ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_پنجاه_و_نهم پدر
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_شصتم
در را باز کرد و زونکنی را که در دستش بود روی میز گذاشت. خنکی هوای دفترش به جانش نشست. کیفش را کنار زونکن رها کرد و خودش را روی صندلی.
این چند روز حوصلهی اخموتخم و غرغرهای ثریا را نداشت. بیشتر وقتش را در شرکت میگذراند و به کارهای عقبماندهاش رسیدگی میکرد.
تلفن را برداشت.
- خانم قربانی! یه قهوه لطفاً!
پرینت بانک را از لای زونکن درآورد. حساب و کتاب این چند ماه با ورودی و خروجی شرکت نمیخواند. خودش تمام فاکتورهای این چند وقت را بررسی کرده بود. پولهایی از حساب شرکت خارج شده بود که نمیدانست به چه کسی پرداخت شده. باید با پدرش حرف میزد. هرچند تیمور هیچ توضیح خاصی نداده بود.
در همین موقع تلفنش زنگ خورد. شماره ناشناس بود. کدش مال خارج از کشور بود. متعجب تلفن را وصل کرد.
- بفرمایین!
- سلام بیمَرِفِت!..پارسال دوس امسال هف پشت غِریبه! کوجای تو؟ معلوم ھَ..
میان این همه گرفتاری صدای پرانرژی فربد، خستگی را از جانش زدود. لبخند پهنی زد:
" چطوری وِلویی!. بابا تو رفتی حاجیحاجی مکه!.. گفتم حتماً مخ اردوغانو گذاشتی تو فرغون..خبری ازت نیس!
فربد زد زیر خنده.
- نه دادا! مخی دُخدِرچیا استانبولا گذاشتم تو استامبولی!..
هامون قهقهه زد. " خاک تو سرت که اونجا رو هم به گند کشیدی! "
- دسی شوما درد نکونِد..من گَندکارم دیگه!.. اصا اینجا خودش گند هس دادا..ولی دور اِز شوخی نیمیدونی چه کارا کاسبیای را اِنداختم. بیاوا بیبین..
- واقعاً؟!..
از روی صندلی برخاست و پشت پنجره رفت. از لای کرکره، خیابان شلوغ را از نظر گذراند. در همان حال گفت:
" بگو ببینم چیکار کردی؟ "
صدایی نیامد. " الوو..فربد؟!.. الوو.."
صدای خشخشی آمد و بعد دوباره صدای شاد فربد در گوشش پیچید.
- مردهشوری این خطا را بِبِرن.. قط و وصل میشِد هی!
- خب تعریف کن ببینم!
- با فرامرز یه رستوران را اِنداختِیم..آ غِذا میدیم دسی مِلِت که تعریفش تا خودی کاخی اردوغانم رفتِس..
خورش ماسامون آی طِرِفدار دارِد..
- نه بابا!..الکی!.. تو و رستوران داری؟! باور کنم؟
- جون دو تای راس میگم!.. اصی باوِر نیمیشِد آدرس میدم بیا اینجا..خودد بیبین.. غِذاخوری چِلستون معروفِس..
سرفهای کرد.
- خره آی مردومی شیکمویی دارِد اینجا که ما هسیم..
هامون دوباره خندید.
- به نفع شما!
- آره..
- این دو سه سال چرا خبری ازت نبود؟ چرا به تلفنام جواب نمیدادی؟
- قِصهش مفصله.. کلی دربهدری کشیدم.. گُشنِگی خوردم..
- چراا؟! واقعاً میگی؟
- آره بابا..
در همین حین منشی وارد اتاق شد. فنجان قهوه را روی میز گذاشت و گفت؛" آقای سرمدی اینجان بگم بیان داخل؟ "
هامون رو به منشی گفت:" یه چن دیقه دیگه لطفاً! "
فربد فهمید سرش شلوغ است، برای همین گفت:" دادا یه وخ دیگه بِد زنگ میزِنم برو به کارِد برس.."
- فربد جان! رو همین شماره خودم باهات تماس میگیرم.. باید مفصل حرف بزنیم.. باشه؟!
- باشه دادا..فعلاً بای..
هامون گوشی را روی میز گذاشت و نفسش را بیرون داد. چقدر دلش برای او تنگ شده بود. برای شیرینزبانیها و دیوانهبازیهایش .. برای آن روزهای خوب..
تلفن را برداشت." خانم قربانی! بگید سرمدی بیاد. "
تقهای به در خورد.
سرمدی با گفتن "سلام صب بخیر" بلند بالایی وارد شد. بدون تعارفِ هامون روی صندلی چرم براق نشست و گفت:" بشین مهندس که کلی کار داریم.."
هامون پوفی کشید. لیست قراردادهایی که باید تنظیم میشد را از داخل کشو درآورد. قهوهاش را برداشت و آمد روبهروی سرمدی نشست.
- خب شروع کنیم..
