eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.5هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجشنبه ست؛ شادی روح پاکِ شهدای عزیزمون،جمیعِ اموات، صلواتی همراه با سوره حمد قرائت کنیم. یاد ِعزیزایِ رفته بخیر 🌱 •┈┈••✾•🕊•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🕊•✾••┈┈•
🔅 استاد فاطمی‌نیا(حفظه‌ الله تعالی): سحرها را از دست ندهيد؛ ولو دو ركعت هم اگر می‌توانيد نماز(نافله شب) بخوانيد. 📱 در اين زمانه هم كه به بركت و تلويزيون و... اكثر مردم تا نيمه شب مشغول و سرگرم هستند! 🤲 ها را ضايع نكنيم، اگر هم نخوانديم، حداقل ده مرتبه «يا ارحم الرّاحمين» بگوييم! 🧎🏻‍♂ اگر آن را هم انجام ندادی رو به بنشين و بگو: «سُبْحانَ اللهِ، وَ الْحَمْدُ لِلهِ، وَ لا إلهَ إلاّ اللهُ، وَ اللهُ أکْبَرُ» اگر در چند سحر با جانت اين جمله را بگويی، عالمت عوض مي‌شود.
📿"هر روز عصر هفتاد بار استغفار را ترک نکنید غم هنگام غروب را استغفار برطرف می‌کند " •حاج اسماعیل دولابی •┈┈••✾•📿•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•📿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت40 اسماعیل خان که گویی با شنیدن حرف
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 مقصدم را به سمت حیاط تغییر دادم و قدم زنان به سمت حوض آب رفتم و روی لبه ی حوض نشستم و دستم را درون آب حوض کردم و از سردی آب ،اعماق وجوم یخ بست زیر لب با خود زمزمه کردم :اینجا دیگر جای من نیست اصلاً شاید در این دنیا جایی برای من وجود نداشته باشد اشکهایم سرازیر شده بود و اینبار بدون هیچ شرمی در مقابل این مردبا صدای بلند گریه میکردم،گریه ای که شدت زیادی داشت و شانه هایم از شدت غم و اندوه زیاد به لرزه در آمده بود . اسماعیل خان که گویی صدای زمزه های من را شنیده بود به حوض نزدیک شد و با فاصله ی زیادی از من روی سکوی کنار حوض نشست و گفت: باید با پدرت صحبت کنم با یادآوری آقامیرزا گریه هایم شدیدتر شد و در مقابل اسماعیل خان به التماس درآمدم که حرفی به آقا میرزا نزند من در حال حاضر از آقامیرزا گریزان بودم و دوست نداشتم که بار دیگر به آن خانه ی قدیمی که سرشار از خاطرات غم انگیز بود و اینک دیگر هیچ نشانی از ننه رباب در آن نبود بازگردم سکوت بین من و اسماعیل خان حاکم شده بود مدتی گذشت تا اینکه اسماعیل خان پیچی به سبیل بلندش داد و گفت :تنها یک راه برای حل این موضوع وجود دارد راه حل اسماعیل خان دو روز از راه حلی که اسماعیل خان برای حل مشکل داده بود، میگذشت و در این دو روز حسابی با افکار منفی و مثبتی که در قفس ذهنم رژه میرفتند ، مشغول بودم هزاران مرتبه به راه حلی که اسماعیل خان پیشنهاد داده بود فکر کرده بودم و خوب میدانستم که فقط با قبول کردن این پیشنهاد میتوانستم سرپناهی داشته باشم در غیر اینصورت بدون هیچ مقصد و حتی داشتن جایی برای رفتن باید این خانه را ترک میکردم فکر و خیال به قدری گریبان گیر من شده بود که تمام شب را بیدار بودم و بلاخره بعد از کلی بالا و پایین کردن موضوع، بلاخره امروز صبح قبل از خروج او از منزل ، تصمیمی را که گرفته بودم با او مطرح کردم و قرار شد که او برای گرفتن رضایت آقا میرزا به دیدار او برود هرچند که خوب میدانستم آقا میرزا با فهمیدن این موضوع از خوشحالی سر از پا نخواهد شناخت اما بسیار مضطرب و نگران بودم . به طور قطع آقا میرزا به این امر رضایت میداد زیرا در خواب نیز نمی دید که نوه ی اعتماالدوله ی بزرگ روزی خواهان دختر او شود و با او ازدواج کند، حتی اگر این ازدواج از نوع موقت باشد . با اینکه از اجازه ی آقا میرزا درباره ی عقدموقت بین من و اسماعیل خان اطمینان داشتم ولی دلواپس و مضطرب بودم گویی که در قلبم آشوبی بر پا شده بود و بیشتر از همه نگران قضاوت پوراندخت درباره ی این ازدواج بودم و نمیدانستم که عکس العمل او بعد از شنیدن این خبر چه خواهد بود . اسماعیل خان مرد دل رحم و مهربانی بود و از طرفی او یک مرد خوش پوش با چهره ای جذاب بود ومن خوب میدانستم که بسیاری از زنان و دختران جوان آرزوی ازدواج با چنین مردی را دارند، اما من هیچ حسی شبیه به خوشحالی نداشتم زیرا خوب میدانستم که این ازدواج موقت و سوری چیزی نیست که من همیشه در آرزویش بوده ام و فهمیدم که امروز آرزوهایم را فدا کرده ام تا نیاز های زندگی ام را بر آورده کنم ، من امروز تمام امید و آرزوهایم را در ازای داشتن یک سرپناه فروخته بودم و بیشترین احساساتی که امروز داشتم ترس از آینده ای نامعلوم و اضطراب و غم بود. ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 تقریبا تمام ساعات امروز را با استرس سپری کرده بودم و حالا دیگر من با اسماعیل خان ازدواج کرده بودم هرچند که این ازدواج موقتی ، فقط توافقی بین من و او بود ، ولی باز هم احساس میکردم که دلم به پشتیبانی و حمایت این مرد، گرم شده است . همان طور که حدس میزدم اقا میرزا با شنیدن این خبر خوشحال شده بود و گمان میبرم که برای رضایت دادن به این ازدواج از اسماعیل خان چیزی درخواست کرده باشد ولی اسماعیل خان اصلا در اینباره با من حرفی نزده بود تا شاید بیشتر از این من را خجالت زده و شرمسار نکند . آقا میرزا حتی بدون پرسیدن نظر تنها دخترش رضایت نامه را انگشت زده بود و اسماعیل خان نیز بدون حضور هیچ یک از اعضای خانواده اش من را به عقد خود در آورده بود خطبه ی عقد ما برای مدت سه ماه جاری شد و من امیدوار بودم که هر چه زودتر جایی برای رفتن پیدا کنم تا مجبور نباشم بعد از این مدت دوباره به اسماعیل خان تکیه کنم و با حضورم برای او مزاحمتی ایجاد کنم. با اینکه ازدواج ما ازدواج دایم نبود و هیچ رسم و رسومی در آن اجرا نمیشد ولی دوست داشتم حداقل رسم دیدن چهره ام توسط اسماعیل خان اجرا میشد روی لبه ی حوض نشسته بودم و به ارزوهایی که بر باد رفته بودند فکر میکردم بعد از مدتی به اندرونی همیشگی که در انتهای ایوان قرار داشت رفتم و بقچه ام را گشودم وچارقدی که ننه رباب برای گشایش بختم دوخته بود را برداشتم و در حالی که آن را در بغل گرفته بودم و زار میزدم به خواب رفتم ** دو روز بود که به عقد اسماعیل خان در آمده بودم ولی هنوز در خانه از رو بند و چادر و چاقچوق استفاده میکردم امروز لباس گل داری که پوراندخت به من داده بود را پوشیده بودم و طبق عادتی که در من بوجود آمده بود سرمه کشیده وموهای پشت لبم را سیاه کرده بودم تصمیم داشتم که با شرایط فعلی انس بگیرم به همین خاطر بعد از چند روز ،امروز به مطبخ رفتم و مشغول پختن آش رشته شدم نزدیک ظهر وقتی که اسماعیل خان به خانه آمد،غذا را در طبق گذاشتم و به اندرونی اسماعیل خان نزدیک شدم و از ترس اینکه مبادا بار دیگر غذایش را نخورد یا اینکه غذا را به حال خود رها کند چند ضربه به در چوبی زدم . صدای اسماعیل خان بلند شد که از من میخواست تا وارد اندرونی اش شوم این اولین باری بود که اسماعیل خان از من چنین درخواستی داشت و من با شنیدن این درخواست از جانب او دست و پاها یم را گم کرده بودم و برای اجرای این امر و برای رفتن و نرفتم به اندرونی اسماعیل خان استخاره میگردم،اما با به یاد آوردن این موضوع که من و اسماعیل خان ازدواج کرده ایم و به هم محرم هستیم بلاخره وارد حریم خصوصی او شدم . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
✍استاد انصاریان رسول خدا(ص) می‌فرماید: بهشت، مشتاق چهار زن از این عالم است؛ «آسیه» زن فرعون، «مریم» مادر مسیح، ام‌المؤمنین «خدیجه» که پیغمبر می‌فرماید: زوجتی فی الدنیا و الاخره، یعنی رابطه بین او و خدیجه تا ابد قطع نمی‌شود و در نهایت «فاطمه» چهارمین آنهاست. ✨رحلت ام‌المؤمنین حضرت خدیجه (س) تسلیت باد.