ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت26 چارقدم را که در حین شستن رخت ها
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت27
تا آنجایی که من فهمیده بودم این زن که بتول نام داشت در دیدار با پوران دخت از او خواسته بود که با شوهر و فرزندش به خانه ی اعتماد الدوله ها نقل مکان کند اما پوران که حضور من را شبانه روز در کنار خود داشت به بتول خانم گفته بود که میتواند صبح تا عصر کار کند و بعد از آن به خانه و نزد خانواده اش برود ،این کار پوران ، من را خیلی خوشحال کرده بود .
با اینکه بتول خانم زن با تجربه و خوبی به نظر میرسید ،اما من بدون هیچ دلیلی نسبت به او حس بدی داشتم وگاهی فکر میکردم که شاید این حس ریشه در حسادت و ترس دارد .
***
هوا رو به تاریکی میرفت و مدتی بود که چراغ فیتیله ای در اندرونی پوران دخت میسوخت
بتول خانم خیلی وقت پیش به خانه رفته بود و من به تنهایی به امورات پوران دخت رسیدگی میکردم
مدتی بعد از اینکه موهای بلند پوران دخت را بافتم ، ابوالفضل خان به خانه آمد ومن و پوران خوب میدانستیم که این مرد طبق معمول همیشه ،اینبار نیز ، قبل از آمدن به اندرونی خودش برای دست بوسی قمر سلطان میرود .
بعد از اتمام کارهای پوران از اندرونی او خارج شدم
در حال قدم زدن در حیاط بودم که صدای لالایی خواندن عمه ملوک به گوش رسید و از آنجایی که عمه ملوک فرزندی نداشت کنجکاوی من تحریک شد تا دلیل لالایی خواندن عمه ملوک را بفهمم بنابر این قدم زنان به اندرونی عمه ملوک نزدیک شدم و کودکی را دیدم که سر
کوچکش را روی زانوی عمه ملوک گذاشته بود و عمه موهای خرمایی و بلند کودک را نوازش میکرد
عمه ملوک با دیدن من ، اشاره ای کرد که وارد اندرونی شوم و من در سکوت کنار اتاق نشستم و به لالایی خواندن عمه ملوک گوش سپردم و حتی برای مادر نشدنش افسوس خوردم و مدتها به حس مادرانه ی عمه ملوک چشم دو ختم و بعد از گذشت مدتی کودک دوست داشتنی بلاخره به خواب رفت .
این کودک را قبلا در باغ دیده بودم ، او گفته بود نامش همین بس است ولی وقتی درباره ی مادرش پرسیده بودم در فرار کرده بود
سوالات زیادی ذهنم رامشغول کرده بود
این دختر چه کسی بود که در خانه ی اعتماد الدوله ها زندگی میکرد؟
بعد از اینکه کودک به خواب رفت عمه ملوک با صدای آرامی گفت :اسمش همین بس است ، طفل معصوم بچه ی خوبیه اما حیف که ننه ی درست درمونی نداره
از قدیم گفتن که انگور خوب نصیب شغال میشه
هی ننه اگه اون روزها که من زن این جعفر پدر سوخته بودم یه همچین دسته گلی خدا بهم داده بود حال و روزم این نبود
با دهانی باز به عمه ملوک نگاه کردم و پرسیدم این بچه ی کیه ؟
عمه ملوک اه صدا داری کشید و گفت :دختر بیچاره ته تقاریه صفر میرزاست
مادرش حوریه اصلا به این طفل معصوم توجهی ندارد و او امید داشت که با آوردن یک پسر کاکل زری برای صفر میرزا خودش را هم تراز با قمر سلطان بداند ، اما به دنیا آمدن این طفل معصوم مانع تمام زیاده خواهی های آن زن شد .
با شنیدن اسم حوریه او را به خاطر آوردم من یکی دو بارحوریه بیگوم را در حیاط دیده بودم پس او نیز زن صفر میرزا بود !
عمه ملوک در ادامه ی صحبتهایش گفت :وقتی که حوریه شکم سومش را آبستن شده بود اقوام و در و همسایه به او میگفتند که اینبار بعد از دو دختر یک پسر کاکل زری میزاید ولی بر خلاف تصورات همه ، نوزاد دختر بود .
حوریه که با شنیدن این حقیقت تا یک هفته به این طفل معصوم شیر نداد و من و ننه مونس با شربت قند بچه را زنده نگه داشته بودیم و ننه مونس کم کم به گرفتن دایه برای طفل فکر میکرد که بلآخره حوریه تصمیم گرفت به طفل شیر بدهد .
از آن پس حوریه اسم آن طفل را همین بس گذاشت تا دیگر بعد از این دختری به دنیا نیاورد .
حیف که کسی قدر این فرشته را نمیدونه ،گاهی وقتها همین بس شبها پیش من یا ننه مونس میخوابه
به عمه ملوک گفتم :اما من دو خواهر همین بس را در خانه ندیده ام !
عمه ملوک اخم هایش را در هم کشید و گفت :این حوریه شیطون را درس میده و از اونجایی که علاقه ای به دختر هایش نداشت آنها را قبل از نه سالگی شوهر داد، زنی که حوریه باشه اگه هفت تا دختر کور و کچل داشته باشه اگه اراده کنه همه را یکساعته شوهر میده
اینبار دقیق تر از همیشه به همین بس که در خواب ناز بود نگاه کردم ، دخترک با آن موهای خرمایی بلند و پوست گندمی اش وحتی چشمان معصومش که اینک بسته بود ،به قدری زیبا و پاک و معصوم به نظر میرسید که دل هر انسانی را با دانستن سرنوشتش به درد می آورد .
عمه ملوک که نگاه کاوشگر من را روی همین بس میدید گفت :حیف این همه زیبایی نیست ؟این دختر بیچاره هیچ وقت نمیخنده البته نا گفته نباشه که فقط وقت هایی که اسماییل میرزا برای دیدن پدر بزرگش آمیرزا حسن خان ،به این خونه میاد باعث شادی و خنده ی همین بس میشه
ننه الهی خدا به اسماییل میرزا خیر بده و یکی بکاره و هزار ،هزار تا درو کنه، آخه اسماعیل خان خواهر کوچکش، همین بس را خیل
ی دوست دارد و برای خنداندن این طفل معصوم هر کاری میکند
بعد هم آه بلندی کشید و گفت :آی ننه ، خدا به این جوانمرد کمک کنه ، اسماییل اسبش را گم کرده و پی نعلش میگردد ،خدا همه ی اموات را رحمت کنه از جمله شوکت خانم و بچه ی بی گناهش با تعجب به عمه ملوک گوش سپرده بودم که صدایی از اندرونی پوران دخت شنیدم
صدای ابوالفضل خان که بی وقفه اسم مرا صدا میزد هراس و ترس عجیبی بر دلم انداخته بود . شتابان خودم را به اندرونی پوران دخت رساندم و ابوالفضل خان را هراسان و رنگ پریده دیدم ، او با دست پوران را به من نشان داد که رنگ پریده و بیهوش کنار مخده مخمل افتاده بود ، سراسیمه خودم را به پوران رساندم .
ابوالفضل خان برای اوردن حکیم باشی از اندرونی خارج شد و پشت بند آن عمه ملوک و قمرالسلطان و صفر میرزا وارد اندرونی شدند.
با دیدن پوران در آن حالت بسیار پریشان شده بودم و دست از پا نمیشناختم .
با امدن حکیم باشی و وردستش همه از اتاق خارج شدیم مدتی گذشت تا اینکه بلاخره حکیم باشی با چهره ای خندان از اندرونی خارج شد و رو به ابوالفضل خان گفت:
چشمت روشن میرزا مژدگانی ما یادت نره زنت آبستنه .
همه ی اهل خانه از جمله قمر السلطان بسیار خوشحال شدند البته قمر سلطان بعد از شنیدن این خبر تنها کاری که کرد تکان دادن سرش از روی رضایت بود، رفتارهای قمر سلطان خیلی عجیب بود او بدون اینکه سخنی بگوید از ما جدا شد و به اندرونی خود رفت .
صفر میرزا که بعد از رفتن قمر سلطان فرصت را برای بذله گویی وشیرین کاری مناسب میدید حسابی فضا را با حرف هایی که میزد شاد کرد و در اخر به حکیم باشی مبلغ قابل توجهی به عنوان شیرینی داد و رفت.
به نظر میرسید که پوران دخت بعد از شنیدن خبر بارداریش هنوز در بهت و ناباوری به سر میبرد او هنوز با دهانی باز و هاج و واج به ما زل زده بود و به قربان صدقه رفتن های عمه ملوک گوش میکرد .