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
💠✍️ به نام نجات دهنده راستگویان
🇮🇷امروز یکشنبه
🔻 19/ تیر / 1401
🔻10/ذی الحجه / 1443
🔻 10/ ژوئیه/2022
💖 دل سفر کن در منا و
🍃عید قربان را ببین
💖چشمههای نور و شور آن
🍃بیابان را ببین
💖گوسفند نفس را
🍃با تیغ تقوی سر ببر
💖پای تا سر جان شو و
🍃 رخسار جانان را ببین
💖سفره ی مهمانی خاص خدا
🍃گردیده باز
💖لاله ی لبخند و اشک شوق
🍃مهمان را ببین
💖دیو نفس از پا درافکن،
🍃سنگ بر شیطان بزن
💖هم شکست نفس را،
🍃هم مرگ شیطان را ببین
💖روی حق هرگز نگنجد
🌹دوستان سلااام
💖 عید تون لبریز از شادی و آرامش
🍃روزتون پر خیر و برکت
🌺عیدتون مبارک🌺
💠✍️ذکر امروز
یا ذالجلال و الاکرام
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_شصتم در را باز
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_شصت_و_یکم
تمام روزش به سروکله زدن با سرمدی و قراردادها، تیمور و اوراق بانکی و حساب و کتاب گذشت.
خسته از روزی پرمشغله، روی تخت دراز کشید. دلش میخواست با فربد حرف بزند تا ساعتی از هیاهوی کار دور شود. در طول روز مجال پیدا نکرده بود تا با او تماس بگیرد. موبایلش را برداشت و شمارهاش را گرفت.
مدتی طول کشید تا جواب دهد.
- بههه!..داش هامون..گفتم دیگه زنگ نیمیزنیا..چیطوری؟!
هامون خندان جوابش را داد.
- چرا نباید بزنم! من تازه پیدات کردم..خوبی؟
- خدا را شکر..
- راستش امروز خیلی سرم شلوغ بود نشد بهت زنگ بزنم..
- حسابی خودِدا گرفتار کردهیا..چیکا میکونی؟
- اِی..یه شرکت زدم.. تو کار واردات تجهیزات پزشکیام..
- اِ..باریکِلاا..تو اِز همون اوِلم معلوم بود یه چیزی میشی..هم هوشِشا داشتی هم سرمایهشا..
- تو هم اگه میخواستی میتونستی همینجا بمونی و آقای خودت باشی.
- ای بابا..خری ما اِز کرهگی دم نداش دادا..
- خب..تعریف کن ببینم چیکارا کردی این مدت..
- هیچی بابا..اِز وختی پاما گذاشتم اینجا دنبالی بدبختی بودم..نیمیدونم چرا بدشانسی چِسبیده بود بِم آ ولم نیمیکرد..
فرامرز گیر بود..انگُش تو سوراخی زنبور کرده بود، نیشِش زِده بودن.. با این بِچه خلافا نِزیک بود بِرِد اونجا که عرب نی اِنداخ.. من نبودم رفته بودا..به خداااا..
- ای بابا..خب؟!
- با هزار فِلاکِت یه آشنا گیر اووردِیم تا تونِسِیم بیاریمش بیرون.. آقا افتاده بود تو هلفدونی..
خلاصه یه چن ماه گیر و گرفتاری این بودم..
- خب برمیگشتی ایران..
- کوجا میمِدم..وری دلی زنبابا؟!..دلم نیمیمِد فرامرزا ولش کونم بیام.. ولی خب گذشت دیگه.. یه رفیقی ایرانی پیدا کردم اینجا..مردی خُبیهس.. یه جا برامون پیدا کرد وایسیم پاکار..یه یهسالی میشِد این غذاخوریا زِدیما خدارا شکر بدییَم نبودهس..
هامون روی دنده غلطید.
- خب خدا روشکر..پس واجب شد یه بار بیام اون طرفا..
- حتماً بیا دادا..
- من چن بار بهت زنگ زدم چرا جواب نمیدادی؟!
- اون گوشی و سیمکارتما فروختم..چن باری خط عوض میکردم..حالام یه گوشی قِدیمی دَسَمِس وگرنه تصویری حرف میزِدیم میدیدَمِد یوخده.. دلم برا اون قیافه نکبِتِد تنگ شده..
خندید.
هامون هم خندید.
- منم همینطور!.. اگه میاومدی، یه کاری برات جفتوجور میکردم پیش خودم..
- قربونی مَرِفِتِد دادا.. اینجا تازه داریم میوفتیم رو غَلتِک.. این فرامرزم نیمیشِد ولش کونم اِگه نه دوباره کار دسی خودش میدِد..
حالا ایران میام حتما.. دلم برا بروبِچا خیلی تنگ شده..
فربد به سرفه افتاد.
- چته..سرماخوردی؟ صداتم گرفتهس!
- فک کونم..
