eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نود_و_ششم خودکا
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * محبی لیست را از کیفش بیرون آورد و به هامون داد. - بی‌زحمت یه برآورد قیمت هم بکنین.. باید ببینم بودجه‌مون می‌رسه یا نه. هامون درحالی‌که لیست را نگاه می‌کرد گفت:" بله حتماً.." پمپ سرنگ، تخت مواج، مانیتور ساکشن، دستگاه فشار خون، دستگاه رادیولوژی، دستگاه نوار مغز و .. هامون دوباره پشت میزش نشست. همان موقع منشی، سینی به دست وارد شد. هامون نگاهی به او و بعد به محبی انداخت. - تقریباً همش موجوده..نوشیدنی‌تون رو میل بفرمایید تا بریم انبار. انبار تجهیزات کمی دورتر از شرکت در خانه‌ای قدیمی قرار داشت. تکتم نگاهش که به خانه افتاد آه حسرتی کشید و تأسف خورد که چرا صاحبان خانه آن را به جای تعمیر و بازسازی تبدیل کرده‌اند به انبار. بعد فکر کرد شاید خانه مال خود هامون یا پدرش باشد و شاید هم مال یکی از آشناهاشان. حدس آخرش درست بود چون هامون به محض باز کردن در گفت:" اینجا مال یکی از دوستان قدیمی پدرمه. خودش رفته خارج از کشور. خونه‌ش‌و می‌خواست بفروشه ما ازش اجاره کردیم..بفرمایید داخل.. " درواقع اینها را داشت برای تکتم می‌گفت. نگاه کنجکاو او را که به سروروی خانه دید، اینها را توضیح داد. هامون صدا بلند کرد:" آقا موسی! " موسی از یکی از اتاق‌های خانه بیرون دوید. " سلام! خوش اومدین آقا!..بفرمایید!.." تیمور رو کرد به موسی." چطوری آقاموسی؟ اوضاع روبه‌راهه؟ " موسی خندید و دو دندان بزرگ جلواش بیرون افتاد. - ممنون آقا. بله خداروشکر..همه‌چی خوب.. موسی کارگر مطمئنی بود که چندین سال برای تیمور کار کرده بود و حالا شده بود انباردار شرکتشان. در یکی از اتاقهای همین خانه، به تنهایی زندگی می‌کرد. هامون گفت:" آقایون تشریف آوردن برای خرید..لطفاً همه‌ی درا رو باز کن.." موسی به طرف خانه دوید و گفت:" الساعه آقا.." برخلاف ظاهر، داخل خانه بسیار بزرگ و تمیز بود. پر از تجهیزات پزشکی. هامون زیرچشمی تکتم را که بیشتر به زوایای خانه نگاه می‌کرد تا تجهیزات، می‌پایید. قامت او در چادر زیباتر شده بود. هرچند نسبت به چادرش اصلاً حس خوبی نداشت. باید از او می‌پرسید چطور یکهو به چادر علاقه‌مند شده و حجاب می‌گیرد؟! محبی یکی‌یکی دستگاه‌ها را نگاه می‌کرد و از تیمور سؤالاتی می‌پرسید. صدای تیمور را که شنید رفت سمتشان. - ما تأییدیه‌های تست پذیرش رو داریم خیالتون راحت. هامون ادامه داد:" این دستگاها همشون پروفرم هم دارن.. می‌تونید کنترل کنید." بعد راهنمائیشان کرد به اتاق دیگر و خودش به سالن برگشت. تکتم را دید که کنار دستگاه نوار مغز ایستاده و براندازش می‌کند. آرام نزدیکش رفت. دست به سینه ایستاد و بی‌پروا خیره شد به او. برای اینکه سر صحبت را باز کند، گفت: " این دستگاه‌ ساخت زیمنسه. خودم عملکردش‌و دیدم. وقتی آلمان بودم. البته.. اگه عجله‌ای برای خریدِ این یکی ندارین..من روی یک دستگاه جدید کار کردم که به زودی وارد بازار فروش میشه..کارکردش کاملاً بدیع و نو هست و به نام خودم ثبت اختراع شده!..هم دستگاه نوار مغز هست هم ام‌آرآی. یه دستگاه فوق‌العاده که هم به لحاظ اقتصادی مقرون به صرفه‌س هم بازدهیش عالیه! " تکتم در سکوت، گوش می‌داد. هامون نزدیک‌تر رفت." به نظرم..اگه کمی صبر کنین و اون دستگاه‌و تهیه کنین..خیلی به نفعتونه.." تکتم سرش را پایین انداخته بود. گوشه‌ی لبش را از این همه نزدیکی می‌گزید. همان عطر تلخ و سرد توی هوا پخش بود و خاطرات گذشته را به یادش می‌آورد. خوب می‌دانست که او چقدر روی پروژه‌هایش حساس بود و دقیق عمل می‌کرد. این را بارها در دانشگاه ثابت کرده بود. نگاهش را روی دستگاه سُراند. مهمترین اولویتشان خرید همین دستگاه بود و نمی‌دانست فخارزاده موافقت می‌کند یا نه! در همین افکار بود که صدای بم‌وگیرای هامون به گوشش نشست. - حالت چطوره؟! چقد عوض شدی؟! تکتم دستی به چادرش کشید. آن را کمی جلو داد و چند قدم عقب رفت. هامون با بی‌پروایی جلوتر رفت و کاملاً روبه‌رویش ایستاد. مثل همان وقتها. سعی داشت با جذبه‌اش چیزهایی را برای او یادآوری کند. نوک انگشتان یک دستش را در جیب شلوارش فرو برد و با دست دیگر لبه‌ی کت خوش‌فرمش را گرفت؛ اما تکتم فقط چشم دوخته بود به زمین و حرکتی نمی‌کرد. - چیزی نمی‌خوای بگی؟ می‌دونم که.. تکتم حرفش را قطع کرد. عصبی و شتابزده. - ممنون بابت توضیحاتتون. من اول باید با مدیر بخش هماهنگ کنم اگر موافق بودن حتماً به اطلاعتون می‌رسونم. با اجازه.. بدون آنکه منتظر جواب بماند، از کنارش رد شد. محبی و سعیدی انتهای سالن داشتند هنوز با تیمور حرف می‌زدند. هامون جا خورد. لحظه‌ای مردد ماند که چه کند. انتظار همه‌چیز را داشت جز بی‌توجهی. همان‌طور که برمی‌گشت طرف تکتم، گفت:" کدام زخم تا‌به‌حال التیام یافته مگر بی‌آرامی!.." 👇👇👇
تکتم یکهو ایستاد. قلبش با شنیدن این جمله به تپش افتاد. کمی به ذهنش فشار آورد. این جمله را کجا خوانده بود؟ ناگهان به خاطرش آمد. چشمانش را با درد بست. کتاب صدسال تنهایی و روز تولدش. او هنوز یادش مانده بود؟ چطور؟ برنگشت نگاهش کند. همان‌طور که پشتش به او بود، بیرون رفت. تلفنش را با دست‌هایی لرزان درآورد تا با فخارزاده صحبت کند. زیر لب غرید:" لعنت بهت..لعنت به خاطراتت.. لعنت.." ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به عشق تو قدم میزنم تو این راه لبیک ثارالله 👋🏼🖤🏴
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نود_و_هفتم محبی
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * ماندن در این خانه، عصبی‌ترش می‌کرد. نفهمید چه به فخارزاده گفت و چه شنید. لحظات بعد از آن انگار در خلسه فرو رفته بود. بالاخره معامله انجام شد. خریدِ خوب و قابل قبولی که لبخند رضایت را روی لبهای محبی و سعیدی نشانده بود؛ ولی ذهنی آشفته و سردردی وحشتناک را برای او به ارمغان آورده بود. دلش می‌خواست از همان‌جا یک‌راست می‌رفت خانه. نه حوصله‌ی بیمارستان را داشت و نه حتی حوصله‌ی خودش را. توان ذهنی‌اش تحلیل رفته بود. اگر می‌توانست حتماً مرخصی می‌گرفت ولی مجبور بود در غیاب فخارزاده به بیمارستان برگردد. گلرخ هم دست‌تنها بود. لحظات به کندی سپری می‌شد، انگار که عقربه‌شمار یادش می‌رفت حرکت کند. در جواب سؤالات گلرخ که چپ‌وراست می‌پرسید، یا سکوت می‌کرد یا طفره می‌رفت. فقط دلش می‌خواست این لحظات زودتر تمام شود و به خانه‌شان برود. به اتاقش پناه ببرد و فقط در تنهائی‌اش فکر کند. صدای زنگ موبایلش وقتی به صدا درآمد که داشت با عجله چادرش را سر می‌کرد تا برای رفتن آماده شود. با نگاه به صفحه‌ی گوشی، آه از نهادش برآمد. توی این آشفته‌بازار فقط همین را کم داشت. حبیب بود. الان به هیچ عنوان نمی‌توانست افکارش را جمع‌وجور کند. قطعاً آدم باهوشی مثل او، زود می‌فهمید یک مرگش شده، ولی مجبور بود جواب دهد وگرنه اوضاع بدتر می‌شد. سلام گرمش را با لحنی که سعی می‌کرد عادی باشد، پاسخ داد. حبیب اما شارژ بود. این از لحن صدای سرحالش پیدا بود. بعد از احوالپرسی گفت:" بهتون تبریک میگم.. امروز حسابی کولاک کردین!.." ابروهای تکتم از تعجب بالا پرید. " خبرا چه زود می‌رسه! " حبیب خندید." ما اینیم دیگههه!.. راستش دکترمحبی رو دیدم..ازتون خیلی تعریف کرد. گفت که علاوه بر ضمانت تخفیف خیلی خوبی هم گرفتین!.." تکتم در آینه کوچک روی دیوار خودش را برانداز کرد. - کاری نکردم. همش به خاطر بیماراست.. - فقط بیمارا؟! تکتم چشمانش را با خستگی فشار داد. آن‌قدر گیج بود که نمی‌توانست درست فکر کند. آهسته لب زد: " دیگه نفعش‌و همه می‌برن..از رئیس رؤسا گرفته تا.. پرسنل و همه دیگه.." صدای حبیب آرام‌تر شد. - انگار حوصله ندارین امروز؟! تکتم سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان داد. - اممم.. ببخشید..فقط یکم خسته‌م.. - پس بیشتر از این مزاحمت نمیشم.. بعد از کمی مکث گفت:" تایم رفتنتونم هست.. اگه مریض نداشتم حتماً می‌رسوندمتون ولی اورژانس یکم سرم شلوغه..فقط.." می‌خواست بگوید ادامه‌ی حرف‌های ناتمامشان را کی بزنند ولی پشیمان شد. تکتم دعا می‌کرد از دیدار مجدد چیزی نگوید. - هیچی..برید به سلامت. تکتم نفسی آسوده کشید و بعد از خداحافظی با عجله به راه افتاد. خانه ساکت بود. شب سایه‌اش را بر سر شهر انداخته بود و همه‌ی کائنات در زیر نور ماه، آرام گرفته بودند. حاج‌حسین زودتر رفته بود تا بخوابد. او هم روز پرکاری را پشت سر گذاشته بود. تکتم مغموم و گرفته، روی تخت چمباتمه زده و محتویات جعبه‌ای را جلواش خالی کرده بود و آنها را نگاه می‌کرد. چیزی را که می‌خواست پیدا کرده بود. دست برد و گردن‌بند را میان دو انگشتش گرفت و بالا آورد. لبهایش را روی هم فشار داد. یادش آمد که موقع گرفتن آن چقدر خوشحال بود. انگار میان ابرها پرواز می‌کرد. آن روزها همه چیز را تمام شده می‌دانست. حتی خودش را در لباس سفید عروسی کنار او مجسم کرده بود که همین گردن‌بند را به گردنش می‌آویزد. با حرص گردن‌بند را میان مشتش فشرد و به افکار بچه‌گانه‌ی آن روزهایش خندید. زهرخندی تلخ که همه‌ی جانش را درهم می‌فشرد. چه چیزی بعد از نزدیک به سه سال برایش مانده بود؟ جز روح و روانی خسته و یک مشت خاطرات دودزده! به نقطه‌ای روی دیوار خیره شد. داشت احساسش را حلاجی می‌کرد. آن روزها عشق برایش دنیایی پر از رنگ و شادی و نشاط بود. دنیای زیبایی که او برایش ساخته بود. حالا هر چه می‌گشت از آن دنیای پرشور چیزی باقی نمانده بود. گردن‌بند را گوشه‌ای پرت کرد. خودش را روی تخت انداخت. موجی از درماندگی انگار که از قعر دریا برآمده باشد او را در خود غرق کرد. صورتش را میان دستانش گرفت و ساعتها مثل یک کودکِ بی‌پناه، گریست. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
