💠 #تلنگر 👇😍
سر دو راهی گناه و ثواب 👣
به حب شهادت فکر کن😇
به نگاه👀 امام زمانت 💔
ببین میتونی از گناه بگذری؟🔥
اگه از گناه گذشتی ،
پس از جانت هم میگذرے..
🌱🌱🌱
#ترک_گناه
#امام_زمان
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_هشتاد_و_پنجم شب
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_هشتاد_و_ششم
روحانگیز ایستاد تا حبیب خوشامد بگوید. بعد در حالیکه عرق از پیشانی میسترد، چادرش را روی سر محکم کرد و با حاجحسین احوالپرسی کرد. بعد هم تکتم را در آغوش کشید و او را پیش دخترها که حالا ایستاده بودند، برد.
- بیا مادر! سمیرا و سودابه دخترای گل من هستن و نرگس، ماهان و مهسا نوههای عزیزم.
بچهها هوای مهمونمونو داشته باشینا..
چشم و ابرویی برای دخترانش آمد که باعث تعجب آنها شد. نگاه معنیداری به هم کردند. سودابه که داشت کاسههای آش را در سینی میگذاشت، کنار خودش جایی را خالی کرد تا تکتم بنشیند. سمیرا هم رفت سراغ پیازها که داشتند در میان روغن دستوپا میزدند.
تکتم با خوشرویی، انگارنهانگار که اولین بار است با آنها گفتگو میکند، محبتشان را پاسخ میداد.
آرام رفت کنار سودابه نشست. نگاه کرد دورتادور خانه که حیاط کوچکش پر شده بود از وسایل پختن آش. سمیرا پیازها را هم میزد. دلش از آن عطر و بو ضعف رفت. عاشق بوی پیاز داغ و نعنا بود که تا مغز سرش را پر کرده بود.
صدای مداحیِ حاج محمود کریمی همراه شد با آن حال و هوا و دلهای همه را لرزاند.
کمی بعد ابراهیم هم به همراه همسرش به جمعشان اضافه شدند. حبیب آنها را تعارف کرد که روی صندلیهایی که کنار حیاط گذاشته بودند برای پذیرایی، بنشینند. ابراهیم کنار حاجحسین نشست و همسرش هم رفت برای کمک به روحانگیز.
تکتم توسط سودابه سوالباران شده بود. از وضعیت کار و تحصیل تا شهادت طاها و کنارآمدن او با آن شرایط سخت. سمیرا اما زیاد وارد صحبتهاشان نمیشد. حتی حرص میخورد که چرا سودابه اینهمه کنجکاوی میکند و گهگاهی حرف او را با چیز بیربطی که میگفت، قطع میکرد.
- سودابه یادته اون سالی که مامان این نذرو کرد چقد بهمون سخت گذشت؟
سودابه با این حرف پرتاب شد به چندین سال قبل. حرفش یادش رفت. آهی کشید وگفت:" آره!.. اون سال حال حبیب خیلی بد بود.."
رو کرد به تکتم. " نمیدونی چه روزایی بود. نمیدونم حبیب یهویی چش شد که در عرض دو سه روز تو هم پیچید. دکترام نمیفهمیدن چشه. هر چی این ور اون ور بردیمش فایده نداشت. حالش هی بدتر میشد. آخرش بستریش کردن همین بیمارستان امام خمینی و بعد کلی آزمایش فهمیدن بدنش پروتئین دفع میکنه و اینا.. کلیههاش داشتن از کار میافتادن.."
بعد رو کرد به سمیرا." یادته سمیرا؟ اون شب ما تا صب نخوابیدیم.. مامان یه چشمش اشک بود و یکیش خون. ما هم بدتر. خیلی بد بود.. یادمه همین ایامم بود. نه سمیرا؟ "
- آره..بیست و هشتم بود.. که یهو مامان غیبش زد..
- آره..مامان یهو بیمارستان و ول کرد و اومد خونه. بساط آش و همون روز جور کرد و بار گذاشت. بعدها گفت از در و همسایه کمک گرفته و اینا. بعدشم نذر کرد اگه حبیب خوب بشه تا آخر عمرش این نذرو ادا کنه.. البته کلی طول کشید تا حبیب حالش روبهراه شد ولی خب خدا رو شکر خوب شد..این شد که هر سال مامان بیست و هشتم نذرشو هر جایی که باشه ادا میکنه.."
تکتم انگار که راز مهمی را فهمیده باشد، سرش را بالا گرفت تا حبیب را پیدا کند. او را دید که با آن پیراهن مشکی و شال سبز، دست به سینه به دیوار تکیه داده و همراه با روضهی سوزناک، آرامآرام شانههایش میلرزند. لحظهای حبیب سرش را بالا آورد و نگاه غمآلودش، چشمهای تکتم را غافلگیر کرد. تکتم بلافاصله سر پایین انداخت و لبههای چادرش را به بازی گرفت. دیگر نفهمید حبیب بعد از آن چه کرد چون همان موقع روحانگیز صدایشان کرد که بروند برای همزدن آش.
- تکتم جان اون نمک و ادویهها رو میاری مادر؟..اونجاست..
تکتم نگاه کرد به اشارهی روحانگیز. روی میزی بود که کنارش حبیب نشسته بود و داشت تسبیحش را میچرخاند.
- چشم.
رفت کنار میز. حبیب با آمدن تکتم از جایش بلند شد. آمد چیزی بگوید که تکتم با عجله ظرف را برداشت.
نماند تا او حرف بزند. نمیدانست چرا وقتی به حبیب نزدیک شد ضربان قلبش شدت گرفت. ترسید. نمیدانست چند چشم آنها را میپایند.
ظرف را به روحانگیز که همهچیز را زیر نظر داشت، داد و خودش را با نرگس که همان کنارش ایستاده بود سرگرم کرد.
- خدا حاجت دل همهرو روا کنه به حق این روز عزیز.
روحانگیز آش را هم میزد و دعا میکرد. میدانست حبیبش امروز یک جور دیگریست. جوری که تا به امروز او را در این احوال ندیده بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
14.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 { دنیای نوین }
{ قسمت هشتم }
خیلی خوب حالا چشمهات رو ببند
چرا؟
مگه نگفتی میخوای از مشکلاتت رها بشی
اینجوری؟! با چشم بسته؟!
بله... میخوام ببرمت به یک دنیای جدید،اولین قدم برای ورود به این دنیا ی جدید اینه که چشمهات رو ببندی
اسم این دنیایی که میریم داخلش چیه؟
دنیای نوین...
♦️ تجربه ای مستند از حضور در عرفانهای نو ظهور، معلم محمد صادق کتابی
♦️ پخش: روزهای یکشنبه، سه شنبه و پنجشنبه از کانال رادیو میقات
@radiomighat
« وَأَسِرُّوا قَوْلَكُمْ أَوِاجْهَرُوا
بِهِ إِنَّهُعَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ »
آنچه در دلت هست
چه بلند بلند به کسی بگویی
چه در دلت نگه داری
کسی هست که اول
تا آخرش را میداند
مواظب دلت باش...!♥️
#حرف_های_در_گوشی_با_خدا💚
💠اقدام زیرکانه و جالب از شهید چمران با قوطی کنسرو !!
وقتی کنسروها را پخش می کرد ، گفت "دکتر گفته قوطی ها شو سالم نگه دارین. منم پرسیدم آخه قوطی خالی کنسرو به چه درد میخوره!!
بعد خود شهید چمران پیداش شد، با کلی شمع. توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد. شب قوطی ها را فرستادیم روی رودخانه اروند. عراقی ها فکر کرده بودند غواص است، تا صبح آتش می ریختند!
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_هشتاد_و_ششم روح
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
آش در حال جوشیدن بود و دل حبیب هم. فکر کرد با این شلوغی فرصت نمیکند حتی یک کلمه با تکتم حرف بزند. با صدای روحانگیز که گفت:" حبیبجان اون رشتهها رو بیزحمت بیار تا خوردشون کنیم بریزیم داخل آش.."
از فکر و خیال بیرون آمد.
- چشم حاجخانوم.
- بذار ما هم یه سهمی داشته باشیم تو نذر برادر!
ابراهیم در حالی که میخندید، این را گفت. حبیب رشتهها را توی یک سینی بزرگ ریخت و آورد جلوی ابراهیم روی فرشی که کنار دیوار پهن شده بود، گذاشت.
" یا علی..بفرما برادر..از قافله جا نمونی! "
حاجحسین هم خندهکنان یا علی گفت و پایین نشست. سینی را جلو کشید." خدا رو شکر که باز غیر از خوردن یه کاری از دستمون براومد! "
حبیب شرمنده گفت:
- شما چرا حاجی؟ ما خودمون خورد میکنیم. زحمت میشه..
- زحمتی نیس..بیا بابا. بیا شما هم شریک شو تو این ثواب.
و شروع کرد به نصف کردن رشتهها.
حبیب نگاهی به آن طرف حیاط انداخت. مادرش و همسر ابراهیم پای دیگها بودند و دخترها گرم حرف زدن با تکتم. روحانگیز او را دید که نگاهش آنطرفیست. لبخندی زد و آش را بهزد.
رشتهها که آماده شد، روحانگیز گفت:" بیار بذارشون اینجا پای دیگ..دستت درد نکنه مادر.."
حبیب سینی را روی زمین گذاشت. میخواست برود که روحانگیز دوباره گفت:" حبیب جان! بیا مادر.. بیا اول خودت بریز ایشالا که به حاجتت برسی..بیا جانم.."
بعد رو کرد به دخترها.
- یا علی.. پاشین شماهام بیاین بریزین و نیت کنین..دعا یادتون نره اولم واسه سلامتی و فرج آقا امام زمان..
همه دور دیگها جمع شدند. بچهها شلوغ میکردند و هرکدام میخواست زودتر آش را هم بزند و به حاجتش برسد.
حبیب در حال هم زدن آش، سرش را بالا آورد و نگاهش مستقیم نشست توی صورت تکتم. او نگاهش پی قلهای درشت توی دیگ بود و زیر لب چیزی میخواند. کفگیر را جلواش گرفت. ماهان چموشبازی درآورد و کفگیر را از دست داییاش قاپید. تکتم نگاهش قفل شد روی دست خشکشدهی حبیب و خندهاش را جمع کرد.
ماهان زورش نرسید هم بزند، با چشمغرهی روحانگیز کفگیر را رها کرد و غیب شد. روحانگیز کفگیر را به دست تکتم داد.
- بیا عزیزم.. هم بزن..
صلواتی فرستاد و پشتبندش بقیه هم صلوات فرستادند.
سودابه سر در گوش سمیرا کرد.
- میگم این مامان مشکوک میزنهها.. یکم زیادی تحویل نمیگیره تکتم خانمو؟
بعد روسریاش را جلو دهانش گرفت.
- غلط نکنم خبرائیه!
- میگی واسه حبیب؟!
- آره دیگه..پس کی؟! دختر رفیق بابا که هست..خوشگلم که هست..همکار حبیبم که هست..
سمیرا نگاهش روی تکتم چرخید.
- ولی به داداشم خیلیم میادآ..نه؟! من که خیلی ازش خوشم اومده..
سودابه چشمی پیچاند.
- علف باید به دهن بزی شیرین بیاد آبجی جون!
سمیرا یواشتر گفت:" شایدم اومده خواهر..ما از قافله عقبیم.."
- چی در گوش هم پچپچ میکنین بیاین جلو دیگه؟!
روحانگیز به دخترهایش این را گفت و رو به حبیب کرد.
- مادر اون کاسه ها رو بیار تا دیگه کمکم بکشیم..
👇👇👇
آخرین چرخشهای کفگیر سهم آقایان بود. آش دیگر جا افتاده بود. ابراهیم که عجله داشت برای رفتن، از همه خداحافظی کرد و همراه همسرش رفتند.
روحانگیز کنار حبیب رفت که داشت آخرین ملاقهی آش را توی کاسهها میریخت.
- خسته نباشی مادر. خدا قبول کنه انشاالله.
- زحمتا رو شما کشیدین..من که کاری نکردم
بعد از کمی سکوت روحانگیز دلش را به دریا زد و گفت:" دختر خوبیه مادر! "
حبیب با تعجب سر بلند کرد. روحانگیز داشت روی آخرین کاسههای آش را با کشک و نعنا تزئین میکرد. در همان حال آرام لب زد:" میدونم دلت پیشش گیر کرده.."
حبیب مثل مواقعی که در بچگی کار خطایی میکرد و مادر مچش را میگرفت، سرش را پایین انداخت و کنارش نشست.
- پس فهمیدین!
- خیلی وقته!
روحانگیز با لحنی مطمئن گفت:" کی بهتر از دختر حاجحسین. اگه پدرتم زنده بود از این انتخابت خوشحال میشد."
حبیب سرش را بالا نکرد.
راستش خیلی وقته میخواستم بهتون بگم ولی خب..
- وقتی بهش فکر میکنی دیگه دسدس کردن معنی نداره مادر..گناه داره فکر و ذهنتو مشغول نگه داری.. هیچ کاریام نکنی.. اگه رضایت منو میخوای..من از ته قلبم راضیام..مبارکت باشه مادر..
- من باید با حاجحسین حرف بزنم
- خب بزن.. همین درسته..شما اول باید با حاجی حرف بزنی..صلاح بدونه خودش به دخترش میگه..
حبیب دست روی زانو گذاشت و برخاست. با لبخند پرمهری که به صورت مادرش پاشید، گفت:
" اون سینی رو بدید به من. "
خیالش از جانب او راحت شده بود. نیمنگاهی به حاجحسین و دخترش که در حال خوردن آش بودند، انداخت. ته قلبش امیدوار بود که آنها هم مخالفتی نمیکنند. حداقل از جانب حاجحسین مخالفتی نمیدید. میماند تکتم. در دلش گفت:" راضیش میکنم.."
و سینی به دست از حیاط بیرون رفت.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#حکایت_قرآنی
🗯حکایت دنیا، قطره عسلی بزرگ است.
🐜قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید …
🐜باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد …
🐜مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد …
🐜اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت …
🐜در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد …
🐜دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! .
🐜پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود …
🐜این است حکایت دنیا …
دنیا همه هیچ کار دنیا همه هیچ
ای هیچ ز بهر هیچ بر هیچ مپیچ
پ.ن:
قرار نیس دنیا رو بیخیال بشیم ولی سفت و سخت بهش نچسبیم.
#الدنیا_مزرعه_الاخره
#یوم_الحسره
#سلام_امام_زمانم
در مسیر عاشقی هر لحظه دلدل میکنیم
در میان موج دریا فکر ساحل میکنیم
ای امید روز های بیکسی رخصت دهی
ما میان خیمه عشق تو منزل میکنیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_هشتاد_و_هفتم آش
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
حاجحسین دستگاه پرس را خاموش کرد. کتابهای روی میز را دسته کرد و کناری چید. به حبیب نگاه کرد. با خودش فکر کرد حبیب هیچوقت این وقت روز به او سر نمیزد! حتماً خبری شده!
درحالیکه روبهرویش مینشست گفت:" خوش اومدی پسرم..با زحمتای ما.."
حبیب که برای آمدن به اینجا بعد از ویزیت آخرین مریض، کل برنامههایش را به هم زده بود، لبخندی زد و گفت:" چه زحمتی حاجی! شما همیشه رحمتین.. مزاحم که نیستم؟ "
- نه اصلاً..راستش یکم نگران شدم وقتی زنگ زدی گفتی بمونم تا بیای! اتفاقی افتاده؟
- ببخشید نگرانتون کردم..میدونم خستهاین و موقع مناسبی نیومدم..ولی خب راستش وقت آزاد دیگهای نداشتم..اومدم که هم سری بهتون زده باشم هم یکم حرف دارم..
حاجحسین نگاه پرسشگرش را به او دوخت." چه مزاحمتی..سراپا گوشم..بفرما پسرم.."
حبیب آب دهانش را قورت داد. نمیدانست از کجا شروع کند. کمی فکر کرد و گفت:
" شما از خیلی سال پیش که با پدرم همرزم بودین کموبیش رو خونوادهی ما آشنایی دارین..میشناسین مارو..و البته متقابلاً ما هم همینطور..راستش من از زمانی که یه الِف بچه بودم تا همین الان.. چیزی جز خوبی از شما ندیدم. شما رو مثل پدرم دوس داشتم و هنوزم دارم.."
کمی مکث کرد."راستش.. اومدنم به اینجا به خاطر اینه که بگم..ینی ازتون خواهش کنم.."
نگاهش همهجای صحافی میچرخید؛ اما زباتش نمیچرخید تا حرفش را راحت بزند. در دلش غرید:" چرا مث پسربچههای تازه به بلوغ رسیده شدم؟..مثلاً دکتری!..هی منمن میکنی چرا؟! "
حاجحسین به دادش رسید.
- راحت حرفتو بزن پسرم..
- چشم..
میخواستم اگه شما اجازه بدین..از این به بعد کنارتون باشم..
عرق از پیشانیاش گرفت. دوباره به خودش توپید:" این چه حرفی بود آخه احمق جون؟ خدای من..چرا اینطوری شدم!.."
حاجحسین خندید." تو همین الانم کنارمون هستی پسرم.."
حبیب همانطور که سرش پایین بود، گفت:" بله..ولی.. میخوام که نه به عنوان پسر دوست قدیمیتون..بلکه به عنوان..به عنوان.."
نفسش را به سختی بیرون داد. فکرش را نمیکرد گفتن این دو جمله اینقدر سخت باشد. ولی باید میگفت.
" من به دختر شما علاقهمندم حاجی..من میخوام اگه خدا بخواد به عنوان همسرِ ایشون کنارتون باشم..البته میدونم که باید رسماً میومدم منزل و این صحبتا رو میکردم ولی اول خواستم با خودتون حرف بزنم. ازتون اجازه بگیرم و بعد انشاءالله رسماً با مادر و خواهرها خدمت برسیم. گفتم اول شما با تکتم خانم صحبت کنین و نظر ایشون رو هم بدونم..بعد.."
حاجحسین پر مهر نگاهش کرد. نجابتش عین خود احمد بود، وقتی از همسرش حرف میزد. همینطور شرم صورتش را میگرفت و سرخ میشد.
- تو برای من مثل طاهام عزیزی..هر چی خاک اونه عمر تو باشه پسرم..چی از این بهتر که تو عضوی از خانوادهی ما بشی..
تکیه داد. دست به سینه.
- نظر من که مساعده..با تکتم هم.. چشم..حرف میزنم..انشاءالله هر چی خیره همون پیش بیاد.."
حبیب نفسش را آهمانند بیرون داد.
- پس من منتظر جوابتون میمونم.
- باشه پسرم..چاییتو بخور سرد شد.
حبیب استکان را برداشت. دلش میخواست همین الان جواب را از تکتم میگرفت. نمیتوانست حدس بزند عکسالعمل او چیست. اگر نه میگفت باز هم میآمد. او تکتم را میخواست. واقعاً میخواست.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
دیروز آخرین روز محرم، در پاساژ مصطفوی شیراز، دو زن به همسر و دختر شهید منصور خادم صادق حمله و ضمن ضرب و شتم اقدام به کشف حجاب این دو بانوی محترم کردند.
مردان بیغیرت پاساژ، مانند اهل شام در هنگام گذر کاروان اسرای کربلا به هلهله و شادی پرداختند!
💯 از مسئولین انتظامی و فرمانده سپاه شهر شیراز و ارگانهای مربوطه میخواهیم قاطع و سریع به این مسئله رسیدگی کنند. حالا که آن دو مزدور دستگیر شدهاند، در همان پاساژ مجازات حد را در موردشان اعمال کنند.
ضمن اینکه با شاهدان که با کف و هلهله آن دو زن خاطی را تشویق و شریک جرم شدهاند نیز به نحو مقتضی برخورد کنند!
🌀از مردم انقلابی شیراز در خواست راهپیمایی عظیم برای محکوم کردن این عمل شنیع و یادآوری نام و یاد شهدای عزیز را میخواهیم.
🔷از اعضای شورای شهر درخواست تغییر اسم آن خیابان و پاساژ را به نام شهید منصور خادمصادق در اسرع وقت داریم.
🔴مگر انقلابیون و مومنین مُرده باشند که بهاییان و مزدوران صهیون بخواهند به ناموس شهدا جسارت کنند.
#شهید_منصور_خادمصادق
#امام_زمان ‹ 🌱 ›
آخرش..!
یكنفر از رآه میرسد،
کـہ بـودنش :)🌱
جبرآنتمآمنـبودنهاست.
#محبوب.من.♥️
تعجیلدرظهوروسلامتیمولا،شفابیماران
#پنجصلوات📿
📚 #نهج_البلاغه↯
📝 #حکمت_40
💎امام علۍ عليہ الســلام:
⚜لِسَانُ الْعَاقِلِ وَرَاءَ قَلْبِهِ، وَ قَلْبُ الْأَحْمَقِ وَرَاءَ لِسَانِهِ.⚜
🕊راه شناخت عاقل و احمق (اخلاقى):
🌿و درود خدا بر او، فرمود: زبان عاقل در پشت قلب اوست، و قلب احمق در پشت زبانش قرار دارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویری که با عنوان حمله به اتوبوس حامل زائران ایرانی در عراق در فضای مجازی منتشر شده دروغ است❌
این فیلم مربوط به حمله هوادارای تیم فوتبال اسماعیلی مصر به اتوبوس حامل هواداران الاهلیه است و برای عراق نیست
ڪوچہ احساس
🎥 تصاویری که با عنوان حمله به اتوبوس حامل زائران ایرانی در عراق در فضای مجازی منتشر شده دروغ است❌ ا
واقعیت چیزی که مانور داده بودند تا ممبر خوبی جذب کنند👆👆👆👆
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
18.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 { دنیای نوین }
{ قسمت نهم }
خیلی خوب حالا چشمهات رو ببند
چرا؟
مگه نگفتی میخوای از مشکلاتت رها بشی
اینجوری؟! با چشم بسته؟!
بله... میخوام ببرمت به یک دنیای جدید،اولین قدم برای ورود به این دنیا ی جدید اینه که چشمهات رو ببندی
اسم این دنیایی که میریم داخلش چیه؟
دنیای نوین...
♦️ تجربه ای مستند از حضور در عرفانهای نو ظهور، معلم محمد صادق کتابی
♦️ پخش: روزهای یکشنبه، سه شنبه و پنجشنبه از کانال رادیو میقات
@radiomighat
هدایت شده از ڪوچہ احساس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥منبع کلیپ های انگیزشی👇
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
با روحت کیف کن☝️🏻❤️
هدایت شده از ڪوچہ احساس
. ❌ وارد کانال زیر بشید
و تاریخ ورود خودتون 1401/6/7 رو یادداشت کنید❗️
3 ماه دیگه از تغییراتی که توی زندگی تون بوجود اومده شوکه خواهید شد!
کافیه امتحان کنید.
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
13.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴شاهکار جدید #دهه_نودیها و حاج ابوذر روحی
#اربعین، کربلا، خونوادگی قشنگتره
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_هشتاد_و_هشتم حا
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_هشتاد_و_نهم
تکتم متفکر و درهم، بیحرکت نشسته بود و به خطوط ریز دامنش چشم دوخته بود. به رنگهای قرمز و زرد و سفید در پسزمینهای سیاه که به صورت موازی کنار هم قرار گرفته بودند. جاهایی مواج میشدند و تا انتهای دامن، پیش میرفتند.
نگاهش به خطوط بود، اما ذهنش گاهی توی بیمارستان امام پرسه میزد، گاهی در حیاط خانهی روحانگیز و گاهی در میان خاطرهای دور از گذشتهای که چنگ به قلبش میانداخت. بیشتر اما تنهایی پدرش روحش را میآزرد.
حاجحسین به پشتی مبل تکیه داده و دست به سینه بیآنکه به چیز دیگری فکر کند، به تکتم نگاه میکرد. پیشنهاد حبیب را گفته بود. حرفهایش را با گفتن این جمله تکمیل کرد.
" تکتم جان! من حبیب رو از همه نظر تأیید میکنم. حداقل از نظر اون چیزایی که معیار هس واسه ازدواج. ولی این تویی که میخوای یه عمر باهاش زندگی کنی..
اگه میخوای بیشتر باهاش حرف بزنی و معاشرت کنی..من حرفی ندارم بابا..من هم به تو اعتماد دارم هم به حبیب.. هیچ عجلهای هم نیس..تا هروقت تو به نتیجه برسی من پشتتم بابا..حماییتت میکنم. خیالت تخت. "
تکتم همچنان سکوت کرده بود. درونش اما غوغایی بهپا شده بود. انگار که قلبش را میکشیدند. حس عجیب و غریبی داشت. قبلترها به این لحظه اندیشیده بود؛ اما هربار پسش میزد و در آن عمیق نمیشد. حالا که گرفتارش شده بود نه میتوانست " نه " بگوید و خودش را خلاص کند، نه میتوانست قبول کند و بیفتد در جریان زندگی.
از یک چیز ولی قلبش گرم میشد. این همه درک بالای باباحسینش.
نگاه عاشقانه و قدردانش را به او داد و لب باز کرد.
- ممنون باباجون که درکم میکنی..ولی..من باید فک کنم..احتیاج دارم بیشتر بهش فک کنم.
حاجحسین نفسش را پرسروصدا بیرون داد. خیالش راحت شد. حداقل نه نگفته بود. با لحنی مطمئن گفت:
" تا هروقت بخوای بابا. یه دونه دختر که بیشتر ندارم. خوب فکراتو بکن..ولی..
همهی جوانبو درنظر بگیر..هوممم..نگران منم نباش.. تا آخر عمر بیخ ریش نداشدتم.."
خندید.
تکتم آشفتگیاش را زیر لبخندی تصنعی پنهان کرد و سری به نشانهی تأیید تکان داد. بعد برخاست.
- با اجازتون من برم اتاقم..
- برو بابا..به خودت فشار نیار.. شتریه که آخرش در خونمون میخوابید..
با خنده و شوخی سعی داشت قلب ناآرام خودش و دخترش را کمی آرام کند.
تکتم تا پا به درون اتاقش گذاشت دست برد زیر گلویش. این بغض لعنتی داشت خفهاش میکرد. از سر درماندگی خدا را به کمک طلبید. قرآن را برداشت تا با خواندن آن کمی آرام بگیرد. بسماللهی گفت و جرعهجرعه، هر آیهاش را نوشید. اشکها راه باز کردند و آبی شدند بر آتش درونش.
آن شب با هزار فکر و خیال زیر پتو خزید. سرش را میان بالش نرمش فرو کرد و اندیشید:" جایی که باید فک میکردم و تسلیم احساس نمیشدم، به ندای دلم اعتماد کردم و حالا که باید به احساسم فک کنم، فکر رهام نمیکنه. "
با این حال دلش یک اطمینان قلبی میخواست. یک آسودگی خیال برای قلب شکستهاش. شاید یک حمایت عاشقانه. چیزی که تابهحال از حبیب ندیده بود.
***
هوای بیمارستان سنگین بود. بوی الکل و مواد ضدعفونی بیشتر از هر وقت دیگری به مشامش میخورد. انگار امروز همهی بخشها شلوغ بود.
خسته از سروکلهزدن با دستگاه الکتروشوک، در راهروی طویل داشت به سمت آسانسور میرفت که با شنیدن اسمش درجا ایستاد.
- خانم سماوات!
آب دهانش را قورت داد. تمام تلاشش این بود که آرام باشد و خونسرد. لبخندی زد و با اعتماد به نفس برگشت. قامت مردانهی او مقابلش قرار گرفت.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا اسیر داعش میشن.😭😱 و اونجا مجبور میشه به عقد طوفان در بیاد .
طوفان مهندس و نخبه ی ایرانی متاهل هست و به شدت عاشق حسنا میشه، بعد از ازادی بین دوراهی عشق و وجدان گیر میکنه و نمیدونه زن خودش رو نگه داره یا حسنارو😢😢😢
داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود.
براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم.
سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونهاش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود...
_ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ...
کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد....
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
فوق العاده هیجانے
#اشتراکی
سلام امام زمانم
محراب لحظه های دعايت چه ديدنیست
قرآن بخوان چقدر صدايت شنيدنیست...
آقا بگو قرار شما با خدا کی است؟
آيا حيات ما به زمانت رسيدنیست؟
⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀
اللّٰھـُــم ؏جـــِّل لِوَلـیڪَ الفــَرَجـْــ
#امام_زمان عجل الله
#شاه_بیت
کربلایی شدنم دست شماست ، آقاجان🖤
پاس و ویزا و گذر ، بازیِ بینالمللی است
#محرم
#امام_حسین علیه السلام
#اربعین
💠#حدیث_روز💠
#امام_حسين عليه السلام ـ به مردى كه عرض كرد: من مردى نا فرمانم و در برابر معصيت شكيبايى ندارم، پس مرا اندرزى فرما، فرمود:
پنج كار بكن و آنگاه هر چه خواستى گناه كن.
🔹اوّل اينكه روزى خدا را نخور و هر چه خواهى گناه كن.
🔸 دوم اينكه از قلمرو خدا بيرون شو و هرچه خواهى گناه كن.
🔹سوم اينكه به جايى برو كه خدا تو را نبيند و هرچه خواهى گناه كن.
🔸چهارم اينكه هرگاه ملك الموت براى گرفتن جان تو آمد، او را از خودت دور گردان و هرچه خواهى گناه كن.
🔹و پنجم اينكه هرگاه مالك (مأمورِ دوزخ) تو را به آتش برد، داخل آن نشو، و آنگاه هرچه خواهى گناه كن!
📗بحار الأنوار : 78/126/7
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔵کلام امام، راه امام
▪️آقای رجایی و آقای باهنر هر دو شهیدی که باهم در جبهه های نبرد با قدرتهای فاسد هم جنگ و هم رزم بودند. و مرحوم شهید رجایی به من گفتند که من بیست سال است که با آقای باهنر همراه بوده ام و خداوند خواست که باهم از دنیا هجرت کنند.
▫️ «صحیفه امام، ج ۱۵، ص ۱۳۵»
💢گرامی باد یاد و خاطره شهیدان رجائی و باهنر که در هشتم شهریور ماه ۱۳۶۰ به دست منافقین به فیض شهادت نائل آمدند.
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_هشتاد_و_نهم تکت
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_دوم * پایانِ یک آغاز *
#قسمت_نودم
- حالتون چطوره؟
تکتم با لحنی که سعی میکرد طبیعی باشد، گفت:" خوبم ممنون! "
- بریم محوطه یکم حرف بزنیم؟
تکتم لحظهای سکوت کرد و بعد بیآنکه به حبیب نگاه کند، گفت:" بفرمایین..خواهش میکنم.."
حبیب به سمت آسانسور رفت و تکتم پشت سرش وارد شد. در سکوت به طبقهی همکف رسیدند. حبیب در را باز کرد تا تکتم بیرون برود. بدون حرف از راهرو و سپس از جلوی پذیرش گذشتند.
وارد محوطهی بیمارستان که شدند، حبیب دستانش را پشت کمرش گره کرده و آرام قدم برمیداشت. هوا سوز داشت و این باعث شد تا تکتم دستانش را در جیبهای روپوشش فرو کند. منتظر بود تا او حرفی بزند؛ اما سکوت کرده بود.
حبیب نگاهی به منظرهی اطراف انداخت. رنگ پاییز نشسته بود روی چمنها و درختان و زمین. چشمهایش را ریز کرد و سعی کرد افکارش را منسجم کند. یک هفته منتظر مانده بود و دیگر نمیتوانست این بلاتکلیفی را تحمل کند. قرار بود حاجحسین خبرش کند ولی نکرده بود. ناگهان همهی بیخوابیهای هفتهی گذشته و چشم انتظاریش در برابرش قد عَلَم کرد و باعث شد تا بپرسد:
" حاجی با شما صحبت کردن؟ قرار بود یه خبری به من بدن..ولی.."