✨ •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕯گرفتہ حال دلم در هواے مادرِ زهرا 🏴دو دیده‌ام شده باران براے مادر زهرا 🕯هرآنچہ دختر پاڪ و هرآنچہ مادر خوب اسٺ 🏴فداےمادر زینب فداےمادر زهرا (س)🥀 تسلیت 🕯 ‌ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 در اندرونی اسماعیل خان بر خلاف دیگر قسمت های خانه ، اشیا زیبا و قیمتی زیادی وجود داشت اما با وجود این همه تجملات ، آشفتگی عجیبی در آنجا به چشم میخورد که از زیبایی و حسن این اندرونی به شدت کاسته بود . اسماعیل خان با دیدن من و غذاهایی که در دست داشتم به من نزدیک شد و طبق پر از غذا را از دستم گرفت و بر روی زمین قرار داد ،سپس در مقابل من ایستاد و گفت :اختر، دلیل اینکه بین ما محرمیت بوجود آمده، این است که تو در این خانه احساس راحتی بیشتری داشته باشی و مجبور نباشی که با چادر و قاقچوق در خانه بگردی و دیگر اینکه بتوانی با خیال آسوده در این خانه سکونت کنی، اما بر خلاف تصورات من ،از روزی که به یکدیگر محرم شده ایم بیشتر از قبل از من گریزان شده ای و هنوز دلیل این رفتارهای تو را نفهمیده ام اما به تو قول میدهم که تا زمانی که در خانه ی من هستی و نام من بالای اسم توست هیچ گزندی به تو نخواهد رسید . سپس مکث کوتاهی کرد و با مهربانی گفت : اگر به من اجازه بدهی میخواهم رو بنده ات را بالا بزنم تا چشمم به جمال این اختر آسمانی روشن شود. از اینکه از من برای دیدن چهره ام اجازه گرفته بود خوشحال شدم و از این مرد به خاطر این همه محافظه کاری و درک و شعور بالا سپاسگذار بودم حق با او بود حالا دیگر دلیلی نبود که من از او چهره پنهان کنم زیرا اینک او همسر من بود و میتوانست بدون اجازه ی من هر کاری انجام دهد ولی اسماعیل خان به قدری مرد بود که از من حتی برای برداشتن روبنده ام ، اجازه میگرفت . بنابر این با سر به درخواست اسماعیل خان جواب مثبت دادم و او تا جایی که امکان داشت و حس میکرد معذب نمیشوم به من نزدیک شد لمس دستهایش با روبنده ام راحس میکردم و با استرس فروانی منتظر بودم و بی آنکه دلیل این همه هیجان و استرس را بدانم در دل آرزو میکردم که ای کاش از دید این مرد جذاب ،من زنی زیبا وخواستنی باشم از طرفی نیز خوشحال بودم که حداقل یکی از رسم های ازدواج درباره ی من و اسماعیل خان اجرا میشد و خود اسماعیل خان روبنده ام را بالا میزند تا چهره ام را برای اولین بار ببیند و من مجبور نشدم که به صورت ناگهانی چهره ام را بر اونمایان کنم . با بالا رفتن روبنده ام به چشمهای عسلی اسماعیل خان خیره شدم و چشمان او را دیدم که صورتم را میکاوید و در آخر نگاهش در نگاهم گره خورد ، تبسمی که روی لبهایش نقش بسته بود باعث دلگرمی من میشد . اسماعیل خان با صدای بلند بسم الله الرحمن الرحیم گفت و بلاخره چشم از چشمان من برداشت و من که کمی شیطنتم گل کرده بود مطابق با رسوم و برای اینکه در این خانه حکمم روان باشد پایم را به سمت پای اسماعیل خان بردم تا پایم را روی پایش بگذارم اما او که از نیت من با خبر شده بود سریعا پا پس کشید و نبرد سنگینی بین ما بوجود آمد . با اینکه هیچ میهمانی نبود که ما را تشویق کند و برای برد و باخت هر کدام از ما هلهله سر دهد اماهر دو نفر ما به سختی سعی بر بردن این نبرد داشتیم . و در اخر من با زیرکی پایم را روی پای مردانه ی اسماعیل خان گذاشتم و البته پایم را روی پای او فشار دادم به طوری که آه از نهاد اسماعیل خان برخواست و من به خاطر این برد دستها را بر هم میکوبیدم و صدای خوشحالی من ، فضای اندرونی اسماعیل خان را پر کرده بود و او بی حرکت به خوشحالی من نگاه میکرد . کنار بقچه ام نشسته بودم و در حالی که البسه ی داخل آن را زیر و رو میکردم تا بتوانم از بین آنها زیباترین را انتخاب کنم به اسماعیل خان فکر میکردم وبا یاد آوری پیاله ی آشی که با اشتها خورده بود نفسی از سر آسودگی کشیدم وفکر کردم که بعد از این نباید در طبخ غذا کوتاهی کنم وتا زمانی که در این خانه زندگی میکنم باید چنان غذاهای خوب و خوشمزه ای طبخ کنم که اسماعیل خان هرگز به خوردن غذاهای کاروان سرا فکر نکند. سرخوش در همین افکار به سر میبردم که صدای کلون درخانه بی وقفه به گوش رسید و ترس غریبی بر وجودم مستولی شد . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا