندش به خانه ی اعتماد الدوله ها نقل مکان کند اما پوران که حضور من را شبانه روز در کنار خود داشت به بتول خانم گفته بود که میتواند صبح تا عصر کار کند و بعد از آن به خانه و نزد خانواده اش برود ،این کار پوران ، من را خیلی خوشحال کرده بود .
با اینکه بتول خانم زن با تجربه و خوبی به نظر میرسید ،اما من بدون هیچ دلیلی نسبت به او حس بدی داشتم وگاهی فکر میکردم که شاید این حس ریشه در حسادت و ترس دارد .
***
هوا رو به تاریکی میرفت و مدتی بود که چراغ فیتیله ای در اندرونی پوران دخت میسوخت
بتول خانم خیلی وقت پیش به خانه رفته بود و من به تنهایی به امورات پوران دخت رسیدگی میکردم
مدتی بعد از اینکه موهای بلند پوران دخت را بافتم ، ابوالفضل خان به خانه آمد ومن و پوران خوب میدانستیم که این مرد طبق معمول همیشه ،اینبار نیز ، قبل از آمدن به اندرونی خودش برای دست بوسی قمر سلطان میرود .
بعد از اتمام کارهای پوران از اندرونی او خارج شدم
در حال قدم زدن در حیاط بودم که صدای لالایی خواندن عمه ملوک به گوش رسید و از آنجایی که عمه ملوک فرزندی نداشت کنجکاوی من تحریک شد تا دلیل لالایی خواندن عمه ملوک را بفهمم بنابر این قدم زنان به اندرونی عمه ملوک نزدیک شدم و کودکی را دیدم که سر
کوچکش را روی زانوی عمه ملوک گذاشته بود و عمه موهای خرمایی و بلند کودک را نوازش میکرد
عمه ملوک با دیدن من ، اشاره ای کرد که وارد اندرونی شوم و من در سکوت کنار اتاق نشستم و به لالایی خواندن عمه ملوک گوش سپردم و حتی برای مادر نشدنش افسوس خوردم و مدتها به حس مادرانه ی عمه ملوک چشم دو ختم و بعد از گذشت مدتی کودک دوست داشتنی بلاخره به خواب رفت .
این کودک را قبلا در باغ دیده بودم ، او گفته بود نامش همین بس است ولی وقتی درباره ی مادرش پرسیده بودم در فرار کرده بود
سوالات زیادی ذهنم رامشغول کرده بود
این دختر چه کسی بود که در خانه ی اعتماد الدوله ها زندگی میکرد؟
بعد از اینکه کودک به خواب رفت عمه ملوک با صدای آرامی گفت :اسمش همین بس است ، طفل معصوم بچه ی خوبیه اما حیف که ننه ی درست درمونی نداره
از قدیم گفتن که انگور خوب نصیب شغال میشه
هی ننه اگه اون روزها که من زن این جعفر پدر سوخته بودم یه همچین دسته گلی خدا بهم داده بود حال و روزم این نبود
با دهانی باز به عمه ملوک نگاه کردم و پرسیدم این بچه ی کیه ؟
عمه ملوک اه صدا داری کشید و گفت :دختر بیچاره ته تقاریه صفر میرزاست
مادرش حوریه اصلا به این طفل معصوم توجهی ندارد و او امید داشت که با آوردن یک پسر کاکل زری برای صفر میرزا خودش را هم تراز با قمر سلطان بداند ، اما به دنیا آمدن این طفل معصوم مانع تمام زیاده خواهی های آن زن شد .
با شنیدن اسم حوریه او را به خاطر آوردم من یکی دو بارحوریه بیگوم را در حیاط دیده بودم پس او نیز زن صفر میرزا بود !
عمه ملوک در ادامه ی صحبتهایش گفت :وقتی که حوریه شکم سومش را آبستن شده بود اقوام و در و همسایه به او میگفتند که اینبار بعد از دو دختر یک پسر کاکل زری میزاید ولی بر خلاف تصورات همه ، نوزاد دختر بود .
حوریه که با شنیدن این حقیقت تا یک هفته به این طفل معصوم شیر نداد و من و ننه مونس با شربت قند بچه را زنده نگه داشته بودیم و ننه مونس کم کم به گرفتن دایه برای طفل فکر میکرد که بلآخره حوریه تصمیم گرفت به طفل شیر بدهد .
از آن پس حوریه اسم آن طفل را همین بس گذاشت تا دیگر بعد از این دختری به دنیا نیاورد .
حیف که کسی قدر این فرشته را نمیدونه ،گاهی وقتها همین بس شبها پیش من یا ننه مونس میخوابه
به عمه ملوک گفتم :اما من دو خواهر همین بس را در خانه ندیده ام !
