ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت37 نزدیک به اذان ظهر بود که چادر و
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت38
امروز خود را حسابی با کارهای خانه سرگرم کرده بودم تا جایی که دیگر هیچ گرد و غباری در خانه ی اسماعیل خان به چشم نمیخورد ، بر خلاف بقیه ی روزها اسماعیل میرزا امروز زودتر از همیشه و نزدیک به غروب آفتاب با مرد گاریچی به خانه آمد
روی گاری ، که وارد حیاط شده بود کیسه های زیادی بود که گاری چی آنها را از روی دوش خود حمل کرد و در نزدیکی مطبخ پایین گذاشت و پس از گرفتن حق الزحمه با گاری اش خانه را ترک کرد و رفت .
بعد از رفتن گاریچی چادر و چاقچوق پوشیدم و به حیاط رفتم ،در دل به قلب مهربان اسماعیل میرزا آفرین گفتم با اینکه او چشمان غمگین و چهره ای جدی داشت و هر گز لبخند نمیزد ،اما قلب مهربانی در سینه اش میتپید ،اسماعیل میرزا به من پناه داده بود و با احترام گذاشتن به خواسته ی من جایگاهش را در ذهنم پر رنگ تر و مهم تر کرده بود چون تا به حال هیچ مردی به خواسته های من اهمیت نداده بود البته تنها مرد زندگی من آقا میرزا بود که خواست خودش برایش از همه چیز مهم تر بود اما با اینکه آقا میرزا مرد خود خواهی بود ، هنوز برای من فردی قابل احترام بود زیرا در هر صورت من از وجود او بودم و او پدر من بود .
نزدیک به در مطبخ ایستادم و در سکوت به اسماعیل میرزا که اخرین کیسه را روی طاقچه ی مطبخ میگذاشت نگاه کردم
اسماعیل میرزا مردی بود که به غیر از باطن زیبا ، از ظاهری خوب نیز برخوردار بود همیشه جامه ی تمیز و مفخر بر تن داشت ، قد رشید و چهره ی گندم گون و چشمهای زیبا و جذاب ،بینی متوسط و سبیل های خوش فرم قهوه ای از مشخصات ظاهری او بود .
اسماعیل میرزا روی هم رفته چهره ای زیبا و مردانه داشت و اقتدار و جدیتی که از خصوصیات مهم اخلاقی او بود ،و جذابیت مردانه اش را دو برابر میکرد اما من بارها از خود پرسیده بودم که چرا این مرد مهربان با وجود داشتن خانواده ای سر شناس و با این همه جذابیت و اقتدار مردانگی، هنوز تنها زندگی میکند و آیا او هنوز کسی را لایق همسری خود نیافته است!؟
از رفتاری که این مرد با من داشت خوشحال بودم زیرا هرگز در تمام سالهای زندگی اینچنین مورد لطف و احترام هیچ کس قرار نگرفته بودم اما حسی که این لطف و احترام بر من منتقل میکرد باعث بوجود آمدن بغضی سنگین در گلویم شده بود.
این روز ها خود را مانند سگی بی پناه و تنها حس میکردم که پس از سال های درازی که در زیر باد و باران مانده و نامردیهای زیادی دیده بود ، اینک مورد محبت و احترام شخصی قرار گرفته و من حس آن سگ درمانده را داشتم که مورد نوازش دستهایی معجزه گر قرار گرفته بود و این باعث میشد که بیشتر از لذت بردن از محبتها و خوبی های اسماعیل خان به سالهایی که بدون تامین حق طبیعی و نیاز های عاطفی ام زندگی کرده ام فکر کنم و بغض راه گلویم را سر سختانه ببندد .
حسرت میخوردم به خاطر نیاز هایی چون محبت و احترام دیدن از دیگران که یک نیاز عادی و طبیعی هر انسانی بود و من در تمام طول زندگی ام ،از داشتن آنها محروم مانده بودم .
درهمین افکار بودم که اسماعیل میرزا دستانش را به هم کوبید تا اثری که از برداشتن کیسه ها، روی دستش باقی مانده بود را بزداید و سپس به سمت در مطبخ حرکت کرد
قبل از خارج شدن اسماعیل میرزا از مطبخ ،پا تند کردم و سریع وارد مطبخ شدم و سلام کردم
اسماعیل میرزا جواب سلامم را به گرمی پاسخ داد و خواست که از مطبخ خارج شود ولی من سریع روبروی او ایستادم و مانع خروج او از مطبخ شدم وبا متانت کلام گفتم :ممنونم که به حرف های من اقبال برگشته احترام گذاشتید ، و چیزهایی ر ا که خواسته بودم را تدارک دیدید ، اسماعیل خان من توی هفت آسمونا حتی یه ستاره هم ندارم اما شما ، شما به خواسته های من اهمیت دادین و من بعد از سالها بدبختی وکنیزی و کار کردن برای دیگران امروز حس با ارزش بودن دارم و هرگز این محبت و مردانگی شما رو هرگز اموش نمیکنم .
اشک در چشمانم جمع شده بود و صدایم با گفتن جمله ی آخر اشکارا میلرزید
چشمان غمگین اسماعیل خان با شنیدن حرف ها و قدر دانی های من بیش از قبل رنگ غم و ناراحتی گرفت ،شاید او مقدار کمی از درد ها و احساسات غم انگیز من را درک کرده بود اما ترجیح داد در سکوت مطبخ را ترک کند
به سمت کیسه هایی که روی طاقچه ی مطبخ گذاشته شده بود رفتم و مثل دیوانه ها در حالی که با دیدن آنها لبخند میزدم ، بی صدا اشک ریختم .
هشت روز از زمانی که اسماعیل خان با گاری چی به خانه آمده بود میگذشت و من در تمام طول شبانه روز در خانه تنها بودم و به اموری چون نظافت و طبخ غذا و... میپرداختم اما احساس تنهایی و غریبی ام هزاران مرتبه بیشتر از قبل شده بود .
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
برخیــز که صبح، روشن از اُمّید است
شب رفته و خطِّ نور، بی تردید است
از پسـتچیِ پنجــره تحویـــــل بگیـــر
در پاکتِ اَبـر، نامه یِ خورشیــد است
#شهراد_میدری🍃
#روز_نو_به_کامتون_شیرین❤️🌹
•┈┈••✾•🌿•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌿•✾••┈┈•
abna-download-66.mp3
25.21M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
8⃣جزء ششم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت38 امروز خود را حسابی با کارهای خا
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت39
درست بود که صاحب این خانه با من مهربان بود و به من اهمیت میداد ولی هر دو نفر ما از هم گریزان بودیم و سعی میکردیم تا جایی که ممکن است با دیگری رو در رو نشویم .
آخرین باری که اسماعیل خان را دیدم و با او صحبت کردم ، هشت روز پیش در مطبخ بود و به نظز میرسید که او نیز از روبرو شدن با من طفره میرود چون این روزها برای نماز صبح از خانه خارج میشد و تا نیمه های شب به خانه باز نمیگشت .
احساس میکردم که وجود من در این خانه باعث صلب آرامش صاحبخانه شده است و از طرفی من هیچ کس را هم صحبتی و هم زبانی نداشتم و به همین دلیل در این روزها بیشتر از همیشه افسرده و تنها شده بودم .
گاهی به خاطر اینکه صدای خودم را فراموش نکنم با صدای بلند با خودم حرف میزدم و گاهی شعر میخواندم و حتی گاهی مانند انسانهای مجنون با صدای بلند میخندیدم ، خنده ای که تلخ و زهر آلود بود و در پایان به صدای هق هق گریه تبدیل میشد و گاهی همدم من حوض آبی رنگ و گل ها و نهال هایی بودند که اسماعیل خان با کمک باغبان پیر در باغچه کاشته بود .
گاهی خودم را با طبخ غذا سرگرم میکردم ولی اسماعیل خان حتی یک مرتبه هم از غذاهایی که با دقت و وسواس خاص ، پخته بودم نخورده بود.
حتی چند بار شب هنگام غذا ها را در طبق قرار دادم ونزدیک به آمدن اسماعیل خان طبق را در ایوان گذاشتم ولی اسماعیل میرزا به غذا دست نزده بود و من از این بابت بسیار ناراحت و دلگیر شده بودم .
این روزها به خاطر تنهایی زیادی که با من عجین شده بود ، دنیا برایم تیره و تار تر از هر زمان دیگری بود ،بارها آرزو کرده بودم ای کاش که وبا گریبان گیر من نیز شده بود تا با ننه رباب به دیار باقی سفر میکردم ، شاید آنجا زندگی روی زیبا تری داشت و مجبور به تحمل این همه تنهایی و سرگشتگی نمیشدم .