- هر وقت خواستی بیای هماهنگ کن منم اینجا باشم باشه؟
- مِگه کوجای؟
- آلمان..نگفتم بهت؟!..فوقمو اونجا خوندم..الانم با شرکت زیمنس کار میکنم..
- لا خاک بری خره.. خدا انگاری هرچی شانسِس تِپوندهس تو اِقبالی تو.. خوش باشی دادا..ماوَم لنگون لنگون میگذِرونیم..
صدای قهقهی هامون ثریا را به اتاقش کشاند.
- چه خبره؟ با کی هر و کر را انداختی؟
- فربده.. دوست قدیمیم..
- خب حالا..یکم یواشتر..
ثریا که رفت، هامون خمیازهای کشید. فربد هنوز سرفه میکرد.
- فعلاً کاری نداری دادا..
- نه مواظب خودت باش..خوشحال شدم صداتو شنیدم..
- منم همینجور..بای تا بعد..
هامون تا مدتی غرق در گذشته و خاطراتش شده بود. یکهو دلش هوای اصفهان را کرد. کلبهی تنهائیاش. آن آرامش و سکون. فکر کرد آیا هنوز هم همان شکلیست؟ چیزی لابهلای خاطرات، ذهنش را قلقلک داد. چیزی که هر وقت به گذشته فکر میکرد، از میان آنها سربرمیآورد و خودی نشان میداد. درست مثل آتشی که زیر خروارها خاکستر، هنوز گرم و سوزان منتظر بود تا روزنهای پیدا کند برای شعلهور شدن.
نفسش را با دلتنگی بیرون داد. خیلی وقت بود از او خبری نداشت. خیلی وقت بود دلش میخواست بداند در چه حال و روزیست. بهخصوص بعد از شهادت طاها.
در میان همین افکار غوطهور بود که پلکهایش سنگین شدند و به خواب عمیقی فرو رفت.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌱قطعه ای از خوشه ماه به مناسبت عید قربان🌱
شما اسماعیل باش جوون... اسماعیل باش!
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
مهدی به سید هاشم گفت: آقاسید برام خیلی دعا کنید بدجور گرفتارم.
سید هاشم دستی به محاسنش کشید. کمی فکر کرد و گفت: آقا جان! اسماعیل باش! اسماعیل!
زمان کش آمد تا مهدی حرف سید را متوجه شود. ذهنش مشغول شد.
مهدی به اسماعیل فکر میکرد. حسام الدین ذهنش درگیر اسماعیل بود.
سید هاشم کدام اسماعیل را میگفت؟
اسماعیل چه دخلی به مهدی داشت؟ ذهن همه در گیر و دار اسماعیلِ سید هاشم شده بود.
حتی هیوا هم دست از کار کشید و حواسش پی " اسماعیل" رفت.
_اسماعیل، پسر ابراهیم خلیل الله! اسماعیل قربانی بود. آره بابا جان؟
ابراهیم خلیل، وقتی صدایی شنید که گفت: " ابراهیم! با دو دست خودت کارد بر حلقوم اسماعیل بذار و بکش"
این بنده ی خاضعِ خدا، به خودش لرزید. اولین بُت شکنِ تاریخ، در هم شکست.
باید چه میکرد؟
ابراهیم در برابر ذات حق تعالی راهی جز تسلیم شدن نداشت بابا جان!
پس تسلیم شد.
اما از اسماعیل چه خبر؟
اسماعیل به پدرش گفت :«پدر در برابر خواست الهی تردید مکن . که مرا از تسلیم شدگان و صابران خواهی دید.»
اسماعیل پیش پای پدرش نشست، پدر چاقو به گردن پسرش گذاشت. اسماعیل دم نزد. حتی تکون هم نخورد.
چاقو نبرید. ابراهیم فریاد زد و اسماعیل گفت :«دوباره امتحان کن پدر»
ودوباره ابراهیم چاقو رو به گردن عزیزش کشید و بازهم نبرید.
همون موقع بود که ابراهیم گوسفندی دید و صدایی که فرمود:
"ای ابراهیم خداوند از ذبح اسماعیل گذشته است، این گوسفند را فرستاده تا به جای آن ذبح کنی. تو فرمان را انجام دادی"
_خب فکر میکنید این قصه ی رنج و سختی انسانه؟ نه نه! این قصهی «کمال انسانه». رها شدن از بند غریزه و حصار تنگ "خودخواهی"
انگشتش را به طرف خودش گرفت و گفت:
« باباجان ما دو تا خصلت رو باید تو وجودمون داشته باشیم.
یکی اسماعیل وار بودن، یکیهم ابراهیم وار بودن.
ابراهیم نفسش رو قربانی کرد.
و اسماعیل دربرابر خواست خدا تسلیم محض شد.
شما اسماعیل باش جوون. اسماعیل باش!
#هیام
🌸🌸🌸🌸عیدتون مبارک🌸🌸🌸🌸
اگر شکم و پهلو دارید و وزنتون بی دلیل بالا میره، یا بلغم دارین یا کبدتون چربه. پس تا زمانی که درمان نشه وزنتون پایین نمیاد.