عمه ملوک اخم هایش را در هم کشید و گفت :این حوریه شیطون را درس میده و از اونجایی که علاقه ای به دختر هایش نداشت آنها را قبل از نه سالگی شوهر داد، زنی که حوریه باشه اگه هفت تا دختر کور و کچل داشته باشه اگه اراده کنه همه را یکساعته شوهر میده
اینبار دقیق تر از همیشه به همین بس که در خواب ناز بود نگاه کردم ، دخترک با آن موهای خرمایی بلند و پوست گندمی اش وحتی چشمان معصومش که اینک بسته بود ،به قدری زیبا و پاک و معصوم به نظر میرسید که دل هر انسانی را با دانستن سرنوشتش به درد می آورد .
عمه ملوک که نگاه کاوشگر من را روی همین بس میدید گفت :حیف این همه زیبایی نیست ؟این دختر بیچاره هیچ وقت نمیخنده البته نا گفته نباشه که فقط وقت هایی که اسماییل میرزا برای دیدن پدر بزرگش آمیرزا حسن خان ،به این خونه میاد باعث شادی و خنده ی همین بس میشه
ننه الهی خدا به اسماییل میرزا خیر بده و یکی بکاره و هزار ،هزار تا درو کنه، آخه اسماعیل خان خواهر کوچکش، همین بس را خیل
ی دوست دارد و برای خنداندن این طفل معصوم هر کاری میکند
بعد هم آه بلندی کشید و گفت :آی ننه ، خدا به این جوانمرد کمک کنه ، اسماییل اسبش را گم کرده و پی نعلش میگردد ،خدا همه ی اموات را رحمت کنه از جمله شوکت خانم و بچه ی بی گناهش با تعجب به عمه ملوک گوش سپرده بودم که صدایی از اندرونی پوران دخت شنیدم
صدای ابوالفضل خان که بی وقفه اسم مرا صدا میزد هراس و ترس عجیبی بر دلم انداخته بود . شتابان خودم را به اندرونی پوران دخت رساندم و ابوالفضل خان را هراسان و رنگ پریده دیدم ، او با دست پوران را به من نشان داد که رنگ پریده و بیهوش کنار مخده مخمل افتاده بود ، سراسیمه خودم را به پوران رساندم .
ابوالفضل خان برای اوردن حکیم باشی از اندرونی خارج شد و پشت بند آن عمه ملوک و قمرالسلطان و صفر میرزا وارد اندرونی شدند.
با دیدن پوران در آن حالت بسیار پریشان شده بودم و دست از پا نمیشناختم .
با امدن حکیم باشی و وردستش همه از اتاق خارج شدیم مدتی گذشت تا اینکه بلاخره حکیم باشی با چهره ای خندان از اندرونی خارج شد و رو به ابوالفضل خان گفت:
چشمت روشن میرزا مژدگانی ما یادت نره زنت آبستنه .
همه ی اهل خانه از جمله قمر السلطان بسیار خوشحال شدند البته قمر سلطان بعد از شنیدن این خبر تنها کاری که کرد تکان دادن سرش از روی رضایت بود، رفتارهای قمر سلطان خیلی عجیب بود او بدون اینکه سخنی بگوید از ما جدا شد و به اندرونی خود رفت .
صفر میرزا که بعد از رفتن قمر سلطان فرصت را برای بذله گویی وشیرین کاری مناسب میدید حسابی فضا را با حرف هایی که میزد شاد کرد و در اخر به حکیم باشی مبلغ قابل توجهی به عنوان شیرینی داد و رفت.
به نظر میرسید که پوران دخت بعد از شنیدن خبر بارداریش هنوز در بهت و ناباوری به سر میبرد او هنوز با دهانی باز و هاج و واج به ما زل زده بود و به قربان صدقه رفتن های عمه ملوک گوش میکرد .
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت27 تا آنجایی که من فهمیده بودم این
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت27 تا آنجایی که من فهمیده بودم این
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت28
بعد از رفتن حکیم باشی ، من و عمه ملوک نیز پوران و شوهرش را تنها گذاشتیم تا بتوانند در کنار هم این اتفاق خوب را جشن بگیرند و به خاطرش شادمانی کنند .
صدای جیر جیرکها بی شباهت به صدای لالایی نبود ولی امشب خواب ناجوانمردانه ، با چشمانم غریبگی میکرد .
با اینکه خواب به چشمانم نمی آمد ولی بار خستگی دیروز روی دوشم سنگینی میکرد، بنابر این از جایم برخواستم وفیتیله ی چراغ الکلی را روشن کردم .