بارها وجودم ر ا در این خانه اضافی دیده بودم و این برای من بدترین شکنجه ی روحی بود و روا نبود که این مرد به خاطر وجود میهمانی چون من ، آسایش خود را در خانه اش از دست بدهد
بارها به این موضوع فکر کرده بودم و بلاخره مجبور به گرفتن تصمیمی شدم، تصمیمی که عمیقا از عملی شدن آن خوشحال نمیشدم ،با اینکه جایی برای رفتن نداشتم ولی بیش از این ماندن و زندگی کردنم در این خانه جایز نبود، چون میهمان مثل باران است و باران زیاد کسالت آور میشود ، با اینکه میل به رفتن نداشتم اما خوب میدانستم که هیچ چیز این خانه به من تعلق ندارد و راه رفتنی را بایدهر چه سریعتر ش رفت، بنابر این چادر و چاقچوق پوشیدم و بقچه ی لباسم را نیز بستم و شب هنگام، وقتی که اسماعیل خان خسته به خانه بازگشت برخلاف همیشه که از او گریزان بودم اینبار به سمت صدای تاری که از اندرونی اسماعیل خان به گوش میرسید کشیده شدم و برای مدتی به ناله های غم انگیزی که ازتار برمیخاست گوش سپردم و با دلشکستگی به این موضوع اندیشیدم که پس از این هرگز، آوای دل انگیزتر از این ، نخواهم شنید .
مدتی بود که به شنیدن این صدای دلنشین عادت کرده بودم و گاهی شبها که صدای تار از اندرونی اسماعیل خان برمیخاست خود را به پنجره ی اتاق میرساندم و با باز کردن پنجره سعی بر بهتر شنیدن صدای سازی که ناله های غم انگیز و پر از راز داشت ، میکردم .
با صدای افتادن و شکستن گلدان شمعدانی که ر وی ایوان بود ، صدای نواخته شدن تار قطع شد و اسماعیل خان متعجب به ایوان آمد ، او که از حضور من در آن وقت شب در مقابل اندرونی اش و از شکسته شدن گلدان شمعدانی متعجب شده بود با چشمانی گرد و متعجب من که با دستپاچگی سلام کرده بودم را مینگریست .
در حالی که هنوز متعجب بود سلامم را پاسخ گفت و منتظر شد تا سخنی بگویم و او بفهمد که چه در سر من میگذرد که تا این وقت از شب برای گفتن حرفی به او بیدار مانده ام ،شاید فکر میکرد قرار است دوباره از نقشه های دلگرم کننده ام سخن بگویم و دوباره از او درخواستی داشته باشم ، اما برخلاف تصوراتش ،از رفتن از این خانه صحبت کردم و گفتم :
اسماعیل خان شما نسبت به من لطف داشتید و به من پناه دادید اما به نظر وقت رفتن من از این خانه فرا رسیده و من قدر دان همه ی محبت واحترامی که نسبت به من داشتید هستم .
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
33.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان_صوتی { روز آخر }
♦️ فصل اول ( خامس )
( قسمت ششم )
♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه...
♦️ نویسندگان : علیرضا عبدی و مهدیه عبدی
♦️ کارگردان: علیرضا عبدی
♦️ کاری از گروه رسانه ای رادیو میقات
♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات
♦️ صداپیشگان: علی زکریایی ، محسن احمدی فر ، علی حاجی پور ، مسعود صفری ، علیرضا عبدی ، اکبر مومنی نژاد ، علی گرگین ، مسعود عباسی ، سجاد بلوکات ، مریم میرزایی ، امیر مهدی اقبال ، احسان شادمانی ، امیر حسن مومنی نژاد
https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت39 درست بود که صاحب این خانه با من
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت40
اسماعیل خان که گویی با شنیدن حرفهای من شوکه شده بود مرتب انگشتانش را در گیس هایش فرو میبرد ، شاید او به حضور خدمتکاری چون من در خانه اش عادت کرده بود، که اینگونه ناراحت و پریشان به نظر میرسید .
او با صدایی گرفته و ناراحت پرسید :ایا در این خانه به تو سخت گذشته و یا رفتاری از من دیده ای که اینگونه ناگهانی عزم رفتن کردی ؟ !
از افکاری که داشت ناراحت شدم و با شرمندگی و بغض گفتم :روزهایی که در خونه ی شما بودم از سرم هم زیاد بود آقا ، این روزها حس مهم بودن داشتم و برای اولین بار طعم داشتن یک زندگی معمول و رایج را چشیدم و هرگز روزهایی را که نه به عنوان یک کنیز، بلکه به عنوان یک انسان زندگی کردم را از یاد نمیبرم
اسماعیل خان که گویی از شنیدن حرفهای من بیشتر از قبل متعجب شده بود با لحنی مقتدرانه و با صدای نسبتا بلندی گفت : پس برای چه عزم رفتن کرده ای؟
تلخ خند ی زدم ، تلخ خندی که اسماعیل خان از زیر رو بنده ی سفید رنگم ندید ،اما گویا که تلخی سکوتم را حس کرد
بعد از گذشت زمان کوتاهی بلاخره این سکوت تلخ را شکستم و در حالی که از او فاصله می گرفتم ودر حالی که با پاها ی سنگین، به سختی قدم برمیداشتم تا هر چه زود تر خود را به اندرونی کوچک و دلگیری که در این مدت به من اختصاص داده شده بود برسانم گفتم : اسماعیل خان راه رفتنی را باید رفت وقتی که من برای اولین بار به این خانه آمدم خوب میدانستم که روزی باید این خانه را ترک کنم و حالا این میهمان ، مزاحم راحتی و آسایش صاحبخانه است وباید هرچه زود تر رفع زحمت کند .