برای درمان کبد چرب و بلغم از امشب یه چالش شروع میشه که رایگان مشاوره میدن بهتون و کمکتون میکنن گیاهی درمان بشین👌👌
برای دریافت نوبت رایگان فرم مشاوره رو پر کنید 👇👇👇👇
formafzar.com/form/consultin
formafzar.com/form/consultin
❇️فضایل حضرت مولا امیرالمؤمنین
💠ولایت علی بن ابیطالب علیهالسلام
قلعه استوار من است که هر کس در آن وارد شوند،از عذابم در امان خواهد بود.
📗بحارالانوار ،جلد۳۹، صفحه ۲۴۶
#امام_زمان
#سلام_فرمانده
#عید_غدیر
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_شصت_و_یکم تمام
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_شصت_و_دوم
از صبح اول وقت در کارگاه داشت با دستگاه فشارسنج، کلنجار میرفت. باید هرچه زودتر مشکلش را برطرف میکرد و میبرد بخش اورژانس.
- درست شد یا نه؟!
این را گلرخ گفت و کنارش روی صندلی نشست. تکتم همچنان سرش پایین بود.
- نع!..اِرور میده! باطریهاش مشکل داره احتمالاً.. درست نشد شلنگش نشتی داره..
باطریها را برداشت و نگاهی به گلرخ کرد.
- چه خبر؟!
گلرخ طبق عادت ناخن شستش را میجوید.
- هیچ.. دارم اطلاعاتو دستهبندی میکنم..
- اوهوم..حواست باشه طبق تاریخ و ساعت دستهبندی کنیا..بعداً واسه ارجاع، کارمون راحتتره..
- باشه..
تکتم سرش را بالا کشید." خوشمزهس؟!"
گلرخ بیحواس گفت:" چی؟! "
- ناخنت!
گلرخ فوری دستش را روی مانتواش کشید و پوستههای ناخن را از روی لبش پاک کرد. " برم دو تا چای بیارم بخوریم با هم.."
تکتم دوباره مشغول شد. وقتی مشغول کاری میشد دیگر توجهی به اطرافش نداشت. همهی تمرکزش را میگذاشت روی آن کار. وقتی گلرخ آمد هم متوجه نشد. گلرخ سعی داشت با آههای کوتاه و پیدرپی توجه او را جلب کند. دوست نداشت ناراحتیهایش را توی خودش بریزد. دلش میخواست حرف بزند. با حرف زدن انگار سبکتر میشد. اگر هم کسی توجهی نشان نمیداد سعی میکرد خودش توجه او را جلب کند تا بتواند دلش را خالی کند. عادتش بود. از بچگی.
تکتم لبخندی زد.
- خب انگار روبهراه شد.
عینکش را برداشت. تازه متوجه گلرخ شد." اِ کی اومدی؟.. بده ببینم بازوتو .."
گلرخ بازویش را پیش آورد. تکتم بسماللهی گفت و کاف را دور بازوی او بست. چشمش را به صفحه دوخت.
- انگار دُرُس شد خدا بخواد..من برم اینو بدم دکتر مسعودیو بیام..
نگاهش افتاد به چهرهی رنگپریدهی گلرخ.
- چته تو؟!
گلرخ چایش را سر کشید و سرش را به نشانهی "هیچی" عقب برد. تکتم دستش را زیر چانهی گلرخ گذاشت و سرش را بالا آورد." ولی این چشمای غمگین یه چیز دیگه میگن! "
لبخندی زد." تا چاییتو میخوری من برم اینو بدمو بیام. ایکی ثانیه برگشتم..باشه؟ "
گلرخ باشهای زیر لب گفت و برخاست تا به اتاقش برود.
تکتم وقتی برگشت، گلرخ پشت کامپیوتر نشسته بود و چیزهایی تایپ میکرد. صندلی را برداشت و آمد کنارش نشست. " خب!..بگو ببینم چی اینطوری گُلیِ مارو دمغ کرده! "
گلرخ دست از تایپ کردن کشید. انگار فقط منتظر بود تکتم بیاید و او هر چه را در دلش تلنبار کرده بود بیرون بریزد.
- وای تکتم جون!..دارم میمیرم از غصه!.. به دادم برس!.. پسرعموم دو سه روز پیش اعتراف کرد بالاخره.. وای خدایا!
از جایش برخاست و دوباره نشست. دستهای تکتم را فشرد. یخ کرده بود. مجال نداد تکتم حرفی بزند. دوباره رگبار کلمات را بیرون ریخت.
- راستش من یه خواسگار دارم.. خود کَنه..ینی به کَنه میگه زکی!.. بسکه سمجه!..منم چشم دیدنشو ندارم..مامانم اینا هی پیله کردن همین خوبه و آقاسو.. از این جرت و پرتا.. ولی بگو چی شد!
