💠بسم الله الرحمن الرحیم 💠
دعای روز چهارم ماه رمضان
🍃اللهمّ قوّنی فیهِ على إقامَةِ أمْرِکَ واذِقْنی فیهِ حَلاوَةَ ذِکْرِکَ وأوْزِعْنی فیهِ لأداءِ شُکْرَکَ بِکَرَمِکَ واحْفَظنی فیهِ بِحِفظْکَ وسِتْرِکَ یـا أبْصَرَ النّاظرین🍃.
خدایا نیرومندم نما در آن روز به پا داشتن دستور فرمانت وبچشان در آن شیرینى یادت را ومهیا کن مرا در آنروز راى انجام سپاس گذاریت به کـرم خودت نگهدار مرا در این روز به نگاه داریت وپرده پوشى خودت اى بیناترین بینایان.🌷
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
636602499504441681.mp3
29.08M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
4⃣جزء چهارم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت28 بعد از رفتن حکیم باشی ، من و عمه
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت29
من و بتول خانم هر دو در اتاق پوراندخت بودیم و بتول خانم مشغول تعریف کردن از بچه هایش برای پوران بود که صدای خنده ی کودکانه ای به گوش رسید.
از پشت پنجره ی اتاق پوراندخت به حیاط نگاه کردم و همین بس را در حال خندیدن و دویدن در اطراف حوض دیدم همراه با مردی که او را تعقیب میکرد و با صدای بلند میخندید ومیگفت : کجا در میری بچه !الان میگیرمت .
این اولین بار بود که خنده ی این طفل معصوم ، همین بس را میدم چون از وقتی که به این خانه آمده بودم هرگز او را در حال خندیدن ندیده بودم
با دقت بیشتری به آن مرد نگاه کردم خودش بود اسماعیل میرزا برادر ابوالفضل خان بود که با همین بس بازی میکرد و برایم باور کردنش سخت بود که مرد با وقار و اصیل زاده ای چون او این چنین به دنبال کودکی بدود و با او بازی کند .
در حال نگاه کردن به آن دو بودم که قمر سلطان را دیدم که به سمت حوض میرفت
اسماعیل میرزا با دیدن قمر سلطان به ناگهان چهره در هم کرد و ابرو در هم کشیدو تبدیل به یک انسان خشک و جدی شد به طوری که هرگز درهیچ باوری نمیگنجید که چند دقیقه ی قبل صدای خنده های او و همین بس فضای خانه را پر کرده بود .
همین بس که گویی شرایط را سنجیده بود و اخم و ناراحتی اسماعیل میرزا را حس کرد ، از آنجا دور شد و اسماعیل میرزا با ابروهای گره خورده و بدون سلام دادن به ننه اش خانه را ترک کرد .
با دیدن رفتاری که اسماییل میرزا با ننه اش داشت متعجب شدم رفتار او وقتی که با همین بس بازی میکرد و وقتی که قمر سلطان به آنها نزدیک شده بود خیلی با هم فرق میکرد گویی که بین مردی که چند لحظه پیش دیده بودم با مردی که این خانه را ترک کرد یک دنیا تفاوت بودمدتها از آن شبی که بر ترسم غلبه کردم و آن سایه را تا انتهای باغ تعقیب کردم ، میگذشت و من کم کم به دیدن سایه ی مردی که نیمه شبها به باغ میرفت عادت کرده بودم و تماشای آن سایه برای من تبدیل به یک سرگرمی شده بود .
هنوز با کسی درباره ی این موضوع حرف نزده بودم حتی به پوران دخت نیز حرفی در اینباره نزدم و خودم نیز دلیل این همه رازداری را در مورد این موضوع نمیفهمیدم .
این روزها من و بتول خانم همیشه در کنار پوران بودیم چون حرکت کردن و راه رفتن با آن خیک بزرگ برای پوراندخت دشوار شده بود و ممکن بود که برای انجام کوچکترین کارها نیز به کمک ما نیاز داشته باشد .
اتفاقات عجیبی در این چند ماه افتاده بود و پوراندخت متوجه شده بود که بتول خانم علاوه بر کنیزی او ، برای قمر سلطان نیز خبر چینی میکند و به یاد دارم یک روز که در کنارش بودیم درباره ی این موضوع صحبت کرد و بتول خانم که از رو شدن دستش جلوی پوران خجالت زده و ترسیده شده بود شروع به التماس و طلب بخشش کرد و از آنجایی که پوران قلب مهربان و بخشنده ای داشت از گناه بتول خانم چشم پوشی کرد و قرار شد که بتول خانم فقط اخباری را که پوران به او دستور میدهد به قمر سلطان گزارش کند .
پوران دخت هشت ماهه آبستن بود و ما باید کمکم برای وضع حمل اقدامات لازم را انجام میدادیم و آماده میشدیم .
در این مدت گاهی با ننه مونس و عمه ملوک و پوران به جاهای زیارتی و بازار رفته بودیم و اسباب و وسایلی میخریدیم و گاهی اوقات ، همین بس را نیز با خود به بازار میبردیم .
از روزی که همین بس را کنار حوض در حال خندیدن دیده بودم دیگرصدای خندیدنش را نشنیده بودم و حتی اسماعیل خان را نیز ندیده بودم ، گاهی روز ها در اوقات فراغت با همین بس بازی میکردم و عجیب سعی داشتم که مانند اسماعیل میرزا دخترک را بخندانم تا بتوانم دوباره صدای خنده هایش را با گوشهایم بشنوم
شاید من غم و رنجی که در جان و روح این کودک معصوم رخنه کرده بود را میشناختم شاید به این دلیل بود که من نیز مثل همین بس، با وجود داشتن خوانواده و دوستی مثل پوران باز هم تنها بودم و هر دوی ما یک کمبود و حس تنهایی مشترک داشتیم .
همین بس به قسمتی از باغ رفت که برای اولین مرتبه او را انجا در حال نقاشی دیده بودم و شروع به بازی و شعر خواندن کرد و اما من به یاد آوردم که آن مرد که سایه اش هر شب بر سقف و دیوارهای اندرونی من خودنمایی میکند نیز به همین قسمت از باغ آمده بود و در جایی در همین حوالی نشسته و شروع به صحبت کردن کرده بود !
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
سوز سرما از خیالات بیرونش کشید و دستانش را تا ته در جیب پالتو فرو برد و مشت کرد.
هنوز داشت دنبال راهحل برای جذب و جمع گرما میگشت که صدای جیغ بلندی توجهش را جلب کرد.
برای لحظهای پاهایش از حرکت ایستاد و زمزمهای که چند لحظه پیش شروع کرده بود را قطع کرد.
صدای جیغ و فریاد کمک خواستن یک زن بود که حالا بلندتر به گوش میرسید.
با گنگی سرش را به طرف ابتدا و انتهای خیابان چرخاند تا واقعی بودن صدا را با تصویر درک کند.
در خلوتی شهر و تاریکی این ساعت بعید بود کسی،
بهتر بود بگوید زنی بیعقلی کند و در خیابان باشد، در بعضی از خیابانهای این شهر روزها هم نمیشد یک زن تنها رفت و آمد کند!
حالا این ساعت شب...
#راز_تنهایی
رمانی چاپ نشده، از نویسنده مشهور نرجس شکوریانفرد😍
https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c
این فرصت ویژه رو از دست ندین😉
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت29 من و بتول خانم هر دو در اتاق پور
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت30
هنوز وجود آن سایه را فراموش نکرده بودم و گاهی شب ها تا دیر وقت بیدار میماندم تا حضور آن مرد که به سمت انتهای باغ میرفت را حس کنم و بعد از دیدن سایه ی آن مرد که شاید حضورش در باغ باعث آرامش خاطر من میشد احساس سبکبالی میکردم و چشمانم سنگین میشد و به خواب فرو میرفتم .
همین بس بارها اینجا نقاشی کشیده بود و چیزهای عجیبی درباره ی بچه ای که در باغ است و شاید مثل او به نقاشی و شعر علاقه مند باشد میگفت .