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت27 تا آنجایی که من فهمیده بودم این
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت27 تا آنجایی که من فهمیده بودم این
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت28
بعد از رفتن حکیم باشی ، من و عمه ملوک نیز پوران و شوهرش را تنها گذاشتیم تا بتوانند در کنار هم این اتفاق خوب را جشن بگیرند و به خاطرش شادمانی کنند .
صدای جیر جیرکها بی شباهت به صدای لالایی نبود ولی امشب خواب ناجوانمردانه ، با چشمانم غریبگی میکرد .
با اینکه خواب به چشمانم نمی آمد ولی بار خستگی دیروز روی دوشم سنگینی میکرد، بنابر این از جایم برخواستم وفیتیله ی چراغ الکلی را روشن کردم .
نور کمی داخل اتاق سو سو میکرد و من که به شدت به هوای تازه نیاز داشتم از اتاق خارج شدم و به ستاره هایی که در اسمان شب به روی زمین میخندیدند و چشمک میزدند نگاه کردم و حسی عمیق از آرامش شب را با تمام وجود بلعیدم ، اما در همان لحظه سایه ای دیدم که آرامش چند لحظه ی پیش را برایم تبدیل به ترس و وحشتی غریب کرد .
از ترس آمدن دزد یا جن و پری به یکباره تمام وجودم یخ بست و قدرت حرکت کردن از من ساقط شد
سایه به سمت باغ حرکت کرد و در تاریکی مطلقی که در بین درختان به چشم میخورد ، ناپدید شد .
***
در این چند روز گذشته بسیار خوشحال بودم و ابوالفضل خان ، برای باردار شدن پوران دخت به اقوام و آشنایان ولیمه داده بود و خانم بزرگ و بقیه ی افراد خانه ی ابوالفتح خان را که برای میهمانی ولیمه به خانه ی اعتماد الدوله ها آمده بودند، ملاقات کرده بودم و از جمله کسانی که همراه با خانم بزرگ برای تبریک گفتن و دیدن پوران دخت آمده بود ، بدری بود که با دیدن او حسابی سر ذوق آمده بودم و بعد از مدتها با او به گفت و گو و تبادل اخبار پرداخته بودم .
از بدری خبر های جدیدی شنیده بودم از جمله به دنیا آمدن فرزند آخر ابوالفتح خان که نامش را محمود گذاشته بودند و خبرهایی درباره ی اقدس و بقیه ی خدمت کارها و مهمترین خبری که شنیده بودم این بود که خانم بزرگ و ابوالفتح خان، بدری و غلام را برای هم لقمه گرفته بودند و به زودی قرار بود که بدری زن صیقه ای غلام سیاه بشود .
از آنجایی که بدری بیچاره خیلی مشکل مالی داشت و باید به خانواده اش نیز کمک میکرد قبول کرده بود که بر خلاف میلش زن صیقه ای غلام سیاه بشود .
با اینکه اصلا از غلام سیاه دل خوشی نداشتم و خوب میدانستم که بدری از درد ناچاری تن به این ازدواج داده است ولی به او تبریک گفتم و برای دلگرم کردن او تظاهر به خوشحالی کردم .
از دیگر اخباری که از بدری گرفته بودم این بود که ابوالفتح خان به خاطر پسر دار شدنش از خوشحالی سر از پا نمیشناسد و زیور الملوک نیز از این قضیه بسیارسوءاستفاده کرده و با به دنیا آمدن محمود حسابی خودش را گم کرده و به همه اهل خانه سروری میکند .
از آنجایی که خانم بزرگ نیز بعد از ازدواج پوران دخت احتیاج به آرامش داشت و از مدیریت امور خسته شده وبه قول خودش از تب و تاب گذشته افتاده بود ، از موضع خود عقب نشینی کرده و زیور همه ی امور مربوط به خانه را در دست گرفته است و خانم بزرگ نیز با ننه ی ابوالفتح خان بیشتر وقت فراغتش را صرف رفتن به امامزاده ها و زیارت بقعه های متبرک میکند .
در آن روز با بدری و پوران مدت زیادی به گفت و شنود نشستیم ، اما با شنیدن خبر بارداری پوران و ازدواج بدری ، دوباره مثل ایام قدیم ، احساس تنهایی کردم و در قلبم احساس پوچی و بدبختی داشتم .
اینبار نیز مثل دفعه ی قبل ، همه ی دوستانم سر و سامان گرفته بودند اما من به لطف آقا میرزا و حتی ننه رباب که با زیاده خواهی ها و رویا پردازی های آقا میرزا مخالفت نمیکرد ، به یک پیر دختر افسرده تبدیل شده بودم .