آهی کشید.
- من خیلی وقته این پسرعمومو دوس دارم اما هیشکی نمیدونس..تا اینکه این چن روز پیش خودش بالاخره به حرف اومد و اعتراف کرد که اونم منو میخواد.. وای تکتم.. نمیدونی چه حالی شدم وقتی فهمیدم..
تکتم تا آمد حرفی بزند گلرخ گفت:" هیس بقیه داره.."
صندلیاش را جلو کشید.
- مشکل میدونی چیه؟ بابام چن ساله با این عموم قهرن..سر ارث و میراث حرفشون شد..زدن به تیپ و تاپ هم..حالا هم اگه بفهمه پسر همین عموم قراره بیاد خواستگاری عمراً منو بهش بده.. چه خاکی به سرم بریزم!.. اینا بفهمن.. منو به زور میدن به همون کنههه.. اَییییی..چندش!.. من نمیخوامش.. مگه زوره؟!.. دعوای اینا به من چه؟ خدایا..دارم دق میکنم..
وقتی گلرخ روی صندلی وا رفت و حرفهایش تمام شد، تکتم پوفی کشید.
- خب اینکه غصه نداره..بیان خواسگاری!..شاید دل پدرتم با دیدن داداشش نرم شد..خدا رو چه دیدی؟ راستی عموت حاضره بیاد خواسگاری؟
گلرخ با لبولوچهای آویزان گفت:" آره..بابای منه که کینهشتریه..عباس باباشو راضی کرده.."
- خب پس یه طرف ماجرا حله..توکل به خدا بذار بیان.. انشالله دل باباتم نرم میشه..
گلرخ آمد حرفی بزند که فخارزاده وارد اتاق شد. هر دوشان یکهو برخاستند.
- سماوات! باید بری بخش نورولوژی..یکی از دستگاها ایراد پیدا کرده..بدو..
تکتم درحالی که از اتاق بیرون میرفت، گفت:" شرط میبندم دستگاه نوار مغزه.."
فخارزاده از بیرون اتاق داد زد؛" سماوات! غرغر ممنوع! برو به کارت برس..ضمناً گزارش فراموش نشه.."
تکتم چشمی گفت و راه افتاد سمت بخش مغز و اعصاب.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از طوطی نارگیلی
22.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قصه 4 🦜 🧡
گول نخوری
آهنگ این داستان : 😃🎶 🔆 آهنگ ویژه طوطی نارگیلی با خوانندگی کودکان 🔆
✨ جیک و جیک و جیک با خنده * با هم می شیم برنده ✨
🔶 روباه با نقشه ای جدید و بسیار زیرکانه سراغ خروس میره تا فریبش بده...
🎧 با هدفون بشنوید تا در محیط سه بعدی داستان قرار بگیرید. ( 🎁 💫 1 و 15 هر ماه منتظر قصه جدید باشید.)
🏝 شبکه های اجتماعی گروه طوطی نارگیلی:
https://zil.ink/tootinargili
🌍💎 دریافت صوت داستان ها و آهنگ ها و تصویر ویدیویی بصورت HD در صفحه اینترنتی :
https://mighatmedia.com/tootinargili
👦🏻🧒🏻 صداپیشگان کودک :
محمد عمار - فاطمه - سلاله - محمد علی - امیر علی
👱🏻♂️🧕🏻 صدا پیشگان بزرگسال :
حسین – امیر حسین
🎤 راوی :
خاله آسمان
🖋 بازنویسی : عاطفه عبدی
🖼 تصویر سازی و انیمیشن : امیر حسین مومنی نژاد
🔊 صدابردار : حسین عبدی
🎵 ادیتور صوتی : نسترن نعمتی
📝 شاعر : علی اصغر نعمتی
🎼🎹 آهنگساز : علی گرگین
🧸🎈🎉🎊 خوانندگان کودک : فاطمه - سلاله - محمد علی - امیر علی - امیر حسین 🌟
🎬📢 کارگردان : حسین عبدی
#طوطی_نارگیلی #قصه_صوتی_کودکانه #قصه_کودکانه #آهنگ_کودکانه #آهنگ_شاد_کودکانه #ترانه_شاد_کودکانه #قصه_کودکانه_طوطی_نارگیلی #قصه_صوتی_با_صدای_کودکان #قصه_صوتی_کودکانه_رایگان #قصه_صوتی_کودکانه_شب #قصه_صوتی_کودکانه_مذهبی #قصه_صوتی_کودکانه_برای_خواب #قصه_صوتی_حیوانات #قصه_صوتی_کودکانه_برای_خواب #داستان_صوتی_کودکانه #قصه_روباه_و_خروس_صوتی
@TootiNargili
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مناسبتی
🎙استاد پناهیان
🔸آداب #عید_غدیر از زبان امیرالمؤمنین علیه السلام
👌کوتاه و شنیدنی
👈حتما ببینید و نشردهید.
♨️مبلغ غدیر باشیم.
━━━━━━━🌺🍃
#سلام_امام_زمانم
بوینرگس میدهد هرصبح انگاری کهیار
هر سحر از کوچهی دلتنگیام رد میشود
هرکه میخواند "فرج" را تا سرآیدانتظار
شامل الطاف بیپایان ایزد میشود.
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَج🌷
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_شصت_و_دوم از صب
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_شصت_و_سوم
بخش نورولوژی کنار بخش جراحی زنان قرار داشت. از چند سالن تشکیل شده بود که هر کدام مربوط به قسمتی از مغز و اعصاب مربوط میشد. تکتم به محض ورود سراغ سرپرستار رفت. یک خانم تقریباً پنجاه ساله و فوقالعاده خوش اخلاق. با لبخندی که همیشه گوشهی لبش نقش میبست و چشمهایی که حالت خندهاش هیچگاه تغییر نمیکرد حتی وقتی عصبانی میشد، تکتم را به اتاقی که دستگاه در آنجا بود، راهنمایی کرد.
همانطور که حدس میزد دستگاه نوار مغز مشکل داشت. از وقتی دستگاهها را چک کرده بود میدانست با این یکی داستان خواهد داشت. پرسید:
" فعلاً که به دستگاه احتیاج ندارن؟ "
سرپرستار گفت:" چرا اتفاقاً دکتر فاطمی همین چن دیقه پیش میخواست ازش استفاده کنه..نشد..کلی هم ناراحت شد..فوری فوتیه.. خیلی هم عجله داشت.."
تکتم نگاهی به دستگاه انداخت." باشه..سعی میکنم روبهراش کنم.."
- قربونت عزیزم..
سرپرستار با گفتن این حرف او را تنها گذاشت.
دستگاه قدیمی بود از آنهایی که اگر زبان داشت فریاد میزد دست از سرش بردارند و بگذارند آخر عمری یک نفس راحت بکشد. تکتم دستی به دستگاه کشید:" تو رو خودم تعویضت میکنم یه خورده دیگه تحمل کن.."
چند دقیقه بعد با صدای "سلام خسته نباشیِ " عجولانهای سرش را بالا گرفت. حبیب در حالی که دستش را داخل روپوش سفیدش کرده بود با همان لحن گفت:" این که درست میشه دیگه انشاءالله؟ "
انشاءالله را کشید.
تکتم یک لحظه فکر کرد حبیب او را نشناخت. جوابش را داد و نگاهش را از او گرفت.
- موقتاً بله..میتونم راش بندازم..ولی خب این خیلی قدیمیه و باید حتماً تعویض بشه..
حبیب نزدیکتر آمد." بله..منم امیدوارم همینطور بشه."
مکثی کرد. بعد پرسید:" پدر خوبن؟ "
تکتم دیگر نگاهش نکرد. در دلش گفت:" پس شناخته.." به کارش مشغول شد و در همان حال گفت:" الحمدلله..بد نیستن.."
حبیب در حالی که بین رفتن و ماندن مردد بود گفت:" سلام منو بهشون برسونین.."
دستش را روی لبش گذاشت:" آااع..این کی درست میشه؟ "
- زیاد طول نمیکشه.
- پس من میرم و برمیگردم..
تا حبیب رفت و برگشت تکتم تمام تلاشش را کرد که دستگاه را به بهترین شکل ممکن درست کند.
او میخواست تخصصش را به رخ بکشد. هم به حبیب برای اینکه از معرفیاش به این بیمارستان پشیمان نشود و هم به کارکنان. برای اینکه حرفی پشت سرش نباشد.
- خب اینم تحویل شما.
تکتم بعد از اتمام کارش، توضیحاتی در مورد نحوهی استفاده از دستگاه وقتی خراب میشد، به حبیب داد. حبیب فقط گوش میداد. توضیحاتش که تمام شد گفت:" خب اگه امری نیس من برگردم بخش. "
حبیب بالای لبش را خاراند." نه..فقط یه چیز.."
تکتم منتظر نگاهش میکرد که بعد از کمی مکث ادامه داد:
" شما..اینجا..از کارتون راضی هستین؟ "
تکتم لبخندی زد." بله به لطف شما!..نشد بیام ازتون تشکر کنم.. میبخشید!..خدا رو شکر..همه چی خوبه.."
حبیب سرش را پایین انداخت.
- محض تشکر نگفتم! میخواستم مطمئن بشم شرایطتون خوبه که..شرمندهی حاجی نشم یه وقت.."
- نه خیالتون راحت..به هر حال من باید میاومدم بابت تشکر..نمیدونم چطور محبتتونو جبران کنم..
حبیب آرام لب زد:" شما قبلاً جبران کردین! "
ابروهای تکتم بالا پرید. میخواست بپرسد کِی؟ که خود حبیب به حرف آمد.
- من یه تشکر به شما بدهکارم..بابت صحافی اون کتاب قرآن..یادتون که هست؟
تکتم با یادآوری آن، لبخند زد." بله یادمه..ولی نیازی به تشکر نبود..چون من.."
حبیب میان حرفش دوید." چرا نیاز بود. "
نگاهش را از موزائیکهای کرمرنگ کف، بالا آورد و به تکتم نگریست. این چهرهی آشنای گندمگون. این آمیزهی اصالت و معصومیت. بخصوص وقتی با چادر میدیدش. با خودش فکر کرد چقدر با آن روزها فرق کرده. سادهتر شده بود. آن شادابی گذشته را نداشت. مؤدبانه دوباره سرش را پایین انداخت و لبخند زد تا گویی پوزش بخواهد از اینکه این همه دیر به فکر افتاده برای جبران.
تکتم دست و پایش را جمع کرد. سریع با اجازهای گفت و او را با افکارش تنها گذاشت. حبیب را متواضع میدید. همانطور که چند سال پیش دیده بود. همانقدر آرام. همانقدر محجوب. رفتارش تغییر چندانی نکرده بود اما ظاهرش چرا. کمی چاقتر شده بود و موهایش کمپشتتر. تارهای سفیدی هم که لابهلای موهایش جا خوش کرده بود، قیافهاش را جاافتادهتر نشان میداد. دستش را توی جیبهایش فرو کرد. اندیشید:" چرا حالا من دارم آنالیزش میکنم؟! "
سری تکان داد و پلهها را به سرعت پایین رفت.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از ڪوچہ احساس
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا اسیر داعش میشن.😭😱 و اونجا مجبور میشه به عقد طوفان در بیاد .
طوفان مهندس و نخبه ی ایرانی متاهل هست و به شدت عاشق حسنا میشه، بعد از ازادی بین دوراهی عشق و وجدان گیر میکنه و نمیدونه زن خودش رو نگه داره یا حسنارو😢😢😢
داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
هدایت شده از ڪوچہ احساس
صداے اس ام اس گوشیم بلند شد
_سلام نمیخوام مزاحمت بشم فقط خواستم حالتو بپرسم.
_شما ؟ جوابے نداد، نیم ساعت بعد پیامش اومد
_ همسفر کرب و بلا
قلبم از هیجان ایستاد. خودش بود.دستم بے اختیار نوشت.
_مے دونےچقدر دلم برات تنگ شده ؟
جواب داد :"اے دل اندر بندِ زلفش از پریشانے مَنال /مرغ زیرک چون بہ دام افتد ،تحمل بایدش ..."
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
جدال بین عشق و وجدان ♥️🌿
پسره نامزد داره، تو سفر کربلا، عاشق همسفرش میشه حالا بین این دو نفر باید یڪے رو انتخاب ڪنہ ...
پارتهای داغ #آنلاین🔥
سلام و ارادت
با عرض پوزش از همه کوچه احساسیها، امشب پارت نداریم. انشاءالله قسمت بعدی، فرداشب تقدیم نگاهتان خواهد شد.
ممنون از صبوری شما.🌹
#ر_مرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماهنگ |ویژه عید غدیر
🌀همخوانی عیدانه بسیار زیبا از نوجوانان دهه نودی
⚜عَلیّ وَلىُّ اللَّه⚜
📌کاری از:
💠گروه تواشیح نوجوانان تسنیم💠
⭕️در مدح حضرت امام علی علیه السلام
📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت:
🌐 aparat.com/v/QmVHA
📲مشاهده آثار گروه تسنیم:
🖥 @tasnim_esf
#عید_غدیر
#غدیر
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 آنونس تبلیغاتی داستان صوتی ( مافیا مافیا )
♦️ آلفردو: خیلی خوشحالی که بازداشتم کردی کمیسر؟؟!! پس خوب گوش کن ببین چی میگم ... با حذف من فقط قصه ی من تموم میشه! اما قصه ی مافیا ادامه داره!!!...
صداپیشگان: علی زکریائی – محسن احمدی فر - محمد رضا جعفری - نسترن آهنگر- میثم شاهرخ - علی حاجی پور - مریم میرزایی - مجید ساجدی - محمد حکمت - مسعود عباسی - امیر مهدی اقبال - محمد طاها عبدی - مسعود صفری - فاطمه شجاعی - علیرضا جعفری - کامران شریفی - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یکشنبه و سه شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
این داستان برای افراد زیر 14 سال مناسب نمی باشد
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_شصت_و_سوم بخش ن
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_شصت_و_چهارم
روزهای گرم و طولانی تابستان رو به اتمام بود. پاییز داشت کمکم رخ مینمود. این روزها بادهای شدیدی میوزید که سوز سردی هم با خود همراه میآورد. این سوز را دوست نداشت. جسم و روحش را به هم میریخت. مثل کاردی بود که به استخوان میزد. آن روز هم باد میوزید. پیادهرو پر بود از برگهای لرزانِ جدا مانده از درخت. دلش به حال برگها میسوخت. بادِ بیرحم آنها را از آغوش امن درخت میکَند. زیر پای عابران میانداخت و جیغشان را درمیآورد. فکر کرد جبر طبیعت.
در این تابستان بالاخره توانسته بود با دانشگاه تسویه کند و مدرک فوقش را بگیرد. کارش در بیمارستان هم جا افتاده بود و فخارزاده روی او حساب ویژهای باز کرده بود. گلرخ به شوخی او را نورچشمیِ فخار صدا میزد و باعث خندهی تکتم میشد.
خبر ازدواجش بهترین اتفاقی بود که کمی حال و هوای آن روزهای تکتم را بهتر کرد. پدر گلرخ با گذاشتن هزارجور شرط و شروط راضی شده بود به ازدواج دخترش.
چادرش را به خودش پیچید. احساس سرما میکرد. هنوز روحش بیقرارِ نبودنهای طاها بود و این تنهائی کشنده.
سردی جسمش درمان داشت ولی نمیدانست با این روح سرمازده چه کند؟
فقط به عشق پدرش بود که تا حالا دوام آورده بود. اندیشید:" چقدر پوست کلفت شدم.."
همهچیز در سکونی رنجآور میگذشت و تنها گاهی شوخیهای گلرخ او را از دنیای یخزدهاش جدا میکرد.
ورودش به بیمارستان همزمان شد با زنگ تلفن همراهش. شماره را که دید آیکون سبز را با شوقی که آمیخته بود با دلتنگیِ بسیار، کشید.
- سلااام مامانِ ثناخانوم! وروجک من چطوره؟
صدای گرم و امیدبخش عاطفه، لبخند را بر لبش نشاند.
- عالی..هردومون عالی..
- خدا رو شکر..
تکتم دلش ضعف میرفت برای صداهایی که ثنا از خودش درمیآورد. پرسید:" چه خبرا؟.. یه عکس تازه از ثنا بذار تو پیجت ببینمش خسیس.."
عاطفه با خنده گفت:
"باشه میذارم.. زنگ زدم یه خبر خوب بهت بدم.."
- چه خبری؟
- قابل توجه خاله تکتم! ثنا خانوم به جای عکسش خودش میاد پیشت!
و خندید.
تکتم وارد بخش شد. نگاهی به اطراف کرد. گلرخ هنوز نیامده بود. خبری از فخارزاده هم نبود. با خیال راحت به سمت رختکن رفت و با ذوق داد زد:" چی میگی؟ سر کار که نیستم؟ جون من راس میگی؟ واااای.. "
- آره به خدا..قراره بیایم تهران..
- کِی؟!
- یه سه چار روز دیگه..
تکتم چادرش را درآورد و روی صندلی نشست. صدای گریهی ثنا بلند شده بود. عاطفه در حال آرام کردن بچه گفت:" طرفای دانشگاه یه خونه گرفتیم نمیدونم به شما نزدیکیم یا نه! .."
تکتم شادمانه گفت:
" مهم اینه میاین اینجا.. نمیدونی چقققد خوشحالم کردی..اینقد این روزا حالم خراب بود عاطی؟ کاش زودتر این سهچار روز تموم میشد..دلم لک زده چن تا ماچ آبدار بندازم رو اون لپای خوشگل ثنا. ااخخ.."
- منم خوشحالم میام پیشت عزیزم..
گریهی ثنا بلندتر شد. تکتم با خنده گفت:" برو فک کنم یه چیزیش هس. بچه هلاک شد..یه وختی خواب بود بهم زنگ بزن.. باشه؟ "
عاطفه که کلافه شده بود خداحافظی عجولانهای کرد و تلفن را قطع کرد.
آمدنِ عاطفه مثل خون تازهای بود که در رگهایش جاری میشد و جانش را زنده میکرد. حضور او و دخترش میتوانست او را از این حال و هوای اسفبار نجات دهد.
با این امید، لباس پوشید و آماده شد تا روزی دیگر را شروع کند. روزی که حتی اگر فخارزاده هم حالش را میگرفت چیزی از حس خوبش کم نمیکرد. انگار انرژیاش دوبرابر شده بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🌹تبریک به لب ز ره منادی آمد
🌿که ایّام سرور و فصل شادی آمد
🌹یعنی علی النقی امام هادی
🌿با علم رضا، جود جوادی آمد
#میلاد_امام_هادی (ع) مبارک 🌸 🎊
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
خدا داند که حیدر کل دین است
میان خلق، او حَقُّالیقین است
تمام عالم امکان بداند
فقط #حیدر #امیرالمؤمنین است
به استقبال #غدیر
سه روز دیگه تا عید غدیر باقی مونده. 🎊
عجلوا بالخیرات
شماره کارت برای هدیه روز عید غدیر مخصوصا برای بچه ها🎁🎈
5892101186856254زهراصادقی(هیام)