در حالی که به دستهای کوچک همین بس که با چوب درخت زرد آلو روی خاک اشکالی میکشید نگاه میکردم با خود فکر کردم که باید سر از این راز سر به مهر در بیاورم و تصمیم گرفتم که هر طور که شده امشب چادر چاقچوق کنم و با آن مرد یا همان سایه ی شبها صحبت کنم شاید او حقیقت را درباره ی اینکه چرا نیمه شب به این باغ میآید و راز پنهان باغ چیست را برای من فاش کند
در همین افکار بودم که بتول خانم فس فس کنان خودش را به انتهای باغ رساند و در حالی که نفس نفس میزد گفت :اختر زود بیا خانم کار مهم باهات داره ،فکر کنم به خانم یه خبر بدی داده باشن چون یه نفر اومده بود دیدن خانم از اون موقع تا حالا خانم مرغ پر کنده شده و با رنگ و روی پریده داره بال بال میزنه وتو رو صدا میزنه
باشنیدن این حرف از بتول خانم سیلی محکمی به صورتم زدم و گفتم :ای وای خدا مرگم بده یعنی چی شده؟و خودم را خیلی سریع تر از بتول به اندرونی پوراندخت رساندم
پوران دخت که خیکش حسابی بزرگ و سنگین شده بود با دیدن من به سختی و نفس نفس زنان از روی زمین برخاست و قدمی به من نزدیک شد و بعد از اینکه آب دهانش را فرو داد با تشویش گفت :اقدس اینجا بود
با شنیدن اسم اقدس چشمانم برق زد و لبخند زدم ،دلم برای اقدس ،بدری ،خانم بزرگ وننه ی ابوالفتح خان حتی زیورالملوک نیز تنگ شده بود اما با شنیدن ادامه ی صحبت پوراندخت به یکباره همه ی برق شادی که از چشمانم منعکس میشد رنگ باخت و دستانم یخ بست و دیگر هیچ چیز نفهمیدم و ندیدم به غیر از سیاهی و تاریکی که قلب و روحم را تسخیر کرده بود .
***
بقچه ی لباس هایم را در دست گرفتم و نگاهی به اندرونی انداختم ، ایستادنم مقابل شیشه های رنگین جلوی عبور نور را گرفته بود و در بین رنگهای قرمز و آبی و زردی که روی سقف نقش بسته بود سایه ای ایجاد شده بود به یاد قراری که با خودم گذاشته بودم افتادم و لبخندی تلخ روی لبانم نقش بست .
یا خود قرار گذاشته بودم که با آن مرد که سایه اش با دیوار های اندرونی من عجین شده بود، دیدار کنم و در مورد این خانه و باغ از او پرس و جو کنم ولی خودم تبدیل به سایه ای شده بودم که عزم رفتن کرده بود
بار دیگر به آن اندرونی نگاه کردم و بعد با کشیدن آه بلندی از آنجا دور شدم و به سمت اندرونی پوران دخت به راه افتادم
قبلابا عمه ملوک ، ننه مونس ، همین بس و اعضای خانه حتی قمرسلطان خداحافظی کرده بودم
بارها و بارها آه کشیدم، آه هایی که حتی ذره ای از گرمای آتش درونم را کم و بی فروغ نمیکرد
، زندگی بس ناجوانمردانه با من سر ستیز داشت و من به قدری ناتوان و درمانده بودم که تنها با کشیدن آه حسرت و ریختن اشک ، زخم هایی را که از ناملایمات زند گی بر من وارد گشته بود ،التیام میبخشیدم .
پوران که در ایوان منتظر من بود نگاهی غمگین به من و بقچه ی درون دستم انداخت و وقتی که به او نزدیک شدم من را در آغوش گرفت و گفت :اختر تا قبل از به دنیا آمدن بچه اینجا باش
سرم را تکان دادم و با صدایی که به خاطر بغض دو رگه شده بود گفتم :دعا کن
هرگز فکر نمیکردم که روزی چنین خبری را بشنوم و در چنین شرایط سختی که پوران به وجود من در کنارش نیاز داشت ،اینگونه مجبور به ترک او شوم
از آغوش پوران بیرون آمدم و به بتول خانم که در نزدیکی من و پوران ایستاده بود با لحنی خواهرانه گفتم : مراقب پوران باش
بتول خانم چشمی گفت و دستش را رو به آسمون گرفت و گفت :الهی خدا پشت و پناهت باشه دختر
بتول خانم را در آغوش گرفتم و بوسه ای روی گونه ی پوران گذاشتم و از آنها فاصله گرفتم
نگاهی محزون به حوض کاشیکاری زیبای وسط حیاط کردم و اه کشیدم ، با اینکه دوری از پوراندخت در این شرایط برایم سخت بود اما باید به خانه ی آقا میرزا میرفتم باید حداقل به خاطر همه ی درد ها و رنج هایی که ننه رباب به خاطر من کشیده بود ، این روزها ی سخت را در کنارش میبودم و او را تنها به حال خود وا نمیگذاشتم .
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرِينَ، وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ عِبَادِكَ الصَّالِحِينَ الْقَانِتِينَ، وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ أَوْلِيَائِكَ الْمُقَرَّبِينَ، بِرَأْفَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
خدایا قرار ده مرا در این ماه از آمرزش جویان، و از بندگان شایسته فرمانبردار، و از اولیای مقرّبت، به رأفتت ای مهربان ترین مهربانان
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت30 هنوز وجود آن سایه را فراموش نکر
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت31
خاطرات تلخ
با وارد شدن به خانه ی کوچک و قدیمی پدری ، تمام خاطرات ریز و درشت گذشته ،از بازی کردن من با دختر منیر خانم گرفته تا روز آخری که در این خانه بودم و به امید داشتن یک آینده ی درخشان آنجا را ترک کردم از جلوی چشمانم عبور کردند.
نگاهی به حیاط انداختم و به یاد ننه رباب افتادم که وقت غذا او با دیگچه ای که در دست داشت از مطبخ خارج میشد و به سمت اندرونی می آمد ، حوض کوچکی که او همیشه در کنار آن مینشست و ظرفها و رخت ها ی چرک و کثیف را با دقت میسابید.
یاد اوقات تلخی که آقا میرزا ننه رباب را کتک میزد و آن زن محجوب صدایش در نمی آمد که مبادا در و همسایه ها بر او دل بسوزانند بر قلبم چنگ زد و در آخر به یاد بقچه ای افتادم که ننه رباب با عشق مادرانه در روز رفتنم به خانه ی ابوالفتح خان به من داده بود .
بیچاره ننه ی مهربانم با هزاران عشق و امید ته مانده ی پولی که آقا میرزا برای خرید ملزومات خانه به او داده بود را پس انداز کرده بود و با اینکه خودش همیشه با چادر ی کهنه و قدیمی به کوی و بازار و... میرفت ، قید خرید چادر و چاقچوق نو را زده بود و برای من رخت نو خریده بود .
وای که ننه رباب چقدر مهربان بود اشک از چشمانم سرازیر شد و با قدم های سنگین و با چشمانی خیس به سمت اندرونی رفتم اما در اندرونی هیچ اثری از ننه رباب ندیدم ، قدم تند کرده و صندق خانه ، مطبخ و حتی مستراح را نیز از نظر گذراندم
متعجب از نبودن ننه رباب وارد حیاط شدم و روی لبه ی حوض نشستم
مدتی نگذشته بود که آقا میرزا با زنی وارد خانه شد ،فکر میکردم که آن زن ننه رباب هست هرچند که زن به نظر زیر چاقچوق فربه تر از ننه بود
به اقا میرزا سلام کردم و خواستم ننه را در آغوش بگیرم که زن رو بندش را بالا زد اما به جای دیدن چهره ی شکسته ی ننه رباب، زن جوانی را دیدم و با تعجب به اقا میرزا نگاه کردم .
آقا میرزا که تعجب را از نگاهم خوانده بود با صدای نسبتا بلندی گفت :بلاخره اومدی ورپریده ؟ننه ات چشمش به در سیاه شد .
آقا میرزا که از نگاه های من متوجه ی پرسش های ناگفته ی من شده بود نگاهی به زن جوان که چهره ای نه چندان زیبا داشتن کرد و گفت :سکینه قراره در نبود رباب به کارهای این خونه رسیدگی کنه
خودم را با رابطه ی سکینه و آقا میرزا مشغول نکردم و سریع پرسیدم ننه کجاست توی اندر....
قبل از اینکه حرفم را به اتمام برسانم اقا میرزا با اشاره ی انگشت، در نیمه باز انباری را به من نشان داد و گفت:من که نمیتونستم به خاطر یه ضعیفه ی مردنی جونم رو به خطر بندازم
باشنیدن این حرف از آقا میرزا رنگ از رخسارم پرید و متعجب از این همه بی عدالتی با تمام توان به سمت انباری دویدم
در انباری را با شدت باز کردم و به سرعت پله های قناص و بلند و کوتاه انباری قدیمی را طی کردم و داخل شدم
بوی تعفن و نم انبار اولین چیزی بود که به مشامم رسید و پس از آن تاریکی مطلق بود که وسعت دیدم را کاملا محدود کرده بود ومدتی گذشت تا چشمانم به آن تاریکی عادت کرد
در گوشه ای از انبار لحاف نخ نمایی پهن بود که ننه رباب روی آن چمباتمه زده بود و شاید خواب و یا بیهوش بود
به سمت ننه رفتم و او را تکان دادم
ننه رباب تکان نامحسوسی خورد و با صدای ضعیفی گفت :اختر هنوز نیومده ؟
باصدای بغض آلودی ننه را صدا زدم و گفتم : ننه الهی که اختر به قربونت بره چشماتو باز کن و ببین که اخترت اومده
ننه رباب به سختی پلک هایش را گشود و از بین چشم های نیم بازش من را دید و با همان صدای ضعیف گفت :الهی ننه قربونت بشه ،از من دور شو ننه ، فقط میخواستم قبل مردنم دوباره تو را بببینم و با اخترم وداع کنم چقدر خوب شد که قبل از مردنم ارزوم براورده شد و بار آخری دیدمت
بعد هم خودش را کنار کشید و چشمان اشکبارش را بست وگفت :از اینجا برو
به ننه رباب که زیر چشمانش به کبودی میرفت و حسابی لاغر شده بود نگاه کردم و گفتم :من تازه اومدم ننه آخه کجا برم ؟ بلند شو تا از اینجا ببرمت
ننه رباب آهی کشید و گفت : نوبتی هم که باشه اینبار نوبت به من رسیده که این دنیا رو ترک کنم ولی تو از اینجا برو قبل از اینکه این بیماری به تو واگیر کنه برو اختر
صدای ضعیف التماس های ننه که من را به رفتن تشویق میکرد در گوشم میپیچید و بر قلبم جراحت های دردناکی وارد میکرد ، اشک هایم روان شده بود و بر خلاف التماس های ننه رباب به او نزدیک شدم زیر کتف او را گرفتم ودر حالی که که سعی بر بلند کردنش داشتم ، گفتم :جواب محبت های تو این نیست ننه ،با من بیا
ننه رباب که توانی برای مقابله با من نداشت به سختی در کنار من قدم برداشت و بلا خره با زحمت زیاد از آن انبار تاریک ونمور خارج شدیم
وقتی به حیاط رسیدیم صدای فریاد آقا میرزا بلند شد که میگفت :دختره ی احمق هنوز نفهمیدی ننه ات وبا گرفته برای چی این زن مردنی رو از انبار بیرون آ
وردی ؟
بدون توجه به داد و فریاد های آقا میرزا ننه را کنار حوض بردم و او را کنار حوض نشاندم وبرای اولین بار جلوی آقا میرزا سینه سپر کردم و گفتم :اگه خودت جای ننه بودی چه ؟
توی این خونه ی لعنتی جایی بهتر از اون انبار وحشتناک برای ننه ی مظلوم من پیدا نمیشد ؟
و بعد برای اولین بار فریاد زدم :ننه ی من هنوز نمرده
بعد هم به سکینه اشاره کردم و گفتم تا وقتی که من توی این خونه هستم لازم نکرده این ضعیفه کارهای خونه رو بکنه پس بهتره که همین حالا از اینجا بره
انقدر خشمگین بودم که تمام تنم از شدت خشم و ناراحتی میلرزید
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
AUD-20210410-WA0019.mp3
3.96M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
5⃣جزء پنجم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
31.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان_صوتی { روز آخر }
♦️ فصل اول ( خامس )
( قسمت چهارم )
♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه...
♦️ نویسندگان : علیرضا عبدی و مهدیه عبدی
♦️ کارگردان: علیرضا عبدی
♦️ کاری از گروه رسانه ای رادیو میقات
♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات
♦️ صداپیشگان: علی زکریایی ، محسن احمدی فر ، علی حاجی پور ، مسعود صفری ، علیرضا عبدی ، اکبر مومنی نژاد ، علی گرگین ، مسعود عباسی ، سجاد بلوکات ، مریم میرزایی ، امیر مهدی اقبال ، احسان شادمانی ، امیر حسن مومنی نژاد
https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043