نور کمی داخل اتاق سو سو میکرد و من که به شدت به هوای تازه نیاز داشتم از اتاق خارج شدم و به ستاره هایی که در اسمان شب به روی زمین میخندیدند و چشمک میزدند نگاه کردم و حسی عمیق از آرامش شب را با تمام وجود بلعیدم ، اما در همان لحظه سایه ای دیدم که آرامش چند لحظه ی پیش را برایم تبدیل به ترس و وحشتی غریب کرد .
از ترس آمدن دزد یا جن و پری به یکباره تمام وجودم یخ بست و قدرت حرکت کردن از من ساقط شد
سایه به سمت باغ حرکت کرد و در تاریکی مطلقی که در بین درختان به چشم میخورد ، ناپدید شد .
***
در این چند روز گذشته بسیار خوشحال بودم و ابوالفضل خان ، برای باردار شدن پوران دخت به اقوام و آشنایان ولیمه داده بود و خانم بزرگ و بقیه ی افراد خانه ی ابوالفتح خان را که برای میهمانی ولیمه به خانه ی اعتماد الدوله ها آمده بودند، ملاقات کرده بودم و از جمله کسانی که همراه با خانم بزرگ برای تبریک گفتن و دیدن پوران دخت آمده بود ، بدری بود که با دیدن او حسابی سر ذوق آمده بودم و بعد از مدتها با او به گفت و گو و تبادل اخبار پرداخته بودم .
از بدری خبر های جدیدی شنیده بودم از جمله به دنیا آمدن فرزند آخر ابوالفتح خان که نامش را محمود گذاشته بودند و خبرهایی درباره ی اقدس و بقیه ی خدمت کارها و مهمترین خبری که شنیده بودم این بود که خانم بزرگ و ابوالفتح خان، بدری و غلام را برای هم لقمه گرفته بودند و به زودی قرار بود که بدری زن صیقه ای غلام سیاه بشود .
از آنجایی که بدری بیچاره خیلی مشکل مالی داشت و باید به خانواده اش نیز کمک میکرد قبول کرده بود که بر خلاف میلش زن صیقه ای غلام سیاه بشود .
با اینکه اصلا از غلام سیاه دل خوشی نداشتم و خوب میدانستم که بدری از درد ناچاری تن به این ازدواج داده است ولی به او تبریک گفتم و برای دلگرم کردن او تظاهر به خوشحالی کردم .
از دیگر اخباری که از بدری گرفته بودم این بود که ابوالفتح خان به خاطر پسر دار شدنش از خوشحالی سر از پا نمیشناسد و زیور الملوک نیز از این قضیه بسیارسوءاستفاده کرده و با به دنیا آمدن محمود حسابی خودش را گم کرده و به همه اهل خانه سروری میکند .
از آنجایی که خانم بزرگ نیز بعد از ازدواج پوران دخت احتیاج به آرامش داشت و از مدیریت امور خسته شده وبه قول خودش از تب و تاب گذشته افتاده بود ، از موضع خود عقب نشینی کرده و زیور همه ی امور مربوط به خانه را در دست گرفته است و خانم بزرگ نیز با ننه ی ابوالفتح خان بیشتر وقت فراغتش را صرف رفتن به امامزاده ها و زیارت بقعه های متبرک میکند .
در آن روز با بدری و پوران مدت زیادی به گفت و شنود نشستیم ، اما با شنیدن خبر بارداری پوران و ازدواج بدری ، دوباره مثل ایام قدیم ، احساس تنهایی کردم و در قلبم احساس پوچی و بدبختی داشتم .
اینبار نیز مثل دفعه ی قبل ، همه ی دوستانم سر و سامان گرفته بودند اما من به لطف آقا میرزا و حتی ننه رباب که با زیاده خواهی ها و رویا پردازی های آقا میرزا مخالفت نمیکرد ، به یک پیر دختر افسرده تبدیل شده بودم .
در این چند روز اخیر با وجود همه ی اتفاقاتی که افتاده بود وحتی با شنیدن حجم وسیعی از اخبار جدید ، هنوز هم به آن سایه فکر میکردم، سایه ای که شبها در تاریکی باغ ناپدید میشد و برای من تبدیل به کابوسی دایم و شبانه شده بود .
اکثر شب ها به خاطر ترس از آن سایه تا نزدیکی صبح بیدار میماندم .
از بخت بدِ من ، هر شب سایه ی آن موجود ناشناخته را که سیاهی اش از شیشه های منقوش اندرونی من میگذشت و روی دیوار و سقف سایه ای وهم برانگیز ایجاد میکرد ، میدیم و به این دلیل که کسی انگ دیوانگی به من نزند ، در باره ی این موضوع با هیچکس حتی پوراندخت نیز سخن نمیگفتم .
به قدری درگیر افکار مختلف شده بودم که تصمیم گرفتم حتی المکان دیوانه نبودنم را برای خودم به اثبات برسانم و برای این کار در یکی از شبهای مهتابی فصل بهار لباس پوشیدم و برای احتیاط چاقچوق انداختم و روبنده زدم و تا نیمه های شب منتظر پدیدار گشتن سایه شدم .
در ان شب مهتابی من ترس را با تمام وجود حس میکردم ولی عزم کرده بودم که هر طور که شده ، این سایه را تعقیب کنم تا راز سایه و باغ را بفهمم .
بلاخره انتظار به پایان رسید و نقش سایه روی سقف اتاق نمایان شد ،در حالی که از ترس میلرزیدم از اندرونی خارج شدم و در تعقیب سایه براه افتادم ،در سکوت شب به وض
وح صدای کوب، کوب قلبم را میشنیدم که از ترس زیاد در تلاطم بود
هر لحظه با خودم فکر میکردم احتمال دارد که هر آن سایه ای با چشم های قرمز به من حمله ور شود ولی بر ترسم پیشی گرفتم و همراه با سایه وارد باغ شدم
درخت های باغ بر خلاف همیشه که بسیار زیبا و سر سبز بودند حالا چهره ای مخوف و سیاه داشتند و صدای هو هوی بادی که بین درختان میپیچید چهره ی باغ را ترسناک تر از هر وقت دیگر، کرده بود
همه ی شجاعتم را جمع کردم و در باغ به دنبال سایه گشتم گویی که سایه بین انبوه درختان باغ محو شده بود اما به جای سایه مردی را در باغ دیدم و از حضور او در این وقت شب در باغ متعجب شدم مدتی مرد را تماشا کردم اما در آن تاریکی چهره ی مرد قابل رویت نبود ،آن مرد در جایی که قبلا همین بس را دیده بودم نشسته بود و با صدای نامفهوم و آهسته با خودش صحبت میکرد و من قبل از رفتن ان مرد ناشناس و قبل از اینکه کسی مرا در باغ ببیند به اندرونی ام بازگشتم اما فکرم حسابی مشغول این موضوع عجیب شده بود و سوالات زیادی در ذهنم بوجود آمده بود .
مدام از خودم میپرسیدم :آن مرد چه کسی بود و چرا شبها و در تاریکی به باغ میآید ؟
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
پشت کردم بہ گناه
پاک شوم در #رمضان
همہ ترکم بکنند
عیب ندارد ، تو #بمان😔
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
💔
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💠
دعای روز چهارم ماه رمضان
🍃اللهمّ قوّنی فیهِ على إقامَةِ أمْرِکَ واذِقْنی فیهِ حَلاوَةَ ذِکْرِکَ وأوْزِعْنی فیهِ لأداءِ شُکْرَکَ بِکَرَمِکَ واحْفَظنی فیهِ بِحِفظْکَ وسِتْرِکَ یـا أبْصَرَ النّاظرین🍃.
خدایا نیرومندم نما در آن روز به پا داشتن دستور فرمانت وبچشان در آن شیرینى یادت را ومهیا کن مرا در آنروز راى انجام سپاس گذاریت به کـرم خودت نگهدار مرا در این روز به نگاه داریت وپرده پوشى خودت اى بیناترین بینایان.🌷
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
636602499504441681.mp3
29.08M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
4⃣جزء چهارم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت28 بعد از رفتن حکیم باشی ، من و عمه
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت29
من و بتول خانم هر دو در اتاق پوراندخت بودیم و بتول خانم مشغول تعریف کردن از بچه هایش برای پوران بود که صدای خنده ی کودکانه ای به گوش رسید.
از پشت پنجره ی اتاق پوراندخت به حیاط نگاه کردم و همین بس را در حال خندیدن و دویدن در اطراف حوض دیدم همراه با مردی که او را تعقیب میکرد و با صدای بلند میخندید ومیگفت : کجا در میری بچه !الان میگیرمت .
این اولین بار بود که خنده ی این طفل معصوم ، همین بس را میدم چون از وقتی که به این خانه آمده بودم هرگز او را در حال خندیدن ندیده بودم
با دقت بیشتری به آن مرد نگاه کردم خودش بود اسماعیل میرزا برادر ابوالفضل خان بود که با همین بس بازی میکرد و برایم باور کردنش سخت بود که مرد با وقار و اصیل زاده ای چون او این چنین به دنبال کودکی بدود و با او بازی کند .
در حال نگاه کردن به آن دو بودم که قمر سلطان را دیدم که به سمت حوض میرفت
اسماعیل میرزا با دیدن قمر سلطان به ناگهان چهره در هم کرد و ابرو در هم کشیدو تبدیل به یک انسان خشک و جدی شد به طوری که هرگز درهیچ باوری نمیگنجید که چند دقیقه ی قبل صدای خنده های او و همین بس فضای خانه را پر کرده بود .
همین بس که گویی شرایط را سنجیده بود و اخم و ناراحتی اسماعیل میرزا را حس کرد ، از آنجا دور شد و اسماعیل میرزا با ابروهای گره خورده و بدون سلام دادن به ننه اش خانه را ترک کرد .
با دیدن رفتاری که اسماییل میرزا با ننه اش داشت متعجب شدم رفتار او وقتی که با همین بس بازی میکرد و وقتی که قمر سلطان به آنها نزدیک شده بود خیلی با هم فرق میکرد گویی که بین مردی که چند لحظه پیش دیده بودم با مردی که این خانه را ترک کرد یک دنیا تفاوت بودمدتها از آن شبی که بر ترسم غلبه کردم و آن سایه را تا انتهای باغ تعقیب کردم ، میگذشت و من کم کم به دیدن سایه ی مردی که نیمه شبها به باغ میرفت عادت کرده بودم و تماشای آن سایه برای من تبدیل به یک سرگرمی شده بود .
هنوز با کسی درباره ی این موضوع حرف نزده بودم حتی به پوران دخت نیز حرفی در اینباره نزدم و خودم نیز دلیل این همه رازداری را در مورد این موضوع نمیفهمیدم .
این روزها من و بتول خانم همیشه در کنار پوران بودیم چون حرکت کردن و راه رفتن با آن خیک بزرگ برای پوراندخت دشوار شده بود و ممکن بود که برای انجام کوچکترین کارها نیز به کمک ما نیاز داشته باشد .
اتفاقات عجیبی در این چند ماه افتاده بود و پوراندخت متوجه شده بود که بتول خانم علاوه بر کنیزی او ، برای قمر سلطان نیز خبر چینی میکند و به یاد دارم یک روز که در کنارش بودیم درباره ی این موضوع صحبت کرد و بتول خانم که از رو شدن دستش جلوی پوران خجالت زده و ترسیده شده بود شروع به التماس و طلب بخشش کرد و از آنجایی که پوران قلب مهربان و بخشنده ای داشت از گناه بتول خانم چشم پوشی کرد و قرار شد که بتول خانم فقط اخباری را که پوران به او دستور میدهد به قمر سلطان گزارش کند .
پوران دخت هشت ماهه آبستن بود و ما باید کمکم برای وضع حمل اقدامات لازم را انجام میدادیم و آماده میشدیم .
در این مدت گاهی با ننه مونس و عمه ملوک و پوران به جاهای زیارتی و بازار رفته بودیم و اسباب و وسایلی میخریدیم و گاهی اوقات ، همین بس را نیز با خود به بازار میبردیم .
از روزی که همین بس را کنار حوض در حال خندیدن دیده بودم دیگرصدای خندیدنش را نشنیده بودم و حتی اسماعیل خان را نیز ندیده بودم ، گاهی روز ها در اوقات فراغت با همین بس بازی میکردم و عجیب سعی داشتم که مانند اسماعیل میرزا دخترک را بخندانم تا بتوانم دوباره صدای خنده هایش را با گوشهایم بشنوم
شاید من غم و رنجی که در جان و روح این کودک معصوم رخنه کرده بود را میشناختم شاید به این دلیل بود که من نیز مثل همین بس، با وجود داشتن خوانواده و دوستی مثل پوران باز هم تنها بودم و هر دوی ما یک کمبود و حس تنهایی مشترک داشتیم .
همین بس به قسمتی از باغ رفت که برای اولین مرتبه او را انجا در حال نقاشی دیده بودم و شروع به بازی و شعر خواندن کرد و اما من به یاد آوردم که آن مرد که سایه اش هر شب بر سقف و دیوارهای اندرونی من خودنمایی میکند نیز به همین قسمت از باغ آمده بود و در جایی در همین حوالی نشسته و شروع به صحبت کردن کرده بود !
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
سوز سرما از خیالات بیرونش کشید و دستانش را تا ته در جیب پالتو فرو برد و مشت کرد.
هنوز داشت دنبال راهحل برای جذب و جمع گرما میگشت که صدای جیغ بلندی توجهش را جلب کرد.
برای لحظهای پاهایش از حرکت ایستاد و زمزمهای که چند لحظه پیش شروع کرده بود را قطع کرد.
صدای جیغ و فریاد کمک خواستن یک زن بود که حالا بلندتر به گوش میرسید.