در این چند روز اخیر با وجود همه ی اتفاقاتی که افتاده بود وحتی با شنیدن حجم وسیعی از اخبار جدید ، هنوز هم به آن سایه فکر میکردم، سایه ای که شبها در تاریکی باغ ناپدید میشد و برای من تبدیل به کابوسی دایم و شبانه شده بود .
اکثر شب ها به خاطر ترس از آن سایه تا نزدیکی صبح بیدار میماندم .
از بخت بدِ من ، هر شب سایه ی آن موجود ناشناخته را که سیاهی اش از شیشه های منقوش اندرونی من میگذشت و روی دیوار و سقف سایه ای وهم برانگیز ایجاد میکرد ، میدیم و به این دلیل که کسی انگ دیوانگی به من نزند ، در باره ی این موضوع با هیچکس حتی پوراندخت نیز سخن نمیگفتم .
به قدری درگیر افکار مختلف شده بودم که تصمیم گرفتم حتی المکان دیوانه نبودنم را برای خودم به اثبات برسانم و برای این کار در یکی از شبهای مهتابی فصل بهار لباس پوشیدم و برای احتیاط چاقچوق انداختم و روبنده زدم و تا نیمه های شب منتظر پدیدار گشتن سایه شدم .
در ان شب مهتابی من ترس را با تمام وجود حس میکردم ولی عزم کرده بودم که هر طور که شده ، این سایه را تعقیب کنم تا راز سایه و باغ را بفهمم .
بلاخره انتظار به پایان رسید و نقش سایه روی سقف اتاق نمایان شد ،در حالی که از ترس میلرزیدم از اندرونی خارج شدم و در تعقیب سایه براه افتادم ،در سکوت شب به وض
وح صدای کوب، کوب قلبم را میشنیدم که از ترس زیاد در تلاطم بود
هر لحظه با خودم فکر میکردم احتمال دارد که هر آن سایه ای با چشم های قرمز به من حمله ور شود ولی بر ترسم پیشی گرفتم و همراه با سایه وارد باغ شدم
درخت های باغ بر خلاف همیشه که بسیار زیبا و سر سبز بودند حالا چهره ای مخوف و سیاه داشتند و صدای هو هوی بادی که بین درختان میپیچید چهره ی باغ را ترسناک تر از هر وقت دیگر، کرده بود
همه ی شجاعتم را جمع کردم و در باغ به دنبال سایه گشتم گویی که سایه بین انبوه درختان باغ محو شده بود اما به جای سایه مردی را در باغ دیدم و از حضور او در این وقت شب در باغ متعجب شدم مدتی مرد را تماشا کردم اما در آن تاریکی چهره ی مرد قابل رویت نبود ،آن مرد در جایی که قبلا همین بس را دیده بودم نشسته بود و با صدای نامفهوم و آهسته با خودش صحبت میکرد و من قبل از رفتن ان مرد ناشناس و قبل از اینکه کسی مرا در باغ ببیند به اندرونی ام بازگشتم اما فکرم حسابی مشغول این موضوع عجیب شده بود و سوالات زیادی در ذهنم بوجود آمده بود .
مدام از خودم میپرسیدم :آن مرد چه کسی بود و چرا شبها و در تاریکی به باغ میآید ؟
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
پشت کردم بہ گناه
پاک شوم در #رمضان
همہ ترکم بکنند
عیب ندارد ، تو #بمان😔
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
💔
💠بسم الله الرحمن الرحیم 💠
دعای روز چهارم ماه رمضان
🍃اللهمّ قوّنی فیهِ على إقامَةِ أمْرِکَ واذِقْنی فیهِ حَلاوَةَ ذِکْرِکَ وأوْزِعْنی فیهِ لأداءِ شُکْرَکَ بِکَرَمِکَ واحْفَظنی فیهِ بِحِفظْکَ وسِتْرِکَ یـا أبْصَرَ النّاظرین🍃.
خدایا نیرومندم نما در آن روز به پا داشتن دستور فرمانت وبچشان در آن شیرینى یادت را ومهیا کن مرا در آنروز راى انجام سپاس گذاریت به کـرم خودت نگهدار مرا در این روز به نگاه داریت وپرده پوشى خودت اى بیناترین بینایان.🌷
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
636602499504441681.mp3
29.08M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
4⃣جزء چهارم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•