Track[13].mp3
11.81M
یه کنج از حرم بهم جا بده 💔🕌 . 🖤 🏴 🥀
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نود_و_هشتم ماند
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * - هیچ معلومه تو امروز چت شده بود؟ تخفیف میدی! ضمانت میدی! ریخت و پاش می‌کنی! لبش را کج کرد.. - چطو وقتی من یه تخفیف چن هزارتومنی می‌دادم..اون همه بازخواست می‌شدم و باید به آقا جواب پس می‌دادم که چی؟ چرا تخفیف دادی! چرا فلان کردی! حالا چی شد یهو؟! تیمور خیره به هامون منتظر جواب بود. عینکش را برداشت و روی میز پرت کرد. تکیه‌اش را به مبل داد و پوفی کشید. - تو از وقتی چشمت به اون خانمه افتاد از این رو به اون رو شدی! اون کی بود هامون؟! هامون دستش را زیر چانه‌اش گذاشته و متفکر به صفحه‌ی تلویزیون که داشت فیلمی تخیلی نشان می‌داد، خیره شده بود. تیمور کنترل را برداشت و تلویزیون را خاموش کرد. - با توام!..حواست اصلن هست؟ هامون نوچی کرد." عههه..داشتم می‌دیدمااا.." تیمور غرید:" من گِل لگد نمی‌کنما دارم باهات حرف می‌زنم..میگم اون دختره کی بود؟ " - بابا یکی از همکلاسی‌های قدیمم بود. یه لحظه دیدمش شوک شدم. همین. حالا هی گُندش کنین..اه.. تیمور عینکش را دوباره به چشمش گذاشت. " آهاااان..اینو بگوو..پس طرف آشناس.." هامون کلافه برخاست. - آشنا چیه..ولمون کن توروخدا.. حوصله‌ی کل‌کل با تیمور را نداشت. به اتاقش رفت و کتش را پوشید. صدای غرغر تیمور هنوز می‌آمد. - من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم.. بیا دُرُس حرف بزن ببینم چی تو اون مغزت می‌گذره.. حوصله‌ی ماندن در خانه را نداشت. - کجا داری میری؟ فریاد تیمور منصرفش نکرد." زود برمی‌گردم.." تیمور سری تکان داد." باز این پسر دیوونه شد.." در بیرون هوا سرد بود. پیاده‌رو در زیر نور چراغ برق، سفید به نظر می‌رسید. خیابان خلوت بود. هامون بی‌آنکه بداند کجا می‌رود، یقه‌ی کتش را بالا داد و به راه افتاد. بی‌اعتنا به همه‌چیز، اما با سری پر از فکر و خیال، چنان از بغل دیوارها رد می‌شد که گاهی آرنجش با آن برخورد می‌کرد. آن لحظه هیچ فکری جز تکتم به ذهنش راه نمی‌یافت. تندتند راه می‌رفت و از مقابل مغازه‌ها و کوچه‌ها و خیابانها می‌گذشت. سرش را که بالا گرفت به پارکی رسیده بود که نمی‌دانست چطور از آنجا سردرآورده! نگاهی به اطرافش کرد. وارد پارک شد. چشمش به نیمکتی افتاد و رفت روی آن نشست. وقایع آن روز چنان به سرعت و غافلگیرانه گذشته بود که تا آن لحظه باورشان نمی‌کرد. سرش را به نیمکت تکیه داد و به آسمان تاریک خیره شد. شاخ‌و‌برگ درختان جلو دیدش را گرفته بود. چشم بین آنها چرخاند. فکرش رفت سمت نگاه بهت‌زده‌ی او. و لحظات بعد از آن. هر چه گذشته بود بهت، جایش را به سردی داده بود. نگاهش دیگر آن گرمی گذشته را نداشت. بی‌رحم شده بود انگار. چیزی میان شاخه‌ها تکان خورد. سعی کرد همه‌ی لحظات را به خاطر آورد. هر چه به چشم‌هایش نگاه می‌کرد، او نگاهش را می‌دزدید. حتی حاضر نشده بود حرف بزند! این چه معنی‌ای داشت؟ یادش آمد به انگشتانش نگاه کرده بود و حلقه‌ای در آن ندیده بود. قیافه‌ش هم شبیه دخترانی که ازدواج می‌کنند، نبود. از خودش تعجب می‌کرد چطور به همه‌ی اینها دقت کرده! از دست خودش خنده‌اش گرفت. باز خیالش رفت سمت او. چرا فکر می‌کرد تکتم باید با دیدنش بال درآورد؟ اصلاً چرا دیدن دوباره‌ی او این‌طور به همش ریخته بود؟! به گذشته اندیشید. آن روز که آن ویس لعنتی را گوش کرده بود. آن دیدار آخر جلوی دانشگاه. تمام آن روزهایی که در آلمان گذرانده بود. همه یک واقعیت را برایش نمایان می‌کرد. نتوانسته بود فراموشش کند. نتوانسته بود که حالا اینقدر با دیدنش هوایی شده بود. آن روزها غرورش اجازه نداده بود تا زودتر از اینها سراغش برود. ولی حالا.. حالا که مدت زیادی گذشته و دیگر خبری از آن عصبانیت و قضاوت عجولانه و احساسات منفی نبود، با خودش روراست شده بود. با دلش. با احساسش. با خودش گفت:" من دوسش دارم..این واقعیته..تا حالا نمی‌خواستم بفهممش..ولی خب.. گذشته‌ها گذشته. هر چی که بود تموم شده رفته..الان یه فصل تازه‌ست.. می‌خوام یه بار دیگه شانسم‌و امتحان کنم.." از جایش برخاست. بی‌اختیار لبخند زد. حالا دیگر می‌دانست که باید به سراغش برود. از این اطمینان درونی به شوق آمده بود. دستش را در جیبهایش فرو برد و هوس کرد کمی دیگر در میان این درختان سرمازده، قدم بزند. " دیدن دوباره‌ش بی‌دلیل نیست..هیچ چیزی تو این دنیا بی‌دلیل نیست.." ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
چهارشنبه تون عالی 💗 خدایا🙏 🌸یه روز قشنگ ☘یه روزگار شیرین 🌺یه دل شاد ☘یه کار پربرکت 🌼یه خونه صمیمی و ☘یه زندگی باب میل 🌸را نصب همه بگردان 💐روزتون زیبا و در پناه خدا
آغاز کار عشق مگر نیست یک سلام ؟ زیباترین مثال، سلام علی الحسین با یک سلام روح تو پرواز می کند می بخشدت دو بال، سلام علی الحسین
🔹چهل غروب🔹 چهل غروب جهان خون گریست در غم رویت چهل غروب، عطش سوخت، شرمسار گلویت چهل غروب مرا مویه بود و موی پریشان پناه می‌برم از شام هجر بر شب مویت چهل غروب نفس حبس شد، طلوع نیامد چهل غروب دویده‌ست جان خسته به سویت چهل غروب جهان خطبه‌خوان مرثیه‌ات شد چهل هزار غروب و طلوع، مرثیه‌گویت کجاست خانه‌ات ای بی‌کفن شقایق صحرا که ریگ ریگ بیابان معطرند به بویت به اربعین تو با جان خسته آمده این دل بگو که بشنود از شرح رازهای مگویت به اربعین تو مهمان شدند خیل ملائک قدم نهاده در این ره هزار عارف و سالک به‌جز نگاه تو شیرین نمی‌کند غم ما را قبول کن کمی از ذکر و نوحه و دم ما را نشان ز خون تو دارد نشان ز سبزی گامت کشیده راه سپیدت سه رنگ پرچم ما را... خدا نگیرد از این قوم، عشق آل عبا را که سیل غم نشکسته‌ست عزم محکم ما را کنار موکب دلدادگان راه زلالت علم به دست ببین غیرت مجسم ما را رسیده‌ایم به پابوستان به پای پیاده قبول کن غم ما را قبول کن کم ما را هزار بادیه سهل است در پی تو دویدن خوشا نگاه زلالت، خوشا به چشمه رسیدن نفس‌نفس، همۀ راه را به گریه دویدم به جز نگاه زلالت به چشمه‌ای نرسیدم چه زخم‌ها که به جامانده بر جهانِ پس از تو پس از غروب غریبانه‌ات چه‌ها که ندیدم چهل غروب پس از تو هزار درد نهان را میان بغض فرو خفته‌ام به دوش کشیدم هزار ساله منم، داغ قلب لاله منم من زمانه رشتۀ دل را برید و من نبریدم عطش نمی‌رود از خاطر مکدر دریا صدای العطش از طفل آب کم نشنیدم تمام عمر در این داغ جانگداز شکستم خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم زلال خندۀ خورشید و وسع آینه‌داران منم که ران ملخ می‌برم به مُلک سلیمان 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 زوّار الحسین اَجرِ شما با سقّاست این شورِ قیامت بی نهایت زیباست بر جاده ی عاشقی قدم بگذارید پشتِ سرتان دعای خیرِ زهراست 🌹 اللهم ارزقنا کربلا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( شجاعترین سردار ) حامد: پس چرا دَس دَس میکنیم؟! تا فِلنگو نبستن باس بفرستیمشون رو هوا احمد: نمیشه امیر چرا؟! حامد: ما که ردشون رو زدیم! احمد: ردشون دقیقا وسط مردم دهکدس،بی شرفها مردم رو سپر خودشون کردن امیر: چی داره میگی احمد؟! جنگه، نزنی میزننت! صدا پیشگان: کامران شریفی - مسعود عباسی - میثم شاهرخ - مجید ساجدی - علی حاجی پور - محمد حکمت - احسان فرامرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
سوره جمعه!!🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكًا  و‌هر‌کس‌از‌یاد‌من‌روی‌گردان‌شود، زندگی‌تنگی‌خواهد‌داشت...!❤️‍🩹 طه‌|آیه۱۲۴ 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماآوا| ⚜حُبُّ الحُسین⚜ ⭕️همخوانی استدیویی عربی - فارسی 🥀در مدح حضرت سیدالشهدا اباعبدالله الحسین علیه السلام 🏴به مناسبت اربعین حسینی 📌کاری از: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 📺مشاهده و دانلود نسخه باکیفیت: 🌐 aparat.com/v/PANiE 📲کانال ایتا: 🔸 @tasnim_esf
🏴 اربعین که برای زیارت نیست‌!! - می گوید: اربعین نمی روم، چون نمی توانم دلچسب زیارت کنم! - با خنده گفتم: اولا قرار نیست به دل و نفْس بچسبد! امام معصوم (ع) زنده است، همه جا حاضر است! زیارت که نباید حتما به ضریح برسی! ثانیاً اربعین که فقط برای زیارت نیست، اربعین برای نشان دادن شکوه اسلام به دشمنان حسین بن علی (ع) است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱سلام بچه‌های مهربون ♦️اپلیکیشن رایگان ماهک با مشارکت وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی اقدام به برگزاری پویش ملی «سرباز حسینم» کرده. ♦️در این پویش شما میتونید با ارسال فیلم از لب خوانی سرود سرباز حسینم یا ارسال عکس از نقاشی های اربعینی خود و یا ارسال فیلمی از مداحی هاتون در این پویش شرکت کنید. بچه‌ها برای شرکت توی این پویش کافیه اپلیکیشن «ماهک» رو از یا یا دانلود کنید و فیلمها یا نقاشیهای خودتون رو ارسال کنید. قرعه کشی مسابقه در ماه ربیع انجام میشه پس زودتر بجنبید.🌱 جایزه های این پویش شامل 10 عدد دوچرخه و 10 کوله پر از اسباب بازیه دریافت از 👈 بازار| گوگل‌پلی|مایکت 🌺عضویت👇👇 ‌ (\(\ 🌼 („• ֊ •„) ┏━∪∪━━━━━━┓ @mahak_app ┗━━━━━━━━
🍁پاییز 🍃تلنگر خوبی برای 🍁برگ های سبز است 🍃او می آید 🍁تا به آنها بفهماند 🍃در پس هر سبزی 🍁و طراوتی 🍃زردی و خزانی هم هست 🍁بهار دلتان همیشه بی خزان 🍂حس خوب پاییز نثارت ای دوست
♥️ هی گنه کردم و هی جار زدم یار بیا(: من ندانم چه شود عاقبت کار یار بیا💔 خود بگفتی دعا بهر ظهورت بکنیم خواندمت خسته ام ای یار بیا...😢 السلام‌علیک‌یابقیه‌الله‌فی‌ارضه🍃
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( بهترین خانه ی جهان ) پسر: هه به به ،چه پندهای شیرین و آموزنده ای! هیییی فقط حیف که من حتی نمیتوانم خوابشان را هم ببینم! چه برسد که انجامشان بدهم! پدرِ عزیزم ،گویا فراموش کردید که ما یک خانواده ی بسیار فقیر هستیم! چطور من میتوانم به این پندهایی که گفتید عمل کنم؟! صدا پیشگان: محمد رضا جعفری - کامران شریفی - مسعود صفری نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
خانم... آقا... میشه چند دقیقه وقتت رو بهم بدی؟ با شمام! دقیقا شما... سلام. تا حالا سعی کردم پیرامون بحث صحبت نکنم. چون تحلیل ها زیاد هست و الحمدلله همه هم تحلیل گر. این بار بخاطر یه موضوع تخصصی تصمیم گرفتم این بحث رو باز کنم. شاید به گوش یه مسئول یا نهاد خورد. ممکنه یه کم طولانی باشه ولی صبوری کن و با من جلو بیا. در مورد اتفاقی که رخ داده هممون غصه داریم. چه بود، چه هرکسی دیگه، هیچ وقت ما از مرگ عزیزانمون خوشحال نخواهیم بود. بی تفاوت هم نیستیم! حتی اگر اون فرد یا هر فردی علاقه ای به رعایت قوانین جامعه نداشته باشه. او هموطن ما بود. پاره دل ایران بود. روحش شاد. و اما بعد... این اتفاق شاید برای یک بار هم که شده مسئولین رو به این آگاهی برسونه که از ابتدا یک بار دیگه در بحث تجدید نظر کنند. صبرکن! تجدید نظر به معنای رد کردن نیست. زود قضاوت نکن! به عقیده حقیر مقوله «حجاب شرعی» در جمهوری اسلامی به یک بن بست رسیده. یعنی از حالت تاثیر گذاری به اسم امر به معروف دیگه خارج شده. و بهتره که با نگاه شرعی و دینی بهش نگاه نکرد. چطوری بهش نگاه کرد و در آخر میگم. شاید در برهه های اولیه انقلاب با کار فرهنگی صحیح می‌شد جلوی این حجم از وخامت بی حجابی رو گرفت، منتها در حال حاضر خیر! چرا که در بحث فرهنگی بدون تعارف ما باخته ایم. در عرصه رسانه ای و تربیتی و آموزشی و تبلیغی نتونستیم دین حقیقی رو به نسل های امروزی باورمند کنیم و اونجور که باید تاثیر بذاریم. حالا بی انصافی نکنم و نگم که هیچی نتونستیم! منتها چشم گیر و همه جانبه نبوده. چرا که اگر اثر گذار بود، قطعا وضع فعلی جامعه این نبود. پس این نکته رو اول داشته باشید که ما از خیر کار فرهنگی گذشتیم. درسته که کار فرهنگی رو نباید رها کرد و باید بیشتر کار کرد ولی کار فرهنگی در این دوره حداقل یک پروژه چند ده ساله است. هالیوود که یک شبه به این جا نرسیده. ماهم یک شبه نمیتونیم کار فرهنگی کنیم و بحث حجاب رو حل! اینو تا اینجا داشته باشید. پس حل مسئله رعایت حجاب در جامعه در این دوره حقیقتا مشکله. هرکی هم ادعا می‌کنه راه حل قطعی و فوری و سریع و انقلابی داره به نظرم لاف میزنه. متاسفانه این مسئله رشته ای شده که به سمت بیزاری از دین هم میره، چون با سیاست عجین شده. البته علت این بیزاری رسانه است. که بهش اشاره خواهم کرد. مشکل کجاست؟ مشکل قرائت های مختلف هست. ببینید دوستان! حجاب که یک واجب الهیه، مثل مسائل اعتقادی دیگه یعنی توحید و نبوت و نماز و روزه که یک امر کاملا شخصی هستن و لا اکراه فی الدینه، نیست. نه آقا نیست. اینو به مردم بگید. ۱_ حجاب هم یه حکم شخصی و فردیه و هم اجتماعی! یعنی به منِ تنها ربط نداره. اگر به دید صرفا یک باور شخصی یا بهتر بگم یه اعتقاد شخصی بهش نگاه کنیم و بیخیالش بشیم، راه ورود به جرائم خاص رو باز می‌ذاره. چطوری؟ راهی که غرب رفته دیگه. در بی بند و باری و روابط نامشروع و از بین رفتن بنیان خانواده و... اشکالش اینه که با رهاکردنش باید وارد فاز جرم انگاری بشی و ملت رو مجازات کنی. مثالش میشه این: «گوشت رو بذاری جلوی گربه و بگی نخور. بعد هم که خورد، کتکش بزنی بگی چرا خوردی؟ نباید می‌خوردی» ته تهش میشه چی؟ فرد بی حجاب دقیقا داره زمینه سازی می کنه برا اون فعل مجرمانه. یعنی زنا و لواط و... مگه می‌شه حکومت نسبت بهش بی تفاوت باشه؟ یعنی حکومت رها کنه تا بعد اکثریت همه مرتکب جرم بشن و آخر خودش مجبور بشه حد زنا رو جاری کنه؟ بگیره شش هزار نفر رو سنگسار کنه؟ تازه بعد از اینکه کار از کار گذشت بگیره نفری ۱۰۰ضربه شلاق بزنه یا اعدام و تبعید کنه؟ خب دیوانه است مگه؟ از قبل جلوی این جرم بزرگ رو می گیره. اینجاست که بُعد قانونی حجاب سردر میاره. ۱_۱ بذارید همین جا یه نکته رو عنوان کنم. ممکنه این ایراد وارد بشه که کی گفته با بی حجابی قرار مردم مرتکب جرم زنا و... بشن؟ چه دلیلی هست؟ خب نمونه اش رو ما جلوی چشممون داریم. غرب تو این مسئله چطوره؟ روابط نامشروع چقدر فراگیره؟ بچه هایی که معلوم نیست پدراشون کیه. اگر قرار بود به حکم اسلام باهاشون رفتار بشه که کلا جامعه غربی از دم باید مجازات می‌شدن. ممکنه بازهم گفته بشه راه حلش آموزش به مردان هست که نگاه نکنن.(از اون حرفاست) 🙄 تصور کنید جامعه ای که مردانش سراشون تو آسمونه یا روی زمین و هر دم ممکنه پهن زمین شن. یه آدم گرسنه جلوش پلو گوشت بذار و بگو روتو کن اونور نخور! عجب مجاهد فی سبیل اللهی!!! تا تربیت چنین مردمی قرن ها فاصله داریم. مگر در زمان حکومت عدل الهی که چشم ها بینا میشن و عقول بالغ چنین اتفاقی رخ بده. ممکنه بعضی خانم ها بگن که عجب بی جنبه هایی. حالا یا بی جنبه ان یا هرچی! این خلفت و فطرت خداست. همینی که هست. چه کنیم؟ 👇👇👇👇👇
حالا تصور کنید جامعه اسلامی که داعیه دار اجرای احکام اسلام هست بگه چون حجاب یه بحث فقط اعتقادیه، فقط هم باید با کار فرهنگی اونو جلو بُرد. یعنی صبر کن تا شاید شاید بیست سی سال بعد کار فرهنگی جواب داد. حالا اگر جواب نداد چه کنیم؟ واقع بینانه بگیم چیزی که الان جواب نداده. اون وقت که کلا همه بی حجاب شدند، تکلیف صداوسیما و تولیدات رسانه ای چیه؟ این تضادی که الان جامعه باهاش روبه روهست. زن بی حجاب در صداوسیما ناگهان محجبه میشود. سلبریتی ها خودشون مروج بی حجابی هستن. این اون تاثیر کار فرهنگی و تربیتی هست؟ پس نه با تئوری های عهد پارینه سنگی فرهنگی و رسانه ای جواب میده. و نه تذکر سلیقه ای گشت ارشاد در یک شهر فقط. اگر گشت ارشاد برای همه است و قانونیه که ما تو شهرهای دیگه هیچ خبری و هیچ اثری ازش نمی‌بینیم. پس مشخص میشه این برخوردهای سلیقه ای هست. فرماندهی یه شهری اجرا میکنه و شهر دیگه خیر. خب حالا راه حل چیه؟ فضای جامعه نه به تمکین حجاب رو میاره و نه تو میتونی کوتاه بیای. چیکار کنیم؟ دو راه حل وجود داره: یا انقلاب اسلامی باید در بعضی مسائل مثل حجاب قید تطبیق احکام و قوانینش رو با اسلام بزنه بخاطر عرف و عدم پذیرش جامعه. یعنی حجاب اجباری برداشته بشه. که الان تقریبا راحت بی حجابن. دیگه اجباری در کار نیست. یا اینکه قانون درستی رو مثل جریمه رانندگی طراحی کنه. که نیازی به بگیر و ببند و کتک و این کارها نداشته باشه. مطمئنا توی راهنمایی و رانندگی هم تخلف رخ میده. بعضیا زورکی پول میگیرن. الکی جریمه میکنن. ولی آیا میشه بگیم چون مسئول اون نهاد دزده جریمه رو برداریم؟ کلا قانون با سختی همراهه. همین کمربند ایمنی و سرعت کم برای خیلی ها ناخوشایند هست. ما دومشکل در عرصه قانون داریم. (با نگاه کسی که ذره ای از حقوق جزا و جرم شناسی حالیش میشه میگم) طبق ماده ۶۳۸ قانون مجازات البته در تبصره اش: _تبصره [جزای نقدی اصلاحی ۱۳۹۹/۱۱/۰۸]- زنانی که بدون حجاب شرعی در معابر و انظار عمومی ظاهر شوند به حبس از ده روز تا دو ماه و یا از ۲/۰۰۰/۰۰۰ تا ۱۰/۰۰۰/۰۰۰ ریال جزای نقدی محکوم خواهند شد. اولین نکته: توصیف زنان بدون حجاب شرعی هست. قانون هیچ توضیحی از حجاب شرعی ارائه نکرده. حجاب شرعی چیه؟ وجه و کفین فقط؟ یعنی زنی که مثلا کمی از موهاش بیرونه با خانمی که نصف موهاش بیرونه با اون خانمی که کلا شالش افتاده یکی هست یا یکی نیست؟ همینطور در نوع لباس و آستین لباس؟ آستین تا بالای مچ ایا با کسی که استین لباسش تا بالای آرنج هست تفاوتی داره یا نداره؟ لباس پاره شامل چی میشه؟آرایش شاملش هست یا نه؟ تکلیف رو برای یک بار هم که شده توی قانون مجازات روشن کنید. وگرنه هرکی از راه میرسه با برخورد سلیقه ای می‌خواد قانون رو به زعم خودش اجرا کنه. اگر بر اجرای قانون هست خب هرکسی که موهاش بیرونه باید جریمه بشه. که نمیشه. چرا هنرمندان و سلبریتی ها از این امر مستثنا هستن؟ این تبعیض کاملا ضد عدالت و فرهنگ دینی هست. خب حالا متولی این امر کیه؟ «در برخورد با جرایم مشهود بدحجابی، ماموران انتظامی موظف هستند با جمع‌آوری دلایل و حفظ کردن آثار جرم، شخص مرتکب رو دستگیر و در اولین فرصت به مرجع قضایی معرفی کنند. زیرا نیروی انتظامی مسئول صدور و اجرای حکم نیست، در صورتی که غیر از این عمل انجام شود و مأموری به صورت خودسرانه مبادرت به اقداماتی همچون توهین، فحاشی و ضرب و جرح نماید، خود باعث جزم گردیده است و شخص می‌تواند از او شکایت نماید.» یه مامور انتظامی یه تخلف کنه کل وجه پلیس زیر سوال میره. پس اگر قرار ابتکار عمل از پلیس گرفته بشه، باید نهاد قانونی غیردولتی و مردمی براش تعریف بشه با نیروی آموزش دیده و زبده. نه هر آمر به معروفی یا نیروی بسیجی! حداقلش اینه که بدبینی به نظام دیگه رخ نمیده. تا حالا چند کارگاه و جلسه هم اندیشی در مورد حجاب برگزار شده؟ نتیجه شون چی بوده؟ خروجیش چی بوده؟ چه هزینه هایی بابتش صرف شده؟ اگر این حجم از بیزاری کار نفوذ است جلوشو بگیرید. اگر حماقت است مجازات کنید. اگر بی تدبیری در عین تدبیر است خنثی‌اش کنید. اگر ضعف قانونه درستش کنید. نهال انقلابی که به پاش اینهمه خون ریخته شد تا سرسبز بمونه، حقش این نیست. حقش بیزاری مردم از آرمان هاش نیست. این همه مادر بی فرزند شدند و این همه فرزند بدون پدر! البته سالهاست اصلاح طلب ها جار میزنن که اگر اسلام رو اجرا کنی نفرت ایجاد میشه. گیر اینا صرفا حجاب نیست. گیر این ها همه احکام اسلامه. درد اینا اینه که اصلا اسلام نباید جلوه حکومتی داشته باشه. احکام اسلام نباید قانون بشه. تمام دعوا سر اینه. و برای تقبیح اون از هر جادو جنبلی استفاده می کنن. خلاصه که ثمره آن جان ها وقت نشناشی و مصلحت اندیشی های سیاسی نیست. اجازه ندید که دشمن از این آب گل آلود ماهی بگیرد. فکری به حال انقلاب کنید. @khoodneviss
«وَ تَواصَوا بِالحَقِّ وَ تَواصَوا بِالصَّبر» این دو جمله. برای ما همیشه دستورالعمل است و امروز بیش از همیشه. تواصی به حق یادتان نرود؛ تواصی به صبر یادتان نرود. صبر یعنی پایداری، یعنی ایستادگی، یعنی خسته نشدن! (مقام معظم رهبری) آقا همه مشکلات رو میدونه. حواسش هست. برای همین به ما میگن، بچه مومن! با چهار تا حرف و هیجان رسانه ای ایمانت بالا و پایین نشه. یعنی صبر کن و راه درست،«حق» رو بازگو کن. با شیوه درست! این روزها باید صبور بودن رو یاد بگیریم. صبور بودن... @khoodneviss
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نود_و_نهم - هیچ
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * توی ایستگاه اتوبوس، روی نیمکتِ خیس ، خالی از آدم بود. بارانی که از صبح باریدن گرفته بود، چهره‌ی شهر را از آن دودودم، کمی رهانیده و می‌شد راحت نفس کشید. باران هنوز هم نم‌نم می‌بارید. نگاهش از انتهای خیابان سُرید روی تورفتگی‌ای که آب توی آن جمع شده بود و هر ماشینی که از آنجا عبور می‌کرد شُره‌کنان از تایرهایش سرازیر می‌شد. شیشه‌ها مات از نمِ باران و همه بالا کشیده. نفسش را که بیرون فرستاد بخارِ دهانش در هوا چرخید و لابه‌لای ذرات باران محو شد. یکباره نسیم سردی وزید و خزید زیر چادر نمناکش. لرز به جانش نشست. ده دقیقه‌ای می‌شد که منتظر اتوبوس ایستاده بود. معمولاً روزهای بارانی و برفی اتوبوس دیرتر می‌آمد. همان‌طور که چادرش را دور خودش می‌پیچید چشمش افتاد به ماشینی که مقابلش ترمز کرد. فکر کرد مزاحم است. رفت کمی آن‌طرف‌تر ایستاد. ماشین جلوتر آمد و شیشه‌هایش را پایین کشید. - سوارشو.. زیر بارون خیس شدی. سرما می‌خوریا.. تکتم هاج‌وواج به او نگاه می‌کرد. - این اینجا چیکار می‌کنه؟! اطرافش را نگاه کرد انگار می‌ترسید کسی او را ببیند. هامون از ماشین پیاده شد و سلام کرد. - سوار نمی‌شی؟! حداقل به رسم یهِ.." می‌خواست بگوید دوست قدیمی ولی حرفش را خورد. گفت:" یه همکلاس قدیمی.." تکتم سرش را پایین انداخت. در دلش گفت؛" خوبه حداقل یادته همکلاس بودیم!.." باید تصمیمش را می‌گرفت. یکهو دلش به شور افتاد. اینجا اگر کسی او را می‌دید که سوار ماشینی آخرین مدل شده؟! اگر به گوش حبیب می‌رسید؟!..حبیب..با فکر کردن به او قلبش فشرده شد. احساس بدی داشت. یک‌جور عذاب وجدان. خودش هم نمی‌دانست دچار چه حالتی شده! هنوز بین رفتن و نرفتن مردد بود که هامون دوباره گفت:" فقط می‌خوام باهات حرف بزنم! می‌خوام که به حرفام گوش بدی..بیا.." تکتم هنوز ایستاده بود و مثل مسخ‌شده‌ها او را نگاه می‌کرد. نمِ باران روی موهایش نشسته و چهره‌اش را خواستنی‌تر کرده بود. صورتش کمی پرتر به نظر می‌رسید. جاافتاده‌تر شده بود انگار. اما چشمانش هنوز ردی از غرور داشت. هزاربار این لحظه را در ذهنش مجسم کرده بود. آن اوایل بیشتر. ولی هر چه زمان می‌گذشت، امیدش به رسیدن به این لحظه کمتر می‌شد. حتی بذر شک در وجودش ریشه دواند که شاید محبوب دیگری جای او را گرفته و حال آن بذر شده بود مثل بوته‌ی خاری و در قلبش فرو می‌رفت. " از کجا معلوم..تو آلمان..میون اون همه رهاییِ بی‌قیدوبند، گرفتار نشده باشه؟ چی شده حالا فیلش یاد هندستون کرده؟! شاید از اونا ناامید شده و یا سیر شده..یا.. " با این افکار اخم‌هایش را درهم‌کشید. هامون هنوز ایستاده بود. اندیشید: منتظره برم کنارش بشینم! موسیقی گوش کنم! اون از موفقیتاش بگه و شاید از درد دوری! من چی؟ از تنهائی‌م بگم؟ از داغ برادرم؟ یا از حسرت یک عشق از یاد رفته؟ " هامون یک لحظه در را بست و آمد روبه‌رویش ایستاد. زل زد به چشمانش. " چرا مث غریبه‌ها باهام رفتار می‌کنی؟ تو چت شده؟ انگار من از یه دنیای دیگه اومدم! من همونم.. همون.." تکتم لرزید. دست‌وپایش بی‌حس شده بود. سرما انگار توی تک‌تک سلول‌هایش نفوذ کرده بود. دهان باز کرد چیزی بگوید که اتوبوس رسید. فقط نگاهش کرد. با خودش گفت آیا حرفی دارم که به او بزنم؟ خودش جواب داد:" اندازه‌ی دو سال و نیم بی‌خبری.. ولی حالا نه!..اینطور نه! " رفتن با او یعنی دادن چراغ سبز..مؤمن از یک سوراخ دوبار گزیده نمی‌شود. این را همین دیروز یک جایی خوانده بود. عزمش را جزم کرد و بدون کلامی به طرف اتوبوس پا تند کرد. نگاه ناباور هامون دنبالش کشیده شد. روی صندلی که نشست نفس حبس شده‌اش را بیرون داد. هنوز سردش بود. عطسه‌ای کرد و دماغش را بالا کشید. سرش را به شیشه پنجره تکیه داد. کاش زودتر به خانه می‌رسید. هامون همانجا به دیواره‌ی نیمکت تکیه داد و فکر کرد:" دختره‌ی سرتق...چی تو اون مغز کوچیکت می‌گذره! ناز می‌کنی یا فرار؟! ولی خوشم میاد ازت هنوزم سهل‌الوصول نیستی.. عین همون موقعا.." اتوبوس که راه افتاد او هم سوار ماشینش شد و رفت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صدم توی ایستگاه