با گنگی سرش را به طرف ابتدا و انتهای خیابان چرخاند تا واقعی بودن صدا را با تصویر درک کند.
در خلوتی شهر و تاریکی این ساعت بعید بود کسی،
بهتر بود بگوید زنی بیعقلی کند و در خیابان باشد، در بعضی از خیابانهای این شهر روزها هم نمیشد یک زن تنها رفت و آمد کند!
حالا این ساعت شب...
#راز_تنهایی
رمانی چاپ نشده، از نویسنده مشهور نرجس شکوریانفرد😍
https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c
این فرصت ویژه رو از دست ندین😉
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت29 من و بتول خانم هر دو در اتاق پور
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت30
هنوز وجود آن سایه را فراموش نکرده بودم و گاهی شب ها تا دیر وقت بیدار میماندم تا حضور آن مرد که به سمت انتهای باغ میرفت را حس کنم و بعد از دیدن سایه ی آن مرد که شاید حضورش در باغ باعث آرامش خاطر من میشد احساس سبکبالی میکردم و چشمانم سنگین میشد و به خواب فرو میرفتم .
همین بس بارها اینجا نقاشی کشیده بود و چیزهای عجیبی درباره ی بچه ای که در باغ است و شاید مثل او به نقاشی و شعر علاقه مند باشد میگفت .
در حالی که به دستهای کوچک همین بس که با چوب درخت زرد آلو روی خاک اشکالی میکشید نگاه میکردم با خود فکر کردم که باید سر از این راز سر به مهر در بیاورم و تصمیم گرفتم که هر طور که شده امشب چادر چاقچوق کنم و با آن مرد یا همان سایه ی شبها صحبت کنم شاید او حقیقت را درباره ی اینکه چرا نیمه شب به این باغ میآید و راز پنهان باغ چیست را برای من فاش کند
در همین افکار بودم که بتول خانم فس فس کنان خودش را به انتهای باغ رساند و در حالی که نفس نفس میزد گفت :اختر زود بیا خانم کار مهم باهات داره ،فکر کنم به خانم یه خبر بدی داده باشن چون یه نفر اومده بود دیدن خانم از اون موقع تا حالا خانم مرغ پر کنده شده و با رنگ و روی پریده داره بال بال میزنه وتو رو صدا میزنه
باشنیدن این حرف از بتول خانم سیلی محکمی به صورتم زدم و گفتم :ای وای خدا مرگم بده یعنی چی شده؟و خودم را خیلی سریع تر از بتول به اندرونی پوراندخت رساندم
پوران دخت که خیکش حسابی بزرگ و سنگین شده بود با دیدن من به سختی و نفس نفس زنان از روی زمین برخاست و قدمی به من نزدیک شد و بعد از اینکه آب دهانش را فرو داد با تشویش گفت :اقدس اینجا بود
با شنیدن اسم اقدس چشمانم برق زد و لبخند زدم ،دلم برای اقدس ،بدری ،خانم بزرگ وننه ی ابوالفتح خان حتی زیورالملوک نیز تنگ شده بود اما با شنیدن ادامه ی صحبت پوراندخت به یکباره همه ی برق شادی که از چشمانم منعکس میشد رنگ باخت و دستانم یخ بست و دیگر هیچ چیز نفهمیدم و ندیدم به غیر از سیاهی و تاریکی که قلب و روحم را تسخیر کرده بود .
***
بقچه ی لباس هایم را در دست گرفتم و نگاهی به اندرونی انداختم ، ایستادنم مقابل شیشه های رنگین جلوی عبور نور را گرفته بود و در بین رنگهای قرمز و آبی و زردی که روی سقف نقش بسته بود سایه ای ایجاد شده بود به یاد قراری که با خودم گذاشته بودم افتادم و لبخندی تلخ روی لبانم نقش بست .
یا خود قرار گذاشته بودم که با آن مرد که سایه اش با دیوار های اندرونی من عجین شده بود، دیدار کنم و در مورد این خانه و باغ از او پرس و جو کنم ولی خودم تبدیل به سایه ای شده بودم که عزم رفتن کرده بود
بار دیگر به آن اندرونی نگاه کردم و بعد با کشیدن آه بلندی از آنجا دور شدم و به سمت اندرونی پوران دخت به راه افتادم
قبلابا عمه ملوک ، ننه مونس ، همین بس و اعضای خانه حتی قمرسلطان خداحافظی کرده بودم
بارها و بارها آه کشیدم، آه هایی که حتی ذره ای از گرمای آتش درونم را کم و بی فروغ نمیکرد
، زندگی بس ناجوانمردانه با من سر ستیز داشت و من به قدری ناتوان و درمانده بودم که تنها با کشیدن آه حسرت و ریختن اشک ، زخم هایی را که از ناملایمات زند گی بر من وارد گشته بود ،التیام میبخشیدم .