تکتم کمی در خودش جمع شد. سرما به همهی تنش نفوذ کرده و لرز به جانش انداخته بود. حاجحسین حرفی نزده بود چون میدانست وقتی او به نتیجه برسد حتماً در جریانش خواهد گذاشت. و او به نتیجه نرسیده بود. حالا هم برای حبیب جوابی قانعکننده نداشت. سرش را کمی کج کرد و گفت:
" بله صحبت کردن.."
فقط همین را توانست بگوید. حبیب کناری ایستاد. برگشت سمت او. نگاهش کرد با نگرانی. تکتم سرش پایین بود و همین به دلشورهاش اضافه میکرد. خواست بپرسد و نتیجه؟ که تکتم به حرف آمد.
- من.. راستش هنوز تصمیمی نگرفتم. بابا هم به خاطر همین بهتون زنگ نزدن..
حبیب نفس حبس شدهاش را بیرون فرستاد. دست به پیشانیاش برد و خطی روی آن کشید.
- من که همین الان از شما جواب نمیخوام!..ما میتونیم بیشتر حرف بزنیم..بیشتر با هم آشنا بشیم..تا تردیدهای شما هم برطرف بشه..موافقین؟
تکتم که با نوک کفشش سنگریزهای را به بازی گرفته بود، آهی کشید. با خودش فکر کرد:" اگه جوابم منفی بود چی؟ اشکال نداره؟ "
حبیب سکوت او را که دید گفت:" نگران نباشین.. این تصمیم مهمی هست تو زندگی..که باید هردومون بگیریم. جواب شما هر چی باشه..من بهش احترام میذارم.."
در دلش گفت:" اما پا پس نمیکشم.. "
تکتم سر برداشت و لبخند کمرنگی زد. از کجا فکرش را خوانده بود؟ خودش را باید آماده میکرد. برای مهمترین تصمیم زندگیاش. زندگیای که جریان به ظاهر آرامَش، او را داشت با خودش میبرد.
حبیب برگشت سمت ورودی بیمارستان.
- بهتره دیگه بریم هان؟ امروز کلی کار داریم..
خیالش کمی راحت شده بود. هرچند دلیل تردید تکتم را نمیدانست ولی به خودش اطمینان داشت که میتواند تردیدهای او را برطرف کند. مابقی را به خدا سپرد و آرام کنار او قدم برداشت.
***
گلرخ بغکرده توی صفحهی مانیتور زل زده بود و داشت سایتهای مختلف را زیرورو میکرد. به تکتم نیمنگاهی میکرد و هر از گاهی نفسش را فوت میکرد توی صفحه کامپیوتر.
تکتم سرش را روی میز گذاشته بود و به مغزش استراحت میداد. با لرزش موبایلش روی میز سرش را بلند کرد و خوابآلود به آن نگاه کرد. مقنعهاش را که کج شده بود، صاف کرد و با دیدن اسم فخارزاده آیکون سبز را کشید.
- سلام خانوم دکتر! خوبین؟
رو به گلرخ لب زد: "فخاره "
صدای گرفتهی فخارزاده توی گوشش پیچید.
- سلام! خوبم..گوش کن سماوات، الان دکتر صالحی بهم زنگ زد..انگار با خرید دستگاهای جدید موافقت کردن..
بینیاش را بالا کشید.
- انگار بعدِ اون گرد و خاکی که کردیم تو جلسه، یه اتفاقایی داره میوفته..ببین من فکر نکنم تا دو سه روز دیگه بتونم بیام..
گلرخ که کنجکاوی داشت خفهاش میکرد، بالبال میزد بفهمد کیست. تکتم از دست او از جا برخاست و کنار پنجره رفت. فخارزاده ادامه داد:
" هماهنگ کردم واسه چککردن دستگاها و بستن قرارداد تو باشی.. دیگه حواست جمع باشه.. همهچیو کنترل کن.. هر مشکلی هم پیش اومد به خودم زنگ بزن تا با دکتر صالحی هماهنگ کنم.. باشه؟
امان نداد تکتم حرف بزند.
- راستی نامهی معرفی رو از دکتر صالحی بگیر.
تکتم ماند چه بگوید. مجبور بود در غیاب او خودش کارها را سروسامان دهد. این فرصتی هم بود تا بیشتر توانائیهایش را ثابت کند. رو به گلرخ کرد و گفت:" کارمون دراومد..."
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4