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * - خسته به نظر می‌رسی؟ تکتم که شب سختی را گذرانده بود، چشمان قرمزش را به گلرخ دوخت. - حالم خوب نیس. آمد بلند شود، سرش گیج رفت. دسته‌ی صندلی را گرفت که سرنگون نشود. - رنگ‌وروتم خیلی پریده! بذار ببینم! گلرخ نزدیکش آمد و دست به پیشانی‌اش گذاشت." اوه اوه! تو که تب داری دختر! با این حالت چرا پا شدی اومدی؟! " - صب خوب بودم! - پاشو..پاشو..باید بریم دکتر ببینتت..بدو.. - نمی‌خواد. یه قرص بخورم خوب میشم. - تو کارت از قرص خوردن گذشته! بلندشو ببینم! من حال مُرده‌کشی ندارما..پاشو یه آمپول می‌خوای تو تا حالت جا بیاد.. به زور بلندش کرد. هر دو به بخش اورژانس رفتند. با فشار پایینی که داشت دکتر برایش سرم تجویز کرد. روی تخت که دراز کشید گلرخ ناراحت گفت: "مجبورم تنهات بذارم." بعد رو کرد به پرستار. " من باید برم بخش. کسی اونجا نیست. حواستون بهش باشه‌ها.. ممنون! " پرستار در حالی که سرم را وصل می‌کرد، گفت:" باشه شما برو. حواسمون هست.." گلرخ با فرستادن بوسه‌ای برایش، رفت. قطره‌های سرم آرام‌آرام می‌چکید و رخوتی شیرین را به وجودش تزریق می‌کرد. تبش کمی پایین آمده و حالش بهتر شده بود. پلک‌هایش کم‌کم روی هم افتاد. - چی به روز خودت آوردی خانوم مهندس! با صدای مردانه‌ی حبیب، چشم‌هایش را باز کرد. او سر پا در برابرش ایستاده بود و با محبت نگاهش می‌کرد. خجالت می‌کشید دراز کشیده! سعی کرد بنشیند که حبیب تند گفت:" خواهش می‌کنم راحت باش. استراحت کن. " دیدن چهره‌ی رنجور و پریده‌رنگ تکتم دلش را به درد آورد. ولی از پرس‌وجو در مورد چند‌وچون مریضی‌اش خودداری کرد. تکتم داشت در دلش به گلرخ بدوبیراه می‌گفت." دختره‌ی دهن‌لق.. نخود تو دهنت خیس نمی‌خوره! فوری باید بری گزارش بدی؟! " حبیب نگاهی به سرم کرد و او را از اشتباه درآورد." یه مریض اورژانسی داشتم. دیدم از اتاق دکتر اومدین بیرون. راستش نگرانتون شدم. اومدم یه سری بهتون بزنم." تکتم کمی خودش را جمع کرد. هنوز معذب بود. با صدایی که انگار از ته چاه بالا می‌آمد گفت: " ممنون. خب..بارندگی دیروز کار دستم داد." حبیب جدی شد. - با دکتر حرف زدم. گفت نیاز به استراحت دارین. امروز نمی‌خواد بمونین. من میرم یه سری به مریضام بزنم. کارم زود تموم میشه. خودم می‌رسونمتون خونه. در حین رفتن ادامه داد:" با این حالتون پانَشین برینا.. اگر احیاناً خودم نتونستم..براتون آژانس می‌گیرم..متوجه شدین؟! " امان نداد تکتم حرف بزند. اینها را گفت و از اتاق بیرون رفت. تکتم آهی کشید و سرش را در بالش نرم فرو برد. با دیدن حبیب و شنیدن حرف‌هایش، خود را درمانده‌تر از قبل می‌دید. دوباره افکار مغشوش مثل موریانه به مغزش هجوم آوردند. پیش‌بینی اینکه هامون چه قصدی دارد، خودش چه تصمیمی بگیرد، اگر حبیب بفهمد چه می‌شود، پریشانش می‌کرد. دست برد و عرق از پیشانی‌اش گرفت. سرش نبض گرفته بود. انگشت‌هایش را روی پلکهای سوزانش فشار داد و آه عمیقی کشید. صدای زنگ موبایلش او را به خود آورد. وقتی صدای عاطفه را شنید انگار روح به تن خسته‌اش برگشت. عاطفه گرم و گیرا گفت:" چطوری خوشگلم؟! ستاره‌ی سهیل شدی چرا؟! من که دیگه ور دلتم؟" تکتم خندید. با صدایی گرفته گفت:" اِی..بد نیستم. " - چرا صدات گرفته؟! نکنه مریض شدی؟ - یه کوچولو. - الان کجایی؟ - زیر سِرم! - چی؟! تکتم خنده‌اش گرفت. عاطفه فکر کرد ‌شوخی می‌کند." گذاشتیم سر کار؟! " - نه بخدا. الان بیمارستانم. حالم یکم بد شد بهم سرم وصل کردن. - خب چرا پاشدی رفتی سر کار دیوونه! تکتم سکوت کرد. صدای نگران عاطفه در گوشش پیچید. " می‌خوای بیام پیشت؟! " تکتم ناگهان زد زیر گریه. دست خودش نبود. فشارهای روحی این دو روز بدجور روی دلش تلنبار شده بود و حالا یکهو سرریز شدند. عاطفه که با گریه‌ی تکتم دستپاچه شده بود، هول گفت:" چی شده؟ چرا گریه می‌کنی قربونت برم؟! " تکتم هق زد:" دلم داره می‌ترکه عاطفه! می‌خوام باهات حرف بزنم. من..من.." دوباره گریه امانش نداد. - من همین الان میام بیمارستان. تکتم دماغش را بالا کشید. - نه عزیزم. با اون بچه نمی‌خواد بیای! الان حالم خوب نیست. می‌ترسم آنفولانزا باشه.. سِرمم تموم شد میرم خونه. بهت زنگ می‌زنم. - ولی آخه من دلم طاقت نمیاره. - خوبم.. فقط یکم به‌هم ریخته‌م..حالا رسیدم خونه آن شو تصویری حرف می‌زنیم خوبه؟ 👇👇👇