هنوز چند قدمی دور نشده بودم که احساس کردم کسی از پشت سر گوشه ی چارقدم را در دست گرفته و اینبار از شدت غم و ناراحتی چشمانم را بر روی این دنیای نا عادل بستم و اشک بی وقفه و بی اراده بر پهنای صورتم میچکید و گونه و لبهایم را قلقلک میداد
به سمت او برگشتم و با دقت چهره اش را موشکافی کردم ودر چشمان عسلی پر جذبه اش ترسی دیده میشد ،ترسی که بر پشت این نقاب غرور پنهان کرده بود
در حالی که تن صدایش متغیر شده بود ، با لحن محکمی گفت :کجا میری؟صبر کن ،هنوز حرفهایمان تمام نشده
به نظر میرسید کلماتی در ذهنش میچرخیدند که به زبان آوردن آنها برایش امری سخت و دشوار بود ، اما بعد از مکث کوتاهی بلاخره زبان باز کرد و پرسید :من حتی نام تو را نمیدانم
با صدایی غم انگیز و بلند ، در حالی که هنوز اشک بی وقفه از چشمانم میبارید، خندیدم.
اسماعیل خان که از خنده ی من متعجب شده بود با تحکم گفت :کجای حرف من خنده دار بود ؟
گوشه ی چارقدم را که هنوز در دست اسماعیل خان بود ، کشیدم و با این کار ،چارقد از میان انگشتان مردانه ی او رها شد
اسماعیل خان که از این رفتار من حیران مانده بود با چشمان گرد شده به گوشه ی چارقد که اینک معلق شده بود نگاه کرد
قبل از اینکه درباره ی این رفتار: که از ناراحتی درونی ام نشات میگرفت اعتراضی کند گفتم تقریبا نزدیک به ده روز است که من در این خانه و در نزدیکی شما زندگی میکنم، و شما حتی برای یکبار به این موضوع فکر نکردید و در اینباره سوالی نپرسیدید ، به نظرم برای پرسیدن این سؤال کمی دیر شده !؟
اسماعیل خان که سگرمه هایش حسابی در هم هم کشیده شده بود با جدیت زیادی گفت: حتی اگر دیر هم شده باشد باز میخواهم بدانم زنی که در این مدت در خانه ام زندگی کرده چه نام دارد.
اینبار از موضع خود کوتاه آمدم و با صدای آرامی گفتم :اسم من اختر است.
اسماعیل خان دوباره با همان اقتدار و لحن جدی پرسید: چند سال داری؟
از سؤال های اسماعیل خان کلافه شده بودم و دلم میخواست مثل همیشه به اندرونی آخر ایوان پناه ببرم و تا جایی که در توان دارم از بابت بدبختی هایم سوگواری کنم و اشک بریزم تا شایدبا این کار کمی از بار غم و اندوه بی پایانم کاسته شود
از طرفی درد بی کسی و از طرفی دلخوری من از اسماعیل میرزا بود که به حال دگرگونم دامن میزد .
از اسماعیل خان دلخور بودم که در این ده روز تا جایی که میتوانست از من دوری کرد و حالا بعد از دانستن خبر رفتن من از این خانه، تازه به یاد آورده بود که نام و نشان من را بپرسد.
با لحنی که نشان از دلخوری من داشت گفتم : فرض کنید شانزده سال ، دیگر چه فرقی به حال شما دارد؟
اسماعیل خان که از لحن صحبت من ناراحت شده بود، اخمهایش بیشتر شد و گفت: بعد از اینجا به کجا خواهید رفت؟
این سؤال ، دقیقاً همان سؤالی بود که در این دو روز گذشته بارها از خودم پرسیده بودم و هر بار جوابی برای آن نیافته بودم.
سکوت من طولانی تر از حد معمول شدو به نظر میرسید که اسماعیل خان به حماقت من پی برده است زیرا در حالی که دندان هایش را به هم میفشرد زیر لب گفت: ای نادان، بدون داشتن هیچ مقصدی میخواهی به کجا بروی؟اصلاً خبر نداری که بیرون از این خانه چه خطراتی در کمین توست !
#ادامه_دارد
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
9⃣جزء نهم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•