پوران که در ایوان منتظر من بود نگاهی غمگین به من و بقچه ی درون دستم انداخت و وقتی که به او نزدیک شدم من را در آغوش گرفت و گفت :اختر تا قبل از به دنیا آمدن بچه اینجا باش
سرم را تکان دادم و با صدایی که به خاطر بغض دو رگه شده بود گفتم :دعا کن
هرگز فکر نمیکردم که روزی چنین خبری را بشنوم و در چنین شرایط سختی که پوران به وجود من در کنارش نیاز داشت ،اینگونه مجبور به ترک او شوم
از آغوش پوران بیرون آمدم و به بتول خانم که در نزدیکی من و پوران ایستاده بود با لحنی خواهرانه گفتم : مراقب پوران باش
بتول خانم چشمی گفت و دستش را رو به آسمون گرفت و گفت :الهی خدا پشت و پناهت باشه دختر
بتول خانم را در آغوش گرفتم و بوسه ای روی گونه ی پوران گذاشتم و از آنها فاصله گرفتم
نگاهی محزون به حوض کاشیکاری زیبای وسط حیاط کردم و اه کشیدم ، با اینکه دوری از پوراندخت در این شرایط برایم سخت بود اما باید به خانه ی آقا میرزا میرفتم باید حداقل به خاطر همه ی درد ها و رنج هایی که ننه رباب به خاطر من کشیده بود ، این روزها ی سخت را در کنارش میبودم و او را تنها به حال خود وا نمیگذاشتم .
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرِينَ، وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ عِبَادِكَ الصَّالِحِينَ الْقَانِتِينَ، وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ أَوْلِيَائِكَ الْمُقَرَّبِينَ، بِرَأْفَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
خدایا قرار ده مرا در این ماه از آمرزش جویان، و از بندگان شایسته فرمانبردار، و از اولیای مقرّبت، به رأفتت ای مهربان ترین مهربانان
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت30 هنوز وجود آن سایه را فراموش نکر
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت31
خاطرات تلخ
با وارد شدن به خانه ی کوچک و قدیمی پدری ، تمام خاطرات ریز و درشت گذشته ،از بازی کردن من با دختر منیر خانم گرفته تا روز آخری که در این خانه بودم و به امید داشتن یک آینده ی درخشان آنجا را ترک کردم از جلوی چشمانم عبور کردند.
نگاهی به حیاط انداختم و به یاد ننه رباب افتادم که وقت غذا او با دیگچه ای که در دست داشت از مطبخ خارج میشد و به سمت اندرونی می آمد ، حوض کوچکی که او همیشه در کنار آن مینشست و ظرفها و رخت ها ی چرک و کثیف را با دقت میسابید.
یاد اوقات تلخی که آقا میرزا ننه رباب را کتک میزد و آن زن محجوب صدایش در نمی آمد که مبادا در و همسایه ها بر او دل بسوزانند بر قلبم چنگ زد و در آخر به یاد بقچه ای افتادم که ننه رباب با عشق مادرانه در روز رفتنم به خانه ی ابوالفتح خان به من داده بود .
بیچاره ننه ی مهربانم با هزاران عشق و امید ته مانده ی پولی که آقا میرزا برای خرید ملزومات خانه به او داده بود را پس انداز کرده بود و با اینکه خودش همیشه با چادر ی کهنه و قدیمی به کوی و بازار و... میرفت ، قید خرید چادر و چاقچوق نو را زده بود و برای من رخت نو خریده بود .
وای که ننه رباب چقدر مهربان بود اشک از چشمانم سرازیر شد و با قدم های سنگین و با چشمانی خیس به سمت اندرونی رفتم اما در اندرونی هیچ اثری از ننه رباب ندیدم ، قدم تند کرده و صندق خانه ، مطبخ و حتی مستراح را نیز از نظر گذراندم
متعجب از نبودن ننه رباب وارد حیاط شدم و روی لبه ی حوض نشستم
مدتی نگذشته بود که آقا میرزا با زنی وارد خانه شد ،فکر میکردم که آن زن ننه رباب هست هرچند که زن به نظر زیر چاقچوق فربه تر از ننه بود
به اقا میرزا سلام کردم و خواستم ننه را در آغوش بگیرم که زن رو بندش را بالا زد اما به جای دیدن چهره ی شکسته ی ننه رباب، زن جوانی را دیدم و با تعجب به اقا میرزا نگاه کردم .
آقا میرزا که تعجب را از نگاهم خوانده بود با صدای نسبتا بلندی گفت :بلاخره اومدی ورپریده ؟ننه ات چشمش به در سیاه شد .
آقا میرزا که از نگاه های من متوجه ی پرسش های ناگفته ی من شده بود نگاهی به زن جوان که چهره ای نه چندان زیبا داشتن کرد و گفت :سکینه قراره در نبود رباب به کارهای این خونه رسیدگی کنه
خودم را با رابطه ی سکینه و آقا میرزا مشغول نکردم و سریع پرسیدم ننه کجاست توی اندر....
قبل از اینکه حرفم را به اتمام برسانم اقا میرزا با اشاره ی انگشت، در نیمه باز انباری را به من نشان داد و گفت:من که نمیتونستم به خاطر یه ضعیفه ی مردنی جونم رو به خطر بندازم
باشنیدن این حرف از آقا میرزا رنگ از رخسارم پرید و متعجب از این همه بی عدالتی با تمام توان به سمت انباری دویدم
در انباری را با شدت باز کردم و به سرعت پله های قناص و بلند و کوتاه انباری قدیمی را طی کردم و داخل شدم
بوی تعفن و نم انبار اولین چیزی بود که به مشامم رسید و پس از آن تاریکی مطلق بود که وسعت دیدم را کاملا محدود کرده بود ومدتی گذشت تا چشمانم به آن تاریکی عادت کرد
در گوشه ای از انبار لحاف نخ نمایی پهن بود که ننه رباب روی آن چمباتمه زده بود و شاید خواب و یا بیهوش بود
به سمت ننه رفتم و او را تکان دادم
ننه رباب تکان نامحسوسی خورد و با صدای ضعیفی گفت :اختر هنوز نیومده ؟
باصدای بغض آلودی ننه را صدا زدم و گفتم : ننه الهی که اختر به قربونت بره چشماتو باز کن و ببین که اخترت اومده
ننه رباب به سختی پلک هایش را گشود و از بین چشم های نیم بازش من را دید و با همان صدای ضعیف گفت :الهی ننه قربونت بشه ،از من دور شو ننه ، فقط میخواستم قبل مردنم دوباره تو را بببینم و با اخترم وداع کنم چقدر خوب شد که قبل از مردنم ارزوم براورده شد و بار آخری دیدمت
بعد هم خودش را کنار کشید و چشمان اشکبارش را بست وگفت :از اینجا برو
به ننه رباب که زیر چشمانش به کبودی میرفت و حسابی لاغر شده بود نگاه کردم و گفتم :من تازه اومدم ننه آخه کجا برم ؟ بلند شو تا از اینجا ببرمت
ننه رباب آهی کشید و گفت : نوبتی هم که باشه اینبار نوبت به من رسیده که این دنیا رو ترک کنم ولی تو از اینجا برو قبل از اینکه این بیماری به تو واگیر کنه برو اختر
صدای ضعیف التماس های ننه که من را به رفتن تشویق میکرد در گوشم میپیچید و بر قلبم جراحت های دردناکی وارد میکرد ، اشک هایم روان شده بود و بر خلاف التماس های ننه رباب به او نزدیک شدم زیر کتف او را گرفتم ودر حالی که که سعی بر بلند کردنش داشتم ، گفتم :جواب محبت های تو این نیست ننه ،با من بیا
ننه رباب که توانی برای مقابله با من نداشت به سختی در کنار من قدم برداشت و بلا خره با زحمت زیاد از آن انبار تاریک ونمور خارج شدیم
وقتی به حیاط رسیدیم صدای فریاد آقا میرزا بلند شد که میگفت :دختره ی احمق هنوز نفهمیدی ننه ات وبا گرفته برای چی این زن مردنی رو از انبار بیرون آ
وردی ؟
بدون توجه به داد و فریاد های آقا میرزا ننه را کنار حوض بردم و او را کنار حوض نشاندم وبرای اولین بار جلوی آقا میرزا سینه سپر کردم و گفتم :اگه خودت جای ننه بودی چه ؟
توی این خونه ی لعنتی جایی بهتر از اون انبار وحشتناک برای ننه ی مظلوم من پیدا نمیشد ؟
و بعد برای اولین بار فریاد زدم :ننه ی من هنوز نمرده
بعد هم به سکینه اشاره کردم و گفتم تا وقتی که من توی این خونه هستم لازم نکرده این ضعیفه کارهای خونه رو بکنه پس بهتره که همین حالا از اینجا بره
انقدر خشمگین بودم که تمام تنم از شدت خشم و ناراحتی میلرزید
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
AUD-20210410-WA0019.mp3
3.96M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
5⃣جزء پنجم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•